eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 داخل رفتم روی مبل نشسته بود و امیر ارسلان کنارش خواب بود به تلوزیون خاموش زل زده بود و ناراحتی از چهره اش بیداد می کرد و عمیق توی فکر بود. امیر ارسلان و بغل کردم و روی مبل دیگه گذاشتم بازم متوجه ام نشد گل و کادو و شیرینی رو روی میز گذاشتم که به خودش اومد و با دیدن من تعجب کرد و بعد اخم. دوباره نگاهشو به تلوزیون دوخت و محلم نزاشت. لب زدم: - سلام. جواب مو نداد که گفتم: - می دونم اشتباه کردم معذرت می خوام من چون خانواده امو الان پیدا کردم خودمو گم کردم از تو غافل شدم ببخشید اومدم جبران کنم. بهم نگاهی انداخت و هر طوری بود از دل ش در اوردم و با ارغوان برگشتم عمارت و همه خوشحال شدن. امروز روز عروسی بود و از ساعت7 باید می رفتم ارایشگاه. قرار بود برای ساخت کلیپ مون محمد منو برسونه ارایشگاه. لباس قشنگی پوشیدم و با لبخند به خودم نگاه کردم. حتما محمد خوشش میاد. امیر ارسلانم که از همیشه خوشتیپ تر شده بود و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم پایین رفتم و گفتم: - محمد من حاظرم بریم؟ برگشت سمتم و گفت: - ارغوان من باید مامان و ببرم دکتر امروز نوبت داره بقیه کار دارن تو خودت برو عزیزم. و دوباره برگشت و داشت دارو های بی بی زینب و جمع می کرد. متعجب نگاهش کردم و گفتم: - ولی قراره کلیپ بگیریم فیلم بردار الانا میاد وسایل تو ماشینته. برگشت و سریع از کنارم رد شد و گفت: - عزیزم نمی شه که مامانم تنها بره حالا اینجای فیلم و نگیریم مگه چی می شه وسایل هم بزار توی ماشین خودت. لب زدم: - خوب مامانت با بابات بره! اخمی کرد و گفت: - مگه من مردم ؟گیر نده دیگه ارغوان اول صبحی برو عزیزم برو. نفس عمیقی کشیدم تا اروم باشم. بی توجه بهش از عمارت بیرون زدم بلکه بفهمه دلخور شدم و دنبالم بیاد اما هیچی! وسایل و جا به جا کردم خودم و فیلم بردار و رد کردم رفت. سوار ماشین شدم و امیر ارسلان و روی صندلی شاگرد نشوندم و راه افتادم. ظبط و روشن کردم که از شانس خیلی خوبم اهنگ غمگین پلی شد! همینو کم داشتم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان لب زد: - خودت حاضر بودی محمد بمیره؟ بهش نگاه کردم کردم و گفتم: - معلومه که نه! شایان درمونده زد کنار و گفت: - چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم! با بغض گفتم: - شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم. جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم! سرشو از روی فرمون برداشت و گفت: - گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم! اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت. حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش. از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم. چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش. لب زدم: - دستمو ول کن. بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست. با لحن ملتمسی گفت: - بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم. نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب! بازم بغض کردم. لعنت به این بغض! به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد. در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم. تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم. فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟ ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد. چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت. چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود. فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت: - الو الو غزال می شنوی صدامو؟ نگران گفتم: - اره داداش بگو. فرهاد سریع گفت: - شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده. سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود: - الو سلام خا... نزاشتم ادامه بده و تند گفتم: - غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن. فوری گفت باشه و قطع کرد. اما فرهاد از کجا می دونست؟ شایان خمیازه ای کشید و گفت: - ساعت چنده؟ نگاهی انداختم و گفتم: - 6 و نیم. ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود. متعجب گفت: - 6 و نیم صبح؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در خونه امو باز کردم . همون خونه ای که قبلا خونه سامیار اینا بودوو وقتی رفت من فقط به عشق خودش اینجا رو خریدم و اتاق شو دست نخورده نگه داشتم با تمام وسایل ش. داخل رفتم و خواستم درو ببندم که بسته نشد نگاه کردم پای یه نفر میون در بود. ترسیده عقب رفتم که در باز شد و قامت سامیار رو دیدم. چقدر اشفته و داغون بود. درو بست و بهم نگاه کرد. مستقیم زل زده بود توی چشم هام. فقط غم بود که توی نگاه دوتایی مون جا خوش کرده بود. لب زد: - می خوام باهات حرف بزنم. دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی . داخل رفتیم و روی کاناپه نشستم گوشی شو باز کرد و یه فیلم پلی کرد داد دستم توی همون ویلا بود که عملیات بودیم و تصویر روی سامیار بود و صدای کامیار اومد: - خوب سارینا بیین امروز روز دومی هست که اومدیم اینجا و تو فکر می کنی سامیار بهت خیانت کرده اما بشو از زبون خودش این فیلم و می گیرم که وقتی مشکل حل شد و سامیار اومد حقیقت و گفت فکر نکنی الکی می گه سامیار شروع کن. تازه فهمیده بودم عشق من تحت فشاره! فهمیدم کاملیا از اون عفریته ای که فکر شو می کردم صد پله بالا تره. فیلم که تمام شد گوشه و پایین اوردم و به سامیار نگاه کردم. لبخند غمگینی زد و گفت: - من خیانت کار نیستم فقط دارم از جون تو که عزیز ترین فرد زندگیمی مراقبت می کنم کاری به خودم ندارم اما اگر طبق خواسته کاملیا عمل نمی کردم صد در صد اولین نفر تو رو لو می داد و من دق می کردم مجبور شدم برنجونمت تا حداقل داشته باشمت چه بسا از دور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت117 مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدم
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد. ایفون رو برداشتم _جانم بابا +مهمون هامون اومدن به مامان بگو . بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم. دهنم از استرس خشک شده بود. آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت! چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت +خببب؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم _اومدن مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت. تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن. بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود. حس خیلی عجیبی بود. دلم‌میخواست زودتر ببینمش ! خیلی دلم براش تنگ شده بود. رو صندلی نشستم و منتظر موندم. صداها نزدیک تر شد. صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم. میخواستم زودتر پیششون برم. صدای محمد نمیومد. یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه. +چایی نریختی؟ _بابا تازه اومدن که!! رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود +آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز. آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد. +بیا برو سلام کن یه گوشه بشین. ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟! به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره‌ با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد. به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم. محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود. سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم‌. یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود. از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم. به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود. با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید. بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد . شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم‌ . انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد. بهم نزدیک شد! تو فاصله یه متری باهام ایستاد. دست گذاشت تو موهاش و گفت +تبریک میگم!!! از جلوم رد شد و کنار محمد نشست . خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره. اصلا این اینجا چیکار میکرد؟ تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم.چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...! چقدر من بدبختم. با اشاره ی مامان روی مبل‌ روبه روی ریحانه نشستم. یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت.دلیل رفتارش و نمیدونستم. تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم. دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید. جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون. نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه. بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت +عه!!!اینم موهاش مث منه که!!! خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری.به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که... باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت. یه مشت نگاه رو سرم ریخت . چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم. سنگینی این نگاها آزارم میداد. سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن. دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده. پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه! سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم‌. بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن. چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم‌ . بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت. صداهاشون تو سرم اکو میشد. انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش. یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد. مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد. آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم. مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟! یه نفس عمیق کشیدم‌ .چاییم و رو میز گذاشتم. باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت. دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه. یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت +خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت +خیلی خوش اومدی پسرم مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد. تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کم‌ میکردی!! ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'