eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 تا فردا عمارت مثل دسته گل شد. ساعت 5 و نیم صبح بود که خوابیدیم تا یکم استراحت کنیم. ! محمد از خود ساعت 11 که بیدار شده بود داشت زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد برای عروسی منم کار های ارایشگاه و اینا رو انجام دادم. واقعا عروسی جالبی می شد! عروسی که من توش یه بچه ۸ ماهه داشتم! امروز قرار بود لباس عروس که مونده بود رو انتخاب بکنیم و همه با هم اومده بودیم تا من انتخاب کنم. وارد مزون لباس عروس شدیم برگشتم تا محمد و صدا بزنم که دیدم کنار مادرش از اون قسمت داره نگاه می کنه و جلو می ره! چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با اینکه خانواده اش خیلی بهم توجه می کردن اما توی این مدت اصلا نظر منو نمی پرسید مدام دور خانواده اش بود ذوق زده ی اونا بود و منو کلا انگار یادش رفته بود! مثلا من عروسشم نباید همراه من بیاد؟ نباید از من نظری بپرسه؟ امیر ارسلان و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم: - اشکال نداره مامانی باهم می ریم. یکم توی مزون لباس ها رو نگاه کردم اما دلم گرفته بود و انگار هیچ کدومو دوست نداشتم با صدای محمد سر بلند کردم بلاخره یادش اومد منم هستم!: - ارغوان بیا. سمت ش رفتم که لباس عروس و نشونم داد و گفت: - ما اینو انتخاب کردیم! بی بی لب گزید و گفت: - ما انتخاب کردیم چیه پسر!ما نظر مون اینه کسی که انتخاب می کنه عروسمه! با حرف محمد به سیم اخر زدم و اخمامو توی هم کشیدم و گفتم: - ولی من از هیچ کدوم خوشم نیومده بهتره بریم. اومدم برم که گفت: - وایسا بیینم ارغوان مگه این چشه؟ به لباس عروس کاملا پوشیده نگاه کردم قشنگ بود اما باید با من انتخاب می کرد باید اصلا می گفت دوست داری؟ با اخم گفتم: - گفتم من خوشم نیومده؟ دو قدم نرفته بودم که بازومو به شدت عقب کشید و گفت: - وایسا دارم باهات حرف می زن... انقدر محکم کشید که پای جلوم که مجبور شدم بیارمش عقب خورد به پای عقب ام و چون بچه دستم بود به پشت افتادم محکم امیر ارسلان و به خودم فشردم مبادا سرش به سرامیک بخوره و افتادم روی سرامیک های سرد. چشمامو از ترس بستم و امیر ارسلان ترسیده زد زیر گریه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با صدای وای بی بی زینب چشامو باز کردم به صورت ش زد و سریع خم شد بقیه سریع این سمت اومدن و کمک کردن بلند شم. کمرم درد بدی گرفته بود و امیر ارسلان ساکت نمی شد. محمد امیر ارسلان و بلند کرد و تکون می داد تا ساکت بشه اما با گریه نگاهش به من بود. به سختی بلند شدم و امیر ارسلان و از دستش کشیدم و گفتم: - بده بچه امو. ازش گرفتم و بی توجه به صدا کردن هاش از پاساژ سریع بیرون اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم : - الو داداش! با شنیدن صدام بهت زده گفت: - ارغوان گریه می کنی؟چی شده؟ اشکام روی صورت ام ریخت و گفتم: - بیا دنبالم این ادرس. باشه ای گفت و خیلی زود خودشو رسوند دیدم محمد داشت می یومد سمتم که سعید رسید و سریع سوار شدم حرکت کرد. نگران بهم نگاه کرد و گفت: - اروم بگیر دورت بگردم چی شده بپه زهره ترک شده. هق زدم و چیزی نگفتم .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دلم می خواست بمیرم اما توی این وضعیت نباشم! با این همه پول و ثروت نمی تونستم زن مو ببرم چکاپ که الان بگه توان هزینه اشو نداشته و داره کار هم می کنه! پرستار با جدیت گفت: - واقعا من نمی دونم به شما چی بگم!کار برای شما مثل سم هست نباید کار کنید باید زیر نظر یه دکتر فوقلاده هم باشید!. و نگاه اخمالودی به من انداخت و رفت. هم اعصاب من خورد بود که نمی تونستم از زن ام حمایت کنم هم اعصاب فرهاد که گند زده بود به زندگی خودش و خواهرش. غزال با حرف های پرستار کاملا توی خودش رفته بود لبخند از لب ش پاک شده بود! مطمعنم اگه من و فرهاد و محمد نبودیم گریه می کرد! حق داشت از دست من و زندگی من گریه کنه! رو به فرهاد گفتم: - من امشب کنارش می مونم تو اگه می خوای بری برو. فرهاد نگاهی به غزال کرد و غزال نگاهش به محمد بود. نگاه فرهاد و روی خودش حس کرد بدون اینکه بهمون نگاهی بکنه گفت: - نیازی به هیچکدومتون ندارم می خواید برید برید. فرهاد سری تکون داد و گفت: - من باید برم شب شیفت دارم توی کمپ فردا برمی گردم. غزال فقط گفت خدانگهدار. فرهاد بیرون رفت روی صندلی کنار تخت نشستم و گفتم: - خودم امشب کنارتون می مونم تا فردا که مرخص بشی. جواب مو نداد. و فقط به محمد نگاه می کرد. محمد نگاهی بین مون رد و بدل کرد و بعد سرشو به بغل غزال فشار داد و گفت: - مامانی گرسنمه. بلند شدم و گفتم: - می رم یه چیزی براتون بگیرم بیارم. بازم چیزی نگفت انگار که اصلا صدای منو نشنوه. حرف های پرستار بدجور همه امونو به هم ریخته بود. همین که رسیدم جلوی یه هایپر مارکت شیدا زنگ زد و گفت فوری باید برم و بار سر جون غزال و محمد تهدید ام کرد! لعنتی بهش فرستادم و خواستم بگم شرکتم اما می دونم قبول نمی کنه و شاید حتی اونجا رو سر زده باشه اون منتظره از من اتو بگیره تا بلا سر محمد و غزال بیاره. مجبور شدم برم روستا. می دونم سر اینکه غزال و ول کردم رفتم دیگه عمرا جوابمو نمی ده! مثلا قرار بود امشب پیشش باشم. با عصبانیت روی فرمون کوبیدم و دوباره شیدا رو لعنت کردم! نیم ساعتی گذشته بود و هنوز نیومده بود. مطمعنم شیدا بهش زنگ زده ما رو ول کرده رفته. محمد گرسنه اش بود و بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم. پرستار رو صدا کردم سرمم رو در بیاره درش اورد و گفت: - امشب و باید بمونید و استراحت کنید و در صورت نیاز اگر دیدیم حالتون باز بد شد سرم وصل می کنیم. همین که بیرون رفت از روی تخت بلند شدم. محمد متعجب بهم نگاه کرد. اروم پایین اومد و محمد رو پایین اوردم. نمی تونستم اینجا بمونم ممکن بود محمد مریض بشه. از اتاق بیرون زدیم و حساب کردم از بیمارستان بیرون زدم و پیش دکه توی بیمارستان برای محمد خرید کردم. روی صندلی نشستم و براش باز کردم ابمیوه رو سمتم گرفت و گفت: - مامانی تو نمی خوری؟ لبخندی به روش زدم و گفتم: - نه قربونت برم تو بخور. باشه ارومی گفت و وقتی سیر شد بلند شدیم یه تاکسی گرفتم برگشتم رستوران. درو باز کلید باز کردم و داخل رفتم. دقیق به موقعه رسیده بودم. اقای تیموری پیش اقای سعدونی نشسته بود. بهشون که رسیدم سلام ی کردم و نشستم. اقای تیموری نگران گفت: - کجا بودید؟خیلی نگرانتون شدم تلفن تون رو هم جواب ندادید. سری تکون دادم و گفتم: - شرمنده یه اتفاقاتی افتاد و دیگه یکمم این بچه بی قراری کرد مجبور شدم برم بیمارستان. اقای سعدونی گفت: - واقعا دوران سختیه امیدوارم راحت بگذرونیدش. تشکری کردم و ماجرا شیدا رو براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف هام اول اقای سعدونی بابت کشته شدن برادر اقای تیموری به ایشون تسلیت گفت
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود و با غم خاصی نگاهم می کرد. وقتی نگاه مو دید لبخندی به روم زد که بدتر از لبخند خودم فیک بود. روی صندلی نشستم و امیر کنارم اومد و گفت: - خوبی؟ سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم. دوست داشتم جشن زود تر تمام بشه وبرم خونه خودم و تنها باشم. عادت کرده بودم به تنهایی. که صدای مامان اومد: - این عینک ها مال کیه؟عینکی نداشتیم که. سمت کاملیا رفت و گفت: - مال شماست؟ لب زدم: - نه مامان مال منه امروز خریدم. مامان متعجب بهش نگاه کرد و گفت: - اینا که شماره داره تو که چشمات ضعیف نیست! لب زدم: - چرا درد می کرد رفتم دکتر اینا رو داد قربون دستت بده بزنم چشام درد می کنه. کامیار گفت: - تو که زیاد تو گوشی و این چیزا نیستی چطور چشمات ضعیف شده؟ همه انگار منتظر جواب بودن که ساکت شدن. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. می گفتم چی! می گفتم انقدر شبا از دوری سامیار گریه می کنم که چشمام ضعیف شده؟ باز غرور مو جلوی عشقم که از عشق هیچی سرش نمی شد خورد می کردم؟ کامیار لب زد: - به خاطر گریه هاته نه؟ نفس عمیقی کشیدم تا باز بغض نکنم و گفتم: - بهتره جشن و زودتر شروع کنیم باید زود برم صبح اداره کار دارم. امیر نگاه خشمگینی به سامیار انداخت. باز رنگ نگاه همه رنگ غم شد. سوزن و برداشتم و به بادکنک زدم که ترکید و برگه از توش افتاد. امیر مشتاق نگاهم کرد که گفتم: -
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت115 +باشه. خب خدا به آقا محمد رحم کرد.پسره تورو میگرفت بیچاره می
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود. نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟ واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟ همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟ همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟ همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...! خدایا داری با من چیکار میکنی ؟ اینا همه یه امتحانه؟! چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟ نه،نداره!! مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم! __ از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود. تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم‌. دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم. از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم‌ مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم. رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم.‌ تا خونه زیاد راه نبود. قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم. کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم‌ . کسی تو حیاط نبود. مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد. در خونه رو باز کردم و وارد شدم‌. آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد. مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود. یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه. مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید. بیخیال شدم. رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم. بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم‌ . بالاخره شونه کردن‌موهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود. خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...! قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید. هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود. با این حال خیلی استرس داشتم‌. رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم‌ . خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..! یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم. یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد +تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم. _وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان! +جانم _تو مطمئنی؟ +ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان. _غلط کرردممم غلط!!! پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد. +طلاهات و یادت نره بزاری دوباره تو اتاقم‌ رفتم. از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم‌. گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم‌ گذاشتم. میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه . همشون و دوباره در اوردم‌.اینطوری بهتر بود. محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...! ‌همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم. میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم. از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم. لباسام و رو تخت انداختم. جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...! کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم. میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم. بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد! میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه. بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم. واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم. این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود. لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم . هیجانم خیلی زیاد شده بود! شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه. بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟ مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟ بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه! از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم . ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'