eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی بلند به حرفم خندید . یعنی قراره تو این جنگل شب و سپری کنیم؟ یهو ماشین وایساد! ترسیده برگشتم سمت مهدی ولی مهدی خیلی ریلکس بود تازه خندون هم بود! متعجب بهش نگاه کردم که گفت: - خوب بنزین تمام شد. اقایون پیاده شدن تا فکری بکنن. منم پیاده شدم و کم کم همه پیاده شدیم . کنار همسر اقای مهدوی وایساده بودم . اونم نگران بود با نگرانی نگاهم کرد و گفت: - خوبی عروس خانوم؟ سردت نیست؟ لبخندی زدم که دندون هام یخ بست: - خوبم فقط یکم ترسیدم . اونم سری تکون داد و گفت: - منم همین طور هوا سرده مسیر معلوم نیست انتن هم نیست . مرد ها می گفتن باید بمونیم ممکنه از پرتگاه یا جای بدی سر در بیاریم توی این تاریکی . تا چشم کار می کرد مزارع بود. چون زمین کشاوری و جنگل بود هوا سرد تر بود و کم کم داشتیم یخ می زدیم . سمت مهدی رفتم و گفتم: - یخ زدم اقا چی شد؟ مهدی برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چرا پیاده شدی سرده! بعد رفت سمت ماشین و از صندوق عقب کاپشن دیگه خودش رو دراورد و داد بهم . متعجب به کاپشن نگاه کردم و گفتم: - مهدی من تو این گم می شم! خنده ای کرد و گفت: - خوب از این به بعد خواستم لباس بخرم برای خودم سایز خانومم می گیرم خوبه؟ دیونه ای گفتم و روی چادرم پوشیدمش . خنده مهدی بلند شد مشتی توی بازوش زدم و گفتم: - هر هر خیلی ام جذاب شدم. رو زانو هاش خم شد و خندید: - از جذاب هم جذاب و دلربا تر شدی بانو. پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتیم پیش بقیه. بقیه هم خنده اشون گرفته بود. استین هاش خوب بلند بود و دستام معلوم نبود تو تنم زار می زد ها! تا روی زانوم بود و چون چادر تنم بود انگار کاپشن پوشیدم رو دامن! که مهدی گفت: - تو ماشین که یخ می زنیم اینجا هم نمی شد چادر زد موند واقعا سرده! اینجا مزارع پس حتما کلبه دارن که بریم و اتیش روشن کنیم فقط باید بگردیم. هر کدوم یه وری راه افتاد مهدی ام منو گذاشت پیش طاهر و زینب با هادی خودش رفت. طاهر نگاهی بهمون انداخت و نگران به زینب نگاه کرد . واقعا برای اون سخت تر بود شرایط چون باردار بود. زینب به ماشین تکیه داد و گفت: - گرسنمه . و دستشو روی شکمش گذاشت. لب زدم: - الان برات یه چیزی میارم بخوری.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 حسن نگاهی بهم کرد و گفت: - بچه ات چی؟ نگاهمو به امیر که غرق خواب بود انداختم و گفتم: - خوابه زود برمی گردم. سری تکون داد و سوار شدیم و حرکت کرد. بین راه سر حرف رو حسن باز کرد : - من توی عملیات قبلی که 3 سال پیش بود با شما و محمد نبودم. سری تکون دادم و گفتم: - می دونم. در حالی که به جلو نگاه می کرد گفت: - ولی بعد یک سال که من منتقل شدم اداره محمد همون روز اول راجب تو فهمیدم داشت دنبال ت می گشت. متعجب بهش نگاه کردم اخمی کردم و گفتم: - دروغه! سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - نه!من شما رو نمی شناسم از طریق محمد شناختم اون خیلی شما رو دوست داره و یه چیز مهم تری می خواستم بهتون بگم. منتظر بهش نگاه کردم که گفت: - اینکه محمد شما رو ول کرد یه دلیل دیگه هم داشته یعنی اینکه تنها دلیلی که شما رو ول کرده شما نمی دونی چیه! چرخیدم سمت ش و گفت: - وقتی از عملیات بر می گرده با شما دقیقا همون روز که گوشیش زنگ خورد فهمید پدرش خلافکاره!یعنی چجور بگم محمد خودش شک کرده بود و در حال پیگیری بود و دقیقا همون روز فهمید یعنی روز اولی که شما رو برد خونه اش یه خلافکار حرفه ای بود پدرش!محمد می دونست اینو و چون پدر محمد بود محمد و خوب می شناخت محمد می دونست پدرش اولین کاری که باهاش می کنه اینکه به تو اسیب می زنه به همین خاطر قرار بود سوری رهات کنه تا افراد پدرش که اطراف تون بودن باور کنن و اینکه قرار بود یه سرباز مخفی دنبال تو باشه تا بفهمن کجایی اما اون گم ت کرد و از اون روز بدترین روز های محمد رقم خورد یعنی فکر می کرد شاید پدرش تو رو گرفته و بهت اسیب رسونده حدود 1 ماه طول کشید تا پدرشو گرفت هزار بار بازجویی کرد و در اخر پدرش برای اینکه تلافی کنه گفت تورو کشته انداخته توی دریا و دقیقا گفت چی تنت بوده اون دوز که از بیمارستان رفتی چون داشتن تعقیب ت می کردن محمد باور نکرد و بازم دنبالت بود این اواخر داشت ناامید می شد که بلاخره خودتو نشون دادی محمد خیلی سختی کشیده خیلی لطفا تو بیشتر اذیت ش نکن!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دست محمد و گرفتم و هر دو رفتیم توی اتاق. لباس های محمد و عوض کردم بچه باز داشت لگد می زد اما اروم! لب زدم: - محمد داداشی ت داره لگد می زنه. با خوشحالی و هیجان هم شد سرشو گذاشت روی دلم بلند خندید و با ذوق گفت: - هییع نی نی تکون می خوره. سری تکون دادم و موهاشو نوازش کردم که محمد گفت: - مامانی شاید خفه شده اون تو می گه درم بیارین. به این تفکرات بچه گونه اش خندیدم و گفتم: - نه عزیزم نی نی تکون می خوره برا خودش جا به جا می شه نی نی باید 9 ماه ش بشه تا به دنیا بیاد الان که من 4 ماهمه 5 ماه دیگه می خواد. محمد سری تکون داد و گفت: - من نی نی رو خیلی دوست دارم بگم چرا. رو پام نشوندمش و گفتم: - چرا قلبم؟ بهم تکیه داد و گفت: - مامانی چون تورو دوست دارم. بعد هم صورت مو بوسید. الهی دورت بگردم من. منم گفتم: - منم تورو خیلی دوست دارم می دونی چرا؟ با زبون شیرین ش گفت: - چرا؟ محکم بغلش کردم و گفتم: - چون تو عشق منی نفس منی زندگی منی عمر منی دورت بگردم من تو اگه نباشی ها من می میرم. توی بغلم نالید: - ایی مامانی منو داری فشار می دی به نی نی. از خودم جداش کردم و خندیدم که خندید قربون خنده هاش برم من. بلند شدم تا اماده بشم که در زده شد. چادرمو مرتب کردم و درو باز کردم اقای تیموری بود خیلی ناراحت بود و تاحالا اینطور ندیده بودم ش. نگران گفتم: - چیزی شده اقای تیموری؟ یهو شونه هاش لرزید و گفت: - شهاب برادرم همون که شما رو اورد اینجا کشتن ش امروز جنازه اش پیدا شده. ناباور بهش نگاه کردم! واقعا کشتن ش؟ بهت زده گفتم: - کار کار شیداست اقا شهاب توی دم و دستگآه ایشون بود معموریت داشت راجب شیدا مدرک جمع کنه نکنه لو رفته بوده؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بدین ترتیب عشق و عاشقی های من و سامیار شروع شد. فردای همون روز رفتیم ازمایش دادیم و بعد هم محضری عقد کردیم. اینکه عزیزانمون نبودن سخت بود اما با مشورت با همه این تصمیم رو گرفتیم. سامیار به خاطر به دست اوردن من ما رو وارد عملیاتی کرد که معلوم نبود کی تمام می شه! عملیات سختی بود و همه باید روش فکر می کردیم پس چون کنار هم بودیم عقد بهترین راه بود. هر چند ساده و کوچیک بود اما در کنار سامیار بودن بهترین حس دنیا بود. توی این مدت چنان منو عاشق خودش کرده بود که تمام این سه سال رو انگار داشت جبران می کرد. با کامیار حسابی جور شده بودم و به قول خودش میگفت بعد قبول کردن سامیار اهلی شدم. اونم مثل امیر می موند برام و حسابی توی سر و کله هم می زدیم. عملیات سنگین بود و بچه ها همش توی کار ردیابی و شنود بودن باید اطلاعات جمع می کردن برای نیم نفوذی و این خیلی سخت بود. چون اگر اطلاعات اشتباه یا جا به جا رسونده می شد بی شک اون گروه اجرایی توی خطر می یوفتاد و همه چیز لو می رفت. با اینکه کامیار و سامیار شب و روز تلاش می کردن و حسابی کار داشتن اما این مانع این نمی شد که سامیار عشق من و توجه به من و فراموش کنه. بلکه هر روز بیشتر و بیشتر می شد. من و ملیکا هم داعم بهشون کمک می کردیم. همه چیز خوب بود اما رفتار های ملیکا رو درک نمی کردم. کنار بقیه وقتی بودن چنان مهربون می سد که انگار هیچکس به اندازه اون مهربون نیست اما وقتایی که بچه ها برای کاری بیرون می رفتن تغیر می کرد اخم می کرد کنایه می زد حرف های گنگی می زد که درک نمی کردم. روی میز ناهار رفتیم و باز همه داشتن از دستپخت کاملیا تعریف می کردن. حسن یکی از بچه ها با خنده گفت: - کاملیا دیشب که واسه شناسایی رفتی نمی دونی چی کشیدم از گرسنگی سارینا هم که الحمدالله هیچی بلد نبود . حالا می خوای از اون تعریف بدی حتما باید منو خورد کنی اخه؟ کاملیا خندید و گفت: - یاد می گیره خوب. باید امشب حتما راجب کاملیا با سامیار صحبت می کردم. توی اتاق بودیم و سامیار داشت یه پرونده ای رو راجب جرم های افراد این باند می خوند. منتظر موندم تا تمام بشه اما انگار تمام شدنی نبود کنارش پایین تخت نشستم که چشم از برگه بلند کرد و به من دوخت و گفت: - چیزی شده؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ #قسمت98 #ناحله مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری چیزی نگفتم. سکوت کرد و منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت: +بفرمایید بابام کوله ام رو داد بهم و بغلم کرد یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم: _همراهم هست بابا: _حالا اینم داشته باش.رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : +همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترم هم باش مامانمم گفت: آقا محمد.ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثل بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درهای اتوبوس بسته شد و به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن: +هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت: +ریحانه جان کوله ام کجاست؟ +گذاشتم اون بالا داداش. محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولش رو گذاشت بالا و نشست سر جاش نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم محمد کنارم بود و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستاد و گفت: +واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چند بار دیگه هم گفت صلوات بفرستیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسی خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد _ یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت. ریحانه گفت: +بیا جاهامونو عوض کنیم _نه نه نمیخاد تو بشین سر جات +خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم. نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت. نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش. بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم. از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل. نوک انگشتای پام میسوخت از سرما. به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. _ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقیقه کولم رو بگیرم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم. ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت: +هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم. از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم‌. نمیدونم از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم وجودم یخ زده بود حس میکردم میلرزم از سرما میخواستم به خودم مسلط باشم‌ چشام رو بستمو سعی کردم بخوابم _ دیگه از سرما سردرد گرفته بودم. به دور و برم نگاه کردم. اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود. دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب. تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود‌ از نگاهم روشو برگردوند سمتم....