eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سری تکون دادم و گفتم: - کاملیا یه جوریه سامیار. ابرویی بالا انداخت و حرف مو جدی نگرفت و گفت: - مثلا چجوری؟ اخم کردم و گفتم: - به من نگاه کن سامیار. سر بلند کرد و بهم چشم دوخت و گفت: - جانم بفرما؟ اخممو باز کردم و گفتم: - دارم می گم کاملیا یه جوریه وقتی شما هستین با من خیلی مهربونه اما وقتی نیستین یه جوری رفتار می کنه انگار می خواد بلا سرم بیاره. کامیار دستشو روی لبم گذاشت و ساکت ام کرد و گفت: - هیسسس این به خاطر اینکه فهمیدی اون قبلا به من علاقه داشته و حسادت درونت ایجاد کرده باعث شده تو حساس بشی اما اصلا اینجور نیست! این فکر ها رو بریز دور تو الان زن منی! 4ماه گذشته از وقتی اومدیم اینجا من کار بدی از کاملیا ندیدم تو حساس شدی عزیزم این فکر ها رو از خودت دور کن. دلخور نگاهش کردم. من خودم ادم مذهبی بودم الکی به کسی تهمت نمی زدم! اما اون فکر می کنه من دارم حساسیت به خرج می دم؟ بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. که دیدم کامیار داره میاد این سمت. نگاهی بهم انداخت و گفت: - اخمات چرا تو همه نی نی کوچولو؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - نی نی شوهر داره ها. خندید و یهو جدی شد و گفت: - یه کار مهم پیش اومده باید جلسه داشته باشیم برو تو سالن تا سامیار رو هم صدا کنم. متعجب سری تکون دادم و دلشوره گرفتم. سمت سالن رفتم نکنه اتفاق بدی افتاده؟ دلشوره م انقدر زیاد بود کار دستم داد و اوق زدم. سریع سمت روشویی دویدم و و خورده و نخورده هر چی بود بالا اوردم. سامیار و کامیار به در می زدن تا درو باز کنم. بی حال درو باز کردم که سامیار گفت: - چی شد عزیزم قربونت برم؟بیینمت. هنوز به خاطر حرف هاش ازش دلخور بودم اما وقتی دیدم اینطور نگرانم شده دلم براش قنج رفت. لبخندی روی لبم نشوندم طبق معمول و گفتم: - چیزی نیست . سامیار دستمو گرفت و روی مبل ها نشستیم. کاملیا پا انداخت روی پا و گفت: - گفتی؟ کامیار سری تکون داد و گفت: - الان می گم! نگران نگاهش کردم و حس می کردم اتفاق های بدی در راهه. کامیار گفت: - ببنید باند های مافیا دور هم جمع شدن! هر کدوم برداشتن از کشور های دیگه که ساکن بودن اومدن تا دور هم باشن و می دونید این دور همی ها حتما یه سودی براشون داره!یعنی الکی الکی دور هم جمع نمی شن و یه دارویی ساختن یه قرص مواد مخدر به توی هر چیزی حل می شه و قابل تشخیص نیست و این اگر پخش و توزیع بشه بین مردم معلوم نیست چند نفر موعتاد بشن و حتا ممکنه باعث مرگ بشه چون دوز ش بالاست! ما باید اون قرص ها رو شناسایی و از بین ببریم تاکید می کنم باید از بین ببریم و اینکه اون فردی که این قرص رو ساخته یعنی مسعول ساخت ش رو گیر بیاریم و باید وارد شون بشیم این عملیات یه جورایی می شه ادامه عملیات قبلی که سامیار دوسال توی خارج بود!و یه چیزی باید این وسط تغیر کنه! اب دهنمو قورت دادم که کامیار گفت: - سامیار و کاملیا توی این عملیات که دوسال خارج بودن به عنوان زن و شوهر نقش بازی کردن و خیلی ها اونا رو می شناسن به عنوان یه باند مافیا!و باز هم باید باهم باشن و تو سارینا به عنوان نامزد من با من میای. شکه بهش کامیار نگاه کردم. چی! سامیار باید بره پیش کاملیا؟ به سامیار نگاه کردم که برگشت و بهم نگاه کرد وخم شد کنار گوشم لب زد: - می دونم نگران چی هستی اما بدون دوسال که عاشقت نبودم نخواستمش په برسه به الان که زندگی منی پس نباید به عشقت شک کنی. بغض کرده بهش نگاه کردم و سری تکون دادم. کامیار گفت: - کاملیا سامیار پاشید برید چیزایی که نیازه رو براتون توی یه برگه توی چمدون با مواد ها گذاشتم به سلامت عمارت می بینمتون. سامیار رفت تو اتاق و منم دنبالش رفتم. اشک هام بی اختیار روی گونه ام ریخته بود. روی تخت ماتم زده نشستم و به سامیار نگاه کردم. نشست رو بروم پایین تخت و دستامو توی دست ش گرفت و گفت: - اینجوری بدرقه ام می کنی؟می خوای تمام مدتی که پیشم نیستی هی یاد این اشکا بیفتم و بسوزم؟ هق زدم و شدت اشک هام بیشتر شد. ما تازه4 ماهه کنار همیم و عشق رو تجربه کردیم باز دوری؟ اونم اینکه باید جلوی بقیه کاملیا رو سامیار رو جفت هم تحمل کنم. سامیار اشک هامو پاک کرد و گفت: - سارینا عزیزم اروم باش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سامیار لبخند زد و گفت: - افرین باید قوی باشی خانومم قوی قوی ناسلامتی زن سرهنگ سامیار رادمهری. لبخند زورکی زدم که با لذت گفت: - یادته عملیات های دوسال پیش که باهم بودیم چقدر شر و شیطون و نترس بودی الانم همون طوره به دلم افتاده گره این عملیات با دست تو باز می شه خانوم! سری تکون دادم و گفتم: - تمام تلاش مو می کنم. کمک ش وسایل شو جمع کرد و قبلداینکه از در بره بیرون خم شد و به پیشونی م بوسه زد و گفت: - مراقب باش خانوم من خودتو به خطر ننداز که تو چیزیت بشه من نابود می شم! چشامو به علامت چشم باز و بسته کردم و بیرون اومدیم. کاملیا هم اماده بود. نگاهی بهم انداخت و گفت: - نگران نباش از شوهرت خوب مراقبت می کنم خش هم برنداره. و لبخندی زد که اصلا به مزاج ام خوش نیومد و بدتر دلم اشوب شد. سامیار و کاملیا رو بدرقه کردیم. کامیار نگاهی بهم کرد و گفت: - رنگ ت پریده. چیزی که به ذهن ام اومد و به زبون اوردم: - یه حسی بهم میگه توی این عملیات داغون می شم!. کامیار گفت: - می دونم چی تو فکرته اما نگران نباش سامیار مردی نیست که وا بده سارینا اماده شو باید بریم فقط می دونی که چادر تو باید در بیاری لباس مناسب برات گذاشتم. بهش نگاه کردم و گفتم: - خیلی سخته برام بی چادر. سری تکون داد و گفت: - می دونم منم لباس ی برات اوردم که فرقی با چادرت نداره. سری تکون دادم و وارد اتاق شدم پلاستیک و باز کردم یه لباس بود سر تا پا تا روی زمین و یکمم دنباله داشت. روی کمرش کمربند می خورد و کاملا با حجاب بود. روسری مو محجبه بستم و لباس رو هم پوشیدم با کفش و وسایلی که کامیار گفت و برداشتم. روی سالن رفتم و کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - هووم عالیه یه دختر شیک نامزد یکی از باند های مافیا. دست به کمر گفتم: - واقعا به من می خوره نامزد رعیس یکی از باند مافیا باشم؟ کامیار خندید و گفت: - خداوکیلی نه چهره ات خیلی معصومه! اصلحه رو سمتم گرفت و گفت: - بلدی که خانوم کوچولو؟ گرفتم ازش و روی انگشتم تاب دادم و گفتم: - پس چی! داداشت یادم داده مسابقات تیراندازی توی دانشکده اول بودم همیشه. ابرویی بالا انداخت و گفت: - عجب چه عالی هیچیت با عقل جور در نمیاد اشپزی بلد نیستی تیر اندازی بلدی عجب کلا موجود کشف نشده ای. سری تکون دادم و اصلحه رو به پام بستم و جاگیرش کردم. چاقو و یه سری چیزای دیگه هم داد که هر کدوم و یه جایی جاگیر کردم برای مواقع خطر. دوباره حالت تهوع بهم دست داد و انقدر بالا اورده بودم دلم می خواست بمیرم! کامیار گفت: - نکنه مسموم شدی؟ولی خوب همه یه غذا خوردیم کسی چیزی ش نشد! نمی دونمی زمزمه کردم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم. خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت: - نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها. پوفی کشیدم و گفتم: - سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست. سری تکون داد و گفت: - اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام! کامیار خندید و گفت: - افرین دقیقا بلدی ها. سری تکون دادم و گفتم: - می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: - 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم. نالان گفتم: - یعنی ‌1 ماه تمام سامیار و نبینم؟ سری تکون داد و گفت: - اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره. صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود. بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد. تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم. حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره. اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم. کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت: - کارت خانوم؟ کامیار گفت: - نامزدم هستن! سری تکون داد و ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد: - شروع شد! سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم. کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت! خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد. چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم: - کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی. پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: - هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون. و رو به کامیار گفتم: - کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل. کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود. سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد. حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم! همون پسره گفت: - عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره. اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه. به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم: - چند می خوره بیب؟ خنده ای کرد و گفت: - اوممم 17. منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم: - اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی. ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت: - اقای X؟ بلند شدم و گفتم: - یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X. دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم. و گفتم: - چی شد عسل؟ و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم: - کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز. خندید و گفت: - منم عاشقتم هانی. متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن. منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد. خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد: - دوربین داره همه جا هیچی نگو. بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم . خدایا بهمون رحم کنه. اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه . در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم. می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه. صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود. که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه. بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد: - فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم. منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اروم زمزمه کردم: - نماز هامو چیکار کنم؟ کامیار هم تایپ کرد: - باید زود تر بریم پایین و یه کاری کنیم سیستم ها رو چک کنم که به نماز ظهر ت برسی . سری تکون دادم و دوباره با سامیار چت کردم. با فکری که به سرم خورد گفتم: - فهمیدم کامیار خطرناکه ولی اشکال نداره باید توی اسانسور نقص فنی ایجاد کنیم من گیر کنم اون تو تا منو در بیارن توهم کار تو انجام بده. سامیار تایپ کرد: - دیونه شدی؟تو دستم امانتی مگه اسانسور الکیه سقوط کنه می میری. با لبخند لب زدم: - کاری که گفتم و بکن من رفتم زیر نیسان نمردم این که اسانسوره نگران من نباش. و مجال بهش ندادم پاشدم زدم بیرون. دنبالم اومد و اروم لب زد: - دیونه بازی در نیار سارینا. وارد اسانسور شدم و گفتم: - یالا وقت نداریم . نفس عمیقی کشید و خیلی نامحسوس یه کاری با در اسانسور کرد که سر در نیاوردم و نگران نگاهم کرد که لبخندی زدم و دکمه بسته شدن و زدم. خدایا خودمو به خودت می سپارم. اول اسانسور درست بود و رفت تا پایین اما در باز نشد و دوباره برگشت بالا. دوباره رفت پایین دوباره اومد بالا. شروع کردم یه جیغ کشیدن و کمک خواستن. صداهایی رو از بیرون می شنیدم توی طبقه های اول و دوم و . ۵ دقیقه ای گذشت که یهو اسانسور شدت گرفت که قالب تهی کردم و افتادم کف اسانسور و چنان با سرعت رفت بالا گفتم الان سقف و می کنه تا اسمون می ره و یهو وایساد. اب دهنمو قورت دادم که با شدت زیادی رفت پایین اگه به زمین می خورد مرگ ام حتمی بود. جیغ بلندی کشیدم طوری که حس کردم حنجره ام خراش برداشت و از شدت اظطراب و کشمکش ها از حال رفتم. با دل اشوب سریع پایین رفتم و کمک خواستم کمی بعد صدای جیغ های سارینا بلند شد که ته دلم خالی شد. تا بقیه جمع شدن سریع وارد اتاق دوربین ها شدم و خوشبختانه هیچکدوم کار نمی کرد اصلا! سریع برگشتم که اسانسور صدا های بدی داد و با شدت بالا و پایین می شد. یا خدا امانت سامیاره . صدای جیغ های سارینا به حدی بود که تن مو می لرزوند و رنگ از رخ ام پریده بود. یهو صداش قطع شد! اسانسور وایساد و یکی داد زد: - برق و قطع کردم فقط 5 دقیقه وقت داری درش بیاری بعد سقوط می کنه. با پتک افتادم به جون در و به زور با بقیه در رو هل دادیم عقب و با دیدن سارینای بیهوش خم شدم و دستشو گرفتم و با یه حرکت کشیدمش بیرون که در با شدت خورد بهم و اسانسور رفت پایین و صدای بلندی ایجاد کرد. اگر یک ثانیه دیر تر درش میاوردم اون جور که در بهم خورد قطع از وسط دو نصف ش می کرد. خدایا شکرت شکرت. اب به روی سارینا پاشیدم که چشم هاشو باز کرد و با دیدن ام نفس راحتی کشید و الکی شروع کرد به گریه کردن که کارمون طبیعی بشه! فریاد کشیدم: - نزدیک بود نامزد من بمیره لین چه وعض عمارته؟ یکی از مستخدم ها اومد و سعی می کرد ارومم کنه! محل ش ندادم و با سارینا از پله ها بآلا رفتیم. در اتاق و باز کردم که بی حال افتاد روی کاناپه. سریع از اب توی یخچال که توی بطری بود برداشتم و قند ریختم هم زدم سمت ش رفتم که اوق زد و سریع لیوان و رها کردم روی میز که چپ ش روی میز و میز رنگ ش تغیر کرد و حالت ذوب شدن به خودش گرفت و داشت اب می شد! چشمام گرد شد خدایا اسید بود! اگه سارینا می خورد... انقدر شکه شدم که یادم رفت برم ببینم سارینا چش شد. بیرون اومد و اونم با دیدن میز شکه شد. اب دهنشو قورت داد که گفتم: - این واسه شناخت نفوذی هاست اونا خودشون می دونن این اسیده اما افراد جدید اطلاعی ندارم و بخورن بدن شون اب می شه می میرن و می فهمن نفوذی بوده!شامس اوردی بالا اوردی. سارینا روی مبل وا رفت و گفت: - امروز دو بار مرگ و پشت سر گذاشتم خدا سومی شو بخیر کنه. سری تکون دادم و گفتم: - باید کل وسایل اینجا رو چک کنیم! امتحان کنیم!بعد استفاده کنیم. سری تکون داد و گفتم: - باز که بالا اوردی مطمعنی خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم حتما چون بالا و پایین شدم توی اسانسور بالا اوردم. سری تکون داد و گفتم: - به لطف فداکاری تو چک کردم اصلا دوربین ها فعال نیست دوربین ها سوخته ان!. اخیشی گفت و زود گفتم: - فهمیدم امشب برنامه دارن می خوان بشینن دور هم مواد بکشن پسرا مواد می کشن و قمار بازی می کنن و دخترا قرص مخدر می خورن! چشمای سارینا گرد شد و گفت: - همون قرص های خطرناک که گفتی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه فرق داره اینا فقط خمار و گیج می کنه مثل الکل شکل ادامسه بهت ادامس می دم قرص و بهت دادن با ادامس عوض می کنی خوری باید مثل خودشون خل مشنگ بشی چرت و پرت بگی انگار که مستی فهمیدی؟ سری تکون داد و گفت: - تو چیکار می کنی؟ نشستم روبروش و گفتم: - بلدم کار مو نگران نباش .
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار پوفی کشید و گفت: - مگه اونا مغز هم دارن؟ سری تکون دادم و گفتم: - دارن اما اکبند مونده ازش استفاده نمی کنن. سری به نشونه تاعید تکون داد وگفت: - سامیار در چه وعضیته؟ روسری مو درست تر کردم و گفتم: - اونا اوکی ان مشکلی ندارن فقط راجب اون اب اسید و اسانسور چیزی نگفتم توهم نگو. باشه ای گفت برگشت سمتم و گفت: - بازم می گم من نبودم کاری نمی کنی حله؟ سوتی نمی دی باید نشون بدی یکی مثل خودشونی . اوکی رو دادم و پایین رفتیم. پسرا توی حیاط و باغ بودن دخترا تو. روی یکی از میز ها نشستم و گفتم: - لیدی های جذاب منم می خوام به جمع تون بپیوندم . یکی از دخترا که اصلا یه تیکه پارچه هم نپوشیده بود و داشت شراب می خورد گفت: - اوووه حتما خانوم از مرگ نجات یافته منتظر حضورت بودیم بانو. نگاهمو به مواد مخدر که شکل ادامس روی میز بود انداختم و برداشتم توی دستم و دستمو پایین بردم و گفتم: - بدون حس و حال که نمی شه و سریع همون طور استین مو کج کردم که افتاد توی دستم ادامس و انداختمش توی دهن ام. و اون مواد و جا دادن تو استین ام. یکی دیگه اشون گفت: - مشروب چی؟افتخار می دی ساقی ت باشم؟ چشمکی زدم و گفتم: - اون که بعله ولی باهم بخوری فاز می پره من با این جور ترم می خوام شب ام خوش باشه. و بلند خندیدم. حدود یه ربع که گذشت همه مست و اش و لاش بودن. دروغ چرا با دیدن همچین صحنه هایی گریه ام می گرفت این همه نوجوون درگیر مواد و لذت های دنیا و لذت جویی و خود نمایی ان! نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم. خدا عاقبت همه رو به خیر کنه! خدا اگاه شون کنه! البته که اگاه ان اما هر فردی خودش مسیر زندگی شو انتخاب می کنه. منم مثل خودشون قهقهه های مصنوعی می زدم و خودمو و شل و ول گیج جلوه می دادم فقط می خواستم این مجلس کذایی زود تر تمام بشه! یهو همون دختره که نیم وجب پارچه هم تن ش نبود بین عالم مستی و خماری گفت: - اخ که چه شود این مهمونی حسن تاراج قراره ملیارد بشی با اون قرص ها . و بعد چشاش روی هم افتاد اه. یهو صدای داد چند نفر از بیرون بلند شد. سریع بلند شدیم و سمت بیرون رفتیم یه لحضه داشت یادم می رفت با الان ادای مست ها رو در بیارم. با قدم های شل و ول سمت بیرون رفتم و دستمو به سرم گرفتم که صدای جیغ بلند شدم و شالاپپپ. یکی از اسمون افتاد جلوم و چشماش باز بود داشت بهم نگاه می کرد و خون از سرش ریخت روی کل صورت ش و چشاش. چشام از فرط ترس گرد شده بود و فرو ریختم. پسره احمق انقدر خورده بود نفهمید و رفت بالا خودشو پرت کرد پایین پسرا چند نفری با دیدن خون اوق زدن و دقیقا زمانی که سارینا اومد بیرون افتاد جلوش و دو تا از دخترا از حال رفتن سارینا شکه با چشای گرد شده داشت نگاه می کرد وای لو مون نده که از حال رفت. خداروشکر. سریع بلند ش کردم و بردمش بالا. 1ماه بعد
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد. لب زدم: - از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟ سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار. لب زدم: - تا کی؟ سامیار پوفی کشید و گفت: - تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم . چرخیدم سمت ش و گفتم: - سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت. سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت: - داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم. سری تکون دادم و گفتم: - و یه چیز دیگه. بهم نگاه کرد که گفتم: - سارینا4 ماهه بارداره. خشک شده بهم نگاه کرد. نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد. لب زدم: - خدا بخیر کنه عملیات رو. سامیار لب زد: - سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه! سری تکون دادم و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم: - چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟ خنده ای کرد و گفت: - از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم! پوزخندی زدم و گفتم: - متعسفم براتون. توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم. نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار! کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت. دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد. که دیدم ش!خودش بود عشق من. بلاخره بعد یک ماه دیدمش. اما چه دیدنی! دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن. پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد. بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن. عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم. سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - سلام. بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن. اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت. شکه به سامیار چشم دوخته بودم. کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت: - سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع. تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم. کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد. لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه. از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود. کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند. هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید! خدایا واقعا این حق منه؟ حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟ خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه! اخ بچه! اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود. زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود . سامیار خدا لعنتت کنه! واقعا ارزش شو داشت؟ من و به اون دختره فروختی؟ قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی! دیگه برای من تمام شدی! ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی! اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم. بی روح به زمین زل زده بودم . هیچ حسی به دنیا نداشتم. مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟ ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده. می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم. بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه. از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم: - اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟ کامیار با مکث گفت: - اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا. لب زدم: - می ری یه واحد دیگه بگیری؟ سری تکون داد و داخل رفتیم. حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم. کامیار سمتم اومد و گفت: - نیست همه ساکن شدن. پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم! باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم. یاد اون روز توی اسانسور افتادم! ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرمو به اسانسور تکیه دادم و بلاخره وایساد. درو باز کردم و بیرون اومدیم. کامیار در زد که کاملیا درو باز کرد و داخل رفتیم. دنبال کامیار وارد اتاق شدم و درو بستم. کامیار چمدون ها رو گذاشت زمین و گفت: - اینم اتاق منم تو حال می خوابم. لب زدم: - دوربین نداره؟ سری به عنوان نه تکون داد. نشستم روی تخت که کامیار گفت: - خوبی؟ فقط بهش نگاه کردم و خودش فهمید و گفت: - می خوام برم یه نگاهی بندازم مراقب باش خوب. باشه ارومی زمزمه کردم رفت سمت در اما برگشت و گفت: - ممنون که جا نزدی وسط عملیات به خاطر کار سامیار! بازم سر تکون دادم و کامیار لبخندی به روم پاشید و بیرون رفت. همون جور نشسته بودم و اصلا نمی دونستم با خودم چند چند ام. قراره چی کار بکنم! انقدر یهویی دنیام بهم ریخته بود و سقف ارزو هام فرو ریخته بود که گیج شده بودم. حتا نمی دونستم باید چیکار کنم! ولی عقل ام می گفت چی کار می خوای بکنی دیگه برمی گردی خونه می ری خونه خودت از سامیار طلاق می گیری و بچه اتو بزرگ می کنی! واقعا هم همین بود. ولی به بچه ام چی می گفتم؟بابا می خواست چیکار می کردم! بگم بابات وقتی تو4 ماهت بودی توی شکمم خیانت کرد بهمون؟ قلبم انگار یخ زده بود . از جام بلند شدم و از در بیرون رفتم. دوتاشون روی مبل جفت هم نشسته بودن. بی توجه سمت در رفتم که سامیار گفت: - کجا! کاملیا گفت: - تو چیکار به اون داری! اره خوب عشقش کنارش نشسته به من چیکار داره! حرف سامیار قلب مو به هزار تیکه تبدیل کرد: - کاری باهاش ندارم عزیزم ولی الان یکی از باند ماست نباید کار نامقعولی بکنه! برگشتم سمت ش و گفتم: - من با کامیار وارد این مخمصه شدم توی این عملیات هم کامیار نامزد منه کاری هم بکنم با اون هماهنگ می کنم نه با شما!شیرفهم شدی جناب سامیار رادمهر؟ فقط بهم نگاه کرد پوزخندی زدم و درو باز کردم که کامیار دستش که بالا اومده بود در بزنه رو اورد پایین و اومد داخل درو بست و گفت: - خوبی؟جایی می رفتی؟ سری تکون دادم و گفتم: - می خوام برم پیش دخترا یه اطلاعاتی برسه دستمون. سری تکون داد و گفت: - باشه مراقب باش با دست پر بگرد مثل همیشه! و چشمکی زد. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم. کنار میز دخترا نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم و از حرف هاشون یه چیزایی دستگیرم شد اونم اینکه قراره امشب وقتی همه رو برای صحبت و مهمونی می کشن پایین توی اتاق ها دوربین نصب کنن! بعد کمی سریع خودمو به اتاق رسوندم. سریع در زدم که کاملیا باز کرد و گفت: - چته مگه سر.. هلش دادم کنار و محل بهش ندادم و بلند کامیار و صدا کردم. جلوی اینه داشت لباس مهمونی شو مرتب می کرد توی تن ش. سامیار هم با صدام بلند شد و داشت بهم نگاه می کرد. کامیار نگران نگاهم کرد که زود گفتم: - این مهمونی حواس پرتیه!امشب می خوان دوربین نصب کنن توی اتاق ها وقتی همه سرگرم ان و خرید و فروش مواد و اون دارو رو انجام می دن! خرید فروش 1 هفته طول می کشه یک هفته بیشتر وقت نداریم قرص ها رو پیدا کنیم و گرنه پخش می شه دست باند ها و دستمون به جایی بند نیست. کامیار گفت: - دمت گرم همه اطلاعات و به دست اوردی فقط دوربین ها رو چیکارکنیم سارینا؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - راه حل دارم فقط نگرانم می ترسم برای بچه ام مشکلی پیش بیاد. و دستمو روی شکمم گذاشتم که کامیار چشاشو ریز کرد و گفت: - چه راه حلی؟ لب زدم: - وقتی خواستن برای مهمونی برن پایینن بقیه منم باهاشون می رم و خیلی نامحسوس چند تا ادامس جویده شده از قبل می ندازم توی موتور اسانسور موتورش طبقه بالاست زیر دریچه پله کار تو انجام بده حدود یه ربع وقت داری اسانسور گیر می کنه موتورش و بین طبقه ها گیر می یوفتیم بعد یک ربع یا موتورش بلاخره حرکت می کنه یا محکم به طبقه کف بر خورد می کنه باعث مرگ نمی شه فقط می ترسم ظربه محکم باشه بچه اسیب ببینه!فقط باید یه طوری درم بیاری. نگران نگاهم کرد و سامیار گفت: - نه!شاید بفهمن کار ما بوده. بی توجه بهش رو به کامیار گفتم: - کاری نداره مثل دفعه قبله این دفعه زمان بیشتری هم داری. سامیار با صدای خشن تری گفت: - من سرهنگ ام و می گم نه. با خشم برگشتم سمت ش و گفتم: - منم از تو دستور نمی گیرم جز یه ادم عوضی خیانتکارم بیش نمی بینمت چه برسه به سرهنگ از همین حالا دارم می گم راه من از تو و این عفریته جداست و هیچ دستوری از شما قبول نمی کنم و هیچ چیزی رو هم باهاتون هماهنگ نمی کنم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 برگشتم سمت کامیار و گفتم: - هستی؟ سری تکون داد و گفت: - هستم نگران نباش نمی زارم واسه تو و کوچولو مشکلی پیش بیاد. سری تکون دادم و گفتم: - از طبقه های بالا شروع می کنن دو واحد دیگه پایین ان اماده شو ما هم بریم فکر کنن خالیه وسط مهمونی که مطمعن شدیم کامل دوربین گذاشتن کار مونو شروع می کنیم. کامیار گفت: - توی پرونده حتما می نویسم کل کار ها و اطلاعات و تو به دست اوردی اگر این پرونده حل بشه و با موفقیت بگردیم سرگرد می شی و اگر حل نشه با کار هایی که انجام دادی سروان می شی! سری تکون دادم و گفتم: - اینا مهم نیست فقط می خوام زود تر تمام بشه و اسیبی به بچه ام نرسه! سری تکون داد و گفت: - مراقب دوتاتون هستم . ممنونی گفتم و سمت اتاق رفتم. چقدر همه چیز برعکس شده بود. وقتی سامیار دزدیدم با کامیار مدام دعوا می کردم و سامیار عاشقم بود و حالا سامیار انداختمم دور و کامیار مراقبمه! هه چقدر زمین گرده! نماز مغرب و عشاء رو خوندم و و اماده شدم. از اتاق بیرون اومدم و کامیار گفت: - بیا شام بخور. صندلی کنار شو عقب کشیدم و همین که بوی غذا بهم خورد حالت تهوع بهم دست داد و سریع جلوی دهن مو گرفتم عقب رفتم. کامیار نگران پاشد و گفت: - چی شد! لب زدم: - حالم بهم خورد من می رم پایین. جلومو گرفت و گفت: - هیچی نخوردی نه صبحونه نه ناهار اینم از شام تو نمی خوری اون بچه غذا می خواد . ازش گذشتم و گفتم: - پایین یه چیزی می خورم. و درو باز کردم بیرون اومدم. در واقعه حالم بهم نخورده بود تحمل نداشتم سامیار و کاملیا رو روی یه میز بیینم! و نمی خواستم رسوا بشم جلوشون. کنار دخترا موندم و مدام این ور و اون ور می رفتم تا بلکه یه چیزای دستم بیاد!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق معمول اریکا مست کرده بود. و بین حرف هاش یه چیزهای قر و قاطی داشت باز بلغور می کرد و مدام اسم حسن تاراج و میاورد. یعنی این حسن تاراج کیه؟ چرا قراره توی این معرکه پولدار بشه؟ یهو اریکا با خنده خودشو روی مبل انداخت و گفت: - اخ دکی جون اخ اخ چقدر هم اسم دکتر بهت میاد حسن تاراج بابا چی ساختی . حالا داشتم متوجه می شدم! حسن تاراج همون دکتر بود. و یه دکتر هم توی باند نیست اونم همونه که قرص خطرناک و ساخته! اما اریکا از کجا می دونست؟ باید حتما توی اتاق ش می رفتم. از مست ی بیش از حد ش استفاده کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم: - دیونه مهمونی شروع نشده مستی الان می خوان قرار داد ببندن خودتو به باد می دی بیا بریم تو اتاقت بری دوش بگیری . می خندید و چرت و پرت می گفت. راه اتاق شو در پیش گرفتیم و برای خودش اهنگ می خوند. کلید رو از جیب مخفی ش در اورد و درو باز کرد. چرا اتاق اریکا با ما فرق داره؟ اونم جدا از همه توی این سالن زیر زیر پله و انقدر سلطنتی؟یعنی اریکا کیه؟این همه اطلاعات از کجا داره؟ درو با پام بستم و روی تخت خابوندم ش که بی هوش شد. اول یه سرک کشیدم هیچکس توی اتاق نبود. تمام اتاق و زیر رو کردم اما چیزی ندیدم اخرین کشو رو هم باز کردم که یه دفتر دیدم. زود برش داشتم و تا خواستم باز ش کنم صدای چرخش کلید اومد با هول و ولا سریع پشت گلدون بزرگ گوشه سالن جا گرفتم و با اون جسه ریز میزه ام پشت این گلدون به این بزرگی معلوم نبودم.