eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 محمد هم خوشحال شده بود و هم شکه! اما خوب داشتن همچین خانواده خوبی نعمت بود و محمد خداروشکر کرد که سهند خلافکار پدرش نبوده! امیر ارسلان ازم جدا نمی شد و احساس غریبی می کرد محمد خودش چایی اورد و دوباره کنار بی بی زینب نشست و بی بی با عشق بهش نگاه کرد. واقعا بعد از این همه سال عزیز شو پیدا کرده بود حق داره چشم ازش بر نداره. با لبخند بهشون نگاه می کردم که با حرف کدخدا کمیل بهش چشم دوختم: - محمد پسرم تو یه چیز دیگه هم باید بدونی!اونم اینکه ما هم مدر و مادر اصلی تو نیستیم. لبخند روی لب ام ماسید و متعجب بهش نگاه کردم یعنی چی!یعنی همش فیلم بود؟ محمد بدبخت باز شکه شد و با صدای گرفته ای گفت: - شوخی می کنید؟یعنی چی! کدخدا کمیل گفت: - پدر و مادرت توی جنگ شهید شدن همسرم تو رو توی یه روستا جنگ زده وقتی داشتی گریه می کردی پیدا کرد و شدی بچه ی ما اما فقط مدت کمی و اون سهند نامرد از خدا بی خبر تو رو از ما گرفت. محمد انقدر شکه شده بود لب ش به حرفی باز نشد . واقعا منم بودم می فهمیدم دو تا خانواده دارم شاخ در می یاوردم. بی بی زینب
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بی بی زینب با نگاه قشنگش بهمون زل زد و گفت: - وقت ش نشده عروسی کنید؟ من و محمد به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم و محمد گفت: - حالا که شما هستید و اوضاع ارومه و پرونده ی جدیدی به من ندادن فکر خوبیه مخصوصا این هفته که من کاملا مرخصی ام! عروس بی بی زینب گفت: - خیلی ام خوبه مادر پس از فردا برید خرید کنید که اخر هفته یعنی4 روز دیگه پنجشنبه عروسی رو بگیریم. سری تکون دادیم و گفتم: - اول باید دستی به این عمارت بکشم محمد که انگار 3 ساله دستی بهش نکشیده! محمد گفت: - بعد اینکه سهند و گرفتم تحویل دادم تو هم که پیدات نکردم یه خدمتکار داشت می یومد تمیز می کرد می رفت من خونه نمی یومدم این دو ماه اخرم که خدمتکاره نیومده اینطور شده این عکس های سهند رو از در و دیوار عمارت باید در بیارم می تونی بچه رو بخوابونی یکم از کار ها رو انجام بدیم؟ سری تکون دادم و گفتم: - یکم دیگه می خوابه خودش خوابش میاد چند تا اتاق و اماده کن مامانت اینا برن اونجا استراحت کنن. باشه ای گفت و داماد های بی بی زینب هم رفتن کمکش. بی بی زینب بهم نگاه کرد و گفت: - خانواده ات کجان دخترم؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - مادرم که عمر ش رو داده به شما پدرم هم خلافکار بود راستش من رو قمار کرده بود توی عملیات که محمد پلیس مخفی بود و محمد توی قمار منو برنده شد یعنی در واقعه نجاتم داد از دست بابام و دوتایی باهم کار شو تمام کردیم اعدام شد. سری تکون داد و گفت: - ببخشید دخترم نمی خواستم ناراحتت کنم حالا ما همه خانواده ی توایم عزیزم خداروشکر که اینجایی گل دخترم. لبخند ی به مهربونی ش زدم و امیر ارسلان که خواب ش برده بود رو سر جاش گذاشتم و محمد و صدا کردم. که اومد و با کمک هم اول قاب عکس های پدر شو از دیوار ها پایین اوردیم محمد خواست بندازه شون زمین که خورد بشن که سریع جلوشو گرفتم و به امیر ارسلان که خواب بود اشاره کردم. سری تکون داد و بردشون بیرون . خاک توی سالن جمع شده بود امیر ارسلان و گذاشتم تو اتاق بی بی پیش بی بی و همون جا سفره پهن کردم و شام خوردیم بی بی و شوهرش و بچه هاش خوابیدن چون واقعا خسته بود و من و محمد ام تا صبح دور خونه بودیم حرف می زدیم و کار می کردیم و اصلا هم خواب مون نمی یومد انگار که خودمون داشتیم خونه امونو برای زندگی می ساختیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه تندی بهش انداختم و گفتم: - فکر نمی کنم زندگی زناشویی ما به تو ربطی داشته باشه! فرهاد یقعه امو گرفت و گفت: - تو اومدی گند زدی به زندگی خواهرم اون از گل نازک تر به کسی نمی گه زدی له و لورده اش کردی اونم با یه بچه ولش کردی بعد می گی به تو ربطی نداره بی غیرت؟ هلش دادم عقب و دستاشو از دور یقعه ام کنار زدم و گفتم: - ببین نمی خوام دعوایی بشه که غزال بیشتر از این ناراحت بشه پس برو کنار. با خشم بهم نگاه کرد. محمد ترسیده نگاهمون کرد و گفت: - مامانم کی بیدار میشه؟من مامانمو می خوام. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - بیدار می شه عزیزم دلم یکم بخوابه خسته است پسرم. کنارش دراز کشید و دستشو دورش حلقه کرد. چشای غزال وا شد که فرهاد گفت: - یا خودش مزاحمه یا بچه اش! جواب شو ندادم و به غزال نگاه کردم. نگاهی به محمد کرد و دستشو دورش حلقه کرد محمد فوری بهش نگاه کرد و دید بیداره نشست و بدون معطلی گفت: - مامانی تو خواب بودی بابایی و دایی داشتن دعوا می کردن! دایی!دایی کی؟ متعجب گفتم: - دایی؟دایی کیه؟ محمد با انگشت فرهاد و نشون داد. از راه نرسیده دایی هم شده ! غزال موهای محمد و نوازش کرد و رو به ما گفت: - دوتا مرد گنده خجالت نمی کشین می پرین بهم،؟از بچه ام محمد یاد بگیرین. پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - خوبی عزیزم؟ و بهش نگاه کردم نمی خواست چیزی بگه اما وقتی دید محمد نگاهش می کنه فقط گفت: - خوبم. پرستار داخل اومد و وقتی دید غزال بیداره گفت: - امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم!چند سالته؟ غزال لبخندی زد و گفت: - ممنون به لطف شما 19. پرستار سری تکون داد و رو به من گفت: - خانوم تون چند ماهه بارداره؟ مونده بودم چی بگم!این مدت امار همه چی از دستم در رفته بود نمی دونستم کی روز و شبم رو می گذرونم! وقتی جوابی از من دریافت نکرد به غزال نگاه کرد و غزال لبخند تلخی رو به من زد و به پرستار گفت: - 5 ماهه. پرستار یاداشت کرد و گفت: - زیر نظر کدوم یک از ماما ها هستین؟ غزال گفت: - هیچکدوم. پرستار متعجب گفت: - اصلا مرتب سنوگرافی می رین؟چکاپ می رین؟داروی های تقویتی مصرف کردید،؟ غزال نه ای گفت. پرستار متعجب به من و غزال نگاه کرد و گفت: - از این ازدواج خون بسی ها چی هستید؟ نه ای گفتم. پرستار با تشر گفت: - پس شما چجور همسری هستید که نمی دونید بنیه همسرتون ضعیفه و باید چکاپ و تقویت بشن؟ چی می گفتم! می گفتم یه عفریته اومده گند زده به زندگیم! غزال لب زد: - من توان پرداخت این هزینه ها رو نداشتم و همین طور چون توی رستوران کار می کنم از صبح تا ظهر ... پرستار فوری گفت: - چیی؟کار می کنی با این وعض ت!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود. از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره. مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم. سریع ازم جدا شد و گفت: - چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟ کامیار لب زد: - نه فقط... همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم: - من باردارم مامان. چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده. ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت: - وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید. با حرف بعدی م باز همه شکه شدن: - سامیار شوهر من نیست! اقا بزرگ لب زد: - یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟ اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود: - سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه! همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن. اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش. امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم: - صبر کن امیر. سر جاش وایساد و گفت: - تیکه پاره اش می کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن. دستامو باز کردم و گفتم: - نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی. اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد. امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت: - یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق. سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت. سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه. امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم: - دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا! امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت: - گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم. سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه! اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد. هیچکس دل خوشی ازشون نداشت. منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام. اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره. می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود. مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه! حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار. می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم! همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود. امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر! روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم. توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم. همه خوشحال بودن جز خودم. بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد. همه چی رنگ و بوی غم می داد. اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود. اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ! پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت114 محمد چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه د
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ +باشه. خب خدا به آقا محمد رحم کرد.پسره تورو میگرفت بیچاره میشد.! جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد ! _مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟ +ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد. بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده! مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید! مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم. چیزی از حرفاش نمیفهمیدم . نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت. فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره ! رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم. _ با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم. هنوز باورم نشده بود! یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد. به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود. قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه. انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم. از دیشب تا الان خداروشکر گفتم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص! هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟ میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ! صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم. رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟ +فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره! اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟ حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم __ بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون! استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود! از رفتار بابا باهاشون میترسیدم. قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون. دلم برای خودم میسوخت! بازم باید تو انتظار میسوختم . _ همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟ کلی سوال ذهنم و پر کرده بود . هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت . مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم! همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد . این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود. هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم‌ ...! از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم! رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم. میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم . تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم: _سلام نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم یه خورده جدی تر، _سلام اینجوریم ک خیلی خشکه، _سلام خیلی خوش اومدین. اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟ اول به کدومشون سلام کنم؟ گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟ کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟ خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم! تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد +اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟ _ای وای نه! +بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟ _وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من! +خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه. _باشه حالا درسم و هم میخونم. +از دست تو. چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت. چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم. به به!چقد خوب شده‌! چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم. یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم. قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود. تا روی زانوهام میرسید. دکمه های چوبی قشنگی داشت. پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود. یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم. سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم. گیره های روسریم وکنارش گذاشتم. یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم. دلم میخواست از شادی پرواز کنم . لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم. دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم‌. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'