eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? دکتر بگم تو به حرف من گوش نمی دی قفل و زنجیرت کنن به تخت نه نه باید داروی خواب اور ۲۴ ساعته بهت بدم. با حرفاش که از ته دل و با حرص می گفت بلند خندیدم که بدتر حرصی شد. محکم دستگیره در و بالا و پایین می کرد و گفت: - هادی بیا این درو وا کن زود. هادی گفت: - من به ابجیم خیانت نمی کنم. مهدی گفت: - 6 ماه اضافه باید کار کنی. خودش دست به کار شد و از اون ورم تهدیدم می کرد: - باز درو با کنم برات می گم ترانه خانوم اینطوری مراقب خودته اره؟ عه اینجوری برام بد می شد که باید یه بهونه جور می کردم. درو باز کردم و دست به کمر وایسادم جلوش و گفتم: - اصلا یه سوال مگه حضرت فاطمه اونقدر زحمت نمی کشید با اینکه همش تو سختی بود تازه حضرت فاطمه وقتی حامله بود پشت در موند میخ رفت تو پهلوش سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد من که کاری نکردم فقط چند تا قابلمه غذا درست کنم اونم برای این جوونای خدا خوب دلشون خواسته درست و حسابی بهشون رسیده نشده چی می شه چند روز بخورن اگه بخوای منو انقدر تنبل بار بیاری نمی تونم مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب تو مساعل زندگی کنارت باشم و همش کم میارم و اونوقت فردا جلوی خدا شرمنده می شم. همون جور که زانو زده بود و هنوز سنجاقی که توی دستش بود و می خواست درو باز کنه خشک شده بود و با بهت بهم نگاه می کرد و به حرفام گوش می داد. با لبخند پیروزی نگاهش کردم. پسرا هم برام دست زدن. مهدی نالید: - دهن منو بستی تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ با نیش باز به خودش اشاره کردم . ساعت ۸ بود و ۹ پرواز داشتیم داشتم وسایل و می بستم و از ته دل خوشحال بودم . بلاخره داشتم با مهدی برمی گشتم با گمشده ی این ۷ ماه تلخ زندگیم! همه وسایل اماده بود و اماده توی اتاق نشسته بودم و کتاب یادت باشد دستم بود . چقدر تحمل می خواست همسر شهید بودن چه دلی دارن. با هر صفحه که می خوندم اشکام بیشتر رون می شد. مخصوصا اونجاهایی که شهید سیاهکالی راجب شهید شدن و رفتن ش به سوریه و عراق صحبت می کرد و خانوم ش صبح تا شب گریه می کرد ولی برای اینکه فردای روز قیامت شرمنده شهدا و اعمه اطهار نشه و شرمنده نباشه و به خاطر عشق در وجود خودش خودخواهی نکرده باشه با رفتن همسرش تمام زندگیش موافقت کرده بود. از همسرش گذشت برای خدا برای ارمان هاشون برای بقیه انسان ها برای دفاع از مظلومین برای پیروزی حق در مقابل ظلم برای خوشنودی شهدا و امامان. با صدای مهدی گریه ام شدید تر شد: - ترانه داری گریه می کنی؟چی شده اتفاقی افتاده خانوم؟ سر بلند کردم و بهش نگاه کردم. کنارم نشست و گفت: - نصف عمر شدم چی شده؟ به کتاب اشاره کردم و سرمو به شونه مهدی فشار دادم و از ته دل گریه کردم. چیزی نگفت و گذاشت اروم تر بشم. وقتی اروم تر شدم با لحن همیشگیش شروع کرد باهام صحبت کردن: - ببین خانوم این خیلی خوبه که این کتاب ها رو می خوندی نحوه زندگی درست و یاد می گیری با انسان های فهمیده و ازاده هم اشنا می شی و همین طور هدف زندگی تو پیدا می کنی که اصلا برای چی داری زندگی می کنی و اینکه وقتی زندگی نامه یه مومن رو بخونی انگار که اون رو احیاء کردی و صواب زیادی داره میدونستی هر چقدر که برای هر شهید از ته دل گریه کنی اون بیشتر حواس ش بهت هست؟ لبخندی زدم. با لبخند م جون گرفت و گفت: - پاشو خانوم پاشو دست و صورت تو بشور راه بیفتیم دیر مون نشه
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ باید از این محلکه نجات پیدا کنم باید یه طوری سرگرم شون کنم تا پاشا بتونه پیدام کنه اما واقعا می تونه؟ اصلا می دونه الان کجام؟ نباید به خودم عنرژی منفی بدم نباید بترسم نباید حال خودمو بد بکنم . با نقشه ای که به سرم زد لبخندی روی لبم شکل گرفت. می دونستم چیکار بکنم! فقط ریکس داشت و سخت بود. چند بار نقشه امو توی ذهن م مرور کردم. دو روز گذشت و کسی سراغ م نیومد فقط دیشب بهم شام داده بودن. حسابی گرسنه ام بود و می دونستم به خاطر این بچه است. دستمو روی شکمم کشیدم و طبق این دو روز یکم باهاش حرف زدم. قول داده بودم بهش ازش مراقب کنم. یعنی الان پاشا تو چه حالیه؟ با فکرش هم بغض می کردم! کمرم درد می کرد بس که نشسته بودم و همین طور گردنم اما نگران این بچم بودم. نکنه بهش فشار بیاد! نکنه چیزیش بشه! در باز شد و یه بادیگارد داخل اومد. همون ‌طور صندلی مو خم کرد و کشید تا سالن. ولم کرد و نگاهمو بهشون دوختم. اما این دفعه یه مرد مسن هم بهشون اضافه شده بود. به نظر اشنا می یومد اما پشتش به من بود و داشت سیگار می کشید! با صداش کم مونده بود شاخ در بیارم: - این دختر هیچی نمی دونه 16 ساله پیش من بوده اگر می دونست می گفت! یا حداقل یه چیزی سوتی می داد. برگشت که شکم به یقین تبدیل شد! اقا بزرگ! لبام خشک شده بود و بهم چسبیده بودن و نمی تونستم چیزی بگم! کم مونده بود قلبم از جا بکنه و بیاد بیرون . نگاهی بهم انداخت و نشست صدر مجلس. یکی شون گفت: - فکر نمی کردیم انقدر خودخواه باشید و ما رو بازی بدید و این دختر و ببرید پیش خودتون! اقا بزرگ گفت: - اخه کی به من شک می کرد شما که هم دست هام هستین یا پلیس و بقیه که رفیق صمیمی مرتضی بودم! معلومه هیچکس! اینجوری راحت می تونستم نگهش دارم تا اگه فهمیدم جای اون محلول کجاست پیداش کنم . بهت زده گفتم: - اقا..بز..رگ!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 من که رهبر و امام خمینی رو نمی شناختم درست. فقط می دونستم رهبر مون امام خامنه ای هست و قبل ش امام خمینی و اینا مذهبی ان همین و بس! چون من بابا اصلا به دین و مذهب اعتقاد نداشت و کلا از ایران متنفر بود اما چون کارش اینجا خوب بود مجبور بود بمونه توی ایران! بعد یک ساعت کار با گوشی محمد که فقط عکس و فیلم مذهبی دیدم و حتی یه بازی هم نبود بازی کنم گرفتم خوابیدم. از ذوق خرید ساعت 5 صبح بیدار شدم نشستم بالای سر محمد و تکون ش دادم که بیدار شد و خابالود بهم.نگاه کرد خم شدم روی صورت ش تا ببینم بیدار بیدار شده یا خوابه هنور که به عقب یکم هلم داد و گفت: - ارغوان چیکار می کنی موهات رفت تو چشم و دهن ام کور شدم. موهامو با دستام گرفتم عقب و گفتم: - بلند شو بریم خرید دیگه. غلطی زد و سمتم چرخید و گفت: - ساعت چنده مگه؟ خیلی ریلکس گفتم: - 10 صبح. سریع نشست و گفت: - چقدر دیر بیدارم کردی الان می خوریم به ترافیک که . سریع رفت توی حمام و دوش گرفت اومد بیرون اماده شد و گفت: - بریم بریم. بلند شدم و با هم زدیم بیرون از عمارت که بیرون اومدیم متعجب به هوا که هنوز کامل روشن نشده بود نگاه کرد و بعد به من و بعد به ساعت ش و چشاش گشاد شد. ناباور گفت: - ساعت ۵ صبحه ارغوان! سمت ماشین رفتم و گفتم: - می دونم زود بیدارت کردم به ترافیک نخوریم بریم اول یه جایی ۼذا بخوریم من فسفود می خوام بعد از اون بریم خرید. افتاد دنبآلم و منم با جیغ پا گذاشتم به فرار. هر کاری کرد نتونست بگیرتم و از خجالتم در بیاد و با نفس نفس وایساد و منم یه متر اون ور تر وایسادم و نگاهش کردم. نشست رو زمین و گفت: - خدایی که ساعت ۵ صبح پا می شه می ره غذا بخوره. منم گفتم: - دشمن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 با خنده با امیرعلی بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. نگاهمو به امیرعلی دوختم و گفتم: - امیرعلی چه حسی داری که می خوای داماد بشی؟ امیرعلی حرکت کرد و گفت: - حس خوب! به وجد اومدم و چرخیدم سمتش و گفتم: - به خاطر اینکه داری شوهر من می شی؟ با خوشحالی گفت: - نه چون دارم این عملیات و تمام می کنم بلاخره شر کلی ادم بد قراره پاک بشه از روی زمین و خودش کلی صواب داره و این عملیات تمام بشه یه نفس راحتی می کشم و بعدش هم سرهنگ می شم! کلا خورد تو ذوقم و فهمیدم هیچکس توی این دنیا من باعث خوشحالیش نیستم و نخواهم بود. لبخند روی لبم خشکید و صاف نشستم اهان ی زیر لب گفتم. من به چی فکر می کردم و اون به چی فکر می کرد! نباید هم خوشحال باشه که شوهر من می شی اخه کی از من خوشش میاد؟خودش یه بار قبلا بهم گفته بود نه شرم دارم نه حیا نه حجاب نه هیچی من احمق بودم فکر کردم خوشحالیش به خاطر اینکه من دارم زن ش می شم از چی من باید خوشش بیاد اخه! بغض توی گلوم نشسته بود و داشت خفه ام می کرد. جدیدا زیاد دارم گریه می کنم و ضعیف شدم و اصلا خوب نیست. امیرعلی منو در مقابل حرف ها و واکنش هاش ضعیف کرده بود منو وابسته خودش کرده بود و حالا این من بودم که باز باید بسوزم و دم نزنم. به سختی سعی می کردم بغض مو قورت بدم تا باز سنگ روی یخ نشم. جلوی ارایشگاه وایساد که سریع پیاده شدم. صندوق و زد و پیاده شد خودم سریع وسایل و بلند کردم که گفت: - بزار کمکت کنم. عقب رفتم و گفتم: - نه نمی خواد برو خداحافظ. برگشتم و سمت ارایشگاه رفتم که صدام کرد: - باران چیزی شده؟ بدون اینکه برگردم گفتم: - نه. در ارایشگاه رو باز کردم به سختی و داخل رفتم. سلامی به منشی کردم و دو نفر اومدن کمکم وسایل و ازم گرفتن. بعد اینکه لباس هامو عوض کردم روی صندلی مخصوص نشستم و ارایشگر دست به کار شد. بقیه عروس هایی که توی سالن بودن از خوشحالی روی پای خودشون بند نبودن همراه هاشون دورشون می گشتن و فقط می تونستم ببینم و حسرت بخورم. با صدای ارایشگر به خودم اومدم: - عروس خانوم به چی فکر می کنی اینجور اشک لبالب چشات رو پر کرده ارایش ت خراب می شه به درک که خراب می شه مگه واسه کسی مهمه؟من مثل بقیه عروس ها نه داماد عاشقی دارم که بخواد منتظرم باشه و از زیبایی م به وجد بیاد نه خانواده و ای که مشتاق دیدنم باشه پس خراب بشه به جهنم. ارایشگر گفت: - خانواده ات نیومدن عزیزم؟ لب زدم: - مردن. تسلیت ی گفت و بعد کلی اماده شدم لباس مو با کمک شون پوشیدم. همیشه توی بچگی که این لباس و می دیدم کلی ذوق می کردم یه روز منم با عشق می پوشمش و از خوشحالی روی پای خودم بند نمی شم و حالا اون روز رسیده بود و از بی کسی و ناراحتی اروم و قرار نداشتم. گفتن داماد اومد بلند شدم و از ارایشگاه بیرون اومدم توی حیاط منتظرم بود. کلی چهره اش خندون بود گل و داد دستم و گفت: - خوشکل شدی. اگه قبل اون حرف صبح می گفت شاید الان می تونستم لبخند بزنم اما بدتر دلم گرفت فقط نگاهش کردم تنها چیزی که نیاز داشتم برم یه جای دور یه جایی که هیچکس نباشه مخصوصا امیرعلی و یه دل سیر گریه کنم. لبخند ش مهو شد و گفت: - لنز ها اذیتت می کنه؟اخه چشات پر اشک شده. ای کاش می تونستم بهش بگم عشق تو اذیتم می کنه! اره دوست دارم امیرعلی خیلی زیاد شاید خیلی وقته دوست دارم از همون روز اول که اومدی توی زندگیم اخه تو اولین ادم زندگیمی که تو اومدی سمتم تو منو خواستی و بعد من فهمیدم همش یه بازیه! و من مهره ی اصلی بازی که هر کی رسید یه پیچ و تابی بهش داد. ای کاش نمی یومدی امیرعلی من درد به اندازه کافی داشتم حالا درد توهم تحمیل شد بهشون. لب زدم: - اره بریم. و خودم زود تر راه افتادم فیلم بردار دم در بود بی توجه بهش درو باز کردم و نشستم درو بستم و زل زدم به جلو. امیرعلی سوار شد و حرکت کرد. سرمو به اینه تکیه دادم و زل زدم به خیابون های تهران و ادم هاش. امیرعلی گفت: - نچسب به شیشه ارایش ت پاک می شه! زمزمه کردم: - به درک. لب زد: - چیزی گفتی؟ با صدای بلند تری گفتم: - گفتم بزار پاک بشه مهم نیست. امیرعلی مردد گفت: - ولی عروس ها که حساس ان و مدام هی چک می کنن مبادا ارایش شون خراب شده باشه. پوزخندی زدم و گفتم: - عروس ها حساس ان مبادا ارایش شون خراب بشه توی چشم داماد زشت باشن یا جلوی فک و فامیل ولی من نه عروس واقعی ام نه داماد واقعی دارم و نه خانواده پس مهم نیست خراب بشه. امیرعلی گفت: - از حرف صبح ام ناراحت شدی؟ لب زدم: - تو فقط راست شو گفتی حقیقت هم تلخه! منم به تلخی عادت دارم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم. سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه. تا رسید امیر هم بهش گفت. مامان گفت: - ای وای نوشابه نیاوردم الان می.. که سامیار زودتر پاشد و گفت: - خودم میارم. و رفت بیاره. برگشت و گذاشت رو میز. انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم: - بهم نوشابه بده. سامیار برش داشت گذاشت جلوم. بچه پرو می میری باز ش کنی؟ برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم. خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم . دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت: - ت نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم: - برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش. اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت. سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور. . توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد. بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت: - اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم. زن عمو گفت: - کجا مادر تو که چیزی نخوردی! کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد . سارینا گفت: - برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم. چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد. و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود. بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم. جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت: - 2 بیا دنبالم. سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو! مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم! بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین! ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم. به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم! کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم! پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره. رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت: - کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم. سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم. سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب. هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه. زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه! ساعت9 بود رسیدیم کلوب. یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد. دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است! فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم. با بهت به این عمارت نگاه کردم. همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن! محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط. که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم. شبیهه کیارش! انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست. توهمی شدم اون که سامیار گرفت. زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود. چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص. که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت63 #ناحله شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم‌به خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار ۵ ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد ____ محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دوییدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه: +آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت +ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کی بود. سرمو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانس که. اینجا چیکار میکنه‌. چرا این ریختی شده. داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم. با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده‌ . شاید ازدواج کرده بود شایدم.... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود .. ولی حالا هر چی.‌.. خیلی خانوم‌شده بود. حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو . پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات. که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ . _برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌ . +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _عهههه خالتم مگه اومده؟ +اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم ...؟ اره؟ _باشه حالا! برو !خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو . سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو : +چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟ اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم. که محسن گفت +بله بله؟چیشده اقا محمد!!! جریان چیه؟ عاشق شدی؟ به ما نمیگی دیگه نه !!! باشه آقا باشه‌ . _هنوز چیزی نشده ک میگم برات. اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'