« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت2
#سارینا
فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس.
منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم.
زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید:
- سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم
محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم
اصغر و کبرا
نانای
اکبر و صغرا
نانای
#سامیار
از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم.
نگاهی به مدرسه انداختم.
مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول!
با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم!
چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟
با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم.
سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم.
زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه.
اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم!
همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود.
کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه!
نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده!
هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت .
کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم.
در باز شد و معاون بود.
با دیدن یونیفرمم گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید.
داخل رفتم.
همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت.
با دیدن م بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید!
ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد!
لب زدم:
- سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- بعله بزارید زنگ بزنم.
زنگ زد و بعد کمی گفت:
- الان می گم صداش کنن.
تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت:
- خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد.
مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش.
بلاخره خانوم تشریف فرما شد.
طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود.
با دیدنم خندید و گفت:
- عههه سامی بچه مثبت سلام.
وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر.
با اخم گفتم:
- بریم؟
ادامس شو باد کرد و گفت:
- کجا؟
بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد.
رو به مدیر گفتم:
- خدانگهدار.
و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم.
همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت:
- اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما.
وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم:
- ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟
طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت:
- به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه!
سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته.
جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت:
- افرین بچه مثبت خوب.
بعد هم رفت سمت ماشین.
می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت2
#سارینا
فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس.
منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم.
زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید:
- سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم
محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم
اصغر و کبرا
نانای
اکبر و صغرا
نانای
#سامیار
از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم.
نگاهی به مدرسه انداختم.
مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول!
با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم!
چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟
با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم.
سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم.
زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه.
اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم!
همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود.
کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه!
نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده!
هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت .
کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم.
در باز شد و معاون بود.
با دیدن یونیفرمم گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید.
داخل رفتم.
همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت.
با دیدن م بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید!
ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد!
لب زدم:
- سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- بعله بزارید زنگ بزنم.
زنگ زد و بعد کمی گفت:
- الان می گم صداش کنن.
تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت:
- خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد.
مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش.
بلاخره خانوم تشریف فرما شد.
طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود.
با دیدنم خندید و گفت:
- عههه سامی بچه مثبت سلام.
وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر.
با اخم گفتم:
- بریم؟
ادامس شو باد کرد و گفت:
- کجا؟
بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد.
رو به مدیر گفتم:
- خدانگهدار.
و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم.
همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت:
- اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما.
وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم:
- ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟
طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت:
- به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه!
سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته.
جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت:
- افرین بچه مثبت خوب.
بعد هم رفت سمت ماشین.
می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت10
#سارینا
با وای بلند امیر ترسیده نگاهش کردم و زیر چشمم خیلی درد می کرد.
محمد رو به سامیار که عقب وایساده بود و نگاه می کرد داد زد:
- چیکار می کنی چشم ش اسیب می دید چی؟ لج کردی با یه بچه؟
محسن نوه بزرگه گفت:
- این شکلی بره تو که زن عمو سکته می کنه خیلی کبوده.
ترسیده گفتم:
- وای مامان نه امیر می ری قایمکی یخ بیاری؟
امیر گفت:
- برم صد درصد شک می کنه و حتما میاد بهت سر بزنه فایده نداره بلاخره می فهمه باید بریم داخل زود یخ بزاری تا کبود تر نشده پای چشت شده بادمجون.
رضا گفت:
- راست می گه امیر ببرش تو.
بلند شدم و گفتم:
- نمی رم می خوام بازی کنم.
امیر بازمو کشید و گفت:
- یه نگاه به خودت بکن دستاتو نگاه کن خون مردگی جمع شده زیر پوستت .
یه دنده گفتم:
- یه سرویس دیگه بیشتر نمونده می خوام بازی کنم .
امیر هوووفی کرد و گفت:
- تو از اون کله شق تری یالا شروع کنید.
سامیار شروع کرد و دیگه سمت من نمی زد ولی بچه ها به من پاس می دادن و من می زدم و بلاخره بردیمشون.
با بچه ها زدم قدش .
همه برگشتیم داخل.
مامان پشتش بهم بود و داشت با زن عمو حرف می زد که زن عمو با دیدن م هینی کشید.
مامان برگشت و با دیدنم چشماش گرد شد.
کوبید به صورت خودش و یا خدایی گفت.
ترسیده گفتم:
- به خدا هیچیم نیست.
اشکای مامان شروع شد و نشست جلوم دست زد به پایین چشم که ایی گفتم و عقب رفتم.
بلند داد زد:
- علییی وای علیییی بچه ام از دست رفت.
بهت زده گفتم:
- من که سالمم.
بابا سریع از سالن طبقه بالا اومد و با دیدن م نفس راحتی کشید و گفت:
- مهلا سکته کردم .
مامان با گریه گفت:
- نگاهش کن ببین پای چش م شو.
بابا روی پاش نشوندم و گفت:
- اروم باش خانوم حتما تو بازی خورده یخ می زارم روش خوب می شه.
مامان پافر مو از تنم در اورد و داشت غر می زد و گریه می کرد که یهو گفت:
- وای اینا چیه؟ کی زده تو رو؟ علی دستاشو ببین.
بابا دستامو نگاه کرد و گفتم:
- کسی نزدتم که مامان تو بازی بلد نبودم درست بزنم با اینجاهای دستم می زدم خون مردگی جمع شد.
مامان روی پای خودش می زد گریه می کرد.
بابا گفت:
- مهلا عزیزم اروم باش به خدا چیزیش نیست این بچه که سالم وایساده جلوت .
مامان رو به امیر و بقیه گفت:
- اخه چرا گذاشتید بازی کنه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان مگه من بچم هیچیم نیست مردی شدم برای خودم.
مامان فین فینی کرد و گفت:
- ساکت باش بچه.
به بابا نگاه کردم که منو هل داد سمت مامان و گفت:
- ببین دخترم مثل شیره بلند شو خانوم که تا شپش نزده به اون موهای خاکی ش باید ببریش حمام خودت موهاشو بشوری با این دستای کبود نمی تونه.
مامان بلند شد و بالا رفتیم.
#سامیار
عذاب وجدان گرفتم که اون طور زدمش دیدم اشک توی چشماش جمع شده بود اما گریه نکرد! فکر می کردم الان می ره باز خودشو لوس می کنه تو چشم مامان و باباش و می گه کار من بود اما در تعجب ام اصلا چیزی نگفت!
من نمی دونم چرا انقدر روی این بچه حساس ان و لوس ش می کنن چیزی نشده بود که!
بعد یک ساعت زن عمو پایین اومد و گفت سارینا خواب ش برده امشب بمونن بیدار نشه!
خانوم کلا تو پر قو بزرگ شده بود .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت20
#سامیار
تحمل ش واقعا سخت بود! با اینکه ۱۵ سالشه عین بچه ها می مونه!
از گناه کردن بیزار بودم اما چنان بچه و زبون نفهم بود مدام باید دستشو می گرفتم و این ور و اون ور می بردمش.
این کارو بکن این کارو نکن.
اونجا برو اونجا نرو.
واقعا روی مخ بود توی زیبایی چیزی کم نداشت اما توی شعور و فهم صفر بود.
خدا کنه خدا ببخشه منو هی مجبورم به این دست بزنم!
کی می شه این معموریت تمام بشه!
نگاهی بهش کردم که بیخیال از کل عالم دولپی داشت می خورد.
اینم شامس منه برن شمال اینو بزارن پیش من.
اما شامس اوردم چیزی ش نشد و زرنگ بود در رفت از دست اونا و گرنه جواب خانواده اشو چی می دادم؟
ای کاش زود تر بخوابه تا بتونم با خیال راحت به کارام برسم.
اما برعکس تصوراتم خوراکی ها رو خورد و سوالی بهم نگاه کرد.
خدایا خودت امشب و به خیر بگذرون و مراقب اعصاب و روان من باش.
بهش نگاه کردم ببینم باز چشه!
نگام کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته.
همینم کم بود نگاهی به اتاقم انداختم ببینم چیکار می تونم بکنم تا یه امشب صبح بشه!
سمت فیلم هام رفتم و گفتم:
- تاحالا فیلم راجب جنگ عراق و ایران دیدی؟
نچی کرد و روی تخت جا به جا شد.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب پس می زارم ببینی اگر تا اخر شو خوب دیدی و فهمیدی چی شد امم..
یکم فکر کردم و گفتم:
- برات جایزه می خرم خوبه؟
سرشو مشتاق به چپ و راست تکون داد و نفس مو فوت کردم و براش فیلم ان 23 نفر رو گذاشتم هم جنگی بود هم طنز هم تلخ!
تا دیدم مهو فیلم شده پرونده هامو تکمیل کردم سر که بلند کردم گردن ام حسابی درد می کرد اینم دست گل خانوم بود که بطری رو زد تو گردنم.
برگشتم ببینم چطور شده انقدر بی سر و صداست؟
که دیدم خوابیده.
خدایا شکرت فیلم هم تمام شده بود تلوزیون و خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم و توی سالن پذیرایی سجاده امو پهن کردم تا نماز شب بخونم.
#سارینا
نور می خورد تو اتاق و مستقیم توی چشمم واییی من که همیشه پرده اتاقم کشیده است.
با حرص نشستم که دیدم اتاقم نیست نگاهی به عکس شهدا انداختم و فهمیدم اتاق اون بچه مثبته!
به ساعت نگاه کردم که ساعت ۶ و نیم بود.
پتو رو دور خودم پیچیدم و در و با پا باز کردم رفتم بیرون هر چی صداش می زدم هیچ!
تو سالن رفتم که دیدم داره نماز می خونه واسه همین نمی تونه جواب بده!
پتو پیچ روی مبل نشستم و نگاهش کردم.
چه نماز خوندن قشنگه شایدم سامیار قشنگ می خوند!
بلاخره نماز شد تمام شد و نگاهم کرد و گفت:
- سلام برو صبحونه بخور ببرمت مدرسه ات.
لب زدم:
- نمی شه دوباره نماز بخونی؟ خیلی قشنگ بود.
سجاده اشو جمع کرد و نه ای گفت.
بداخلاق.
بلند شدم و پتو و انداختم همون جا رفتم تو اشپزخونه اما هیچی رو میز نبود.
داد زدم:
- تیرررررک برق هوووی هیچی رو میز نیست که!
قد و قامت دراز ش توی اشپزخونه نمایان شد و با اخم گفت:
- چی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پیچ پیچی .
اخم ش بدتر شد و گفت:
- چی منو صدا کردی الان؟
متعجب گفتم:
- تیرک برق و می گی؟
متعجب گفت:
- تیرک برق؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره خوب چون درازی.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- من نوکرت نیستم برات صبحونه اماده کنم هر چی می خوای تو یخچال در بیار.
ایشی کردم و هر چی دوست داشتم دراوردم و شروع کردم به خوردن.
شکلات صبحونه رو با لذت می خوردم و به این چلغور که بی سر و صدا عین دیوار رانندگی می کرد نگاه کردم.
ماشین ش هم عین خودش سرد و بی روح بود.
با خشم گفت:
- عین ادم بخور چرا انقدر خوردنت صدا می ده؟
برای اینکه بیشتر حرص شو در بیارم با صدای بیشتری خوردم که صورت ش جمع شد و حسابی کیف کردم.
جلوی مدرسه وایساد و گفت:
- حواست باشه گوشیت که باهاته دست هر کی دیدی اون کیک رو ازش بی سر و صدا فیلم بگیر فیلم باشه؟ ببین اگه کمک کنی پرونده حل بشه یه جایزه بزرگی می خرم برات اوکی؟
اوکی رو دادم و پیاده شدم.
داشتم می رفتم تو که ناظم گفت:
- سارینا رادمهر بمون دم در امروز تو کیف ها رو بگرد .
چشام درخشید و چشم بلند بالایی گفتم.
هر روز یکی باید وایمستاد دم در بچه ها که می یومدن کیف هاشونو نگاه می کرد گوشی و چیزای ممنوع نیاورده باشن!
کیف مو گذاشتم همون جا گوشیمم که تو جیب م بود.
کسی نمی یومد و خواستم بیخیال بشم برم سوپر مارکت که یه دختری اومد.
بهش نگاه کردم حسنی بود اونم نهم بود اما نهم ج من نهم الف بودم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت43
#سامیار
عجب خوش خواب بود ها.
تو کل زندگیم من به این قلدری رو یکی انقدر اذیت نکرد اونم یه الف بچه نیم وجبی!
اگر محرمم نبود چیکار می کردم؟ هر دفعه یه اتفاقی می یوفته این پیش من باشه اگر محرمم نبود که تاحالا صد تا گناه کرده بودم زبون خوش حالیش نبود که باید هی عین بچه ها دستشو می گرفتی این ور اون ور می کشیدیش!
اقاجون پدر اقا بزرگ خدابیامرز سارینا که ده سال ش بود مرد نمی دونم چی توی ما می دید اکثرا نتیجه های ما پسر بود و اون دختر دوست وقتی سارینا به دنیا اومد و انقدر خوشکل بود عاشق سارینا بود و همین طور بین نتیجه ها عاشق من و پاشو کرده بود توی یه لنگه کفش اینا مال همن از الان باید محرم بشن نشون هم باش! مگه کسی می تونست حرفی بزنه؟ نه! قدیم رسم بود از بچگی دختر پسرا رو نشون هم می کردن و اقا جون هم مرد قدیم اما با فوت ش همه چی فرق کرد اقا بزرگ به کسی زور نمی گفت همه چیو گذاشته بود پای خودمون می گفت با کسی که دوست دارید ازدواج کنید کلا یادم رفته بود و از روزی که چشم به سارینا خورد یادم اومده بود اما حرفی نزدم هر وقت این معموریت ها تمام شد و کارم باهاش تمام شد می رم در اولین فرصت این صیغه رو فسخ می کنم!
نگاهی بهش انداختم خواب بود هر کی جای اون بود با این همه فضولی باید هم اینطور سنگین بخوابه!
بالشت گذاشتم و یه پتو دو قدم اون ور ترش دراز کشیدم.
باید می رفتیم معموریت بار اولم نبود اما اوج بدبختی اونجاست که یه طرف این قضیه ساریناست و الان کیارش رعیس یکی از مافیای قاچاق مواد به خون ش تشنه است .
الکی نبود که یه انبار مواد ش لو رفته بود نصف دارایی ش بود و حکم ش هم که معلومه اعدام.
باید می رفتیم مشهد و اونجا با گروه های تخصصی دوره می دیدیم.
نفس مو با فشار رها کردم و چرخیدم به سارینا نگاه کردم.
تنها جایی که مظلوم بود موقعه خواب بود و موقعه ای که کار اشتباهی کرده اونم برای چند دقیقه!
چشماش به پدر اقا بزرگ رفته بود یعنی اقاجون خیلی گیرا بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت62
#سامیار
دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده!
پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟
ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!
#دوهفته بعد
#سارینا
حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم.
توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه!
هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد.
تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد .
بیا نگفتم اومد.
به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبر؟
همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟
هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت:
- می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟
امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت:
- من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش.
مامان گفت:
- سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره!
سامیار گفت:
- نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت64
#سارینا
دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم.
سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه.
تا رسید امیر هم بهش گفت.
مامان گفت:
- ای وای نوشابه نیاوردم الان می..
که سامیار زودتر پاشد و گفت:
- خودم میارم.
و رفت بیاره.
برگشت و گذاشت رو میز.
انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم:
- بهم نوشابه بده.
سامیار برش داشت گذاشت جلوم.
بچه پرو می میری باز ش کنی؟
برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم.
خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم .
دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت:
- ت
نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟
سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم:
- برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش.
اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت.
سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور.
#صبح
#سامیار.
توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم.
دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد.
بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت:
- اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم.
زن عمو گفت:
- کجا مادر تو که چیزی نخوردی!
کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد .
سارینا گفت:
- برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم.
چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد.
و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود.
بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم.
جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت:
- 2 بیا دنبالم.
سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو!
مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم!
بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین!
ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم.
به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم!
کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم!
پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره.
#سارینا
رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت:
- کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم.
سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم.
سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب.
هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه.
زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه!
ساعت9 بود رسیدیم کلوب.
یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد.
دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است!
فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم.
با بهت به این عمارت نگاه کردم.
همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن!
محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط.
که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم.
شبیهه کیارش!
انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست.
توهمی شدم اون که سامیار گرفت.
زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود.
چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص.
که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت67
#سارینا
مامان با عصبانیت گفت:
- پس دست کیه؟
سامیار گفت:
- طبق قانون اونایی که زیر 18 سالشونه خانواده اشون باید بیاد و تعهد بده.
مامان گفت:
- کجا رو تعهد بدم؟
سامیار نشون ش داد و مامان انگشت زد و امضا کرد و گفت:
- بریم مامان جون.
لب زدم:
- می خوام برم توی شهر بعد میام خوب؟
سری تکون داد و گفت:
- باشه پول داری؟
اره ای گفتم و رفت.
دست به کمر سامیار رو نگاه کردم و گفتم:
- خوردی؟ نوش جونت.
دستاشو توی جیب ش کرد و گفت:
- یه روز از دنیا هم مونده باشه بلاخره خودم تورو ادم می کنم .
زبونی براش در اوردم و زدم بیرون.
#سامیار.
تا رفت بیرون محمد و صدا زدم و گفتم:
- بقیه رو انجام بده باید برم دنبالش.
محمد گفت:
- چیه داش نکنه دلت پیشش گیره؟
سریع سمت در رفتم و گفتم:
- نه احمق کیارش دنبالشه چقدر خری تو.
اهانی گفت و سریع سوار ماشین شدم و کنار پیاده رو وایسادم و بوق زدم برگشت.
با دیدنم اومد سمت ماشین و گفت:
- ها؟
لب زدم:
- بیا بالا هر جا بخوای بری خودم می برمت.
دستاشو زد به کمرش و شیطون گفت:
- اونوقت چرا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بیا دیگه لوس نشو .
سوار شد و گفت:
- ببرم تو شهر تابم بده .
ادم بیکار که می گن یعنی همه!
ادم بدبخت هم که می گن منم که کارم به این بیکار افتاده.
هی خدا کرم تو شکر.
اینجوری فایده نداشت.
باید یه برنامه ای می چیدم و کیارش و توی دام می نداختم.
#سارینا
2 هفته گذشت سامیار24 ساعت پیشم بود.
اصلا عجیب مهربون شده بود هر چی می خواستم می خرید می بردم بیرون اصلا نمی زاشت تنهایی از این در برم بیرون .
خیلی وابسته اش شده بودم و هر شب کلی باهاش چت می کردم وقتی شب ها می خواستم بخوابم.
مطمعنم اونم عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داره بعد عملیات این همه پیگیرم باشه؟
با ذوق به عکس سامیار نگاه کردم.
خدایا خیلی دوسش داشتم.
ابهت ش جذبه اش خوشکلیش مهربونی هاش اهمیت هاش توجه هاش.
با ذوق لبمو گاز گرفتم و خودمو توی لباس عروس و اونو توی لباس دامادی تصور کردم.
چقدر خوشکل بودیم کنار هم.
ای کاش زودتر بیاد بهم بگه که عاشقمه.
اصلا تحمل ندارم ازم دور بمونه خیلی دلم براش تنگ شده.
اصلا باید تا فردا بگه و گرنه خودم بهش می گم ها؟ شاید اون فکر می کنه من عاشقش نیستم! باید زود تر بهش بگم و ازدواج کنیم.
طبق معمول صبح اومد برسونتم مدرسه و کیف کوک بود.
نشستیم باهم صبحونه می خوردیم و هی لبخند می زد.
زیر چشمی نگاهش می کردم .
عجب عشقی دارما!
یه عکس زیر زیرکی ازش گرفتم.
اصلا تا عکس هاشو نمی دیدم خوابم نمی برد.
حتا زهرا و فاطی هم فهمیده بودن دیگه بس که ورد زبونم شده بود سامیار سامیار.
حآلا که فکر می کنم از همون اول دوسش داشتم که این همه باهاش کلک می کردم.
لب زد:
- سارینا بریم؟ ولی مدرسه نه می خوام ببرم یه جا رو بهت نشون بدم.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- بریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت72
#سارینا
وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار.
بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا.
لبخندی رو لبم نشست.
داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم.
شده بودم مسعول کتاب ها.
در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن.
فقط کتاب نبودن معجزه بودن.
نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم.
عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود.
تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم.
دنبال یه رفیق شهید دیگه!
تا باشه از این رفیق های پاک.
ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد.
بازم سامیار سامیار سامیار.
کل زندگیم شده بود سامیار .
ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش.
با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود.
یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود
یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم.
ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی.
نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود.
خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت:
- ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی.
بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم:
- ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم .
با لبخند گفت:
- این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه.
چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم.
با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس.
پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد.
از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه.
ماشین رسید و سوار شدم.
که گوشیم زنگ خورد مامان بود:
- سلام مامان جون جان .
مامان گفت:
- سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟
لب زدم:
- دارم میام خونه.
مامان گفت:
- باشه عزیزم منتظرتم.
و قطع کرد.
یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم.
#سامیار.
همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام.
با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد.
خانواده سارینا فقط نبودن.
با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان.
رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن.
مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود.
امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد.
ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت:
- کجا امیر؟
امیر لب زد:
- می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره.
سارینا و غذا نخوره؟
اقا جون اه کشید و گفت:
اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه .
امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد.
رفتار هاشو درک نمی کردم.
زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت:
- زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان.
اقا بزرگ پاشد و گفت:
- بزار منم بیام .
امیر گفت:
- نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت .
اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت74
#سارینا
#صبح
در سالن و باز کردم و داخل رفتم.
اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن.
سامیار و ندیدم.
سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید.
با غم گفت:
- دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟
چی به اقا بزرگ می گفتم؟
می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟
با لبخند گفتم:
- می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند.
اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت:
- برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟
اخم کردم و گفتم:
- ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه!
اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم:
- برای ناهار که می مونی؟
لب زدم:
- نه نمی مونم باید برم اداره.
لب زد:
- می رسونمت بریم؟
سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم.
#سامیار
اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا!
برا چیش بود اون خونه؟
مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد.
اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش!
هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا!
عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه!
خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت .
خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده.
زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم:
- اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم.
و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو.
#سارینا
مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا.
امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه!
با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت.
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم.
اخ سامیار اخ!
امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد.
پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم:
- بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه!
داخل رفتم و سامیار می خواست بره.
با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد.
مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد.
با لبخند تلخ همیشگیم گفتم:
- سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین.
با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد.
ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم:
- مامان ام اینا کجان ؟
اقا بزرگ گفت:
- مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه .
سری تکون دادم و گفتم:
- پس من می رم خونه.
اقا بزرگ گفت:
- نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت.
همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت:
- نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت75
#سارینا
نشستم و اقا جون گفت:
- چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟
خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت:
- چی!پلیس شدی سارینا؟
نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم:
- بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم.
رو به اقا بزرگ گفتم:
- دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا .
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس.
چشم ی گفتم.
غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست.
همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم.
سامیار برام برنج کشید یه عالمه!
شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام!
لب زد:
- خورشت می خوری؟
بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم:
- ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم.
نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد.
#سامیار
باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه!
اون سارینا کجا این سارینا کجا؟
اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا!
صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود.
روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود.
بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد.
حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود.
به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود.
خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت:
- باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی.
سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت:
- اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین!
اقا بزرگ اه کشید و گفت:
- اخه بابا جان حواست کجا بود؟
سارینا گفت:
- اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم .
بغض کرده بود و سرش پایین بود.
امیر لب زد:
- انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه .
بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند.
هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم:
- سارینا نمیای بازی؟
نه ی ارومی زمزمه کرد.
اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم.
انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش.
بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد.
امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت.
سارینا بلند شد و رفت استقبال.
ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت76
#سارینا
سارینا لبخندی روی لب ش نشوند و گفت:
- سلام اقا مصطفی چرا زحمت کشدید می گفتید می یومدم می گرفتم خودم.
پسره که تقریبا همسن خودم بود گفت:
- سلام خوب هستید سارینا خانوم؟ نه چه زحمتی وظیفه است .
کارتون رو امیر ازش گرفت و پسره اروم به سارینا چیزی گفت که سارینا سرشو انداخت پایین و سری با غم تکون داد.
و بعد خداحافظی پسره رفت و امیر بدرقه اش کرد.
یهو سارینا دستشو به سرش گرفت و خواست بیفته که خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد سارینا خوبی؟
بازوشو از دستم کشید بیرون و به درخت تکیه داد و نگاه شو به زمین دوخت و با پوزخند تلخی گفت:
- مهمه برات؟
امیر خودشو رسوند و گفت:
- سارینا ابجی دورت بگردم چی شدی ببینمت قربونت برم .
سارینا نگاهشو به امیر دوخت و گفت:
- حالم خوب نیست نمی تونم سرپا وایسم انگار جون از تنم رفته.
امیر دستشو گرفت و گفت:
- نگران نباش ابجی الان می برمت دکتر بعد می برمت خونه بخوابی اروم راه برو اخ کلید داخله.
تند گفتم:
- ماشین من هست بریم .
و مجال ندادم و سریع سمت ماشین رفتم.
پشت فرمون نشستم و امیر سارینا رو عقب نشوند و خودش هم جلو نشست.
از اینه بهش نگاه کردم سرشو به عقب تکیه داده بود و چشماشو بست و قطره های اشک تا زیر چونه اش سر خورده بود.
سریع راه افتادم و مدام نگران نگاهش می کردم.
امیر نفس های عصبی می کشید و برمی گشت وعضیت شو چک می کرد که گوشی سارینا زنگ خورد.
در اورد و گرفت سمت امیر و گفت:
- مامانمه چیزی بهش نگو.
امیر گرفت و گفت:
- باشه.
جواب داد و پیچوند.
لب زدم:
- همیشه اینطوری می شی؟
سارینا که جوابمو نداد و امیر هم یه نگاه بد بهم انداخت.
کلافه گفتم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
با خشم گفت:
- واسه چی وقتی تصادف کرد نموندی ببینی مرده یا زنده است؟
ساکت شدم!
واقعا جوابی نداشتم که بدم و حسابی شرمنده شده بودم.
نگاهی به سارینا انداختم که اشک های با سرعت بیشتری می ریخت.
امیر داد زد:
- تویی که ادعا می کنی نگرانی با توام جواب منو بده!
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
- نمی..دونم ..اون سار.ینا یعنی اون سارینا با این سارینا زمین ..تا..اسمون فرق.. می کنه!
امیر با پوزخند عصبی گفت:
- سارینا همون ساریناست اما داغون تر!
#سارینا
با حرف هاش طپش قلب گرفته بودم و اگر تنها بودم صدای هق هق هام تا فرسخ ها می رفت!
لب زدم:
- بزن کنار.
با نگرانی گفت:
- حالت خوب نیست باید بری بیمارستان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من نیازی به نگران بودن تو ندارم بزن کنار.
دوباره حرف شو تکرار کرد که داد زدم:
- گفتم بزنننن کناررررر بمیرم بهتر از اینکه با ماشین تو به جایی برسم.
مجبور شد بزنه کنار و امیر سریع پیاده شد اومد سمتم و پیاده شدم.
به ماشین کنار خیابون تکیه دادم و امیر زود تاکسی گرفت سمت بیمارستان رفتیم.
#سامیار
همون جا وایساده بودم و نمی دونستم چه خاکی توی سرم بریزم!
تاکسی گرفتن و راه افتادن.
پشت سرشون حرکت کردم نمی تونستم با اون حال بد راه ش کنم .
وقتی رسیدم بیمارستان سارینا توی اتاق دکتر بالای سرش بود و امیر دم در بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باز که اینجایی!چی می خوای جلو چشش؟
جواب شو ندادم و اخم غلیظی روی پیشونیم نشست.
روی صندلی نشستم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت77
#سامیار
وقتی حالش بهتر شد می خواستم برم توی اتاق که امیر گفت نمی خواد ببینت.
مجبوری سوار ماشین شدم و و بی هدف توی خیابون ها گاز می دادم.
یعنی مقصر تمام این حال بدی هاش من بودم؟
من باعث شده بودم اینجوری داغون بشه!
ساعت10 بود که رفتم خونه اقا بزرگ و به بقیه سلام کردم امیر رو صدا کردم.
که پوفی کشید و بلند شد اومد بیرون نگاهی بهش کردم و گفتم:
- حالش چطوره؟
دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- با سرم سوزن باز سر پا شد!الانم مراسم خاستگاریشه!
احساس کردم اب یخ ریختن روم.
بهت زده گفتم:
- چی؟خواستگاری؟باکی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- با مصطفی پسری که ظهر اینجا بود خیلی هم پسر خوب و مومن ی هست.
با اعصاب ی داغون داد زدم:
- لعنتی الان داری به من می گی؟
پوزخندی زد و گفت:
- مثلا چیکاره ای که بخوام بهت بگم قبل ش؟
اه ای گفتم و سریع سوار ماشین شدم گاز دادم تا اونجا.
#سارینا
با مصطفی توی اتاقم روی تخت نشسته بودیم.
لب زد:
- حالتون خوبه؟
سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم!
لب زد:
- خوب شما شرط تون برای ازدواج چیه؟
غمگین گفتم:
- اقا مصطفی من از قبل هم بهتون گفتم نه!
با لحن ارومی گفت:
- اخه چرا؟ من مشکلی دارم؟
لب زدم:
- نه من مشکل دارم ببنید من یکی رو دوست داشتم اقا مصطفی منو ول کرد من نمی تونم بجز اون به کسی فکر کنم!اگر با شما ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پیش اون ادمه! اونوقت به شما خیانت می شه!توروخدا درکم کنید.
لبخندی زد و گفت:
- ایشون دل شما رو شکستن؟
به زیر بالشت ام که عکس سامیار از زیرش معلوم بود اشاره کرد.
عکس رو در اورد و نگاه کرد و گفت:
- شما درست می گید امیدوارم حسرت به دل نمونید ببخشید من دیر درک تون کردم!شما استراحت کنید من مرخص می شم.
ممنونی گفتم و خداحافظ ی کردم .
#سامیار
وقتی رسیدم ماشین شون جلوی در بود.
زنگ در رو زدم و دل تو دلم نبود تا زود تر برم تو.
نکنه بهش جواب بعله رو داده؟
در باز شد و داخل رفتم.
وارد سالن شدم و سلامی کردم.
عمو استقبالم اومد و رو به بقیه گفت:
- پسر عموی سارینا سامیار جان هستند.
خوشبختی گفتم و با نگرانی کل سالن و نگاه کردم خبری از سارینا و پسره مصطفی نبود!
با صدای پای کسی به پله ها نگاه کردم مصطفی تنهایی پایین اومد و به من سلام کرد و خواست بره پیش بقیه اما برگشت و دوباره بهم نگاه کرد و زیر لب گفت:
- امیدوارم قدر شو بدونید!
و لبخندی زد و رفت سمت خانواده اش و گفت:
- مثل اینکه قسمت نبوده .
نفس راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت78
#سامیار
نگاهی به زن عمو و عمو انداختم.
زن عمو چادر سفیدی سرش بود و حجاب ش کاملا رعایت شده بود عمو هم کت و شلوار رسمی پوشیده بود.
خونه دیگه مثل قبل شاهانه نبود با ظاهر ساده ای و چند تا عکس شهید تزعین شده بود.
مطمعن بودم کار ساریناست!
خانواده مصطفی زود رفتن و زن عمو رو بهم گفت:
- جانم سامیار جان کاری پیش اومده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه اومدم سارینا رو ببینم.
عمو با تک خنده ای گفت:
- الان؟ البته شما یه دوران همش باهم بودید طبیعه دلتون برای هم تنگ بشه!
لبخند زن عمو به اه و ناله تبدیل شد و گفت:
- یکم باهاش حرف بزن سامیار جان سارینا دیگه سارینا قبل نیست بعد تصادف انگار بچه ام افسردگی حاد گرفته به خدا خیلی شبا یواشکی می رم توی اتاق ش می بینم نصف شبه اما بیداره و گریه می کنه!داره از دست می ره تو یکم باهاش حرف بزن.
زن عمو خبر نداری مشکل دخترت جلوت نشسته!
می فهمید می کشتمم حتما.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه زن عمو پس من می رم بالا.
سری تکون داد و پله ها رو بالا رفتم جلوی در اتاق ش وایسادم.
اخرین بار که یادمه رنگا برنگ بود و شلوغ.
اما حالا در اتاق ش مشکی بود.
در زدم و صداش کردم:
- سارینا.
بعد چند لحضه گفت:
- بیا تو.
درو باز کردم و داخل رفتم.
چادرشو سفید شو سرش کرده بود و توی اتاق وایساده بود.
نگاهی بهش کردم که دلم براش ضعف رفت.
خودمم باور نمی کردم مهر این دختر روزی به دلم بیفته!
خدایا این چه حکمتیه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت تو بالکن و روی صندلی نشست.
اصلا چی می خواستم بهش بگم؟
توی بالکن رفتم و روی اون صندلی نشستم نگاهی بهش کردم که به خونه ها نگاه می کرد و باز چشاش خیس بود و معلوم بود گریه کرده.
نمی دونستم از کجا شروع کنم و برای همین گفتم:
- خوبی؟
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت:
- اره خیلی .
داشت طعنه می زد بهم!
با اولین چیزی که به ذهن ام رسید لب باز کردم و گفتم:
- چیز می خواستم بگم فردا میای بریم یه جایی؟
با مکث گفت:
- نکنه باز پرونده ات خورده به من که داری این درخواست و می دی؟!
سریع گفتم:
- نه به خدا خودم می گم بریم!لطفا.
پوزخندی زد و سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مامانت و بقیه خیلی دارن غصه می خورن خوب نیست اینجوری باهاشون رفتار می کنی!
اشک ش چکید روی گونه اش و پاشد سریع به شیشه های بالکن تکیه داد و محکم نرده رو توی دست ش فشرد تا بغض شو کنترل کنه و گفت:
- ببین کی از درک کردن بقیه داره با من صحبت می کنه!استاد درک کردن!انقدر بقیه مهمن برات؟ اره خوب همیشه یه چیزی مهم بوده وسط بوده که کارت به سارینا افتاده و گرنه خودش که عذاب الهی واست!
خواستم چیزی بگم که دستشو بالا اورد و گفت:
- شب بخیر پسر عمو.!
نگاه غمگینی بهش انداختم و بلند شدم سمت در رفتم اما باید حرف مو می زدم:
- این دفعه به فکر هیچکس جز خودت نیستم!فردا صبح میم دنبالت ساعت10 خوب بخوابی .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت80
#سارینا
گفتم:
- حالا بازم می گی واسه راحتی من بود؟ مگه تو اصلا به من فکر می کردی شازده؟
با خشم گفت:
- این چرندیات چیه بس که افکارت مریض شده.
با خشم برگشتم و دو تا طیله ی سرخ و اشکی مو دوختم به دو تا چشمش که متعجب نگاهم کرد و داد کشیدم:
- ذهن من مریض نشده تو حافضه ات کوتاه شده یه عقب گرد بزن به 2 سال پیش دو ساعت بعد از این محل پارک خوب فکر کن یادت اومد؟ همه اینایی رو که گفتم تو گفتی تو فهمیدی؟یادت اومد؟
کم اورد و عصبی شد.
با پوزخند گفتم:
- چی شد یادتون اومد؟
یهو داد کشید:
- اه بس کن دیگه زخم زبون هاتو اوردمت بیرون خوش باشیم دور برداشتی هیچی نمی گم منو بگو هی می خوام از دل ش در بیارم دل که نیست سنگه! من اهل منت کشی نیستم.
دیگه نموندم! بازم زد له کرد.
من احمق چرا بهش رو دادم و اومدم؟
دوید دنبالم:
- سارینا وایسا .
محل ش ندادم و از ماشین عبور کردم و زنگ زدم اسنپ.
به زور تونستم بین گریه هام ادرس رو بگم.
بازمو گرفت که برگشتم و یه کشیده محکم حواله ی صورت ش کردم و با هق هق داد زدم:
- فقط گمشو نبینمت دیگه.
از خشم سرخ شده بود و دست ش رفت بالا.
پوزخندی بهش زدم و پلکی زدم که قطره های درشت اشک با سرعت ریخت و به دست ش نگاه کردم و گفتم:
- می خوای بزنی؟
اه ای گفت و دست شو پایین اورد.
به راه ام ادامه دادم و با رسیدن اسنپ سریع سوار شدم.
شماره امیر رو گرفتم و با گریه همه چیو براش گفتم انقدر عصبی شده بود که حد نداشت و گفت حساب سامیار رو می رسه.
#سامیار
با اعصابی خورد کمی توی خیابون چرخ زدم و مامان زنگ زد گفت برم خونه اقاجون ناهار اونجایم.
اصلا حال و حوصله نداشتم ولی چون مامان اصرار کرد دل شو نشکوندم.
در سالن و وا کردم و داخل رفتم.
همه بودن الا سارینا.
سلام ی کردم که امیر با خشم نگاهم کرد بلند شد و جلوم وایساد.
بهش نگاهی کردم که دست ش بالا رفت و مشت محکمی حواله ی صورت ام کرد و دومی رو محکم تر زد که عقب رفتم و هین همه بالا رفت.
دستشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت:
- ببین شازده دفعه بعدی ببینم دور سارینا بپلکی حرمت اینکه پسرعموم هستی می زارم کنار حرمت اینکه بابات عمومه می زارم کنار می دم انقدر بزنتت انقدر بزنتت که خون بالا بیاری می دم طوری بزنتت که جای 6 ماه سارینا 1 سال بری کما فهمیدی؟
دستمو به بینی م کشیدم و گفتم:
- سارینا دختر عمومه هر چقدر خوام می رم سمت ش.
یقعه امو گرفت و گفت:
- دیگه خیلی داری زر می زنی جناب سرهنگ .
پوزخندی زدم و گفتم:
- رابطه من و سارینا به تو ربطی نداره.
نیشخندی زد و گفت:
- عجب!
و بلند داد زد:
- سارینا بیا کارت دارم.
کمی بعد سارینا از پله ها اومد پایین و با دیدن ما سمت امیر اومد و گفت:
- جانم داداش؟
امیر زل زد بهم و گفت:
- همه کارت کیه؟ به کی همه چیو می گی؟ کی همه کار ها رو برات انجام می ده؟ با اجازه کی کاری رو انجام می دی؟
سارینا لب زد:
- تو داداش.
امیر خنده عصبی کرد و گفت:
- رابطه تو و سامیار به من ربط داره دیگه؟
نشست رو مبل و گفت:
- اره.
امیر با خشم گفت:
- و امروز کدوم بیشرفی اذیتت کرد؟
سارینا بهم نگاهی انداخت و با غم گفت:
- همونی که یقعه اش تو دستته!
امیر گفت:
- شنیدی دیگه؟کر که نیستی!
هلش دادم عقب و گفتم:
- من می رم سمت سارینا ببینم کی می خواد جلومو بگیره.
امیر حمله کرد سمتم و بی هوا مشت محکمی توی فک ام کوبید و منم مشت محکمی بهش زدم.
بقیه سریع سمتمون اومدن سارینا با جیغ و گریه بین دوتامون وایساد.
رو به امیر گفت:
- داداش اروم باش گونه ات کبود شد.
ای کاش می شد نگران منم باشه!
اما بد خراب کرده بودم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت88
#سارینا
خودم بلند شدم و توی همون اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
ضعف کرده بودم و حالم اصلا خوش نبود.
حسابی سردم شده بود و فشارم افتاده بود.
زیر پتو رفتم تا یکم گرمم بشه بهتر بشم.
سامیار با ظرف غذا توی اتاق اومد و گذاشت روی تخت و گفت:
- ضعف کردی اگه نخوری حالت بد می شه..و.
نیم خیز شدم که فکر کرد می خوام بخورم ولی سینی رو پرت کردم پایین و صدای بدی داد.
دراز کشیدم و چشامو بستم.
که دست سامیار روی دستم نشست و جفت دستامو بالای سرم به تخت دستبند زد و گفت:
- من یه پلیس ام زبون ادم های شیطون و لجباز و خوب می فهمم عزیز دلم!
بعد داد زد:
- کامیاررر یه ظرف دیگه غذا بیار.
کامیار با غر غر اورد و گفت:
- ای بابا شدیم اشپزباشی خانوم.
سامیار ازش گرفت و گفت:
- چقدر نق می زنی بابا درست با زن م رفتار کن ها.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- عمرا زن تو نمی شم می رم زن مصطفی می شم.
با خنده گفت:
- به مصطفی که گفتی منو دوست داری.
#سامیار
چشاشو با حرص بست و زیر لب مصطفی دهن لقی زمزمه کرد.
و چشاشو وا کرد قاشق و جلوی دهن ش گرفتم که بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- فقط از خودت متنفر ترم می کنی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بخور!
روشو کرد اونور که گفتم:
- پس شرمنده به روش پلیسی بهت می دم.
و فک شو بین دستم گرفتم که صورت ش جمع شد از درد و دهن ش وا شد که قاشق و توی دهن ش گذاشتم و محتویات ک ریختم تو دهن ش با دست دهن شو گرفتم و هر چی تکون خورد دید نمی تونه کاری بکنه و مجبوری قورت ش داد.
۵ قاشق اولی به همین مدل گذشت که گفت:
- ولم کن خفه کردی خودم می خورم ایی دستام زخم شده عوضی.
دستاشو وا کردم و نشست به تخت تکیه داد و با حرص بشقاب و از دستم کشید و خورد.
چنان می خورد که حس می کردم منو داره می جوه!
تمام که کرد بشقاب و پرت کرد تو بغلم و گفت:
- گوشیمو بده.
بشقاب و پایین گذاشتم و گفتم:
- شرمنده!
پوفی کشید و گفت:
- حداقل گوشی تو بده یه زنگ بزنم به امیر.
شماره امیر رو براش گرفتم و دادم دستش.
#سارینا
با شنیدن صدای امیر بغض کردم:
- اخ سامیار سگ سفت پیدات کنم می کشمت چنان بزنمت اسم خودتو یادت بره سارینا رو کجا بردی عوضی .
لب زدم:
- داداش سارینام.
بهت زده گفت:
- قربونت برم من دورت بگردم خوبی کجایی اذیتت که نکرد؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا پیدام کن من نمی خوام پیش این نامرد باشم با اون داداش نامرد تر از خودش.
امیر عصبی تر شد و گفت:
- گریه نکن گریه نکن ببینم مگه تو ضعیفی گریه می کنی، باید تا پیدات کن دهن شونو سرویس کنی مثل قدیم خوب؟
بغض کرده گفتم:
- خوب.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت121
#سارینا
سامیار زنگ زد به بقیه و خبر شون کرد.
وقتی رسیدیم به بیمارستان دردم شدید تر شد و خداروشکر که سامیار امشب اومده بود تا برسونتم و گرنه چیکار می کردم من!
پرستار برام ویلچر اورد و دکتر که اماده رفتن بود با دیدن م فوری گفت اتاق عمل و اماده کنن.
با اسم اتاق عمل هم لرز می گرفتم.
پرستار داشت لباس میاورد برام و سامیار جلوی پام زانو زد و دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- نگران نباش زندگیم سالم می ری و سالم با سه تا کوچولو میای بیرون و تو قوی تر از اونی هستی که فکر شو می کنی.
سری با درد تکون دادم و وارد اتاق عمل شدم.
#سامیار
نگران به رفتن ش نگاه کردم و یه ربع بعد که به اندازه یه قرن گذشت بقیه رسیدن .
زن عمو حسابی نگران بود و گریه می کرد و دعا می خوند.
امیر راه می رفت و من از استرس نمی دونستم چیکار کنم.
لبه های صندلی رو توی دستم می فشردم و کامیار داشت باهام حرف می زد که به خودم مسلط باشم و اتفاق بدی نمی یوفته.
یه ساعت گذشت که سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه از استرس و سردرد ام کم بشه که صدای در اومد از جا پریدم و پرستار ها سه تا تخت اوردن بیرون و گفتن:
- پدر این بچه ها کیه؟اقای سامیار رادمهر کدومتون هستید؟
سریع سمت تخت ها رفتم و گفتم:
- خانومم خانومم چی شد؟
پرستار گفت:
- ایشون خوبن نگران نباشید.
نفس راحتی کشیدم و سجده شکر رفتم خدایا نوکرتم.
به بچه ها نگاه کردم که خوابیده بودن و حسابی تپل مپل بودن.
پرستار برد شون و کامیار و مامان همراه شون رفتن مراقب بچه ها باشن.
بعد از ده دقیقه سارینا رو بیهوش اوردن بیرون بالای سرش رفتم و خم شدم پیشونی شو با عشق بوسیدم.
ای کاش پا قدم این بچه ها خیر باشه و منو ببخشه!
#سارینا
چشم باز کردم اتاق پر بود از ادم.
خسته به همه نگاهی انداختم و سامیار خم شد دست گل رو گذاشت توی بغلم با هدیه و گفت:
- خسته نه باشی خانوم خوبی عزیزم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بچه هام کو؟
سامیار به کنار تخت اشاره کرد سرمو برگردوندم که دیدم سه تا تخت کوچولو به ردیفه.
با کمک مامان نشستم و بقیه برای اینکه راحت باشم رفتن بیرون و فقط مامان و زن عمو و سامیار موندن.
سامیار اولی رو اورد گرفت جلوم.
با خنده نگاهش کردم.
تپل بود و چهره بامزه ای داشت.
دستی به صورت ش کشیدم و گفتم:
- اقا امیرمهدی.
سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این دخترمونه نه پسرمون!
متعجب بهش نگاه کردم چقدر دخترم شبیهه پسرا بود البته خوب بچه ها اول ش همین طورن.
لب زدم:
- چون حضرت زینب و خیلی دوست دارم اسم شو می زارم زینب بانو.
سامیار لبخندی به روم پاشید و گذاشتش توی تخت ش و بعدی رو اورد که با ذوق گفتم:
- اقا امیر مهدی.
و خم شدم بوسیدمش.
سومی رو هم اورد که بهش نگاه کردم یعنی تو بگو.
از نگاه ام خوند و گفت:
- به نظرم امیر محمد قشنگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- زینب امیرمهدی امیرمحمد خیلی بهم میان.
سری تکون داد و گفت:
- همین طوره!