👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت88
#سارینا
خودم بلند شدم و توی همون اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
ضعف کرده بودم و حالم اصلا خوش نبود.
حسابی سردم شده بود و فشارم افتاده بود.
زیر پتو رفتم تا یکم گرمم بشه بهتر بشم.
سامیار با ظرف غذا توی اتاق اومد و گذاشت روی تخت و گفت:
- ضعف کردی اگه نخوری حالت بد می شه..و.
نیم خیز شدم که فکر کرد می خوام بخورم ولی سینی رو پرت کردم پایین و صدای بدی داد.
دراز کشیدم و چشامو بستم.
که دست سامیار روی دستم نشست و جفت دستامو بالای سرم به تخت دستبند زد و گفت:
- من یه پلیس ام زبون ادم های شیطون و لجباز و خوب می فهمم عزیز دلم!
بعد داد زد:
- کامیاررر یه ظرف دیگه غذا بیار.
کامیار با غر غر اورد و گفت:
- ای بابا شدیم اشپزباشی خانوم.
سامیار ازش گرفت و گفت:
- چقدر نق می زنی بابا درست با زن م رفتار کن ها.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- عمرا زن تو نمی شم می رم زن مصطفی می شم.
با خنده گفت:
- به مصطفی که گفتی منو دوست داری.
#سامیار
چشاشو با حرص بست و زیر لب مصطفی دهن لقی زمزمه کرد.
و چشاشو وا کرد قاشق و جلوی دهن ش گرفتم که بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- فقط از خودت متنفر ترم می کنی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بخور!
روشو کرد اونور که گفتم:
- پس شرمنده به روش پلیسی بهت می دم.
و فک شو بین دستم گرفتم که صورت ش جمع شد از درد و دهن ش وا شد که قاشق و توی دهن ش گذاشتم و محتویات ک ریختم تو دهن ش با دست دهن شو گرفتم و هر چی تکون خورد دید نمی تونه کاری بکنه و مجبوری قورت ش داد.
۵ قاشق اولی به همین مدل گذشت که گفت:
- ولم کن خفه کردی خودم می خورم ایی دستام زخم شده عوضی.
دستاشو وا کردم و نشست به تخت تکیه داد و با حرص بشقاب و از دستم کشید و خورد.
چنان می خورد که حس می کردم منو داره می جوه!
تمام که کرد بشقاب و پرت کرد تو بغلم و گفت:
- گوشیمو بده.
بشقاب و پایین گذاشتم و گفتم:
- شرمنده!
پوفی کشید و گفت:
- حداقل گوشی تو بده یه زنگ بزنم به امیر.
شماره امیر رو براش گرفتم و دادم دستش.
#سارینا
با شنیدن صدای امیر بغض کردم:
- اخ سامیار سگ سفت پیدات کنم می کشمت چنان بزنمت اسم خودتو یادت بره سارینا رو کجا بردی عوضی .
لب زدم:
- داداش سارینام.
بهت زده گفت:
- قربونت برم من دورت بگردم خوبی کجایی اذیتت که نکرد؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا پیدام کن من نمی خوام پیش این نامرد باشم با اون داداش نامرد تر از خودش.
امیر عصبی تر شد و گفت:
- گریه نکن گریه نکن ببینم مگه تو ضعیفی گریه می کنی، باید تا پیدات کن دهن شونو سرویس کنی مثل قدیم خوب؟
بغض کرده گفتم:
- خوب.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت89
#سارینا
و امیر گفت:
- الان بگو کجایی؟
نگاهی به اتاق انداختم و گفتم:
- نمی دونم فقط تو یه خونه ام نمی دونم کجام کدوم شهر هیچی نمی دونم برو ازش شکایت کن.
امیر گفت:
- این کارو کردم سامیار احمق تو رو برده وسط یه عملیات مخفی کشوری تا عملیات تمام نشه حق برگشت نداری چون الان تو افراد اون عملیات و دیدی!
وارفته به سامیار نگاه کردم.
که گوشی رو ازم گرفت و بلند شد و گفت:
- خوب دیگه دیدی خوبه فعلا بای.
و قطع کرد.
بهت زده گفتم:
- منو اوردی وسط عملیات؟
کامیار گفت:
- یس!
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- کی با تو بود نخود هر اش؟همین بهتر نیستی بودی هر روز به زحمت ام می نداختی یه کشیده بهت بزنم!
با مسخرگی نگاهم کرد وگفت:
- برو بابا جوجه من دست رو بچه ها بلند نمی کنم و گرنه الان باید تو کما خوابیده بودی.
پوزخندی زدم گفتم:
- قبلا داداشت 6 ماه فرستادم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت90
#سارینا
پوزخندی زدم و گفتم:
- قبلا داداشت 6 ماه فرستادم نیاز نیست تو زحمت بکشی!
متعجب به سامیار نگاه کرد و گفت:
- زدیش؟
سامیار گفت:
- ماجراها داره ولی مگه جرعت شو داشتم؟ یه ایل پشتشه! الانم دوسش دارم می خوام مال خودم بشه بقیه ماجرا رو فهمیدن اقا جون طرد ام کرده! بهم زنگ زد گفت دمپرش بشم سر و ته امو یکی می کنه! واسه همین دزدیدمش اوردمش توی این عملیات راه برگشتی نباشه نتونن کاری بکنن!
کامیار گفت:
- با این حساب عملیات تمام بشه برگردی دهنت سرویسه؟
سامیار گفت:
- اره .
کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- حالا چرا انقدر عزیزه؟چون خوشکله؟
سامیار گفت:
- تو خوشکلی که سره ولی یکی یدونه هم هست تو لوس کردن هم اوله زبون می ریزه بیا و ببین خون می ریزه سرش اقا بزرگ! برگردیم اول بابا دهنمو سرویس می کنه عزیز دوردونه باباست.
کامیار گفت:
- ما که لوس بازی ندیدم هر چی بوده وحشی بازی بوده لامصب چقدر هم شبیهه منه!
سامیار گفت:
- اره مثل خودت هم شره!
با حرص گفتم:
- تمام شد؟
سر دوتاش چرخید سمتم و گفتم:
- می گم واسه چی منو اوردی وسط عملیات؟ اون قبلی کمت بود این یکی رو هم اضافه کردی؟چی می خوای از جون من؟
کامیار گفت:
- چی می گه عملیات قبلی چیه؟
سامیار گفت:
- یه عملیات بهم داده بودن بین مدرسه دخترانه مواد پخش می شد عوامل شو می خواستیم سارینا تو همون مدرسه بود با کمک سارینا حل شد! پرونده بعدش هم اتفاقی سارینا بود حل شد فقط کم مونده بود بمیره!
کامیار گفت:
- مگه از این کاری هم بر میاد؟
با خشم گفتم:
- هه 2 تا پرونده رو داداش جناب سرگردت نتونسته حل کنه من حل کردم 3 سال درس و توی یه سال خوندم و نظام ثبت نام کردم قبول شدم فردا اولین روز کاریمه توی اداره ای که اسن نکبت هست.
و به سامیار اشاره کردم.
کامیار گفت:
- جالب شد نه حالا نظرم عوض شد معلومه یه پخی هستی اونم صد در صد به خاطر اینکه به من رفتی!
صورت مو حالش چندش جمع کردم و گفتم:
- به پا اعتماد به نفس ت غرق ت نکنه خودشیفته تو هم داداش این خری عموم به اون مهربونی خوبی شما به ای
بی بیشعور و شخصیتی!
کامیار رو به سامیار گفت:
- داداش دقیقا عاشق چی این شدی؟بابا خداوکیلی این تا کاملیا؟
با اوردن اسم اون بغض کردم باز.
چشم سامیار خورد بهم و با خشم رو به کامیار گفت:
- باز تو اسم اینو اوردی بابا بس کن دیگه
حالا الان سارینا فکر می کنه من عاشق چش و ابروی اون بودم.
و رو به من کرد و گفت:
- ببین کاملیا خانوم یکی از همکار های ماست من و کامیار و ایشون همخونه بودیم به عنوان گروه تجاری توی عملیات اون خانوم یه علاقه هایی به من پیدا کرد من هر بار بی تفاوت رد شدم و بهش گفتم که سوتفاهمی پیش نیاد حتا نگاهش هم نمی کردم .
کامیار گفت:
- راست می گه احمقه نگاهش نمی کرد قشنگ بود که!
سامیار گفت:
- من سارینا رو ورداشتم اوردم اینجا دل شو به دست بیارم ببینم تو کلا منو از قلب ش پاک نمی کنی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت91
#سارینا
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
نگاهی به خونه انداختم.
تک اتاقه بود همین اتاقی که من توش بودم و این پذیرایی و اشپزخونه.
حدود5 تا پسر هم نشسته بودن توی پذیرایی پای یه سری سیستم و لب تاب.
روی اولین مبل نشستم و پوهامو توی دلم جمع کردم و بهشون نگاه کردم.
لب زدم:
- می شه ادرس اینجا رو بگید؟
کسی حرفی نزد!
در اتاق باز شد و کامیار و سامیار هم بیرون اومدن.
سامیار کنارم نشست که اون ور تر رفتم و گفتم:
- واسه چی هی میای جفت من تو نامحرم منی نمی خوام گناه کنم!
سامیار ریلکس گفت:
- نامحرم بودی که نگاهت هم نمی کردم من خودم روی این مساعل خیلی حساسم!
متعجب گفتم:
- انگار قشنگ دین و احکام شو نخوندی! پسر عمو و دختر عمو نامحرم همن!
سامیار گفت:
- می دونم ولی من و تو که محرم ایم!
خنده عصبی کردم و گفتم:
- اها چطور؟حتما می خوای بگی دلت پاک باشه!
خیلی ریلکس گفت:
- نه من خودم مذهبی ام ها! من و تو محرم ایم چون ضیغه بین مون خونده شده وقتی تو کوچیک بودی و من نوجوون خودت بعله رو به من دادی.
چشمام گرد شد و بهت زده گفتم:
- برو گمشو بابا چرا دروغ می گی!
سامیار گفت:
- به خدا راست می گن اقا بزرگ هم می دونه همه می دونن پدر اقا بزرگ خیلی ما رو بین نوه ها دوست داشته از بچه ما رو نشون و صیغه کرده بود گفته بود مال همیم! تو 2 سال پیش اینو فهمیدی که عاشقم شدی و من کوتاه فکر الان!
ناباور بهش نگاه کردم و چشام گشاد شده بود.
چی داشتم می شنیدم اصلا باورم نمی شد!
سامیا گفت:
-
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت92
#سارینا
سامیار گفت:
- کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم!
لب زدم:
- نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟
سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت:
- اینا.
بهت زده متن و خوندم درست بود!
یعنی من زن شم؟
اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم:
- همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز.
سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم.
کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد.
افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم .
که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین.
ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت:
- چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟
کمک کرد بلند بشم که گفتم:
- می ریم فسخ ش می کنیم.
جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل.
کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید!
سامیار گفت:
- کسی از تو نظر خواست نابغه؟
که صدای زنگ اومد.
کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت:
- خانوم رستمیه!
متعجب گفتم:
- رستمی کیه دیگه!
کامیار گفت:
- ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه.
حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد.
چی می خواست اینجا؟
نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟
سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود!
سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انقدر خوشحالی از اومدن ش؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد!
خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه!
کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل.
یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی!
به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت:
- توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت .
سامیار اخم کرد و گفت:
- ممنون بعله با دختر عموم اینجام.
تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا.
دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت:
- سلام خوشحالم از دیدنت.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون همچنین.
نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت:
- عزیزم شما هم پلیسی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله فردا اولین روز کاری منه!
یهو خندید و گفت:
- چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها.
خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم:
- عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟
لبخند زورکی زد و گفت:
- 25
لبخند مو گسترش دادم و گفتم:
- از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟
نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت:
- از 22 سالگی سطفان هستم.
لبخند م عمیق تر شد و گفتم:
- واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از 15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم!
سری تکون داد و به زور گفت:
- موفق باشی گلم.
کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه.
کاملیا گفت:
- سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟
اروم گفتم:
- از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم.
و لبخند زورکی به روش پاشیدم.
از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده .
سامیار گفت:
- مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی .
کاملیا گفت:
- اتاق من کدومه؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت93
#سارینا
تو حیاط رفتیم قسمت پشت صدای خنده های کامیار تا اینجا هم می یومد.
سامیار هم داشت می خندید.
به کامیار رسیدیم که روی تخت نشسته بود و فقط می خندید.
با دیدن ما خنده اش بیشتر شد و گفت:
- وای دمت گرم سارینا بابا ایول نه باورم شد عین خودمی افرین.
با خشم برگشتم سمت سامیار که خنده از لبش پاک شد و گفتم:
- دو دقیقه پیش خانومم خانومم می کردی این دختره کاملیا رو دیدی لال شدی شدم دختر عموت؟ باشه اقا سامیار باشه یه دختر عموی نشونت بدم هز کنی! فقط یه بار دیگه جرعت داری بگو خانومم می زنم تو دهنت دهنت پر خون بشه!
و سمت خونه رفتم که گفت:
- تو که اومدی هوا بخوری! کجا می ری سارینا! من منظوری نداشتم.
لب زدم:
- به اندازه کافی هوا خوردم.
فقط همین کاملیا رو کم داشتم که اضافه شد.
دلم برای بسیج تنگ شده بود برای ادم های خوب اونجا که کسی رو ناراحت نمی کردن و با مهربونی و صداقت و ادب باهم رفتار می کردن.
نه اینجا که دلم از سامیار شکسته بود و باهاش صاف نمی شد یا اون کامیار روی مخ یا اون کاملیا که نیومده دوست داشت اذیتم کنه یا خودشو برتر من بدونه!
من از این چیزا خوشم نمی یومد اذیت می شم!
کنار حوز توی حیاط نشستم با دیدن در چشام درخشید!
یعنی برم؟
بی معطلی درو باز کردم و فرار!
حتا نمی دونستم کجام!
چادرمو کنار زدم و دستمو توی جیب م کردم.
250 تومن پول نقد باهام بود.
خوبه می تونستم تاکسی بگیرم حداقل.
اما رفت و امدی اینجا نبود گوشی هم باهام نبود.
با دیدن یه مردی سمت ش رفتم و گفتم:
- سلام اقا می شه با تلفن تون یه زنگ بزنم،؟
سری تکون داد و ازش گرفتم شماره ی امیر رو گرفتم که جواب داد:
- الو داداشی.
بهت زده گفت:
- دورت بگردم کجایی ها؟ نفسم؟
رو به مرده گفتم:
- می شه ادرس اینجا رو بگید؟
داد و کامل بهش گفتم.
مرده رفت و دو دقیقه دیگه موندم اما کسی نیومد و در خونه به شدت باز شد و سامیار و کامیار اومدن بیرون .
با دیدن من نفس راحتی کشیدن.
سامیار دوید سمتم و دستمو گرفت و سمت خونه رفت.
اخ که امیر داره میاد تیکه پاره ات کنه سامیار!
داخل رفتیم و کامیار گفت:
- کجا داشتی می رفتی به سلامتی؟
رو مبل نشستم و گفتم:
- اگه لازم بود بهت می گم حتما.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت94
#سارینا
سامیار نفس شو فوت کرد و نشست کنارم.
کاملیا نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
نه ای گفتم.
شونه ای بالا انداخت و به سوهان کشیدن ناخون هاش ادامه داد.
مگه پلیس نیست چرا اینجوریه؟
صدای در اومد و همه تعجب کرده بودن.
من که می دونستم امیره.
کامیار رفت درو باز کنه و با سر و صدا در به شدت باز شد و امیر اومد تو.
پر کشیدم سمت ش و محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم من قربونت برم .
با دیدن سامیار حمله ور شد سمت ش و دست به یقعه شدن.
و چند تل مشت محکم رونه صورت سامیار کرد و منم دست به سینه نگاهشون می کردم.
بقیه سریع امیر و جدا کردن ازش خواستم برم کمک امیر که کامیار داد زد:
- سامیار یالا سارینا رو بردار فرار کن برو همون جا که خودت می دونی.
عقب عقب رفتم سمت امیر دویدم که کامیار بازومو گرفت و هلم داد سمت سامیار.
پرت شدم توی بغل سامیار و چنان بازومو گرفت گفتم الان می شکنه.
ولی یکم گیج بود و خون از بینی ش می ریخت .
کامیار چیزی به بقیه گفت که یکی شون ماده ای روی بینی دستمال انداخت و به بینی امیر فشار داد.
جیغ کشیدم و می خواستم برم کمکش اما سامیار و کامیار نمی زاشتن.
گریه می کردم و جیغ می کشیدم اما ولم نمی کردن و امیر بی هوش شد و روی زمین رهاش کردن و داد زدم:
- امیرررر داداششششش چیکارش می کردین امیررررر.
کامیار گفت:
- یالا باید بریم کاملیا دستمال.
کاملیا یه دستمال برداشت و از همون مواد ریخت روش و جلو اومد و به صورت م فشار داد چنان که حس کردم بینی م الان می شکنه و تا نفس کشیدم بیهوش شدم.
چشم باز کردم توی یه خونه دیگه بودیم!
اروم نشستم بقیه روی مبل ها نشسته بودن و سامیار و کاملیا روی مبل سه نفره و کاملیا داشت خون بینی شو پاک می کرد.
پلکی زدم دستمو به مبل گرفتم بلند شدم.
سامیار نگاهش خورد بهم و نگاهی به خودش و کاملیا انداخت و بلند شد .
با چشم دنبال کامیار گشتم نبود.
لب زدم:
- اون عوضی کوش؟
کاملیا اخم کرد و گفت:
- درست حرف بز..
دستم بالا رفت و یه کشیده محکم بهش زدم که سکوت همه جا حکم فرما شد و همه با بهت نگاهم کردن.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- فقط یک بار! فقط یک بار دیگه جرعت داری کار امروز تو با من تکرار کن تا ببینی عواقب ش چیه خوب عزیزم؟
ناباور نگاهم کرد و ادامه دادم:
- و یک بار دیگه دست به سامیار بزنی جفت تونو اتیش می زنم!
جاش نشستم و پنبه رو برداشتم و به سامیار نگاه کردم که نشست.
و براش پاک کردم و به کبودی ها کرم زدم.
دارو گیجم کرده بود حسابی و مدام دستمو به سرم می گرفتم.
سامیار گفت:
- می خوای بریم بیمارستان؟
چشامو بستم و با غیظ گفتم:
- نه پسرعمو.
از عمد گفتم پسر عمو حرص ش بدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت95
#سارینا
این ویلا هم مثل همون دوتا اتاق داشت.
سمت اتاق رفتم که کاملیا جلوم سبز شد و گفت:
-اون اتاق منه زود تر برش داشتم!
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- شما منو بیهوش کردید به زور اوردید اتاق هم مال تو باشه؟
کنارش زدم و توی اتاق رفتم و چادرمو اویزون کردم.
روی تخت دراز کشیدم و زود خوابم.
چشم که باز کردم ساعت 1 شب بود.
نشستم سامیار پایین تخت جا پهن کرده بود خوابیده بود.
از تخت پایین اومدم و چادرمو برداشتم سرم کردم.
بیرون زدم صدای خنده های کاملیا ویلا رو پر کرده بود و حسابی با پسرا گرم گرفته بود البته کسی زیاد نمی خندید جز خودش.
با دیدن کامیار اخمامو تو هم کشیدم که گفت:
- اینجور که تو نگاهم می کنی حتما باز می خوای بزنی!خدایی این بار بخوای بزنی می زنمت.
دست بلند کردم بزنم ش که دستمو گرفت و پیچوند.
اییی گفتم و پام لگد محکمی نثارش کردم بدتر دستمو پیچوند که جیغ کشیدم:
- سامیاررررررررر.
در اتاق به شدت وا شد و سامیار شلخته اومد بیرون سریع سمت مون اومد و تا کامیار ولم کرد یه مت محکم زدم تو بینی ش و پشت سامیار قایم شدم.
چشای کامیار گرد شده بود و دستشو به بینی خون الود ش گرفت.
چنان با خشم نگاهم کرد که همچین یه لحضه از کارم پشیمون شدم.
خواست بزنتم که سامیار مانع شد و به زور می خواست سامیار و کنار بزنه:
- من باید این دختره ی پرو برو بزنم ببین بینی مو چیکار کرده باید بزنم ش برو کنار برو کنار من یکی اینو بزنم دلم خنک بشه.
سامیار به زور نشوندش و برگشت سمتم و گفت :
- خوبی؟ چیزیت نشد؟
کامیار با خشم گفت:
- زده تو بینی من به اون می گی خوبی؟
ایشی کردم و گفتم:
- انگار حالا چقدر محکم زدم فقط دستم خورد به بینی ت.
بینی شو نشونم داد و گفت:
- این فقط دستت خورده اره؟ تو انگار من باباتو کشتم اینطور زدی.
خیلی ریلکس گفتم:
- خوبت کردم نوش جونت.
روی مبل نشستم و گفتم:
- اخ دستم درد گرفت که اینو زدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت96
#سارینا
کامیار با خشم نگاهم کرد و بی توجه بهش گفتم:
- من گرسنمه!
کامیار با کنایه گفت:
- برو غذا درست کن یا حضرت عالیه تا حالا دست به ماهیتابه و گاز نزده؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دقیقا مامان من حتا نمی زاره یه قاشق جا به جا کنم .
کامیار پنبه رو به بینی ش فشار داد و گفت:
- داداش ما رو ببین کیو می خواد بگیره باید بره سر خیابون شکم شو سیر کنه!
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- هه مگه داداشت قراره به خاطر شکم ش با من ازدواج کنه؟ اگه واسه شکم شه که بره اشپز بگیره!
کاملیا پارازیت اومد وسط و گفت:
- یه دختر باید کد بانو باشه عزیزم اشپزی بلد نباشی که به درد نمی خوری!
کامیار لایک بهش نشون داد و منتظر به سامیار نگاه کردم که گفت:
- اره خوب هر دختری باید اشپزی بلد باشه.
بلند شدم و گفتم:
- عه پس مسیر و اشتباه اومدی جناب بنده این کاره نیستم علاقه ای هم ندارم زن تو بشم! زنگ بزن داداشم بیاد دنبالم.
سامیار گفت:
- یاد می گیری عزیزم همه از تو شکم مادرشون اشپز نشدن!
نشستم و گفتم:
- یکی زنگ بزنه سفارش غذا بده .
کاملیا واسه خود شرینی بلند شد و گفت:
- خودم می پزم.
و رفت اشپزخونه.
گوشی سامیار زنگ خورد گرفت سمتم و گفت مامانته.
پوفی کشیدم و گفتم:
- الان باز گریه می کنه همش تقصیر توعه انقدر مامان من اذیت شد خاک تو سرت.
با دهنی صاف شده نگاهم کرد و گوشی رو گرفتم.
بغض کرده گفت:
- سارینا مامان.
صداش اکو وار توی خونه پیچید.
متعجب به سامیار نگاه کردم که گفت:
- حتما بلوتوث ام به باند ها وصل شده تو حرف تو بزن.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سلام مامان جان خوبی؟
زد زیر گریه گفت:
- الهی دورت بگردم خوبی؟ اذیتت که نکرده سامیار!
نگاهی به سامیار انداختم و گفتم:
- نه مامان مگه جرعت شو داره؟
مامان اروم تر شد و گفت:
- الان کجایی مامان؟ غذا خوردی؟
گفتم:
- نمی دونم مامان یه ویلا الان رفتن درست کنن خوب بود می خورم نبود سفارش می دم نگران نباش.
بغضش و قورت داد و گفت:
- دورت بگردم من مامان جان دارو هاتو می خوری که؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اره مامان بابا کجاست؟
صدای بابا پیچید:
- سلام شیر دختر بابا این مامانت که گوشی رو نمی ده به من هر چی بهش می گم بابا خانوم دخترم یه تنه همه رو حرفیه دختر نیست که پسره باورش نمی شه!
خندیدم و گفتم:
- معلومه که شیرم ناسلامتی خودت بزرگم کردی ها هم دخترم برات هم پسر .
بابا کیف کرد و گفت:
- می دونم بابا جان عزیزی خاندانی الکی که یکی عزیز کل فامیل نمی شه! عموت گفت بهت بگم یه فرصت به سامیار بدی جبران کنه برات بابا جان یکم باهاش نرم تر باش بزار خودشو ثابت کنه عزیزم شاید حال خودت هم بهتر شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من دیگه به هیچ مردی نیاز ندارم بابا وقتی نیاز داشتم نبود الانم نیاز ندارم .
سامیار خیره نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.
بابا لب زد:
- یعنی اگه الان سامیار بره زن بگیره برات مهم نیست؟
اخم کردم و به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- غلط کرد!بابا این دفعه خودم با ماشین از روش رد می شم جای 6 ماه کما ی من 2 سال بره تو کما.
بابا نمکی خندید و گفت:
- ببین دوسش داری ولی چون رنجوندت نمی خوای دوست داشتن شو ببینی بهش فرصت بده دخترکم شاید لیاقت اینکه کنارت باشه رو پیدا کنه!
شاید حق با بابا بود.
لب زدم:
- باشه بابا یه کاریش می کنم هوای مامان رو داشته باش داداش امیرم کجاست؟
بابا گفت:
- بهم گفت چی شده حالش بهتر شده بود سامیار رو زده بود الانم رفته تو اتاقت رو تخت گرفته خوابیده می گه بوی عطر سارینا رو می ده.
بغض کرده گفتم:
- دلم براش تنگ شده هر شب پیش امیر بودم سختمه ازش دل بکنم.
بابا با خنده گفت:
- بلاخره که چی تو باید ازدواج کنی امیر باید زن بگیره.
حس حسودی م گل کرد و گفتم:
- اگر زن شو بیشتر من دوست داشته باشه تک تک موهاشو می کنم.
بابا خندید و گفت:
- حسود .
خندیدم و گفتم:
- من برم بابایی فعلا.
خداحافظ ی کردیم و گوشی و دادم به سامیار.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت97
#سارینا
یکی از بچه ها که پای سیستم بود گفت:
- پس به سلامتی قراره بهش فرصت بدی؟جنگ و دعوا تمامه؟
به سامیار نگاه کردم که ملتمس نگاهم می کرد و گفتم:
- همین یه بار و بهت فرصت می دم کار هاتو جبران کنی اگر اگر خطا کنی باز ذره ای بهم اسیب بزنی همه چی تمامه!
بلند شد اومد کنارم نشست و گفت:
- قول می دم جبران کنم همه چیز رو.
لبخندی رو لبم نشوندم که دلش قرص شد و دست کرد توی جیب ش یه جعبه در اورد.
باز شد کرد ناباور بهش نگاه کردم.
همون حلقه هایی بود که اون روز من توی پارک برده بودم دستمون کنیم و بعدش.
سامیار لب زد:
- موند پیشم راست ش دلم نیومد بندازم نمی دونم چرا شاید دلم از این روز ها خبر داشت.
حلقه رو دستم کرد و منم حلقه شو دست ش کردم.
سر بلند کردم که دیدم کاملیا با نفرت داره نگاهم می کنه.
وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند مصنوعی زد و برگشت توی اشپزخونه.
بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم با شدت داشت محتویات توی قابلمه رو هم می زد.
لب زدم:
- اروم هم بزن.
برگشت نگاهی بهم انداخت و فقط سر تکون داد.
مدام می رفت توی فکر و اصلا انگار تو حال خودش نبود.
خواستم کمک ش کنم اما گفت برم و به کمک نیاز نداره.
برگشتم و کنار سامیار نشستم که حرف ش با کامیار رو قطع کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خوبی؟نمی خوای بری استراحت کنی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که دستمو توی دست ش فشرد.
کامیار گفت:
- دلم زن خواست بعد این عملیات حتما برای خودم استین بالا می زنم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو خودت خواستی مخفی باشی؟
دستاشو قلاب کرد پشت گردن ش و گفت:
- نو!من بچه بودم بابامو تحدید کرده بودن سر جون من به همین دلیل مخفی شدم!بعدش هم به عنوان نیروی مخفی بودم دیگه! تا الان ولی بعد این عملیات دیگه نمی خوام مخفی باشم!
سری تکون دادم و گفتم:
- سختت نیست دوری از خانواده؟
اه کشید و گفت:
- من که مثل تو عزیز دوردونه نیستم عادت کردم!مجبور شدم که عادت کنم!
اهانی گفتم و دلم براش سوخت.
وسایل و برداشتم و گفتم:
- بیا سر تو پانسمان کنم.
تو فکر رفت و گفت:
- از وقتی سامیار رو بخشیدی چه مهربون شدی قبل ش خیلی وحشی بودی!
خندیدم و گفتم:
- مقصر داداشته.
یه لگد محکم حواله ی سامیار کرد و گفت:
- نگو تو بودی هی اعصاب اینو بهم می ریختی رو من خالی می کرد خجالت بکش.
سامیار نیش شو وا کرد و گفت:
- امشب کوکم هر چی بگی می کشم!
کامیار از جیب ش یه پلاستیک حالت چهار گوش کوچیک در اورد انداخت تو بغل سامیار و گفت:
- اگه راست می گی بکش!
سامیار متعجب گفت:
- این که شیشه است.
انداخت تو بغل کامیار و گفت:
- گمشو بابا.
کامیار خندید و گفت:
- پی زر نزن بگی هر چی بگی می کشم اندازه توان ت مایه بزار
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت98
#سارینا
#صبح
دست و صورت مو شستم و چادر مو سرم کردم از اتاق بیرون بودم که یه چیزی ترکید و جیغ فرا بنفشی زدم.
ترسیده به بقیه که با کلی بادکنک و فشفشه وایساده بودن نگاه کردم.
سامیار کیک دست ش بود که عکس خودم و خودش روش بود.
بهت زده دستمو روی قلبم گذاشتم و شکه نگاهشون کردم.
سامیار جلو اومد و گفت:
- اینم جشن اشتی کنون مون.
ذوق زده نگاهش کردم و چیزی که تمام وقت بهش فکر می کردم اتفاق افتاده بود.
بلاخره من و سامیار عاشق هم شده بودیم.
بلاخره این وصال داشت اتفاق می یوفتاد بعد 3 سال دوری.
واقعا سامیارم الانم عاشقم بود و کنارم؟
یعنی دعا هام مستجاب شده بود؟
اشک توی چشام جمع شد که کامیار با لحن شوخ و خاصی گفت:
- تییف هندی شد.
بقیه خندیدن و سامیار گفت:
- مبارکمون این عشق و عاشقی دو طرفه امون.
لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم:
- مبارکمون.
کامیار جلو اومد و سر دو تامونو زد تو هم که ایی من و هوی سامیار بالا رفت.
دستمو به سرم گرفتم که گفت:
- اینو زدم که هیچ وقت از هم جدا نشید.
چپکی نگاهش کردیم.
همه خوشحال بودن جز کاملیا که معلوم بود تمام لبخند هاش زورکیه!
سامیار گوشی مو داد دستم و گفتم
- نمی ترسی در برم؟
لبخندی زد و گفت:
- نه دیگه مال خودمی کجا بری؟ بریم توی حیاط؟
سری تکون دادم و از در بیرون زدیم.
سامیار دستشو جلو اورد و دستمو توی دست ش گرفت و راه افتادم سمت قسمت پشت ساختمون .
سامیار بهم نگاه کرد و گفت:
- خیلی با چادر قشنگی! چهره ات خیلی معصوم می شه یعنی هیچ وقت فکر نمی کردم سارینا اون دختر شر و شیطون چادری بشه!
وایسادم که متعجب نگاهم کرد و ترسیده گفتم:
- سامیار .
لب زد:
- جان سامیار عزیز دل سامیار؟
زل زدم توی چشم هاش و گفتم:
- نکنه که تو منو به خاطر چادرم می خوای؟یعنی نکنه منو به خاطر ظاهرم می خوای؟
اخمی کرد و گفت:
- نه!
راه افتادیم دوباره و سامیار گفت:
- قبلا چشام باز نبود و فقط ظاهر تو رو می دیدم راست می گفتی من فقط خودمو می دیدم و خودمو برتر تو می دونستم هیچ به تو یاد ندادم مذهبی بشی!و اذیتت کردم و بهت توهین کردم عشق تو رو ندید گرفتم اما تو بهم درس دادی اونم اینکه کسی رو به خاطر ظاهر ش قبول یا رد نکنم کسی که امروز بده فردا می تونه فرشته باشه فقط به راهنمایی نیاز داره من عاشق خودت شدم سارینا بانو .
از ته دل خندیدم بعد از مدت ها یه دل سیر خندیدم از عشق خندیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت99
#سارینا
بدین ترتیب عشق و عاشقی های من و سامیار شروع شد.
فردای همون روز رفتیم ازمایش دادیم و بعد هم محضری عقد کردیم.
اینکه عزیزانمون نبودن سخت بود اما با مشورت با همه این تصمیم رو گرفتیم.
سامیار به خاطر به دست اوردن من ما رو وارد عملیاتی کرد که معلوم نبود کی تمام می شه! عملیات سختی بود و همه باید روش فکر می کردیم پس چون کنار هم بودیم عقد بهترین راه بود.
هر چند ساده و کوچیک بود اما در کنار سامیار بودن بهترین حس دنیا بود.
توی این مدت چنان منو عاشق خودش کرده بود که تمام این سه سال رو انگار داشت جبران می کرد.
با کامیار حسابی جور شده بودم و به قول خودش میگفت بعد قبول کردن سامیار اهلی شدم.
اونم مثل امیر می موند برام و حسابی توی سر و کله هم می زدیم.
عملیات سنگین بود و بچه ها همش توی کار ردیابی و شنود بودن باید اطلاعات جمع می کردن برای نیم نفوذی و این خیلی سخت بود.
چون اگر اطلاعات اشتباه یا جا به جا رسونده می شد بی شک اون گروه اجرایی توی خطر می یوفتاد و همه چیز لو می رفت.
با اینکه کامیار و سامیار شب و روز تلاش می کردن و حسابی کار داشتن اما این مانع این نمی شد که سامیار عشق من و توجه به من و فراموش کنه.
بلکه هر روز بیشتر و بیشتر می شد.
من و ملیکا هم داعم بهشون کمک می کردیم.
همه چیز خوب بود اما رفتار های ملیکا رو درک نمی کردم.
کنار بقیه وقتی بودن چنان مهربون می سد که انگار هیچکس به اندازه اون مهربون نیست اما وقتایی که بچه ها برای کاری بیرون می رفتن تغیر می کرد اخم می کرد کنایه می زد حرف های گنگی می زد که درک نمی کردم.
روی میز ناهار رفتیم و باز همه داشتن از دستپخت کاملیا تعریف می کردن.
حسن یکی از بچه ها با خنده گفت:
- کاملیا دیشب که واسه شناسایی رفتی نمی دونی چی کشیدم از گرسنگی سارینا هم که الحمدالله هیچی بلد نبود .
حالا می خوای از اون تعریف بدی حتما باید منو خورد کنی اخه؟
کاملیا خندید و گفت:
- یاد می گیره خوب.
باید امشب حتما راجب کاملیا با سامیار صحبت می کردم.
توی اتاق بودیم و سامیار داشت یه پرونده ای رو راجب جرم های افراد این باند می خوند.
منتظر موندم تا تمام بشه اما انگار تمام شدنی نبود کنارش پایین تخت نشستم که چشم از برگه بلند کرد و به من دوخت و گفت:
- چیزی شده؟