🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت115
#ارغوان
محمد هم خوشحال شده بود و هم شکه!
اما خوب داشتن همچین خانواده خوبی نعمت بود و محمد خداروشکر کرد که سهند خلافکار پدرش نبوده!
امیر ارسلان ازم جدا نمی شد و احساس غریبی می کرد محمد خودش چایی اورد و دوباره کنار بی بی زینب نشست و بی بی با عشق بهش نگاه کرد.
واقعا بعد از این همه سال عزیز شو پیدا کرده بود حق داره چشم ازش بر نداره.
با لبخند بهشون نگاه می کردم که با حرف کدخدا کمیل بهش چشم دوختم:
- محمد پسرم تو یه چیز دیگه هم باید بدونی!اونم اینکه ما هم مدر و مادر اصلی تو نیستیم.
لبخند روی لب ام ماسید و متعجب بهش نگاه کردم یعنی چی!یعنی همش فیلم بود؟
محمد بدبخت باز شکه شد و با صدای گرفته ای گفت:
- شوخی می کنید؟یعنی چی!
کدخدا کمیل گفت:
- پدر و مادرت توی جنگ شهید شدن همسرم تو رو توی یه روستا جنگ زده وقتی داشتی گریه می کردی پیدا کرد و شدی بچه ی ما اما فقط مدت کمی و اون سهند نامرد از خدا بی خبر تو رو از ما گرفت.
محمد انقدر شکه شده بود لب ش به حرفی باز نشد .
واقعا منم بودم می فهمیدم دو تا خانواده دارم شاخ در می یاوردم.
بی بی زینب
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت115
#ارغوان
بی بی زینب با نگاه قشنگش بهمون زل زد و گفت:
- وقت ش نشده عروسی کنید؟
من و محمد به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم و محمد گفت:
- حالا که شما هستید و اوضاع ارومه و پرونده ی جدیدی به من ندادن فکر خوبیه مخصوصا این هفته که من کاملا مرخصی ام!
عروس بی بی زینب گفت:
- خیلی ام خوبه مادر پس از فردا برید خرید کنید که اخر هفته یعنی4 روز دیگه پنجشنبه عروسی رو بگیریم.
سری تکون دادیم و گفتم:
- اول باید دستی به این عمارت بکشم محمد که انگار 3 ساله دستی بهش نکشیده!
محمد گفت:
- بعد اینکه سهند و گرفتم تحویل دادم تو هم که پیدات نکردم یه خدمتکار داشت می یومد تمیز می کرد می رفت من خونه نمی یومدم این دو ماه اخرم که خدمتکاره نیومده اینطور شده این عکس های سهند رو از در و دیوار عمارت باید در بیارم می تونی بچه رو بخوابونی یکم از کار ها رو انجام بدیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یکم دیگه می خوابه خودش خوابش میاد چند تا اتاق و اماده کن مامانت اینا برن اونجا استراحت کنن.
باشه ای گفت و داماد های بی بی زینب هم رفتن کمکش.
بی بی زینب بهم نگاه کرد و گفت:
- خانواده ات کجان دخترم؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- مادرم که عمر ش رو داده به شما پدرم هم خلافکار بود راستش من رو قمار کرده بود توی عملیات که محمد پلیس مخفی بود و محمد توی قمار منو برنده شد یعنی در واقعه نجاتم داد از دست بابام و دوتایی باهم کار شو تمام کردیم اعدام شد.
سری تکون داد و گفت:
- ببخشید دخترم نمی خواستم ناراحتت کنم حالا ما همه خانواده ی توایم عزیزم خداروشکر که اینجایی گل دخترم.
لبخند ی به مهربونی ش زدم و امیر ارسلان که خواب ش برده بود رو سر جاش گذاشتم و محمد و صدا کردم.
که اومد و با کمک هم اول قاب عکس های پدر شو از دیوار ها پایین اوردیم محمد خواست بندازه شون زمین که خورد بشن که سریع جلوشو گرفتم و به امیر ارسلان که خواب بود اشاره کردم.
سری تکون داد و بردشون بیرون .
خاک توی سالن جمع شده بود امیر ارسلان و گذاشتم تو اتاق بی بی پیش بی بی و همون جا سفره پهن کردم و شام خوردیم بی بی و شوهرش و بچه هاش خوابیدن چون واقعا خسته بود و من و محمد ام تا صبح دور خونه بودیم حرف می زدیم و کار می کردیم و اصلا هم خواب مون نمی یومد انگار که خودمون داشتیم خونه امونو برای زندگی می ساختیم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت116
#ارغوان
تا فردا عمارت مثل دسته گل شد.
ساعت 5 و نیم صبح بود که خوابیدیم تا یکم استراحت کنیم.
#صبح!
محمد از خود ساعت 11 که بیدار شده بود داشت زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد برای عروسی منم کار های ارایشگاه و اینا رو انجام دادم.
واقعا عروسی جالبی می شد!
عروسی که من توش یه بچه ۸ ماهه داشتم!
امروز قرار بود لباس عروس که مونده بود رو انتخاب بکنیم و همه با هم اومده بودیم تا من انتخاب کنم.
وارد مزون لباس عروس شدیم برگشتم تا محمد و صدا بزنم که دیدم کنار مادرش از اون قسمت داره نگاه می کنه و جلو می ره!
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با اینکه خانواده اش خیلی بهم توجه می کردن اما توی این مدت اصلا نظر منو نمی پرسید مدام دور خانواده اش بود ذوق زده ی اونا بود و منو کلا انگار یادش رفته بود!
مثلا من عروسشم نباید همراه من بیاد؟
نباید از من نظری بپرسه؟
امیر ارسلان و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم:
- اشکال نداره مامانی باهم می ریم.
یکم توی مزون لباس ها رو نگاه کردم اما دلم گرفته بود و انگار هیچ کدومو دوست نداشتم با صدای محمد سر بلند کردم بلاخره یادش اومد منم هستم!:
- ارغوان بیا.
سمت ش رفتم که لباس عروس و نشونم داد و گفت:
- ما اینو انتخاب کردیم!
بی بی لب گزید و گفت:
- ما انتخاب کردیم چیه پسر!ما نظر مون اینه کسی که انتخاب می کنه عروسمه!
با حرف محمد به سیم اخر زدم و اخمامو توی هم کشیدم و گفتم:
- ولی من از هیچ کدوم خوشم نیومده بهتره بریم.
اومدم برم که گفت:
- وایسا بیینم ارغوان مگه این چشه؟
به لباس عروس کاملا پوشیده نگاه کردم قشنگ بود اما باید با من انتخاب می کرد باید اصلا می گفت دوست داری؟
با اخم گفتم:
- گفتم من خوشم نیومده؟
دو قدم نرفته بودم که بازومو به شدت عقب کشید و گفت:
- وایسا دارم باهات حرف می زن...
انقدر محکم کشید که پای جلوم که مجبور شدم بیارمش عقب خورد به پای عقب ام و چون بچه دستم بود به پشت افتادم محکم امیر ارسلان و به خودم فشردم مبادا سرش به سرامیک بخوره و افتادم روی سرامیک های سرد.
چشمامو از ترس بستم و امیر ارسلان ترسیده زد زیر گریه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت116
#ارغوان
با صدای وای بی بی زینب چشامو باز کردم به صورت ش زد و سریع خم شد بقیه سریع این سمت اومدن و کمک کردن بلند شم.
کمرم درد بدی گرفته بود و امیر ارسلان ساکت نمی شد.
محمد امیر ارسلان و بلند کرد و تکون می داد تا ساکت بشه اما با گریه نگاهش به من بود.
به سختی بلند شدم و امیر ارسلان و از دستش کشیدم و گفتم:
- بده بچه امو.
ازش گرفتم و بی توجه به صدا کردن هاش از پاساژ سریع بیرون اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم :
- الو داداش!
با شنیدن صدام بهت زده گفت:
- ارغوان گریه می کنی؟چی شده؟
اشکام روی صورت ام ریخت و گفتم:
- بیا دنبالم این ادرس.
باشه ای گفت و خیلی زود خودشو رسوند دیدم محمد داشت می یومد سمتم که سعید رسید و سریع سوار شدم حرکت کرد.
نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم بگیر دورت بگردم چی شده بپه زهره ترک شده.
هق زدم و چیزی نگفتم .
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت117
#ارغوان
تا رسیدن به خونه سعید چیزی نگفتم.
درو باز کرد و داخل رفتم که دریا اومد بیرون با دیدن من رفت سمت سعید و گفت:
- سلام ابجی.
سری تکون دادم و داخل رفتم و صدای دریا رو شنیدم:
- داداش سعید چرا ابجی ارغوان گریه می کنه؟
به علی و سجاد سلام کردم و روی مبل نشستم و امیر ارسلان و توی بغلم نشوندم رو به علی گفتم:
- علی می ری برا امیر ارسلان شیر خشک و لاک بگیری؟
سری تکون داد و کت شو برداشت زد بیرون .
سعید نشست روبروم و گفت:
- نمی خوای بگی چی شده دورت بگردم؟
با گریه لب زدم:
- محمد از وقتی مامان و باباش پیدا شدن با اینکه خانواده اش کلی به فکر منن اما خودش انگار منو یادش رفته همش از اونا نظر می پرسه راجب کار های عروسی منو ادم حساب نمی کنه انگار که نه انگار من عروسم!امروز تو پاساژ خودش لباس انتخاب کرده با مادرش منم گفتم نه منو کشید عقب با بچه خوردم زمین کمرم درد می کنه منم بهت زنگ زدم.
سعید بلند شد و گفت:
- دارم براش.
نگران بهش نگاه کردم که گفت:
- بشین تا برگردم.
و زد بیرون.
#محمد
توی عمارت راه می رفتم و شماره ارغوان رو می گرفتم همه دلخور و ناراحت نگاهم می کردن.
پوفی کشیدم و دوباره شماره گرفتم که مامان گفت:
- نکنه دخترم چیزی ش شده؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که صدای زنگ عمارت بلند شد.
سریع سمت ایفون رفتم که دیدم سعیده.
باز کردم و در سالن رو هم باز کردم بقیه اومدن ببین کیه همه امید داشتیم شاید ارغوان باشه!
سعید درو محکم باز کرد و با خشم داخل اومد و توپید بهم:
- از راه رسیدی منت شو می کشیدی منم منم می کردی ادای عاشق ها رو در میاوردی حالا که بخشیدتت دم در اوردی خواهر منو وسط مزون جلوی بقیه می زنی زمین اره؟اونم با بچه؟تف به غیررت تف!بمیری که اومده بود اون طور اشک می ریخت وقتی خانواده ات نبودن که خوب برات اولویت بود حالا که کس و کار پیدا کردی خواهر من و یادت رفت؟یا می ری از دلش در میاری یا خواب خواهر منو ببینی.
لب زدم:
- زن م کجاست؟
با خشم گفت:
- خونه من ادرس شو می فرستم فقط تا شب وقت داری.
و زد بیرون.
رو به مامان گفتم:
- قول می دم با ارغوان برگردم.
از در بیرون زدم و یه گل و شرینی و کادو خریدم و سمت خونه سعید رفتم.
زنگ در رو زدم کی بی حرف باز شد و داخل رفتم.
سه تاشون بیرون اومدن و سعید گفت:
- داخله نمی دونه که اومدی!
سری تکون دادم و داخل رفتم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت118
#ارغوان
داخل رفتم روی مبل نشسته بود و امیر ارسلان کنارش خواب بود به تلوزیون خاموش زل زده بود و ناراحتی از چهره اش بیداد می کرد و عمیق توی فکر بود.
امیر ارسلان و بغل کردم و روی مبل دیگه گذاشتم بازم متوجه ام نشد گل و کادو و شیرینی رو روی میز گذاشتم که به خودش اومد و با دیدن من تعجب کرد و بعد اخم.
دوباره نگاهشو به تلوزیون دوخت و محلم نزاشت.
لب زدم:
- سلام.
جواب مو نداد که گفتم:
- می دونم اشتباه کردم معذرت می خوام من چون خانواده امو الان پیدا کردم خودمو گم کردم از تو غافل شدم ببخشید اومدم جبران کنم.
بهم نگاهی انداخت و هر طوری بود از دل ش در اوردم و با ارغوان برگشتم عمارت و همه خوشحال شدن.
#ارغوان
امروز روز عروسی بود و از ساعت7 باید می رفتم ارایشگاه.
قرار بود برای ساخت کلیپ مون محمد منو برسونه ارایشگاه.
لباس قشنگی پوشیدم و با لبخند به خودم نگاه کردم.
حتما محمد خوشش میاد.
امیر ارسلانم که از همیشه خوشتیپ تر شده بود و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم پایین رفتم و گفتم:
- محمد من حاظرم بریم؟
برگشت سمتم و گفت:
- ارغوان من باید مامان و ببرم دکتر امروز نوبت داره بقیه کار دارن تو خودت برو عزیزم.
و دوباره برگشت و داشت دارو های بی بی زینب و جمع می کرد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ولی قراره کلیپ بگیریم فیلم بردار الانا میاد وسایل تو ماشینته.
برگشت و سریع از کنارم رد شد و گفت:
- عزیزم نمی شه که مامانم تنها بره حالا اینجای فیلم و نگیریم مگه چی می شه وسایل هم بزار توی ماشین خودت.
لب زدم:
- خوب مامانت با بابات بره!
اخمی کرد و گفت:
- مگه من مردم ؟گیر نده دیگه ارغوان اول صبحی برو عزیزم برو.
نفس عمیقی کشیدم تا اروم باشم.
بی توجه بهش از عمارت بیرون زدم بلکه بفهمه دلخور شدم و دنبالم بیاد اما هیچی!
وسایل و جا به جا کردم خودم و فیلم بردار و رد کردم رفت.
سوار ماشین شدم و امیر ارسلان و روی صندلی شاگرد نشوندم و راه افتادم.
ظبط و روشن کردم که از شانس خیلی خوبم اهنگ غمگین پلی شد!
همینو کم داشتم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#ارغوان
خودم حالم عالی بود و این عالی تر ش کرد.
قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام ریخت و پاک کردم امروز زور عروسی م بود پس سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم.
حتما وقتی بیاد دنبالم از دلم در میاره.
وسایل و داخل بردم و تا 12 ارایشگاه بودم و قرار بود12 محمد بیاد دنبالم.
محشر شده بودم واقعا.
همه تعریف می کردن ازم اما نمی دونم چرا خوشحال نبودم شاید چون محمد حتی یه پیام هم بهم نداده بود.
منتظر موندم اما نیومد و نیم ساعتی گذشت.
خسته و کلافه بهش زنگ زدم اما خاموش بود.
اعصابم بهم ریخته بود و نگاه بقیه که روم می چرخید بیشتر اذیتم می کرد.
چند بار دیگه هم زنگ زدم اما خاموش بود!
دیگه نمی دونستم چیکار کنم!
نزدیک بود گریه ام بگیره واقعا.
بقیه عروس ها که دیر تر اومده بودن رفته بودن و فقط من بودم.
یک ساعت شد سه ساعت و دیگه نتونستم تحمل کنم.
از ارایشگاه بیرون زدم و امیر ارسلان و صندلی عقب خوابوندم و حرکت کردم.
دستکش های سفید مزخرف رو از دستم در اوردم و پرت کردم از شیشه بیرون.
دست گل رو که تو ماشین مونده بود رو هم انداختم که ماشین از روش رد شد و پودر شد.
هق هق ام توی فضای ماشین پیچید و انقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که جلوی خودمو نمی دیدم.
زدم کنار و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زدم برای خودم و دل شکسته ام.
برای اون همه نگاه پر از ترحم روم.
اخه کسی عروس شو یادش می ره که محمد یادش رفته بود!
نه نمی تونستم اینجا بمونم دیگه محمد و نمی تونم تحمل کنم دیگه همه چی تمامه!
اول رفتم محضر و برگه صیغه نامه که همراه ام بود تا امشب باطل ش کنیم رو باطل کردم و سمت شمال راه افتادم.
ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم بلاخره اقا زنگ زد.
پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم.
از اینه ماشین به خودم نگاه کردم تمام ارایش ام ریخته بود به خاطر گریه ام و زیر چشمام سیاه سیاه شده بود و چشمام حسابی قرمز بود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#ارغوان
#محمد
دکتر خیلی دیر اومد و کار های مامان 5.4ساعتی دیر تر انجام شد و تا رسیدم ارایشگاه نوبت ام رد شده بود و باید وایمستادم و هر کاری کردم نشد که نشد!
ساعت 1 بود که اماده شدم و خواستم برم دنبال ارغوان که عروس مامان زنگ زد و گفت مامان خون دماغ شده.
نمی دونم چطور خودمو رسوندم به عمارت .
از در داخل رفتم که دیدم حال مامان خوبه با دیدن من گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟عروس ت کو؟
نگران بهش نگاه کردم و کردم و گفتم:
- هنوز نرفتم دنبال ش چی شده مامان چرا خون دماغ شدی؟
مامان گفت:
- هیچی نشده طبیعیه دکتر هم گفته بود عروس ت ساعت 12 کارش تمام شده بود الان ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- نزدیک دو تا برسم اونجا 3.
مامان با ناراحتی گفت:
- برو فقط برو دنبالش.
سری تکون دادم و از شانس خوبم به ترافیک خوردم و ساعت3 و خورده ای رسیدم اونجا.
اخ یادم رفت به فیلم بردار زنگ بزنم!ولش بیخیال.
ایفون رو زدم که منشی برداشت و گفت:
- سلام بعله؟
لب زدم:
- سلام اومدم دنبآل همسرم ارغوان ..
نزاشت فامیل شو بگم گفت:
- اقا شما کجا بودی الان اومدی؟ایشون از 11 و نیم منتظر شما بودن اولین اومدن و نرفتن اخری هم دیر اومدین گذاشت رفت حالش خیلی بد بود.
وای کجا رفته؟مهمون ها همه تو تالار ان!
لب زدم:
- نمی دونید کجا رفته؟
منشی گفت:
- همسر شماست از من می پرسین؟
سریع سمت ماشین رفتم و شماره اشو گرفتم اما گوشی بعدش خاموش شد.
برگشتم عمارت و مامان نگران با بقیه توی حیاط بود دوستای ارغوان با فرزاد و محسن و سعید و سجاد و علی هم اومده بودن.
مامان با دیدنم نگران گفت:
- عروسم کو؟
روی اولین صندلی نشستم و گفتم:
- ساعت 11 و نیم اماده شده بود الان ساعت 3 و نیم نزدیک4 گذاشت رفت گوشیش هم خاموشه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#ارغوان
وقتی رسیدم ویلا شب شده بود.
خواستم برم تو اما پشیمون شدم و سمت ساحل حرکت کردم.
به امیر ارسلان که خواب بود نگاه کردم و پیاده شدم.
لب ساحل نشستم و زل زدم به دریا.
اونم مثل دل من اروم و قرار نداشت.
سیل ناراحتی و غم توش قل قل می کرد.
مثل من هر چقدر بیشتر می خروشید بیشتر بی قرار می شد.
با درد چشامو بستم و اشک هام راه خودشونو پیدا کردن.
دوبار محمد من و شیکوند!
یه بار تنها این بارم که توی روز عروسی جلوی همه!
لعنت بهت محمد لعنت.
حیف دلم!
از ته دل جیغ کشیدم:
- حیییییییف دلم محمد حییییییف.
هق زدم و سرمو روی پاهام گذاشتم.
با صدای گریه امیر ارسلان بلند شدم و سوار ماشین شدم از روی صندلی برش داشتم و توی بغلم تکون ش دادم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت123
#ارغوان
هوا سرد بود و ممکن بود امیر ارسلان مریض بشه!
از دار دنیا حالا فقط یه امیر ارسلان رو دارم پس باید خوب مراقب ش باشم!
امیر ارسلان هم مثل منه بجز خودم کسی رو نداره!
بوسیدمش و به خودم فشردمش اما اون منو داره و من چیزی براش کم نمی زارم!
حرکت کردم و سر راه شیر خشک و وسایل برای امیر ارسلان با یکم مواد خوراکی خریدم.
وارد ویلا شدم و با دیدن خدمتکار سمیه خانوم بهش سلام کردم و اون با نگاه متعجب ش به خودم و لباس عروس و ارایش ریخته نگاه کرد و با اکراه سلام خانومی گفت و وارد ویلا شدم.
طبق معمول تمیز بود.
توی اشپزخونه رفتم و امیر ارسلان و روی قالی گذاشتم که همون پایین پام نشست و سر بلند کرد زل زد بهم تا شیر شو اماده کنم.
وقتی داشتم شیر شو اماده می کردم با دهنش صدای خوردن شیر رو در میاورد از پام گرفت بلند شد سر پا دستشو سمت شیشه شیر دراز می کرد.
این یعنی حسابی بی طاقت شده.
همش زدم و بهش دادم و بغلش کردم که با دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن.
دورش بگردم الهی.
خودمم یه چیزی خوردم و توی اتاق خواب رفتم امیر ارسلان و نشوندم تا شیر خوردن ش تمام کنه و لباس مو عوض کردم و روی تخت نشستم گوشی مو روشن کردم که همون لحضه زنگ خورد و دیدم محمده!
پوزخندی زدم و بلاک ش کردم و شماره سعید و گرفتم:
- سلام داداش.
با صدای نگران ش گفت:
- دورت بگردم کجایی تو منو سکته دادی دختر!خوبی سالمی کجایی؟
لب زدم:
- نفس بگیر جواب تو بدم اره خوبم اومدم دور باشم از تهران و ادم هاش شمال ام.
نفس راحتی کشید و گفت:
- چرا رفتی دورت بگردم؟
لب زدم:
- رفتم خودمو پیدا کنم رفتم محمد و از زندگیم پرت کنم بیرون بی لیاقت رو بر می گردم زنگ زدم خبر بدم.
سعید نفس راحتی کشید و گفت:
- باشه دورت بگردم مراقب باش بهترین تصمیم ها رو بگیر.
بعد کمی حرف زدن خداحافظی کردم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت124
#ارغوان
#یک_هفته_بعد
#تهران
تازه از شمال رسیده بودم تهران.
نگاهی به امیر ارسلان انداختم که خوش خواب برای خودش خوابیده بود.
جلوی عمارت محمد وایسادم و پیاده شدم.
لباس عروس و وسایلی که خریده بود با پول ش رو توی کیسه زباله ریخته بودم از صندوق در اوردم و جلوی در گذاشتم که همون لحضه در باز شد و محمد و خانواده اش اومده بودن بیرون و ناراحت به نظر می رسیدن!
متحیر بهم نگاه کردن که گفتم:
- سلام وسایلی که پیشم مونده بود رو اوردم!
برگه صیغه نامه رو از کیفم در اوردم و انداختم توی صورت محمد و گفتم:
- با همین کارم راه افتاد که امیر ارسلان و پسر خودم بکنم!بعد هم باطل ش کردم که دیگه سنمی باهم نداشته باشم.
برگشتم و سوار ماشین شدم که قدمی جلو اومد و گفت:
- ارغو..
گاز دادم و دیگه چیزی متوجه نشدم.
وارد اپارتمانم شدم و خواستم در واحد مو باز کنم که دیدم در واحد روبرو که مال محمد و دوتا دوستاش بود باز شد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت125
#ارغوان
با صدای جیغ من اول مسعولین تالار و بعد مهمون ها ریختن بیرون.
کشون کشون خودمو به محمد رسوندم بیهوش بود و غرق خون شده بود.
دستشو گرفتم و با گریه به قلبم چسبوندم.
محمد ام حتما خوب می شه اون اون حتما خوب می شه اون عاشق منه می خواد من باهاش اشتی کنم ازدواج کنیم تکون ش دادم و با گریه هق زدم:
- محمد مگه نه؟
بقیه دورمون حلقه زدن و حسن و فرزاد سریع خودشونو بهم رسوندن.
حسن خم شد روی قلب محمد سرشو بلند کرد و ناباورانه لب زد:
- نمی زنه!قلب ش نمی زنه!
شکه شدم!انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن! یک باره انگار دیونه شدم باشم یقعه ی حسن و گرفتم و تو صورت فریاد زدم:
- دروغ نگووووووووو دروغ می گییییی مثل سگ دروغ می گییییی محمد من سالمه سالم تر از همه.
هلش دادم عقب و سر محمد و بغل کردم به قلبم چسوندم و گفتم:
- هیچی ش نیست خواب ش برده بیدار می شه محمدم هیچی ش نیست محمد عزیزم بیدار شو اینا بینن خوبی اینا می خوان منو اذیت کنن بگن محمدت مرده!
زیر لب زمزمه کردم:
- مرده!
امبولانس رسید و می خواستن محمد منو ببرن.
نه نمی زارم.
کسی نمی تونه محمد و از من جدا کنه.
محکم بغلش کردم پرستار ها که جلو اومدن جیغ بلندی کشیدم دو نفر دستامو گرفتن و به زور از محمد جدام کردن.
از این طرف محمد مو می بردن امیر ارسلانم با چشای گریون بغل رها بود و خودم!
می خواستم برم برم پیش محمد بغلش کنم منم با خودش ببره!
ولی نمی زاشتن!محکم گرفته بودنم.
هق زدم و سرمو روی زمین گذاشتم که با صدای پرستار انگار جون دوباره ای به تن ام برگشت:
- قلب ش داره می زنه اما خیلی ضعیف!
شکه سرمو بلند کردم بقیه رو کنار زدم و خودمو به امبولانس رسوندم بالا رفتم و کنارش نشستم رها جلو اومد و امیر ارسلان و گرفت سمتم بغلش کردم اما دستام بی جون تر از اونی بود که فکر شو می کردم!
توی بغلم نشوندمش که اروم گرفت طفل بی قرارم!
کی قراره دل خودم اروم بگیره؟
امبولانس با سرعت بالا راه افتاد اشکام پر سرعت مثل سرم توی دست محمد می ریخت و دستشو محکم گرفته بودم.
واقعا می خواستم عشق محمد و از سینه ام بیرون کنم؟میتونستم؟نه!هرگز!
#3ماه بعد
چادر سفیدی از خادم حرم گرفتم و امیر ارسلان و پایین گذاشتم چادر رو سرم کردم اما خوب درست بلد نبودم!
طوری که خانومه بهم گفت گرفتمش و امیر ارسلان رو بغل کردم.
از صحن وارد حرم شدم و نگاهی به قسمت ورودی اقایون انداختم که محمد و دیدم سمتش رفتم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد لبخندی بهم زد امیر ارسلان دستاشو باز کرد و بابا باباش شروع شد.
می دونستم چرا بابا بابا می کنه تا روی ویلچر بغل باباش بشینه و به قول خودش ماشین سواری کنه.
امیر ارسلان و دادم بغل محمد و دسته های ویلچر رو گرفتم و اروم اروم راه افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
- اسلام و علیک یا ضامن اهو!
یاد اون روزی که محمد توی کما بود افتادم که با چه حال زاری اومدم اینجا و شفاعت محمد رو خواستم.
بی بی زینب گفته بود بیام دست به دامن اقا بشم بی جواب نمی زارتم اومدم گفتم تا شفاعت محمد منو نده نمی رم یک سه روز موندم اینجا به زور خادم ها یه کیکی چیزی می خوردم و برای محمد شیر میاوردن روز پنجم اقا جواب مو داد و محمد چشم باز کرد قول داده بود اولین روزی که محمد از بیمارستان مرخص شد صاف بیارمش اینجا.
امروز از بیمارستان بعد از 3 ماه زیر اون دم و دستگاه خوابیدن مرخص شد و طبقه گفته ام اورده بودمش اینجا.
توی صحن رضوی وایسادم و روی فرش کنار محمد و امیر ارسلان نشستم و گفتم:
- اقا جان ال وعده وفا محمد و اوردم پا بوس ت .
با صدای محمد با تعجب بهش نگاه کردم :
- سلام اقا جون منم اول وعده وفا فقط من مثل خانوم دیر وفا کردم شرمنده اتفاق زیاد پیش اومد خودت بهتر از هر کسی شاهد بودی اقا جان ولی نوکرتم که اخرش رو اینجور کمک کردی خوب تمام بشه!
با نگاه متعجب ام سر برگردوند و نگاه م کرد و گفت:
- وقتی گم شدی گفتم وقتی پیدات کنم ازدواج کنیم اولین جا که میایم اینجاست و توهم چادری می شی!همه چی همون شده فقط ..
مکث کرد که گفتم:
- منم قول می دم چادری بشم!اما نه دختری که فقط چادر سر کنه یه دختر که لیاقت ش چادر باشه!قول می دم دفعه بعد که بیایم اینجا چادری باشم بی بی زینب خیلی باهام حرف زد و فهمیدم حق با اونه تو بهم نگفته بودی دوست داشتی زن ت چادری باشه.
محمد با لبخند گفت:
- مهم نیست چون الان دیگه زن م قراره چادری بشه!
با عشق بهم نگاه کردیم که با با صدای دست زدن هر دو به امیر ارسلان مون چشم دوختیم و خندیدم!
#پایان