eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.3هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 خودم حالم عالی بود و این عالی تر ش کرد. قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام ریخت و پاک کردم امروز زور عروسی م بود پس سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم. حتما وقتی بیاد دنبالم از دلم در میاره. وسایل و داخل بردم و تا 12 ارایشگاه بودم و قرار بود12 محمد بیاد دنبالم. محشر شده بودم واقعا. همه تعریف می کردن ازم اما نمی دونم چرا خوشحال نبودم شاید چون محمد حتی یه پیام هم بهم نداده بود. منتظر موندم اما نیومد و نیم ساعتی گذشت. خسته و کلافه بهش زنگ زدم اما خاموش بود. اعصابم بهم ریخته بود و نگاه بقیه که روم می چرخید بیشتر اذیتم می کرد. چند بار دیگه هم زنگ زدم اما خاموش بود! دیگه نمی دونستم چیکار کنم! نزدیک بود گریه ام بگیره واقعا. بقیه عروس ها که دیر تر اومده بودن رفته بودن و فقط من بودم. یک ساعت شد سه ساعت و دیگه نتونستم تحمل کنم. از ارایشگاه بیرون زدم و امیر ارسلان و صندلی عقب خوابوندم و حرکت کردم. دستکش های سفید مزخرف رو از دستم در اوردم و پرت کردم از شیشه بیرون. دست گل رو که تو ماشین مونده بود رو هم انداختم که ماشین از روش رد شد و پودر شد. هق هق ام توی فضای ماشین پیچید و انقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که جلوی خودمو نمی دیدم. زدم کنار و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زدم برای خودم و دل شکسته ام. برای اون همه نگاه پر از ترحم روم. اخه کسی عروس شو یادش می ره که محمد یادش رفته بود! نه نمی تونستم اینجا بمونم دیگه محمد و نمی تونم تحمل کنم دیگه همه چی تمامه! اول رفتم محضر و برگه صیغه نامه که همراه ام بود تا امشب باطل ش کنیم رو باطل کردم و سمت شمال راه افتادم. ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم بلاخره اقا زنگ زد. پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم. از اینه ماشین به خودم نگاه کردم تمام ارایش ام ریخته بود به خاطر گریه ام و زیر چشمام سیاه سیاه شده بود و چشمام حسابی قرمز بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم بهت زده گفت: - تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟ اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم. یعنی گیر می یوفته؟ یا زرنگ تر از این حرفاست؟ شایان شرمنده گفت: - ببخشید حتما خیلی اذیت شدی. چیزی نگفتم که گفت: - بریم صبحونه بخوریم؟ نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم. نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت: - شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش. لب زدم: - خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره. سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم! اصلا باورم نمی شد! بهت زده قطع کردم! شایان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شد؟غزآل! بهت زده گفتم: - مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده! شایان با مکث گفت: - شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟ بهت زده گفتم: - راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم. شایان با صدای بلند تری گفت: - توروخدا راست می گی؟ عصبی داد زدم: - دارم می گم اررررررره. محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد. یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم. یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن. از ماشین پیاده شدم و گفتم: - شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان. فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن. محمد پیاده شده و ترسیده گفت: - مامانی چی شده؟ شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن: - راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو. با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم: - نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد. سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا. همه رو داد دست محمد و گفت بخوره. محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد. بچه ام فکر می کنه باباش خل شده! به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی. تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 لب زدم: - تمام شد؟ سری تکون داد و امیدوارم نگاهم کرد که گفتم: - از خونه من برو بیرون کاملیا منتظرته حتما. می دونستم راست می گه اما حق من نبود حقیقته و نگه و اینجور عذابم بده! اگر از اول جریان و به من می گفت انقدر عذاب نمی کشیدم انقدر گریه نمی کردم که حالا عینکی بشم! ناراحت نگاهم کرد و گفت: - باور نمی کنی حرفامو؟ یکی از بچه ها لگدی زد که اخی گفتم و روی شکمم خم شدم. هول شد و سریع جلوم زانو زد و گفت: - چی شد خاک تو سرم چی شدی سارینام؟ دردش کمتر شد و گفتم: - به توچه5 ماهه کجا بودی که حالا اومدی برو بیرون من نمی خوام تو رو ببینم . دوباره لگدی زد که ایی گفتم. و سامیار وحشت زده گفت: - الان زنگ می زنم امبولانس. نالیدم: - نه بچه ها دارن لگد می زنن . یکم از ترس ش ریخت و مظلوم گفت: - می شه یکم پیشت بمونم؟دلم خیلی برات تنگ شده . پوزخندی با درد زدم و گفتم: - عشقت نگرانت می شه برو. لب زد: - اون دختره ی عوضی الان توی زندانه!بلاخره جای اون احسان رو لو داد و به دام انداختیمش. نفس راحتی کشیدم. ولی کوتاه نیومدم و گفتم: - اوکی شما هم برو من دنبال کارای طلاق امم بچه ها که به دنیا بیان می تونم طلاق بگیرم. سامیار سر به زیر انداخت و گفت: - من به خاطر تو به خاطر شغل ام به خاطر مردم مجبور شدم این کارو انجام بدم می دونم که خودت خوب می دونی همش به خاطر خودت بوده نگفتم بهت چون اگه رفتار های تو طبیعی نبود اون دختره مارمولک هم باور نمی کرد و هیچ کاری پیش نمی رفت. بلند شدم و گفتم: - درد هایی که من کشیدم گریه هایی که من کردم با حرف های تو دوا نمی شه برو بیرون تا زنگ نزدم امیر بیاد. عصبی شده بودم و باز بچه ها لگد زدن. ایی گفتم و با جیغ گفتم: - بروووو بیرون. سریع بلند شد و گفت: - می رم می رم تو فقط عصبی نشو حالت بد می شه می رم. سمت در رفت و نگاه اخر شو بهم انداخت و زد بیرون. نشستم و به مبل تکیه دادم. اشکام سر خوردن روی گونه هام. خدایا شکرت که بهم خیانت نکرده اما من چطور اون صحنه ها که کنار کاملیا بود و فراموش کنم؟ چطور من این 5ماه عذاب کشیدن رو فراموش کنم. به یه ربع نکشیده در باز شد و امیر و کامیار اومدن داخل. حتما سامیار خبر داده بود. امیر سریع سمتم اومد و گفت: - چی شده درد داری؟چرا گریه می کنی بریم بیمارستان؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - سامیار حقیقیت و بهت گفت؟ سری تکون دادم و امیر گفت: - حقیقت؟کدوم حقیقت؟ کامیار براش تعریف کرد و امیر شکه گفت: - واقعا؟راست می گی؟ کامیار سری تکون و امیر بهم نگاه کرد و گفت: - بخشیدیش؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - چرا؟اون داره عذاب می کشه سارینا!هم تو هم اون به قدر کافی کشیدین وقتشه یکم خوب زندگی کنید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت118 در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم ___ محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'