🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#ارغوان
#محمد
دکتر خیلی دیر اومد و کار های مامان 5.4ساعتی دیر تر انجام شد و تا رسیدم ارایشگاه نوبت ام رد شده بود و باید وایمستادم و هر کاری کردم نشد که نشد!
ساعت 1 بود که اماده شدم و خواستم برم دنبال ارغوان که عروس مامان زنگ زد و گفت مامان خون دماغ شده.
نمی دونم چطور خودمو رسوندم به عمارت .
از در داخل رفتم که دیدم حال مامان خوبه با دیدن من گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟عروس ت کو؟
نگران بهش نگاه کردم و کردم و گفتم:
- هنوز نرفتم دنبال ش چی شده مامان چرا خون دماغ شدی؟
مامان گفت:
- هیچی نشده طبیعیه دکتر هم گفته بود عروس ت ساعت 12 کارش تمام شده بود الان ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- نزدیک دو تا برسم اونجا 3.
مامان با ناراحتی گفت:
- برو فقط برو دنبالش.
سری تکون دادم و از شانس خوبم به ترافیک خوردم و ساعت3 و خورده ای رسیدم اونجا.
اخ یادم رفت به فیلم بردار زنگ بزنم!ولش بیخیال.
ایفون رو زدم که منشی برداشت و گفت:
- سلام بعله؟
لب زدم:
- سلام اومدم دنبآل همسرم ارغوان ..
نزاشت فامیل شو بگم گفت:
- اقا شما کجا بودی الان اومدی؟ایشون از 11 و نیم منتظر شما بودن اولین اومدن و نرفتن اخری هم دیر اومدین گذاشت رفت حالش خیلی بد بود.
وای کجا رفته؟مهمون ها همه تو تالار ان!
لب زدم:
- نمی دونید کجا رفته؟
منشی گفت:
- همسر شماست از من می پرسین؟
سریع سمت ماشین رفتم و شماره اشو گرفتم اما گوشی بعدش خاموش شد.
برگشتم عمارت و مامان نگران با بقیه توی حیاط بود دوستای ارغوان با فرزاد و محسن و سعید و سجاد و علی هم اومده بودن.
مامان با دیدنم نگران گفت:
- عروسم کو؟
روی اولین صندلی نشستم و گفتم:
- ساعت 11 و نیم اماده شده بود الان ساعت 3 و نیم نزدیک4 گذاشت رفت گوشیش هم خاموشه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت120
#سارینا
رو به کامیار لب زدم:
- حق من نبود بازیچه اش بشم باید به من می گفت نه قلب منو با بازی ش بشکونه!نه هر شب بساط من اه و گریه باشه!
#۴ماهبعد
چهار ماه دیگه گذشت .
می شه گفت نه من زندگی داشتم نه سامیار و نه بقیه با دیدن ما زندگی داشتن.
همه بسیج شده بودن من سامیار رو ببخشم اما نمی تونستم!
باید به خاطر کاری که باهام کرده بود دروغی که بهم گفته بود توان پس می داد.
توی اداره خونه ی خودم خونه ی اقاجون هر جا که می رفتم بود.
پیام می داد زنگ می زد جواب نمی دادم نامه می نداخت توی حیاط.
اگر می شد حتی به زور منو می برد خونه اش اما چون می ترسید حالم بد بشه اونم الان که پا به ماه بودم سعی می کرد فقط با التماس و نامه کار رو پیش ببره.
امشب می رفتم توی 9 ماه کامل و این حجم از چاقی و سه تا بچه امونم رو بریده بود.
و مشکل اصلی اینجا بود که به دنیا اومدن من 3 تا بچه رو چطور بزرگ کنم؟
اونم منی که بچه های اول ام ن و اصلا تاحالا بچه کوچیک دست نگرفتم.
صدای در اومد.
از مبل گرفتم و بلند شدم نگاه کردم دیدم باز سامیاره.
اشفته تر از همیشه.
خودمم حال خوبی نداشتم اما نمی تونستم ببخشم ش هم.
نفس مو با اه رها کردم و می دونستم تا نیاد تو حرف نزنه نمی ره و دلمم براش سوخت بمونه توی سرما.
دکمه باز کردن درو زدم و برگشتم نشستم روی مبل.
باز درد داشتم با اینکه تمام امروز نشسته بودم اما درد داشتم و تیر های خفیفی می کشید بدن ام.
گاهی انقدر درد داشتم با گریه به بچه ها التماس می کردم اروم باشن.
ولی مگه اون کوچولو های توی شکمم متوجه می شدن؟
در باز شد و سامیار اومد داخل.
نگاه گذارایی بهش انداختم دلم براش تنگ شده بود.
ای کاش بهم دروغ نمی گفتی سامیار ای کاش..
از بس دنبال من بود انگار زن و شوهر بودیم و قهر!
هر جا می رفتم این بشر بود!
گاهی فکر می کردم ردیاب بهم وصل کرده و هر جا برم میاد اما بعد فهمیدم شبا توی ماشین در خونه حتی می خوابه و اصلا نمی ره مگر اینکه بخواد دوشی بگیره.
نشست روبروم و زل زد بهم.
منم تلوزیون رو روشن کردم و سعی کردم بهش توجه نکنم.
اما درد هایی که گاه و بی گاه سراغ ام می یومد طاقت فرسا بود و اخمامو توی هم می برد.
دکتر گفته بود یه هفته ی دیگه وقت دارم.
بعد از نیم ساعت سامیار لب زد:
- لباسات کجاست؟فکر کنم امشب راحت می شی خانومم.
فکر کنم حق با اون بود چون اروم که نمی شدم هیچ هی بیشتر می شد.
به اتاق اشاره می کردم چون واقعا نای بلند شدن نداشتم.
سریع رفت و برگشت.
کمک کرد بلند بشم و واقعا نیاز داشتم به این کمک و چیزی نگفتم.
سوار ماشین ش شدیم و سریع نشست و حرکت کرد.
مدام بهم نگاه می کرد که اخر سر عصبی گفتم:
- جلوتو نگاه کن به کشتن ندی بچه هامو.
سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش خانومم .
از لفظ خانومم ش دلم غنچ رفت.
اما به روی خودم نیاوردم و اخم کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت119 نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️
#ناحله
#قسمت120
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد..
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'