eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی اول از همه رفت سراغ لباس عروس. اکثرا همه لختی بودن مهدی هیچ حرفی نمی زد تا مبادا من از روی حرف اون خریدی انجام بدم که باب دلم نیست. کنارم می یومد و نگاه می کرد. اولی و دومی و سومی چیزی پیدا نکردم که باب دلم باشه. بلاخره موزون لباس عروس چهارمی لباش مورد نظر مو پیدا کردم. یه لباس محجبه و شیک . مهدی به انتخاب م احسند گفت و حساب کرد. رفتیم سراغ اینه و شمدون به مهدی که ساکت نگاه می کرد گفتم: - عروسی من و توعه یه سر این ماجرا منم یه سرش تو نمی خوای همکاری کنی توی خرید؟ چشم بلند بالایی زمزمه کرد و گفت: - خوب این چطوره؟ و اینه شمدونی رو از زیر اورد بالا. لب زدم: - خیلی نازه چطور ندیدمش؟ مهدی خندید و گفت: - ما اینیم دیگه. رفتیم برای مهدی کت و شلوار بخریم هر چی می پوشید جلوی من با حالت های خنده داری فیگور می گرفت و می گفت: - چطوره بانو؟ منم خیلی شیک می گفتم نه! باد ش خالی می شد و می رفت بعدی. بلاخره انتخاب کردم. یه کت و شلوار ابی خوش دوخت زیبا. مهدی نالید: - وای وای خانوم چه سخت پسنده تنم کوفته شد بس دکمه کت بستم. ابرو بالا انداختم و یکی زدم تو سرش و گفتم: - حرف نباشه اقا مهدی یالا راه بیفت تا اجازه ایست ندادم حق نداری وایسی. با لحن خنده داری گفت: - نمی دونم زن گرفتم یا فرمانده پادگان. نیشم باز شد. شب وقتی برگشتیم جون تو تنمون نمونده بود. مهدی یه گوشه ولو بود من یه گوشه. مهدی نالید: - وای ننه نمی تونم راه برم . با تک خنده گفتم: - شام فسنجونه ها. که سریع بلند شد و دستشو روی قلب ش گذاشت: - وای جون به تنم برگشت قوت قلب گرفتم . سریع رفت تو اشپزخونه که خنده ام کل خونه رو پر کرد. خودش گرم کرد و سفره رو چید. عین همین ندید پدید ها افتادیم رو غذا می خوردیم. از بس از این بازار به اون بازار این موزون به اون موزون و از این ماساژ به اون مرکز خرید رفته بودیم رمقی نمونده بود برامون. احساس لرز های خفیفی توی دست و پاهام می کرد و سرم گیج می رفت. می دونستم از کجا اب می خوره. قرص هامو نخورده بودم و باز اهن م افت کرده بود. سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا باز مهدی نگران نشه و غر بزنه به جونم که حواسم به خودم نیست. داشت یه سری کار با لب تاب انجام می داد و معلوم بود حسابی کار داره تا نصف شب خودشم خیلی خسته بود. داشتم رخت خواب ها رو پهن می کردم و هی جلوی چشام سیاهی می رفت. هرچی خودمو کنترل کردم فایده نداشت و دست اخر که رفته بودم پتو بیارم با پتو افتادم تو در اتاق. با صدای شالاپ افتادن مهدی عین جت پرید و دوید سمتم. وحشت زده زد تو سر خودش که چشام گرد شد. خودشم نمی دونست داره چیکار می کنه از ترس! با وحشت بلندم کرد و توی رخت خواب خابوندم و گفت: - چی شد سالمی چرا اونجور افتادی؟ دستمو به سرم گرفتم یا امام حسین شروع شد الان بگم قرص هامو نخوردم امپر می چسبونه. با صدای التماس واری گفتم: - مهدی یه چیزی می گم غر نزن. تند تند سر تکون داد و گفتم: - یادم رفت قرص هامو بخورم. همین جور نگاهم کرد که گفتم: - قول دادی غر نزنی. قرص هامو بهم داد و هی می خواست غر بزنه جلوی خودشو می گرفت و دست اخر تحمل نکرد و نشست ور دلم دستمو گرفت و گفت: - اخه خانوم قربون شکل ماهت بشم چرا به فکر خودت نیستی؟ اگه بلایی سرت بیاد چی؟ می دونی فردا قراره مادر بشی با این حال ت نمی تونی بچه رو نگه داری؟ اصلا می دونی با این کار هات از الان به خودت اسیب می زنی چه برسه به بعدا که سن ت به مراتب بیشتر بشه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ با سوختن مواد ها و دود و بوی مواد همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده. نیم ساعتی بود داشتم پارو می زدم و این دریا و وسعت ش واقعا ترسناک بود. هر لحضه فکر می کردم الان یه الاکاندا یا کوسه یا نهنگ یا تمساح از اب در میاد می خورتم. از ترس و تاریکی شب که هر لحضه بیشتر می شد زدم زیر گریه. درد بدنم به خاطر اون لگد ها یه طرف ترس م یه ور دیگه و تمام نشدن از دریا هم یه طرف! فقط بی جون پارو می زدم . وقتی لگد های اون مردک رو دیدم که چطور پاشو گذاشته بود روی سینه یاس و ازش اعتراف می خواست کنترل مو از دست دادم و چراغ روی میز و برداشتم محکم پرت کردم سمت دیوار که خورد شد. ساشا و بقیه به زور نگهم داشتن و روی تخت نشوندم دستامو جلوی صورتم گرفتم تا نبینم چطور عزیز ترین کسم اینجور غریب گیر یه مشت از خدا بی خبر افتاده بود و داشت اش و لاش می شد! خدایا چرا نسل این انسان ها رو منقرض نمی کنی؟ از کی تاحالا ادما انقدر هریس شدن؟ انق راحت می زنن می برن می کشن! اون فقط یه دختر 17 ساله است نمی بینن؟ یهو سرهنگ گفت: - وای نه فکر کنم پاشو زده روی ردیاب کار نمی کنه از کار افتاده ردیاب کار نمی کنه فکر کنم با فشار پاش خراب شده وای. وحشت زده ز جا پریدم و با دیدن تصویر سیاه وحشت کردم. نه نه نه نه خدایا نه این کارو نکن با من! با سریع ترین روش ممکن با پلیس دریایی رفتیم سمت کشتی همه اماده بودیم اما وقتی رسیدیم کم مونده بود سکته کنم! دو زانو کف قایق افتادم. کشتی کاملا سوخته بود و داشت غرق می شد. یاس.... یاس من کجاست؟ یعنی یاس من سوخته؟ نه نه نه امکان نداره. می خواستم به دریا بزنم همه جودم توی این کشتی بود عزیزترین فرد زندگیم عشقم همه دنیام مادر بچه ام توی این کشتی بود! به زور نگهم داشته بودن و وقتی حریفم نشدن به امپول ارامبخش هم تزریق کردن و دیگه چیزی نفهمیدم! -بعد
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 در حالی که اون ور خط با اهو درگیر بود گفت: - کجایی بیشعور الان استاد میاد. اخ دیرم شده بود سریع گفتم: - میام میام الان میام و قطع کردم. وارد پارکینگ شدم که دیدم کلید دار اپارتمان با در پارکینگ گیره وای نکنه باز گیر کرده و درش باز نمی شه؟ سریع سمت ش رفتم و گفتم: - سلام عمو رجب نگو باز در گیر کرده! عمو رجب و مکانیک که در حال ور رفتن با در و سیستم ش بودن گفتن: - اره بازم گیر کرده یکم دیگه حل می شه. به ماشین تکیه دادم که اسانسور وا شد و فرزاد و محمد و اون یکی اومدن بیرون و عجله داشتن. با دیدن ما محمد همون سر جاش وایساد و باز بهم.نگاه کرد همون پسره جلو اومد که فرزاد گفت: - حسن ببین چی شده دیر مون شده! پس اسمش حسن بود! حسن بهمون نزدیک شد و گفت: - چی شده؟ لب زدم: - در قفل کرده. محمد و فرزاد هم با گام های اروم اومدن همین سمت. حسن در ماشین جفتی ماشین من رو باز کرد پس ماشین شون این بود. محمد از کنارم رد شد و زیر لب سلام کرد. اما من حتی جواب ش رو هم ندادم و با مکث توی ماشین نشست. فرزاد جلو اومد و گفت: - سلام ارغوان خانوم خیلی وقته ندیدمت. لبخندی زدم و گفتم: - سلام منم همین طور! سری تکون داد و گفت: - انگار شما هم عجله دارین! به ساعت نگاه کردم و گفتم: - اره داشنگاه دارم. سر تکون داد و گفت: - ما هم همین طور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 حالا نوبت من بود که باهاش رک و رو راست باشم! شاید واقعا زندگی داره روی خوش شو که هیچ وقت فکر نمی کردم وجود داشته باشه رو بهم نشون می داد. لب تر کردم و توی چشماش زل زدم : - من نمی دونم دوست داشتن چیه!چون نه مهر پدر دختری دیدم نه مادر دختری نه با پسری بودم ولی همین قدر می دونم که وقتی بهم توجه نمی کنی وقتی به این فکر می کنم که به فکر من نیستی به فکر پرونده اتی اتیش می گیرم!دلم می خواد بمیرم انگار که اخر زندگیمه وقتی دوری دلم برات تنگ می شه توی فکرمی هر دقیقه و فکر می کنم این همون عشقه چون خیلی متفاوته و برای اولین باره نسبت به یکی این احساس و دارم و یه چیز دیگه هم هست! با لبخند تماشاگر من و حرفام بود با همون رفتار اروم و خونسرد و مهربون همیشه اش منتظر نگاهم کرد و گفت: - چی؟دوست دارم چیز ناگفته ای نمونه. مردد بودم بگم یا نه! اما بلاخره که چی: - عشق با تمام خوبی ش یه بدی هم داره اونم اینکه اگه بخوای بری بخوای ولم کنی تو هم مثل خا.. با حرف ش وادارم کرد ساکت بشم: - این حرف و همین جا تمام کن دوست ندارم ادامه بدی حتی!تو مرام من دل بستن هست ولی دل کندن نه!مخصوصا از تو!و یه چیزی بهت بگم اگر اگر من دل تو شیکوندم حق کشتن منو داری خوب؟ اینو می گم که بفهمی من تنهات نمی زارم. لبخندی زدم و ته دلم به وجودش قرص شد! شاید حالا می تونستم یه لبخند از اعماق وجودم روی لبم بیارم یه لبخند واقعی. در باز شد و همزمان سر هردوتامون چرخید سمت در خاله بود مامان امیرعلی با لبخند به هردومون نگاه کرد وگفت: -شام یخ کرد نمیاین؟ امیرعلی گفت: - چرا مامان جون الان با عروس خانوم میایم. بلند شد و مامانش بهش نگاه کرد و گفت: - عروس منه دیگه مگه نه؟ امیرعلی چشماشو باز و بسته کرد که مادر جون سمتم اومد و محکم منو توی بغلش گرفت و گفت: - قربونت برم فرشته ی اسمونی خوش اومدی به خانواده ما عزیز دلم. ازم جدا شو و گونه ام بوسید دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و زل زدم بهم و گفت: - من ارزو داشتم دختر داشته باشم تا لوس بارش بیارم و هر چی خواست براش فراهم کنم تو از دخترم هم عزیز تری قول می دم چیزی برات کم ک کثر نزارم مادر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سرمو به پشتی تکیه دادم و شایان حرکت کرد. محمد خیلی زود خوابید عجب خوش خوابه! شایان از توی اینه نگاهی به محمد کرد و گفت: - چیزی می خوای برات بگیرم؟ یکم فکر کردم حسابی دلم هوس لواشک کرده بود سری تکون دادم و گفتم: - لواشک با بستنی یکمم الوچه سبز. متعجب گفت: - مگه بارداری؟ بهت زده گفتم: - چی! لب زد: - چه چیزایی هوس کردی معمولا خانوم های باردار هوس این چیزا می کن. شونه ای بالا انداختم و گفتم: -- نمی دونم یهویی هوس کردم. یکم بعد شایان وایساد و برام گرفت داشتم لواشک می خوردم که گفت: - نمی خوای یه خواهر یا برادر برای محمد بیاری؟ لواشک توی دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: - نه! شایان دنده رو عوض کرد و گفت: - چرا؟ به بیرون نگاه کردم و چیزی نگفتم. شایان مجدد گفت: - غزال با توام چرا بچه نمی خوای؟ بازم چیزی نگفتم که دوباره گفت: -از من بدت میاد؟نمی خوای از من بچه ای داشته باشی؟ با ناراحتی لب زدم: - تو عاشق من نیستی من هیچ جای زندگی تو نیستم چرا باید برای تو بچه ای بیارم؟بچه ای که مادرش مهم نیست خوب معلومه خودشم مهم نیست پس چه دلیلی داره بچه بیارم؟ شایان نفس شو رها و کرد و گفت: - چرا فکر می کنی هیچ جای زندگی من نیستی؟ لب زدم: - چون نیستم!من اگر اینجام الان کنار تو توی ماشین تو نشستم زنتم به خاطر عشق و علاقه تو نسبت به من نیست به خاطر محمده پس معلوم میشه من جایگاهی توی زندگی تو ندارم. شایان گفت: - این باور تو نسبت به منه ولی کاملا هم این جور نیست که فکر نمی کنم وقت ش باشه بازش کنم اما اگه من به عنوان شوهر ازت بچه بخوام بازم می تونی نه بگی؟ بغض بیخ گلوم نشست!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار. بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا. لبخندی رو لبم نشست. داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم. شده بودم مسعول کتاب ها. در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن. فقط کتاب نبودن معجزه بودن. نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم. عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود. تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم. دنبال یه رفیق شهید دیگه! تا باشه از این رفیق های پاک. ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد. بازم سامیار سامیار سامیار. کل زندگیم شده بود سامیار . ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش. با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود. یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم. ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی. نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود. خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت: - ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی. بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم: - ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم . با لبخند گفت: - این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه. چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم. با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس. پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد. از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه. ماشین رسید و سوار شدم. که گوشیم زنگ خورد مامان بود: - سلام مامان جون جان . مامان گفت: - سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟ لب زدم: - دارم میام خونه. مامان گفت: - باشه عزیزم منتظرتم. و قطع کرد. یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم. . همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام. با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد. خانواده سارینا فقط نبودن. با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان. رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن. مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود. امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد. ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت: - کجا امیر؟ امیر لب زد: - می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره. سارینا و غذا نخوره؟ اقا جون اه کشید و گفت: اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه . امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد. رفتار هاشو درک نمی کردم. زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت: - زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان. اقا بزرگ پاشد و گفت: - بزار منم بیام . امیر گفت: - نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت . اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو. اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌. از استرس تمام تنم میلرزید. چیزی هم نمیتونستم بگم. اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید. سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره ! اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب. دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت : +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی. سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد. یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود. از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد. ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم. خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم. میخواد بهش سرم بزنه. اینو گفتم و باهم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن. با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد. حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره. با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه. نمیتونستم اینجوری ببینمش. مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ . نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم. ___ ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'