eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت: - تا ساعت چند کلاس داری؟ دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم: - تا ساعت 2. سری تکون داد و گفت: - باشه خانوم میام دمبالت. خداحافظ ی کردیم . هر چی منتظر استاد موندیم نیومد! یکی از دخترا بلند طوری که جلب توجه کنه گفت: - ترانه واقا شوهرت برگشته بمونه؟ سری تکون دادم و گفتم: - مگه قرار بود نیاد و نه مونه؟ با تعجب گفت: - بعد از7 ماه اخه.. بین حرف ش پریدم و گفتم: - اولا که من گفته بودم رفته کارا شو درست کنه دوما زندگی خصوصی من به خودم مربوطه . دیگه کسی سوال نپرسید! هر چی منتظر شدیم استاد نیومد و بلندم شدم از کلاس اومدم بیرون که بابا جلومو گرفت. واقا دوست نداشتم بازم سوال و جواب بشم! اما این بار فرق می کرد حرف ش! فقط گفت: -من ازدواج می خوام بکنم این کارت ش. یه کارت دعوت گرفت جلوم. و ادامه داد: - مادر خوبی برات می شه برگرد. بعدشم رفت. هوفی کشیدم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. یکم غذا به ماهی های توی حوز دادم و وارد خونه شدم. لباس هامو عوض کردم و مشغول پخت و پز شدم برای ناهار. حالا که مهدی برگشته بود احساس می کردم زندگی اون روی قشنگ شو بهم نشون داده. قبلا از همه پسرا بدم می یومد و حتا فکر اینکه یکی شون بخواد شوهرم بشه و برام امر نهی کنه هم حال مو بهم میزد! اما راست گفتن که هر کس نیمه گمشده ای داره! هر کس نیمه گمشده خودش بهش می خوره نه فرد دیگه ای! شاید خیلی از طلاق ها هم برای همینه که دوتا نیمه اشتباهی که فکر می کنن نیمه گمشده هم هستن ولی در واقعه نیستند به هم پیوند می خورن. همین جور تو افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم. برگشتم سبد میوه که شسته بودم و توی یخچال بزارم که دیدم مهدی به کابینت تکیه داده و زل زده بهم. انقدر شوکه شدم از دیدن یهویی ش که جیغ کشیدن هم یادم رفت. دستمو روی قلبم گذاشتم و با اعتراض اسم شو صدا زدم: - مهدی! با خنده جلو اومد و گفت: - جان خانوم . یه پرتقال پرت کردم سمت ش و گفتم: - ترسوندیم خوب. پرتقال و گرفت و گفت: - چشمم روشن دست روی من بلند می کنی؟! خندیدم و سر تکون دادم. اونم تنگ اب و برداشت و افتاد دمبالم. اولش فکر کردم شوخی می کنه دیدم نه جدی جدی می خواد بریزه روم. سریع از پله ها دویدم پایین و مهدی همه رو پرید. یاخدا فاز حرکات رزمی نظامی ش گل کرده. می ترسیدم بگیرتم برای همین شروع کردم به تهدید کردن ش: - مهدییی بریزه روم ناهار بی ناهار . اونم با خنده گفت: - از بیرون سفارش می دم. با فکری که به سرم لبخند خبیثی زدم. سرعت دویدن مو کم تر کردم اونم فکر کرد دارم خسته می شم تند تر دوید. یهو برگشتم و وایسادم زدم زیر دستش. که تنگی رو به خودش ریخت و سرش تا نک پاش خیس اب شد. خشکش زده بود توی همون حالت. دستمو روی دلم گذاشته بودم و می خندیدم. سفره رو پهن کردم و مهدی با حوله دور گردن ش موهاشو خشک می کرد و حرف می زد: - توعمرم از کسی حقه نخورده بودم بعد بفرما خانومم یه حقه ای بهم زد که برای کل عمرم بسه! باز هم خندیدم. نشستیم و مهدی اول برای من کشید بعد خودش. حین غذا خوردن
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ چشم که باز کردم ماشین کنار اسکله دریا بود. کمی پلک زدم یه سری افراد یه کیف هایی دستشون بود و اون کیف رو تحویل می دادن یه مدارکی داخلش بود و می تونستن وارد بشن! اما اون کیف چی بود؟ همه پیاده شدن از ون مشکی و دختره بازومو گرفت و پیاده شدیم. سرشو کنار گوشم اورد و گفت: - کار خطایی ازت سر بزنه کارت تمومه فهمیدی؟ پوزخندی بهش زدم و راه افتادیم سمت اونجا. که یهو صدای یه انفجار اومد اونم نزدیک بهمون و چند نفری با شدت روی زمین پرت شدن و هر کدوم از ما گوشه ای پناه گرفتیم. با دیدن سیلی از همون کیف ها دو تا شو برداشتم و سمت جاده فرار کردم. تند می دویدم اما زیر دلم تیری کشید. وای نه مامان جون الان وقت کم اوردن نیست توروخدا کمک کن فرار کنیم. درد دلم هر لحضه بیشتر می شد و نگاهی انداختم دیدم پشت سرم دنبالم ن می دونستم منو گیر می ندازن پس نباید فرار می کردم و اینطور شک می کردن بلند باشم محلول و بسازم یا نه. کیف ها رو یکم جلو تر پرت کردم و سریع وایسادم بعدشم خودم برگشتم سمت شون. با بهت نگاهم کردن و دختره سریع بازمو گرفت و گفت: - داری چیکار می کنی روانی؟ چرا فرار نکردی؟ الکی خندیدم و گفتم: - خواستم یکم بهتون استرس بدم. با چشای گشاد شده نگاهم کرد و بقیه رو توی اون دود و دم پیدا کردیم و وارد کشتی شدیم! یه کشتی با کلی سوراخ سنبه! انقدر بزرگ بود مثل یه عمارت. همون پسره که همش نگاهش بهم بود سمتم اومد و بازمو از دست این دختره کشید و با شدت سمت لبه کشتی برد. داشتم اشهد مو می خوندم ولی اصلا خودمو نباختم! و توی دلم چیزی زمزمه می کرد: - وا ندی یاس می خواد بترسونتت اروم باش یاس مقاومت کن . یقعه امو گرفت و روی بنده کشتی خمم کرد و گفت: - می گی محلول کجاست یا بندازمت تو اب بمیری؟ داشتم وحشت می کردم اما چهره خونسرد مو نشون ش دادم و گفتم: - تموم شد؟ می خوای خودم خودمو بندازم؟ با پام محکم بین پاش کوبیدم که اخ بلندی گفت و عقب رفت. برای اینکه واقعی تر نشون بدم خودمو از روی بدنه کشتی بالا رفتم و طی یه حرکت خودمو سمت پایین پرت کردم که بین راه که بیفتم پایین دستم گرفته شد و همون پسره بود. محکم کشیدتم بالا و محکم پرت م کرد عقب که افتادم زمین. دردی زیر دلم پیچید دلم می خواد داد بزنم نامرد من حامله ام کی یه زن باردار و اینطور بی رحمانه هل می ده‌! بدنه کشتی رو گرفتم و بلند شدم و انگشت جو جلوش تکون دادم و گفتم: - بیین شازده منو تحدید به مرگ نکن ما چیزی برای باختن ندارم امیدی هم واسه موندن ندارم این شماهایین که من نیاز دارین فهمیدین؟ یکی از اون مسن های کله گنده گفت: - بسه سام داشتی همه چیز و نابود می کردی! اتوسا بیارش. اتوسا طبق معمول بازمو گرفت و دنبال شون راه افتادیم. اینم بخیر گذشت! سالن اول سالن پایکوبی و رقص بود! با بهت و دهن باز داشتم به این جماعت مست نگاه می کردم! حس می کردم یه مشت موجود کثیف شیطانی اون وسط دارن جولان می دن. طبقه دوم اتاق بود و طبقه سومم اتاق. توی طبقه دوم اتاق سومی داخل رفتیم. دست این دختره رو با شدت کنار زدم و روی مبل نشستم . یهو دستی از پشت سرم رد شد و روسری مو بالا کشید و سردی تیزی رو روی گردن م حس کردم! چنان فشار داد که خون از گردن م ریخت و سوز بدی داد. با خشم فریاد کشید: - بگو محلول کجاست تا نکشتمت. پوزخندی زدم و گفتم: - بکش! صدای فریاد بقیه بلند شد و می گفتن سام دیونگی نکن. دستمو روی دست ش گذاشتم و محکم تر چاقو رو فشار دادم که با فشار دستمو کنار زد و با خشم از اتاق بیرون رفت. خنده هریستکی کردم دختره سمتم اومد و دستمو گرفت بردم توی اتاقی. به گردن م نگاه کرد و گفت: - بخیه لازم نداره و خون و پارک کرد و چسب زد روش. اما سوز بدی می داد سطحی بریده بود فقط! روی تخت دراز کشیدم و انقدر بدن م استرس و ترس و کنترل کرده بود جونی توش نمونده بود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 همون جایی که گفت منتظر موندم که ارغوان رسید و یه ماشین مدل بالا رسید و ارغوان سوار شد حرکت کرد. اخ ارغوان دارم برات منو گول می زنی دختره ی چش سفید اره؟چی برات کم گذاشتم اخه؟ چشم که باز کردم توی یه کارخونه متروکه بودم و وسط کارخونه به ستون بسته شده بودم. با ترس به اطراف نگاه کردم یه عده ای اینجا بودن می شناختمشون. علی خان بود رفیق صمیمی بابا! نکنه تمام اون حرف ها نقشه علی خان بود؟ ولی عکس و فیلم های محمد با دختره چی؟ تا چشمای باز و هراسون مو دید سمتم اومد و بی درنگ مشت محکمی توی دل ام زد که جیغ ام توی کارخونه پیچید. اییی بلندی گفتم و حس کردم دل و روده ام ترکید. داد کشید: - حالا بابای خودتو می فروشی اره دختره ی عوضییییی. افتاد به جون ام و تا می خورد می زدتم فقط توی صورت ام نمی زد همش توی تن ام می زد. از درد رو به موت بودم که چونه امو توی دست ش گرفت گفت: - حالا کار دارم باهات می خواستی ازدواج کنی اره؟هه باشه زدی بابات رفیق منو بدبخت کردی عمرا بزارم خوشبخت بشی!می خوام با عشقت لایو بگیرم می شینی درست درمون بهش می گی بازی ش دادی ازش استفاده کردی فقط یه کلمه اضافه بگی می کشمت فهمیدی؟ چشمامو با درد روی هم بستم و سر تکون دادم. داد کشید: - اکبر بیا باز ش کن. یه مرد لاغر قد بلند کچل اومد سمتم و دست و پاهامو باز کرد. دور مچ دستام تمام زخم شده بود. همون سر جام سر خوردم و نشستم. از درد نفس نفس می زدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 به هر سختی بود تحمل کردم تا اخر شب که سوار ماشین شدیم و از بقیه همون جلوی تالار خداحافظ ی کردیم. من که پیش کسی نرفتم اما امیرعلی اینجا رایان بود و باید نقش بازی می کرد پس از همه خداحافظ ی کرد و اومد سوار شد حرکت کرد. ماشین و توی خونه مادرش اینا پارک کرد و پیاده شدیم. حالم از همه چی مخصوصا این لباس عروس بهم می خورد. این تاج این لباس این دسته گل همه چی. در خونه رو امیرعلی باز کرد و داخل رفتیم. خونه شلوغ تر از همیشه بود و این مهمون های جدید رو من نمی شناختم. سلامی کردم که همه متعجب بهمون نگاه کردن آلبته مهمون های جدید چون بقیه خبر داشتن. در سطل اشغال توی سالن و وا کردم و دست گل و انداختم داخلش. امیرعلی گفت: - دست گل و چرا می ندازی؟ سمت اتاق رفتم و گفتم: - چون نیازی بهش ندارم. در اتاق بستم و لباس عوض کردم به اندازه ای که امیرعلی پول خرج من کرده بود از پول ها جدا کردم با یه مقدار ببشتر که کم نباشه کوله امم روی دوشم انداختم لباس عروس و پول ها رو بلند کردم با بقیه چیزا از اتاق بیرون اومدم گذاشتم رو مبل و رو به مادر امیرعلی گفتم: - خاله این لباس و بنداز تو سطل لطفا توی این سطل جا نمی شه با این تاج و تور هاش نمی دونم هر کاری باش می کنی کن. بهت زده گفت: - این پول رفته جاش اخه چرا می خوای بندازیش؟ بی حوصله گفتم: - نمی دونم خودتون هر کاری می خواید باهاش انجام بدید. پول ها رو سمت امیرعلی گرفتم و گفتم: - تمام پول هایی که خرج کردی برامه یه مقدار هم اضافه گذاشتم چیزی از قلم نیوفته . فقط نگاهم کرد که گفتم: - باتوام. لب زد: - نمی خواد قبلا هم گفتم. گفتم: - عا پول بیمارستان و یادم رفت. از کوله ام در اوردم و روی اینا گذاشتم و گفتم: - تکمیل شد. روی میز گذاشتم و سمت مادرش رفتم: - خاله جون مرسی بابت این مدت خیلی زحمت کشیدی ببخشید مزاحم شدم. بهت زده نگاهم کرد و گفت: - یعنی چی خاله کجا من شام درست کردم. لبخند زوری زدم و گفتم: - ممنون خاله اشتها ندارم باید برم دیگه کار دارم. رو به امیرعلی گفتم: - احتمالا فردا بهت زنگ بزنن که بری برای سند ها بهم زنگ بزن که بیام فعلا. اومدم برم که امیرعلی بلند شد و گفت: - می دونم با حرفم ناراحتت کردم ببخشید اشتباه شد. پوزخندی به خودم زدم برگشتم و گفتم: - مهم نیست حقیقت و گفتی. گفت: - می خوای کجا بری؟ برگشتم دوباره و گفتم: - اون دیگه به خودم ربط داره. با جمله ای که گفت اعصابم بهم ریخت: - ولی تو زن منی باید بدونم کجا می ری. با عصبانیت چند قدم جلو اومدم و توی روش وایسادم درحالی که صدام از خشم می لرزید گفتم: - من زن تو نیستم من هیچی هیچکس نیستم اگه زن ت بودم مهم بودم به جای اون حرف ت توی ماشین باید اسمی از منم می بود اما نبود چرا چون من سوری زن توام چون تو از من خوشت نمیاد چون من مذهبی نیستم اصلا من هیچی نیستم نه منو گول بزن نه خودتو حقیقت مثل روز روشنه . برگشتم و با عصبانیت از خونه بیرون اومدم و لحضه اخر شنیدم که مادرش گفت:. - دخترم چش شده؟ امیرعلی گفت: - من ناخواسته اذیت ش کردم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پسرکم خسته شده بود و من استرس داشتم. نمی دونستم رای دادگاه چیه! دعا دعا می کردم همون باشه که محمد دلش می خواد. یه ربع ساعتی توی ماشین منتظر شدیم و خودمم داشت خوابم می برد که در ماشین باز و بسته شد و ماشین حرکت کرد. چشامو خسته باز کردم و به شایان دوختم که دیدم شایان نیست و یه فرد موعتاده جیغی کشیدم و وحشت زده دستامو دور محمد پیچیدم خنده ای کرد که دندون های سیاه ش که یکی در میون بود به نمایش گذاشته شد و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید. چاقوی توی دست ش و حال ش که مال خودش نبود داشت سکته ام می داد. محمد از خواب پریده بود و محکم خودشو توی بغلم فشار می داد. فقط جیغ می کشیدم که اون دست ش که چاقو داشت رو سمت محمد اورد و چاقو رو بالا برد که سریع چرخیدم و محمد و سمت در گرفتم پشت بهش کردم که چاقو ی تیز توی بازوم فرو رفت فریادم از درد به اسمون رفت و چشمم خورد به دست گیره در. توی یه تصمیم انی درو باز کردم و قبل اینکه باز چاقو رو فرو کنه تو بدنم دستامو دور محمد پیچیدم و خودمو پرت کردم از ماشین بیرون. چند دور روی اسفالت ملق خوردم و بلاخره کنار سطل زباله کنار جاده وایسادم. محمد سالم بود و همین کافی بود. دستامو باز کردم که نشست روی زمین و زد زیر گریه. همین جوری از دستم داشت خون می رفت و چاقو توی دستم مونده بود. از درد اشکام روی صورتم لغزید. فقط چند متر از دادگاه اون ور تر اومده بود ماشین مردمی که دم در دادگاه ایستاده بودن به سمت ما دویدن و دور مون حلقه زدن. دو تا از خانوم های معمور دادگاه کمکم کردن و بلندم کردن یکی شونم محمد و بغل کرد و سمت دادگاه رفتن و زنگ زدن امبولانس. با سر و صدا های زیاد بقیه هم از دادگاه بیرون اومدن شایان سریع بیرون اومد با دیدن ما وحشت زده نگاهمون کرد. با دیدن چاقوی مونده توی دستم دو دستی توی سرش زد و یا امام حسین ی گفت. کنارم نشست و شونه هامو بین دستاش گرفت که اخی گفتم و گفت: - چی شده یا خدا محمد کو. خانومه سمت ما اومد و شایان به محمد نگاه کرد که سالم بود و داشت گریه می کرد. با درد لب زدم: - محمد و..اروم کن. امبولانس رسید کمکم کردن سوار شدم و شایان محمد و بغل کرد و سوار شد. پرستار سریع مشغول شد و چاقو رو از دستم در اورد که جیغی کشیدم و به نفس نفس افتادم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان با عصبانیت گفت: - پس دست کیه؟ سامیار گفت: - طبق قانون اونایی که زیر 18 سالشونه خانواده اشون باید بیاد و تعهد بده. مامان گفت: - کجا رو تعهد بدم؟ سامیار نشون ش داد و مامان انگشت زد و امضا کرد و گفت: - بریم مامان جون. لب زدم: - می خوام برم توی شهر بعد میام خوب؟ سری تکون داد و گفت: - باشه پول داری؟ اره ای گفتم و رفت. دست به کمر سامیار رو نگاه کردم و گفتم: - خوردی؟ نوش جونت. دستاشو توی جیب ش کرد و گفت: - یه روز از دنیا هم مونده باشه بلاخره خودم تورو ادم می کنم . زبونی براش در اوردم و زدم بیرون. . تا رفت بیرون محمد و صدا زدم و گفتم: - بقیه رو انجام بده باید برم دنبالش. محمد گفت: - چیه داش نکنه دلت پیشش گیره؟ سریع سمت در رفتم و گفتم: - نه احمق کیارش دنبالشه چقدر خری تو. اهانی گفت و سریع سوار ماشین شدم و کنار پیاده رو وایسادم و بوق زدم برگشت. با دیدنم اومد سمت ماشین و گفت: - ها؟ لب زدم: - بیا بالا هر جا بخوای بری خودم می برمت. دستاشو زد به کمرش و شیطون گفت: - اونوقت چرا؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بیا دیگه لوس نشو . سوار شد و گفت: - ببرم تو شهر تابم بده . ادم بیکار که می گن یعنی همه! ادم بدبخت هم که می گن منم که کارم به این بیکار افتاده. هی خدا کرم تو شکر. اینجوری فایده نداشت. باید یه برنامه ای می چیدم و کیارش و توی دام می نداختم. 2 هفته گذشت سامیار24 ساعت پیشم بود. اصلا عجیب مهربون شده بود هر چی می خواستم می خرید می بردم بیرون اصلا نمی زاشت تنهایی از این در برم بیرون . خیلی وابسته اش شده بودم و هر شب کلی باهاش چت می کردم وقتی شب ها می خواستم بخوابم. مطمعنم اونم عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داره بعد عملیات این همه پیگیرم باشه؟ با ذوق به عکس سامیار نگاه کردم. خدایا خیلی دوسش داشتم. ابهت ش جذبه اش خوشکلیش مهربونی هاش اهمیت هاش توجه هاش. با ذوق لبمو گاز گرفتم و خودمو توی لباس عروس و اونو توی لباس دامادی تصور کردم. چقدر خوشکل بودیم کنار هم. ای کاش زودتر بیاد بهم بگه که عاشقمه. اصلا تحمل ندارم ازم دور بمونه خیلی دلم براش تنگ شده. اصلا باید تا فردا بگه و گرنه خودم بهش می گم ها؟ شاید اون فکر می کنه من عاشقش نیستم! باید زود تر بهش بگم و ازدواج کنیم. طبق معمول صبح اومد برسونتم مدرسه و کیف کوک بود. نشستیم باهم صبحونه می خوردیم و هی لبخند می زد. زیر چشمی نگاهش می کردم . عجب عشقی دارما! یه عکس زیر زیرکی ازش گرفتم. اصلا تا عکس هاشو نمی دیدم خوابم نمی برد. حتا زهرا و فاطی هم فهمیده بودن دیگه بس که ورد زبونم شده بود سامیار سامیار. حآلا که فکر می کنم از همون اول دوسش داشتم که این همه باهاش کلک می کردم. لب زد: - سارینا بریم؟ ولی مدرسه نه می خوام ببرم یه جا رو بهت نشون بدم. با لبخند سر تکون دادم و گفتم: - بریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت66 #ناحله من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده و : +سلام خانم
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ . از حرفش خندم گرف. چقدر محمد سخت گیر بود. نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه... ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره. این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ . +نه دیگه فک کردی زرنگی!!! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس. باید بیای. وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده. ولی روم نمیشد. دیگه در مقابلش مقاومت نکردم. اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون. فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌. تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ . خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود . ____ چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون. با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ . با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه. این دفعه محمد نبود .اصلا نبود. میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه. داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم. دوباره با همون صحنه مواجه شدم. لنگه ی شلوار خالی باباش. دلم میخاست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'