🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#ارغوان
وقتی رسیدم ویلا شب شده بود.
خواستم برم تو اما پشیمون شدم و سمت ساحل حرکت کردم.
به امیر ارسلان که خواب بود نگاه کردم و پیاده شدم.
لب ساحل نشستم و زل زدم به دریا.
اونم مثل دل من اروم و قرار نداشت.
سیل ناراحتی و غم توش قل قل می کرد.
مثل من هر چقدر بیشتر می خروشید بیشتر بی قرار می شد.
با درد چشامو بستم و اشک هام راه خودشونو پیدا کردن.
دوبار محمد من و شیکوند!
یه بار تنها این بارم که توی روز عروسی جلوی همه!
لعنت بهت محمد لعنت.
حیف دلم!
از ته دل جیغ کشیدم:
- حیییییییف دلم محمد حییییییف.
هق زدم و سرمو روی پاهام گذاشتم.
با صدای گریه امیر ارسلان بلند شدم و سوار ماشین شدم از روی صندلی برش داشتم و توی بغلم تکون ش دادم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#غزال
امروز چهلم شیدا بود.
کسی بجز مادرش سر قبرش نبود!
اصلا تشیع جنازه ای در کار نبود!
بی سر و صدا خاک ش کردن.
فقط فرهاد بود که هر روز می یومد و یه فرد قران خون با خودش میاورد تا بلکه از گناه های شیدا اون ور توی اون دنیا کم بشه!
به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود و از دور به قبر شیدا نگاه می کرد.
داداش بیچاره ام!
محمد بهم تکیه داد و گفت:
- مامانی گرمه.
بلند شدم و رو به فرهاد گفتم:
- ما می ریم خونه تو هم میای؟
سری به عنوان نه تکون داد باشه ارومی گفتم و دست محمد و گرفتم از بهشت زهرا که بیرون اومدیم ریموت ماشینی که تازگیا خریده بودم و زدم و درو برای محمد باز کردم.
سوار شد و طبق گفته هام کمربند شو بست.
درو بستم و دور زدم و نشستم.
رانندگی با این بچه تو دلم واقعا سخت بود اما خوب چیکار باید می کردم!
زندگی همیشه سختی های خودشو داشت.
می دونستم الان شایان باز دم در خونه است.
کار هر روز ش بود توی یه 40 روز!
اما من نمی تونستم ساده ازش بگذرم.
هر کاری می کرد تا من و برگردنه!
زنگ می زد می گفت بریم هیت
زنگ می زد می گفت لباس نظامی بسیجی خریدم می خوای ببینیم؟
زنگ می زد می گفت بریم شلمچه؟
زنگ می زد می گفت به خیریه کمک کردم
هر کاری که فکر می کرد من خوشم میاد رو انجام می داد و می یومد بهم می گفت بلکه من نرم شم و برگردم!
این اخری ها هم افتاده بود رو دور قسم دادن.
به عمارت که رسیدیم ریموت در رو زدم و ماشین و بردم داخل.
پیاده شدم که دیدم شایان اومد داخل و ریموت بسته شد.
اشفته تر و شلخته تر از همیشه.
بی توجه سمت محمد رفتم و درو باز کردم که اومد پایین.
سمت شایان رفت و گفت:
- سلام بابایی
شایان بغلش کرد و بوسیدتش.
رو به محمد گفتم:
- من می رم برات غذا گرم کنم مامانی.
با صدای شایان بهش نگاه کردم:
- می شه بگی باید چیکار کنم تا برگردی؟
می شه بگی باید چه خاکی تو سرم کنم تا دلت باهام صاف بشه؟
به خدا هر کاری بگی می کنم بگی بمیر هم می میرم جون بچه هامون بیا برگرد دارم دق می کنم غزال!التماست کنم خوبه؟به کی قسم ت بدم؟ها؟
نمی دونستم بسه شه یا هنوز باید ازش دوری کنم.
رو به محمد گفت:
- تو به مامانت بگو من که هر چی بگم اهمیت نمی ده تو بگو چیکار کنم چیکار کنم مامانت برگرده دوباره پیش هم زندگی کنیم بابایی؟
محمد به من نگاه کرد و گفت:
- مامانی می شه لدفا بریم خونمون بابایی و ببخشی؟بابایی دوشت واله.
دستامو برای محمد باز کردم که از بغل شایان اومد پایین و دوید سمتم خم شدم روی زمین و بغلش کردم و گفتم:
- اره عزیزم چرا نشه هر چی تو بخوای همون می شه!چون تو گفتی من بابایی رو می بخشم و می ریم خونه امون.
اخ جووووونی گفت و شایان شک زده گفت:
- واقعا؟درست می شنوم؟
سری تکون دادم که همون تو حیاط سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد.
ابرویی بالا انداختم!
این دور بودنم خوب مذهبیش کرده بود ها!
سمت مون اومد و گفت:
- به خدا گفتم اگه برگشتی یه نذری مفصل بدم هر سال می خوام با دستپخت خودتت هم باشه مردم بخورن کیف کنن.
لبخندی زدم که گفت:
- بریم دیگه بریم عمارت خودمون همه دارن انتظار تو رو می کشن که کی برمی گردی! انقدر مهربون و خانومی هیچکس نمی تونه ازت دل بکنه.
لب زدم:
- خیلی خب وسایل مو جمع کنم بریم البته پدر و پسر هم باید بهم کمک کنید.
شایان دستشو روی چشم ش گذاشت و گفت:
- چشممممم اصلا شما بشین فقط دستور بده.
با کمک شون وسایل و جمع کردم و گذاشتیم پشت ماشین.
سوار شدیم و شایان حرکت کرد.
توی راه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- قربونت برم که برگشتی انگار جون دوباره ای بهم دادی.
لبخندی به روش زدم و تا وقتی که برسیم یه ریز قربون صدقه ام رفت!
محمد وسط هاش گفت:
- بابایی پس من چی؟
شایان با خنده گفت:
- اصلا تو گفتی که مامانت برگشت غروب می ریم خرید هم برای نی نی وسایل بخریم هم هر چی شما امر کردی برات بخرم.
محمد اخ جوووونی کشید و از خوشحالی جیغ کشید.
لبخندی به ذوق و شوق ش زدم.
وقتی رسیدیم عمارت همه خدمه توی حیاط بودن.
واقعا تمام مدت به من لطف داشتن!
هیچ بدی من ازشون ندیده بودم.
پیاده شدم و تک تک همه رو بغل کردم لیلا خانوم با گریه گفت:
- خانوم الهی دورتون بگردم این عمارت بدون شما انگار هیچ صفایی نداشت داشتیم دق می کردیم اینجا.
بغلش کردن و گفتم:
- قربونتون برم که انقدر خوب و مهربون این.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- وای سامیار بچه ها کو وای باز کجا رفتن سامیار. سامیار و بقیه هم سریع پاشدن که دیدم زینب در حالی که
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت122
#سارینا
نگاهی با عشق به سه تا نی نی م انداختم.
خدایا شکرت که سالم ان.
شکرت به خاطر این نعمت های کوچولوت.
با کمک مامان لباس پوشیدم و بعد 4 روز امروز مرخص شدم.
لب زدم:
- بچه ها کو مامان؟
دکمه های مانتو مو بست و گفت:
- امیر مهدی با امیره امیر محمد با کامیاره زینب هم با سامیاره مامان جان.
نچ نچ بچه ها مو یکی یکی کرده بودن.
چادر مو سرم کردم و پایین اومدم.
راه افتادیم و مامان دید حالم خوبه لبخندی زد و قربون صدقه ام رفت.
سامیار در ماشین و باز کرد و گفت:
- بیا بچه ها باهامن.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- بچه ها رو بزار توی ماشین امیر می خوام برم خونه خودم.
مامان گفت:
-چی چیو بری خونه خودت؟مگه تو می تونی همزمان از پس سه تا بچه بر بیای؟
سامیار گفت:
- نمی خوای با من بیای بریم خونه امون؟این همه مدت بس ام نبود؟
رو به امیر گفتم:
- می بری منو یا خودم سرویس بگیرم!
سری تکون و سمت ماشین رفت که سامیار جلوش وایساد و گفت:
- شرمنده!دست به بچه های من نمی زنی!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- بچه های تو؟تو باید بری بچه هاتو از کاملیا بگیری!
سامیار خونسرد گفت:
- امروز اولین روز دادگاه مونه تقریبا2 ساعت دیگه همه مدارک رو دادم و شاهد هم دارم که همه ی اون اتفاقات به خاطر عملیات بوده پس بخوای طلاق هم بگیری دادگاه حضانت بچه ها رو می ده به من معتاد که نیستم کار هم دارم ولی من تورو با بچه ها می خوام سارینا بسه انقدر عذابم می دی!کم نکشیدم برگشتم با بی تفاوتی ت عذابم دادی که حقم بود باشه ولی به خدا من بهت خیانت نکردم بابا لامصب تو تمام زندگی منی!تو که خودت فیلم و دیدی لجبازی نکن یه روز خوش ندارم توروخدا بسه دیگه خانومم عزیزمم بیا سوار شو بریم خونه امون رو خدا تورو سید الشهدا دست منو رد نکن!
و دستشو گرفت سمتم و ملتمس بهم نگاه کرد.
شاید واقعا وقت ش بود ببخشمش!
همه به من نگاه می کردن و با چشم هاشون می خواستن من بخشمش.
نفس عمیقی کشیدم و دستشو گرفتم که لبخندی زد و سمت ماشین رفت درو باز کرد و سوار شدم.
درو بست و ماشین و دور زد نگاهی به بقیه که با لبخند نگاهمون می کردن زدم و دستی براشون تکون دادم.
و سامیار حرکت کرد.
از اینه به بچه ها نگاه کردم که مثل فرشته ها اروم خوابیده بودن.
سامیار پیش یه گل فروشی نگه داشت پیاده شد و با یه دست گل بزرگ برگشت.
گذاشت توی بغلم و گفت:
- داشبورد و باز کن.
باز کردم یه کادو بود.
برش داشتم و بازش کردم یه گربند طلا بود که روش نوشته بود مادر.
واقعا من مادر شده بودم!
نه یکی نه دو تا بلکه3 تا.
با لبخند به سامیار نگاه کردم که دستمو میون دست ش گرفت و گفت:
- ممنون که برگشتی فرشته ی زندگیم.
خندیدم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خواهش می کنم بچه مثبت.
برگشت و نگاهم کرد و دوباره به جلوش نگاه کردو خندید.
بلند خندید و گفت:
- یادته همش بهم می گفتی؟
سری تکون دادم .
4سال بعد*
#سارینا
همین که رسیدیم خونه اقا بزرگ دست بچه ها رو ول کردم و خودمو انداختم روی مبل و گفتم:
- اقایون خانوما بچه ها دست شما تا اخر شب خسته شدم.
امیر ادای گریه کردن رو در اورد و گفت:
- تو دو روز نمی تونی بمونی خونه خودت اخه؟هر روز هروز دست این بچه ها رو می گیری میاری .
با قیافه نالان نگاهش کردم و گفتم:
- وای دیونه ام کردن تورو خدا بزار یکم ارامش بگیرم.
سامیار داخل اومد و کنار من خودشو انداخت روی مبل چشاش سرخ سرخ بود.
تمام شب زینب بیدار بود و می گفت بابایی برام قصه بگو خوابم نمیاد.
تا صبح براش قصه می گفت و این بچه نمی خوابید و سامیار بدبخت هم که خواب ش می برد اب می ریخت روش و می گفت بابایی می خوام خوابت نبره برام قصه بگی!
کامیار گفت:
- باز که این شیطون ها رو اوردی اینجا الان عمارت و بهم می ریزن ها من نمی دونم این بچه ها سر کی رفتن انقدر شر ان؟
سامیار گفت:
- سر مامان شون تو که نمی دونی چه شری بود!
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- من بدبخت!
امیر چشاشو گرد و گفت:
- نه په من یادته سامیار با سرهنگ ها اومده بود رفتی کفش های اون دوست امیر محمد و چسب بزنی کفش های سرهنگ و چسب زدی افتاد روی سامیار سامیار افتاد پایین.
خنده ای کردم که سامیار گفت:
- الان زنگ می زنم محمد بیاد یکم اینا رو بگیره اون عاشق بچه است.
چشم چرخوندم هیچ کدوم شون نبود.
به صورتم زدم و سریع بلند شدم:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت121 داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️
#ناحله
#قسمت122
واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود.
دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم
_اون به عشق پشت پا نزد!
تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!
یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم.
لرزش دستام کنترل شدنی نبود .
نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم !!!
_
قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم
برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم
از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم
سرگرم کارام شدم ...!
انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود
روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد.
با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم
دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن .
من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم.
وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم.
با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم .
ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل
سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم
وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟
+سلام بله چطور؟
_ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟
+طبقه بالا
_ممنون
از پله ها بالا رفتم
وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد
برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم
اومد نزدیک تر و گفت : حالتونخوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟
_ممنونم.چشم
رفت تو یه اتاقی و درو بست
نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم
چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم
از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم
لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت.
همراهش از بیمارستان خارج شدم
وجودش بهم حس خوبی میداد
کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم
رو یه نیمکت نشستیم
برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد
سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟
تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه
_من ازتون کمک میخوام
+کمک برای چی ؟
_راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که ....
+آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم
_من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم ....
چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی...
+آقا محمد
سرم و بالا گرفتم
+چرا داری میجنگی ؟
_شما هممیخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟
+نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟
نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم.
چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم .
چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود
با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم :
واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟
+چرا ،باید جنگید !
اگه بگم از شنیدن اینجمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم
ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین
مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه.
شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...!
منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت :
فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده
از جاش بلند شد
منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟
من قسم میخورم که خوشبختش کنم.
لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ.
با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست
خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم.
__
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'