°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت74
#ترانه
امروز که دانشگاه نداشتم و مهدی هم حسابی مشغول کار با لب تاب ش بود.
میوه برداشتم و کنارش نشستم.
سر بلند کرد و گفت:
- خسته نه باشی خانوم شرمنده کمکت نکردم.
با حرف هاش تمام خستگی م در رفت.
دلم می خواست عمر مون پایانی نداشته باشه و تا ابد من و مهدی همین طور کنار هم عاشقانه مخلصانه به در گاه خدا زندگی کنیم.
با فکری که به ذهن م اومد گفتم:
- راستی مهدی خواهرت فاطمه کجاست؟
مهدی گفت:
- باردار نمی شد یه دارو هایی نیاز داشت رفته آلمان تحت نظر دکتر هست بهش گفتم مراسم ازدواج مون نزدیکه اما خوب نمی تونه بیاد خودشم باهام صحبت نکرد تششعات الکترونیکی براش خطرناکه نمی تونه از موبایل و وسایل استفاده کنه.
ناراحت گفتم:
- انشاءالله که زود تر باردار بشه.
مهدی با اطمینان خاطر گفت:
- خدا بزرگه قسمت باشه باردار می شه قسمت نباشه چیزی که زیاده بچه بی سرپرست بیاره بزرگ کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- حالا کی می خوایم مراسم بگیریم؟
کجا می گیریم؟
مهدی سرشو خاروند و گفت:
- خودمم نمی دونم عروسی بخوای عروسی می گیرم ماه عسل بخوای می برمت هر چی تو بگی فقط یه شام حتما باید اطرافیان مونو دعوت کنیم مخصوصا همکارا که کلافه کردن منو.
سری تکون دادم و گفتم:
- مهدی می گم که بیا به جای تالار و این مزخرفات همه همکار ها و رفقا تو با خانوم و بچه ها به یه رستوران دعوت کن ما هم دیگه لباس هامونو می پوشیم از همین جا می ریم اونجا بعد ناهار همه گی باهم یه سفر شمال یا همین اطراف تهران بریم.
مهدی سرشو انداخت پایین و گفت:
- نه!
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- دلم نمی خواد وقتی ارایش می کنی چهره اتو و موهات رو حالت می دی کسی تو رو ببینه و زندگی مون با گناه شروع بشه گناه که باشه نگاه خدا از زندگی مون کم می شه!
لب تاب شو بستم و چهار زانو نشستم جلوش و گفتم:
- چرا فکر کردی من می خوام ارایش کنم و مو حالت بدم ! اولا که روسری خریدیم کامل محجبه می بندم و طور رو روی روسری می زارم لباسمم که کامل محجبه است مثل یه چادر پف کرده می مونه بعدشم مگه تو به من نمی گی خوشکلی ناسلامتی خوشکل ترین دختر دانشگاه نصیبت شده ارایش می خواد چیکار؟ حتا یه رژ هم نمی زنم .
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و گفت:
- خداروشکر که خدا تو رو بهم داده مطمعنم قراره با تو به سعادت برسم.
چشمکی بهش زدم که خندید.
فردای اون روز مهدی رفت و کارت های ساده عروسی خرید و خودش با خط خودش توی همه اونا نوشت:
- به نام پرودگار خالق عاشق و معشوق!
در این تاریخ و ساعت دو زوج می خواهند دین شان را به گفته و سنت پیامبر کامل کنند و از شما عزیز بزرگوار دعوت می شد همراه با خانواده در این مراسم شرکت بفرماید منتظر حضور گرم تان هستیم !
از طرف اقای نیک سرشت و خانوم کامرانی.
حتا اسم هامونم ننوشت .
قول گذاشته بودیم همه چیز مذهبی باشه.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت74
#یاس
پاشا گفت:
- شما دانشجو هستید درسته؟
هر سه سری تکون دادن و گفتن:
- بعله تهران زندگی می کنیم رفیق هستیم اینجا قبول شدیم.
پاشا گفت:
- مستاجر هستید درسته؟
اونا سری تکون دادن و پاشا شماره گرفت و با کسی صحبت کرد و قطع کرد و گفت:
- سپردم یه خونه خوب نزدیک به بیمارستان با بهترین امکانات بخرن براتون سند بزنن امشب کلید شو میارن بهتون تقدیم می کنم بازم واقعا ممنونم.
چشاشون گرد شده بود و باور شون نمی شد.
لبخندی زدم و با تشکر فروان رفتن بیرون.
پاشا زودی برگشت سمتم و دستامو گرفت و نشست کنار تخت و گفت:
- دور چشای خوشکلت بگردم دیگه این کارو با من نکن من بدون تو نمی تونم دوم بیارم عزیزم! تو فرشته ی زندگی منی یه فرشته محجبه کوچولو که از خدا انداختت وسط زندگی من منو به رآه درست بکشونی و عاشقم کنی! ممنونم ازت یاس ممنونم.
لبخندی زدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- احوالی از نی نی نمی گیری؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- پدرسوخته ببین عین مم عاشقت شده هیچ رقمه ازت جدا نمی شه!
بلند خندیدم که با حسودی گفت:
- من بیشتر از اون دوست داری مگه نه؟
با خنده سر تکون دادم که گفت:
- افرین قربون خانوم خوشکلم بشم.
در زده شد چند تا معمور داخل اومدن با ساشا.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
ساشای خندون بغض کرده بود و با ریش هایی که روی صورت ش جا خوش کرده بود مردونه تر و قشنگ تر شده بود چهره اش.
کنار تخت وایساد و گفت:
- تو که ما رو کشتی دختر!
لبخندی زدم و گفتم:
- شرمنده داداش ساشا.
با لبخند نگاهم کرد و پاشا گفت:
- یاس عزیزم چند تا سوال ازت دارن.
سری تکون دادم و به پلیس ها نگاه کردم.
اولین سوال این بود:
- چجوری فرار کردین؟
لب زدم:
- از اول بگم؟
پاشا گفت:
- تا اونجایی که گیر اون مرده افتادی پاشو گذاشت روی قفسه سینه ات رو دیدیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی به قفسه سینه ام فشار اومده بود و دردم اومده بود منم الکی اسم یکی رو گفتم انقدر ادم اونجا بود که باور کرد و گفت منو بندازن یه جایی! بعد همون بادیگاردش که گردن مو گرفته بود از یه در دیگه توی همون اتاق بیرون اوردم می خورد به اخر کشتی کسی اون قسمت نبود قسمت انبار تجهیزات کشتی بود فکر کنم بعد در یه اتاقی رو باز کرد دید بشکه های نفت هست گفت که خاک توسرشون این بشکه های نفت برای چیه؟ بعد منو پرت کرد و وقتی خواست درو قفل کنه گوشیش زنگ خورد رفت حالم خیلی بد بود درد داشتم خیلی هم تشنه ام بود دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم..
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#ارغوان
استاد با تک سرفه ای گفت:
- خوب داشتم می گفتم این واحد و پاس کردن ش خوب سخته!و من اومدم یه چیزی مثل جایزه این وسط گذاشتم که باعث می شه اگر نمره کم اوردید باز هم این واحد رو پاس بشید! اون جایزه اینکه به گروه های 2 نفره تقسیم می تون می کنم و از هر گروه یه ماکت می خوام البته بچه بازی نیست یا مثل دوران دبیرستان نیست چهار تا عکس و متن برای من بچسبونید بیارید! یک اینکه همه چیز رو خودتون باید درست کنید حتی متن هم باید خودتون بنویسید چند سفر عملی هم می برمتون برای تکمیل کار های پروژه اتون و این جدا از نمره این واحد خودش 20 نمره داره یعنی اگر کسی 20 نمره کامل رو بیاره حتی اگر نمره0 واحد شو بگیره باز هم قبوله! یعنی باید براش وقت بزارید تلاش کنید!و پایان ترم ازتون تحویل می گیرم و برای گروه بندی هم قرعه کشی می کنیم!
یکی از دانشجو ها دست بلند کرد و گفت:
- استاد نمی شه خودمون انتخاب کنیم؟
استاد سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- سال های گذشته ما این کارو کردیم یه افرادی تنها مونده بودن یا اونایی که خیلی مخ شون کار می کرد باهم افتادن در صورتی که خلاق نبود بین شون یا دو تا خلاق با هم می یوفتادن و اما برای اطلاعات مخ شون کار نمی کرد! واحد قبل من قرعه کشی کردم و واقعا عالی بود ترکیب گروه ها!
همه قانع شده بودیم با حرف استاد و خودش تمام اسامی رو نوشت و هم زد و گفت:
- خوب دو تا دوتا اسم می خونم و هر دو نفری که خوندم یعنی یک گروه ان!
شروع کرد به خوندن گروه پنجم رها و فرزاد بودن!
گروه دهم اهو و محسن باهم افتاده بودن.
و تقریبا همه رو خونده بود و دوتا ورق بیشتر نمونده بود و فقط من رو با محمد و نخونده بود.
استاد در حالی که ورق ها رو باز می کرد گفت:
- بعله و گروه اخر ارغوان خانم و اقا محمد ببینم چیکار می کنید.
دقیقا همینم کم بود که تکمیل شد!
تقریبا هیچکس اشنایی با هم گروهی ش نداشت بجز من و محمد!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#باران
مادر جون با حال پریشونی گفت:
- ما خونه نیستیم ..هیچکس خونه نیست.
اکرم خانوم نفس راحتی کشید و بعد چند دقیقه قطع کرد.
اشک از چشمام سر خورد پایین و گفتم:
- اگر دیرتر هوشیار میشدم امروز همه به خاطر من می رفتن زیر خروار ها خاک.
امیرعلی با لحن اسوده ای گفت:
- تو نه به خاطر من رایان قلابی.
که گوشیم زنگ خورد اقا بزرگ بود با امیرعلی نگاه کردم که گفت:
- بزن روبلند گو.
زدم روی بلند گو و اقا بزرگ گفت:
- از روز اول می دونستم اون مدرک رایان من نیست!رایان من از خون من بود مطیع امر من نمی رفت یه عفریته رو بگیره که!به هر دری زدم که بفهمم چی شده و بلاخره یکی از ادم های رایان پیدا شد که بگه چه بلایی سر رایان اومده و دست تو و اون پلیس قلابی رو شد!می خواستی کل اموال و بزنم به نامت و بدبختم کنی اره؟کور خوندی برای جبران این مدت که زندگی مو بهم ریختی دو تا خبر بد برات دارم اول اینکه خانواده اون رایان قلابی یعنی شوهر تو همین چند دقیقه پیش فرستادم رو هوا و طبق این بمب که من گذاشتم 10 ثانیه دیگه هم خونه شما می ره رو هوا یعنی تو و رایان قلابی 1.2.3.4.5.6.7.8.9.
به ده نرسیده قطع کردم.
امیرعلی بهم نگاه کرد نفس ها توی سینه ی همه حبس شده بود.
یکم فکر کردم و گفتم:
- نباید بفهمه ما زنده ایم تا فردا شب کار شو یکسره کنیم باید فکر کنه همه ی ما مرده این این تلفن ش هم ظبط شد.
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سر ما می یومد شاید الان فقط یه خاستگار سوخته ازمون باقی می موند تو نحس نیستی باران تو رحمتی نعمتی خود شانسی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اولین بار همچین حرفی می شونم واقعا خوشحالم شدم باورم شد نحس نیستم!
به خونه که رسیدیم امیرعلی از رو در پرید و در رو باز کرد ماشین و داخل بردیم و بقیه پیاده شدن.
داخل رفتم که گفتم:
- امیرعلی تو بمون.
بقیه داخل رفتن و کنار حوض هر دو نشستیم.
بی مقدمه گفتم:
- طبق هک هایی که قبلا داشتم هر سه ماه یه بار دو تا کامیون شیشه و هشیش براشون میاد سخته حمل ش ولی با پول هر کاری می شه کرد سبیل این و اون و چرب می کنن تا بارشون سال به مقصد برسه حتی سر به نیستت هم می کنن من دوباره هک می کنم تاریخ و زمان شو به دست میارم و نیم ساعت قبل از بار چون همه اشون اتوی این کار دست دارن ما زنگ می زنیم بهشون به عنوان راننده اتوبوس و می گیم بار به مشکل خورده فقط از دست شما ساخته است و می کشونیمشون یه جا و وقتی همه جمع شدن تو همه رو دستگیر می کنی اینجور حکم همه اعدام می شه!حله؟
لب زد:
- از کجا معلوم بیان؟
سری تکون دادم و گفتم:
- این با من میان اینا فقط پول دارن ترسو تر از اون چیزی ان که فکر شو بکنی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#غزال
تنم مور مور شد با شنیدن حرف ش و صورتم توی هم رفت.
همون اول با دیدن ش فهمیده بودم چقدر زیاد مصرف کرده و تو باغ نیست.
اما فکر شو نمی کردم انقدر باشه که خودشو به کشتن بده!
به تاج تخت تکیه دادم و گفتم:
- شایان تصویر محمد و میاری.
یکم بهم نگاه کرد و سری تکون داد.
اورد و به محمد که خواب بود نگاه کردم.
شایان لباس هایی که عوض کرده بود رو پرت کرد توی رخت چرک ها نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- شایان.
پایین پام نشست بهم نگاه کرد و گفت:
- دقت کردی امشب زیاد اسممو صدا می زنی؟
سری تکون دادم که گفت:
- بگو جانم؟
با استرس گفتم:
- من می ترسم!
متعجب گفت:
- از چی؟از اینکه بچه بیاری؟
وای خدا فکر این کجا بود فکر من کجا بود.
نالیدم:
- نه از اینکه شیدا انتقام بگیره از اینکه سر لج و لج بازی با من و تو بلایی سر محمد بیاره.
شایان بلند شد روی تخت دراز کشید و خسته گفت:
- غلط کرده اونوقت واقعا می کشمش که کاملا از دست ش راحت بشیم.
با اخم گفتم:
- اصلا حرف های منو جدی نمی گیری تازشم من شوهر قاتل نمی خوام.
شایان خنده ای کرد و گفت:
- خیلی خب نمی کشمش بگیر بخواب.
بی توجه به حرف ش به تلوزیون نگاه کردم و زل زدم به محمد.
شایان فکر کنم خوابیده بود بلند شدم برم یه سری به محمد بزنم اینجوری نمی شد.
باید می گفتم اتاق محمد و بیاره بالا من نمی تونم ازش جدا باشم.
همین که بلند شدم از سر تخت شایان گفت:
- کجا به سلامتی؟تو خواب نداری؟
مگه خواب نبود؟
لب زدم:
- دلم شور می زنه می رم یه سر به محمد بزنم.
و اومدم برم که چشمم خورد به تی وی که دیدم یه سایه پشت پرده محمده سایه یه ادم! و اون ادم اومد توی اتاق محمد!ولی جون اتاق نیمه روشن بود قیافه اشو ندیدم و سیاه بود .
از وحشت فقط جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم تا بیرون از عمارت هم صداش رفت.
شایان از جا پرید و سریع شونه امو گرفتم دویدم بیرون.
شایان بلند شد و پشت سرم دوید در اتاق و باز کردم و خودمو هل دادم داخل.
هیچکس نبود ولی پرده تکون می خورد.
محمد هم از جیغ من پریده بود و داشت گریه می کرد.
محکم توی بغلم گرفتمش شایان با وحشت خودشو توی اتاق انداخت با دیدن من و محمد گفت:
- یا امام حسین چی شده؟
قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می شد با ترس گفتم:
- یکی اومده بود توی اتاق محمد حتما شیدا فرستاده می خواستن بچه رو بکشن.
شایان سریع بادیگارد ها رو صدا کرد و خودش کل اتاق و از بیرون اطراف رو جست و جو کرد.
چادرم رو سرم کرده بودم و خدمه بیدار شده بودن توی سالن روی مبل نشسته بودم و محمد و یه ثانیه از خودم جدا نمی کردم.
لیلا خانوم جلو اومد و گفت:
- خانوم محمد جان رو بدین من ببرم بخوابونم خودمم پیشش می مونم رنگ به رو ندارین.
محمد و بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم:
- نه محمد باید پیش خودم باشه نباید از تو بغلم تکون بخوره.
شایان با بادیگارد ها داخل اومد و گفت:
- کسی نیومده انقدر به شیدا فکر می کنی توهم زدی فکر کردی کسی بوده.
با محمد که تو بغلم بود بلند شدم و گفتم:
- من اشتباه نکردم یه ادم توی اتاق محمد بوده یا از ادم های اطرافته که داره برای شیدا کار می کنه یا از بادیگارد هات واقعا بادیگارد نیستن.
صدام از شدت خشم و ترس می لرزید.
شایان سمتم اومد محمد و ازم گرفت و نشوندم و گفت:
- داری سکته می کنی از استرس و لرز بشین رنگ به رو نداری اروم باش.
سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم اروم باشم.
خواست محمد و بخوابونه رو مبل که سریع ازش گرفتم و توی بغلم گرفتمش و گفتم:
- نه نباید از ما جدا بشه.
شایان گفت:
- عزیزم کسی نیومده چرا متوجه نمی شی همه دوربین ها رو چک کردم من.
با فکری که به سرم خورد گفتم:
- من از دوربین توی اتاقت دیدم پس برو اون چک کن.
سری تکون داد و فوری همه با دیگارد و خدمه رفتیم بالا.
شایان پشت سیستم نشست و زد به همون ساعت و با دیدن فردی که وارد اتاق شد همه فهمیدن من دارم راست می گم.
هق زدم و گفتم:
- بیا دیدی گفتم هی بگو توهمه.
شایان با عصبانیت گفت:
- چرا توی همه دوربین ها مشخص نیست بجز اینجا؟
یکی از بادیگارد ها گفت:
- اقا شیدا خانوم به زمانی بانوی عمارت بوده خوب معلومه از تمام سوراخ سنبه های عمارت خبر دارن و ادم فرستادن توی این عمارت دور از چشم دوربین هایی که ایشون ازشون خبر دارن کار راحتیه.
سری تکون دادم و گفتم:
- درست می گه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت74
#سارینا
#صبح
در سالن و باز کردم و داخل رفتم.
اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن.
سامیار و ندیدم.
سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید.
با غم گفت:
- دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟
چی به اقا بزرگ می گفتم؟
می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟
با لبخند گفتم:
- می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند.
اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت:
- برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟
اخم کردم و گفتم:
- ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه!
اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم:
- برای ناهار که می مونی؟
لب زدم:
- نه نمی مونم باید برم اداره.
لب زد:
- می رسونمت بریم؟
سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم.
#سامیار
اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا!
برا چیش بود اون خونه؟
مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد.
اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش!
هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا!
عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه!
خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت .
خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده.
زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم:
- اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم.
و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو.
#سارینا
مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا.
امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه!
با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت.
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم.
اخ سامیار اخ!
امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد.
پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم:
- بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه!
داخل رفتم و سامیار می خواست بره.
با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد.
مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد.
با لبخند تلخ همیشگیم گفتم:
- سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین.
با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد.
ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم:
- مامان ام اینا کجان ؟
اقا بزرگ گفت:
- مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه .
سری تکون دادم و گفتم:
- پس من می رم خونه.
اقا بزرگ گفت:
- نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت.
همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت:
- نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت74
#ناحله
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود.
دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.
از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.
مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .
از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .
کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم
و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم .
چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد
تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون .
با کف دستم زدم رو پیشونیم.
سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم
ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟
تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن .
پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم .
رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم
پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم.
داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟
فرصت داشتم هنوز .
رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم
نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم
این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت
نماز مغربم رو که خوندم
شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم
مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم
شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم
شلوار لیم رو هم پوشیدم
نگاهم به چادرم قفل بود
مردد بودم
بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم
جیب مانتوم بزرگ بود
گوشیم و تو جیبم گذاشتم
کمتر از همیشه عطر زدم
برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون.
در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم
حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم.
یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم
استرس زیاد مانع آرامشم بود
دلم برای خودم ومصطفی کباب بود
اون دلش با من بود
من دلم با محمد
شایدم محمد دلش با یکی دیگه
کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود!
یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست
کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی
کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم
کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد
با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم
کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون
مصطفی از ماشین پیاده شد
پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود
یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت
وچون پیراهنش باز بود
مشخص بود
شلوار کتان مشکی هم پاش بود
ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود
در ماشین روباز کردتابشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم
مثل خودم بهم جواب داد
نشستم توماشین
ماشین دور زد و نشست
بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین
برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه
یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود
بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد
یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون
از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم