🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت110
#ارغوان
سری تکون دادم و گفتم:
- وقتی بهشون خبر دادم خیلی نگران شدن نگو نگران من نشدن نگران عشق هاشون شدن!
محمد خندید و گفت:
- اونا رو بیخیال به جای همه اشون من نگرانت بودم!
ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم و گفتم:
- شما که وظیفته!نه؟
خودشم خنده اش گرفت و گفت:
- اون که بعله چه وظیفه قشنگی!
وقتی خوب رها و اهو از نگرانی در اومدن تازه سمت من اومدن که پشت چشمکی ناز کردم و امیر ارسلان و دادم دست محمد دست به کمر گفتم:
- اره دیگه نو که میاد به بازار کهنه می شه دل ازار اخری باید بیاید حال منو بپرسید؟
از این سوتی که جلوی همه دادن بودن لب گزیدن و اهو برای مس مالی کردن گفت:
- نه بابا این چه حرفیه دیدیم تو سالمی اونا ناقص ان نگران شدیم همکلاسی ایم خوب هم گروهی مون هم هستن.
ادا شو در اوردم و گفتم:
- اره ارواح عمت برو خودتو سیاه کن.
هر دو تاشون بغلم کردن و رها سلقمه ای به پهلوم زد و گفت:
- حالا تو دهنتو ببند ابرو مو نو نبر اصلا ایقد بغلت می کنم جونت دراد خوبه؟
خنده ریزی کردم که اهو کوفتی گفت.
سوار شدیم و راه افتادیم سمت تهران.
بعد از کار های اداری با محمد در حال برگشت بودیم که گفتم:
- منو برسون خونه ام .
یه مسیر دیگه رو رفت و گفت:
- فکر کنم خونه تو دیگه باید پیش من باشه نه؟
امیر ارسلان که خواب بود رو توی بغلم جا به جا کردم تا راحت تر بخوابه و گفتم:
- نه!
متعجب گفت:
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- چون چ چسبیده به راه می خوام برم خونه ام.
پکر شد و ناراحت نگاهم کرد و سمت خونه ام رفت و گفت:
- واقعا انقدر بودن با من برات باعث عذابه؟اخه من چیکار کنم بفهمی دوست دارم؟بابا تو تمام جون منی من داشتم به خاطر تو این عملیات و به باد می دادم چون فقط تو بهم بی مهلی می کردی سه ساله دنبالت بودم بس که کوچه پس کوچه های تهران و نگاه کردم تا بلکه حداقل اتفاقی ببینمت چشام درد گرفت کور شدم!اره من ولت کردم منی که قول داده بودم ولت نکنم ولت کردم چون جونت توی خطر بود من معمور برات گذاشتم اون ول کردن سوری بود تا جونت رو نجات بدم اما معمور تو رو گم کرد انگار که من خودمو گم کرده باشم زندگی رو گم کرده باشم فقط دنبال ت می گشتم التماست می کنم اصلا هر کاری تو بخوای می کنم فقط از پیش من نرو تو تمام زندگی منی سه سال از زندگیم بد گذشته در نبودنت بیشتر از این زندگی مو ازم نگیر خواهش می کنم من به بودن ت کنارم محتاجم!
و ماشین وایساد کنار برج که خونه ام بود وایساده بود.
نگاهشو برگردوند سمت شیشه ماشین تا اشک توی چشم هاشو نبینم.
با صدای بمی گفت:
- ولی اگه بدون من خوشی نمی خوام ازت این خوشی رو بگیرم برو.
لب زدم:
- خیلی بیشعوری یعنی برم؟
برگشت سمتم و گفت:
- نه نرو لطفا.
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی رم.
لبخند روی لب هاش جا خوش کرد و گفت:
- دورت بگردم من.
راه افتاد که گفتم:
- کجا می ری من گفتم خونه تو نمی رم.
بهت زده وایساد و بهم نگاه کرد که خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم بریم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باشه ارغوان خانوم فعلا دور دور شماست.
خنده ام بلند تر شد با دیدن داروخونه گفتم:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت110
#غزال
ای خدا ای خدا.
خدا لعنتت کنه شیدا!
چقدر یه ادم می تونه پس فطرت و کثیف باشه!
رو به شایان گفتم:
- من با وکیل پدرم امشب حرف می زنم و ازش کمک می خوام تو فعلا کاری نکن و وانمود کن هر کاری می گه انجام می دی تا همه چیز طبیعی باشه و نقشه هامون درست پیش بره هر چیزی که شد بهت پیام می دم.
شایان زود گفت:
- نه شیدا می بینه باید یه طور دیگه هماهنگ باشم!من یه گوشی دارم توی شرکت مال کارای اداری شماره اونو بهت می دم اونجا بگو.
سری تکون دادم و شماره رو سیو کردم که گفت:
- محمد کجاست؟
لب زدم:
- تو ماشین پیش فرهاد خوابه!
متعجب گفت:
- فرهاد کیه؟
تا خواستم چیزی بگم از جاش پرید و گفت:
- نکنه فکر کردی من طلاق ت دادم ازدواج کردی!می کشمش به خدا هر کی باشه دست رو زن من گذاشته باشه.
با خشم سمت در رفت که جیغ کشیدم:
- فرهاد داداشمممممممممم.
سرجاش وایساد با مکث برگشت یکم فکر کرد و گفت:
- مگه از کمپ اومده بیرون؟
نفس مو با شدت بیرون دادم و گفتمد
- خیلی وقته که پاک شده و برگشته بهم کمک کنه شیدا رو هم خوب می شناسه و ادم داره تو دم و دستگاه شیدا.
سری تکون داد و گفت:
- چرا مونده دم در؟ممکنه شیدا ادم بفرسته بهش بگو فوری بیان داخل؟
سری تکون دادم و به فرهاد گفتم بیان داخل.
همین که اومدن داخل صدای ماشین اومد شایان سریع نگاه کرد و گفت:
- شیداست باید قایم شید.
ولی این ویلا که اتاقی چیزی نداشت!
شایان سریع در شیروانی رو باز کرد!درش کاملا با رنگ پارکت ش یکی بود و اصلا معلوم نبود! و گفت:
- برید بالا روی لوله ها بشینید.
سریع لوله رو گرفتم و بالا رفتم محمد که خواب بود و از بغل فرهاد گرفتم و فرهاد هم بالا اومد و شایان درو بست و داشت به دانشجو ها می گفت شتر دیدن ندیدن و شروع کرد ادامه اموزش.
صدا هاشون می یومد همین که در باز شد و شیدا ی منحوس اومد تو محمد بیدار شد و گفت:
- ما..
سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه.
ترسیده خواست بپرسه چی شده کت باز اشاره سکوت رو نشون دادم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت110
#سارینا
برگشتم سمت کامیار و گفتم:
- هستی؟
سری تکون داد و گفت:
- هستم نگران نباش نمی زارم واسه تو و کوچولو مشکلی پیش بیاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- از طبقه های بالا شروع می کنن دو واحد دیگه پایین ان اماده شو ما هم بریم فکر کنن خالیه وسط مهمونی که مطمعن شدیم کامل دوربین گذاشتن کار مونو شروع می کنیم.
کامیار گفت:
- توی پرونده حتما می نویسم کل کار ها و اطلاعات و تو به دست اوردی اگر این پرونده حل بشه و با موفقیت بگردیم سرگرد می شی و اگر حل نشه با کار هایی که انجام دادی سروان می شی!
سری تکون دادم و گفتم:
- اینا مهم نیست فقط می خوام زود تر تمام بشه و اسیبی به بچه ام نرسه!
سری تکون داد و گفت:
- مراقب دوتاتون هستم .
ممنونی گفتم و سمت اتاق رفتم.
چقدر همه چیز برعکس شده بود.
وقتی سامیار دزدیدم با کامیار مدام دعوا می کردم و سامیار عاشقم بود و حالا سامیار انداختمم دور و کامیار مراقبمه!
هه چقدر زمین گرده!
نماز مغرب و عشاء رو خوندم و و اماده شدم.
از اتاق بیرون اومدم و کامیار گفت:
- بیا شام بخور.
صندلی کنار شو عقب کشیدم و همین که بوی غذا بهم خورد حالت تهوع بهم دست داد و سریع جلوی دهن مو گرفتم عقب رفتم.
کامیار نگران پاشد و گفت:
- چی شد!
لب زدم:
- حالم بهم خورد من می رم پایین.
جلومو گرفت و گفت:
- هیچی نخوردی نه صبحونه نه ناهار اینم از شام تو نمی خوری اون بچه غذا می خواد .
ازش گذشتم و گفتم:
- پایین یه چیزی می خورم.
و درو باز کردم بیرون اومدم.
در واقعه حالم بهم نخورده بود تحمل نداشتم سامیار و کاملیا رو روی یه میز بیینم!
و نمی خواستم رسوا بشم جلوشون.
کنار دخترا موندم و مدام این ور و اون ور می رفتم تا بلکه یه چیزای دستم بیاد!
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨
#ناحله
#قسمت110
حاج اقای کاروان حرف میزد
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم
یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن.
منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون
تا وارد شدیم یه مداحی پخش شد
اولین بار بود که میشندیم.
بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت.
ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم
به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا ...
از این همه آدمِ خوب
من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم....
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...!
حالم خیلی خوب بود .خیلی بهتر از خیلی.
یخورده جلوتر که رفتیم
حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک.
اکثرا قرآن دستشون بود
انگار منتظر چیزی بودن.
مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن.
منم از جام بلند شدم و ایستادم.
یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون.
یه لبخند قشنگی رو لبش بود.
دقت که کردم دیدم جانبازه.
یکی از چشماش درست و حسابی نبود.
با بقیه دوباره نشستیم رو خاک .
کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن.
به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد.
تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود.
چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال.
چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم .
که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه.
همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن
منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم.
اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!
مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟
یکی؟
دوتا؟
هزارتا؟
ده هزارتا؟
بیست هزارتا؟
سی هزارتا؟
من حرف از جوونا میزنما
حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟
کسی تو رو خونده؟
کسی تو رو دعوت کرده؟
ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟
اینجا نه رزقه نه قسمته!
بچه هااا فقط دعوته!!!
بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟
واقعا دعوتم کرده بودن؟
منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش.
قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد....
از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد.
به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد
راس میگفت.
به دعوته!
وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!
تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...
تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت ...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد.
به ساعتم نگاه کردم
تقریبا دوی بعدظهر بود.
چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل .
همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله!
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن.
دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!!
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد.
حالم عوض شده بود.
برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام.
ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن
واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!
یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم
همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن
دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:
_خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن
خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال.
خدایا من همه چیو سپردم دست خودت
من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم
توعم حواست به من باشه
یا مقلب القلوبِ والابصار..
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'