eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - شرمنده واقعا شوکه شدیم شما بفرماید ناهار از دهن افتاد. کسی زیاد میل ش به غذا نمی کشید اما دستپخت ترانه هم رو به وجد میاورد. دوباره صدای زنگ در بلند شد. این دفعه یه خانوم چادری بود. سلام کردم و گفتم: - سلام علیکم بفرماید خواهر؟ چمدون رو پایین گذاشت و گفت: - سلام اقا مهدی من زینب هستم همسر طاهر برادر خوهرتون. لب زدم: - بعله بعله خوش اومدید بفرماید داخل . ساکت و بلند کردم و گفت: - شرمنده سنگینه. درو بستم و گفتم: - نفرماید این چه حرفیه بفرماید داخل. به بقیه سلام کرد . خداروشکر داداش و خانوم ش مثل خود ترانه بودن و خیالم راحت بود. با چشم دمبال طاهر گشت که گفتم: - توی اتاق روبروی هستن بفرماید داخل. سری تکون داد و وارد اتاق شد. داشتم با بچه ها سفره رو جمع می کردم که ترانه توی استانه در اتاق اومد و بی جون صدام کرد: - مهدی. سریع سمت ش رفتم و گفتم: - جانم خانوم بیدار شدی؟ خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم عزیزم ببخشید نگرانت کردم بی زحمت رخت خواب می دی به داداش و زن داداشم؟ خسته راه ان. حتما ی گفتم و وارد اتاق شدم. بقیه خواستن بلند بشن که گفتم: - کجا واقعا من شرمنده شدم امروز همه چی بهم ریخت اولا که من درست پذیرایی نکردم شام هیچکس حق رفتن نداره زنگ بزنید عیال هم بیان امشب و همین جا باشید ناسلامتی فردا شب عروسی من و اقا مهدیه نمیشه که خونه خالی باشه! برادرمم که اومده باید یه جشن بگیریم. فرمانده مهدی گفت: - دخترم حالت مساعد نیست باید استراحت کنی . لبخندی زدم و گفتم: - خوبم پدر جان بهتر از این نمی شم شما هم امشب باید توی این شادی کنار ما باشید زنگ بزنید خانواده هاتون بیان . مهدی بیرون اومد و حرفام رو شنیده بود لبخند به لب داشت و به پیروی از من گفت: - خانوم راست می گه خیلی وقته دور هم جمع نشدیم. سفره رو جوونا کمکم جمع کردن و مهدی شام رو سفارش داد. کم کم خانواده های بقیه اومدن و با روی خوش از همه استقبال کردم. برای اینکه ما راحت باشیم مهدی حیاط رو پر فرش کرد و مرد ها رفتن بیرون ولی پر عنرژی تر از این حرفا بودن و شروع کردن فوتبال بازی . کنار زینب زن داداشم نشستم و گفتم: - خوبی؟ همین کلمه کافی بود اشک ش بریزه رو گونه اش جلوی بقیه و منو محکم توی بغل ش بگیره: - خیلی خوشحالم که پیدات کردیم و برگشتیم نمی دونی طاهر توی چه عذابی بود همش می ترسید بلایی سر تو اومده باشه مخصوصا که این چند ماه از پیش پدرت رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود توروخدا کنار طاهر بمون اون توی این مدت از غصه اب شده. جلوی اشک هامو گرفتم و گفتم: - گریه نکن دیگه منم گریه ام می گیره بعدی مهدی میاد کفری می شه ناسلامتی فردا عروسی منه نباید انقدر گریه کنم خوب نیست من کنار داداشم می مونم حساب اون کسی که ما رو جدا کرده حتما می رسم نگران نباش دیگه نمی تونه کاری بکنه اروم باش. سری تکون داد و خانوم فرمانده که نسبت به بقیه پخته تر بود گفت: - نباید توی این وصلت اسمونی حرفی از جدایی و غم باشه خدا خوشش نمیاد انقدر این وصلت مبارکه که نیمه گمشده هم همو پیدا کردن خواهر به برادر رسیده و برادر به خواهر باید نماز شکر بخونید. کم کم بساط شادی پهن شد و همه لباس عروس و وسایل مو نگاه می کردن. اون شب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت. ساعت ۱۱ بود انقدر گفتیم و خندیدیم که همه خسته بودن. یکی شعر می گفت یکی ترانه محلی می خوند و بقیه دست می زدن یکی جوک می گفت و یکی خاطره تعریف می کرد حرفی از غیبت و بدگویی نبود همه خانوم های فهمیده ای بودن شاد بودن بدون گناه. مرد ها هم پشه بند زدن و همون توی حیاط خابیدن. ساعت1 شب بود و فقط من و مهدی بیدار بودیم که داشتیم پیامک بهم می دادیم: - خانوم جان خسته نیستی؟ +نوچ دلم برات تنگ شده! - خانوم جان از پنجره هم نگاه کنی منو می بینی دلتنگی ت رفع بشه عزیز جان! +همه جا خانوم ها خابیدن راه نیست بیام نگاه کنم. مهدی استیکر خنده فرستاد . یهو نوشت: - بقیه رو قال بزاریم بریم گلزار شهدا؟ بهترین پیشنهاد بود. سریع قبول کردم که مهدی گفت: - کاپشن منو بیار که قندیل بستم. منم نوشتم باشه. هر طوری بود از بین بقیه رد شدم و حتا نتونستم چادر سیاه مو برادرم و با همون چادر سفید و فقط تونستم کاپشن و پالتو خودم و بردارم و طوری که مزاحم بقیه نشم از خونه بزنم بیرون.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 دختره با خشم بهم نگاه کرد و درحالی که دست شو به کمرش گرفته بود گفت: - یه بلایی سرت بیارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن کاری می کنم جلوم زانو بزنی بگی سهیلا غلط کردم! به صندلی تکیه دادم و گفتم: - این حرفا برا سن ت خوب نیست کوچولو زیادی وقت مو گرفتی می تونی گمشی! کیف شو برداشت و رفتن ردیف بعدی و اخراش نشستن. یهو همه پراکنده شدن دیدن استاد دم در وایساده و تماشاگره. بسم الله خدا می دونه از کی تاحالا داره تماشا می کنه! وارد کلاس شد و بعد از سلام و اینا چیزا گفت: - خوب بریم روی کنفرانس این درس و کی قرار بود کنفرانس بده؟ همون دختره سهیلا بلند شد و چنان با فیس گفت من استاد که انگار سر سفره عقده می خواد جواب بعله رو بگه. صورت همه با نوع حرف زدن ش جمع شد بس که چندش بود دختره ی بیشعور. پای تخته رفت و شروع کرد به تدریس اما واقعا چرت می گفت و هیچکس چیزی نمی فهمید! جدا از حس بدی که نسبت بهش داشتم واقعا تدریس ش بد بود نگاهی به محمد انداختم اونم اخم هاش توی هم بود و انگار نمی فهمید چی داره سر هم می کنه این دختره. با صدای بلندی گفتم: - این چه تدریسیه؟ما هیچی متوجه نمی شیم! استاد با اخم رو بهم گفت: - دعوای خارج از کلاس شما با این خانوم دلیلی نمی شه سر لجبازی بخواین بحث و به کلاس هم بکشونین!. با خشم بهش نگاه کردم و سهیلا لبخند پروزمندی زد و استاد گفت: - شما بشنید من یک بار درس و تدریس می کنم و بعد (دستشو رو به من گرفت و گفت)شما میاین از اول تدریس می کنید درس رو! این نامردی بود چون به من از قبل نگفته بود ولی به سهیلا از دو هفته پیش گفته بود! اما این درس و قبلا هم یه قسمت هایی ش رو خونده بودم سر سری نگاهی بهش انداختم. باید روی استاد و سهیلا رو کم می کردم. استاد تا خواست شروع کنه بلند شدم و پای تخته رفتم. استاد ابرویی بالا انداخت و با مسخرگی گفت: - مطمعن اید که می خواید تدریس کنید؟ پوزخندی بهش زدم و گفتم: - بعله. نشست و گفت: - شروع کنید. ماژیک و برداشتم و خط به خط و نوشتم و توضیح دادم. توی ۲۰ دقیقه کامل توضیح ش دادم و ماژیک و بستم و رو به بقیه گفتم: - همه متوجه شدید؟ فرزاد گفت: - عالی بود من که کاملا متوجه شدم . همه تک تک تاعید کردن و به استاد که متعجب مونده بود نگاهی انداختم و گفتم: - من اگد گفتم تدریس سهیلا خوب نیست چون واقعا خوب نبود به خاطر لجبازی هم نبود با اینکه حقمم نبود تدریس کنم و اماده نبودم اینجور در حق ام نامردی شد و من به شدت از نامردی بدم میاد مخصوصا از ادم های نامرد و ترجیح می دم روی کلاس ادم نامرد نباشم چون نمی خوام درس نامردی رو یاد بگیرم برای انسانیت ام ضرر داره. کیف مو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
امیرعلی با دیدن اوضاع ام گفت: - خوبی؟رنگت پریده. فقط سر تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم. چند ت
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 محکم هلش دادم عقب که همون پسره با خشم جلو اومد و داد کشید: - هوییی چیکار می کنی دختری.. یکی خوابوندم توی گوشش که هنگ کرده نگاهم کرد و گفتم: - بار اخرت باشه سر من داد بزنی. رو به همون خانومه گفتم: - من نیازی به ارث و میراث تو ندارم اونقدری دارم که بتونم کل خاندان تونو بخرم من فقط دنبال خانواده واقعی م می گشتم چون فکر می کردم بعد از18 سال سختی و درد و رنج و عذاب قراره یه خانواده گرم و صمیمی داشته باشم یه مادر که منو بغل بگیره. با بغض دستمو به صورت ام گرفتم و گفتم: - نه سیلی بزنه تو گوشم. یه دختری جلو اومد و گفت: - اگه راست می گی باید تست دی ان ای بدی من توی ازمایشگاه کار می کنم تخصص دارم می تونم همین الان انجام بدم. پوزخندی زدم و گفتم: - انجام بده ولی بعدش که فهمیدین راست گفتم یه لحضه ام اینجا نمی مونم. دختره گفت: - خاله باربد بشینین معلوم می شه. همون زن و پسر نشستن امیرعلی به صورت ام نگاه کرد و گفت: - خوبی عزیزم؟ سری تکون دادم نشستم و گفتم: - ای کاش اون مردک این دم اخری نمی گفت من بچه اش نیستم ای کاش یتیم بودم اصلا اصلا منو از پرورش گاه ای کاش می دزدید. امیرعلی گفت: - هیس این حرفا چیه اروم باش. دختره برگشت و سوزن به دست بود. استین مو بالا زدم و ازم خون گرفت. کنار رفت و از مادرم یعنی خاله اش هم خون گرفت. لب زدم: - کی اماده می شه؟ توی دستگاه گذاشت و گفت: - خیلی زود. گوشی امیرعلی زنگ خورد با دیدن اسم مادرش جواب داد: - سلام مامان جانم؟ ..... - دستگیر شدن مامان حدود دو ساعت پیش نگران نباش. - ..... - اره قربونت برم عروس ت سالم کنارمه. ...... - میایم این دم اخری پدر باران گفت باران از خون اونا نیست توی بیمارستان تفنگ گذاشتن بالای سر رعیس بیمارستان که بی صر و صدا بچه ها رو عوض کنن یعنی بچه ی مرده ی خاندان ایزد یار و باران رو. ...... - رفتیم سراغ رعیس بیمارستان ادرس اینجا رو و داد و گفت مجبورش کردن پای مرگ و زندگی خودش و خانواده اش وسط بوده حالا اومدیم خونه خانواده ی باران شما بخوابین ما برمی گردیم. ..... - خدانگهدار. قطع کرد و گفت: - مامان حسابی نگرانت بود گفته زودتر ببرمت خونه دلش برات تنگ شده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 1سال بعد یک سال گذشت. یک سال که برای خانواده ما پر از خوشی و عشق بود. با عشق شایان دوباره جون گرفتم و زندگی اون روی خوشش رو بهم نشون داد. با تمام وجودم توی این یک سال عشق شایان رو با تار و پودم با تک تک رگ های توی بدنم حس کردم لمس کردم. یه خانواده گرم و صمیمی تشکیل دادیم. انقدر بهم وابسته شده بودیم که بدون هم اصلا نمی تونستیم. تنها کبود زندگی مون که محمد همیشه اسم ش رو میاورد بچه بود. محال بود روزی نگه من داداشی یا ابجی میام. اما من راضی نمی شدم چون می گفتم محمد هنور کوچیکه و خودمم کم سن ام من تازه گیا داشتم می رفتم توی 19 سآل. هیچوقت شب تولد 18 سالگیم و یادم نمی ره که شایان کلی مهمون دعوت کرده بود و سوپرایزم کرده بود. همه ی خانواده و فامیل شایان از رفتار های مهربون شایان تعجب کرده بودن همه می گفتن شایان و چه به مهربونی چه به لطافت اما شایان واقعا مهربون بود فقط به قول خودش کسی قبل از من وجود نداشت که لیاقت مهربونی شو داشته باشه. بعد از اتفاق اون شب دیگه اتفاقی نیوفتاد فقط شیدا بعد از یک ماه گذاشت رفت و گفت یه روز برای تلافی برمی گرده و بد تلافی می کنه که من و شایان جدی نگرفتیم حرف هاشو و خداروشکر فعلا که یک ساله اثری ازش نبود. این چند وقت مدام حالم بهم می خورد بلاخره امروز محمد و گذاشتم پیش لیلا خانوم و بعد کلی سفارش ها که مراقبش باشه اومدم دکتر جواب ازمایش مو بگیرم . حدس زدن ش کار سختی نبود مطمعن بودم که باردارم! اما مدام به خودم تشر می زدم که نه و فلان. واقعا با این سن کمم می ترسیدم مادر بشم! از درد هاش از بالا اوردن از اتاق عمل از همه چی. راننده وایساد و پیاده شدم. چادر مو مرتب کردم و وارد ازمایشگاه شدم. خداروشکر چون صبح بود هنوز افراد کمی اومده بودن و زیاد شلوغ نشده بود. سمت قسمت تحویل ازمایشات رفتم و رو به مسعول بخش گفتم: - سلام غزال مولایی هستم اومدم برای گرفتن جواب ازمایش ام. سری تکون داد و بعد از چند دقیقه انتظار برگه رو اورد و گفت: - تبریک می گم شما باردار هستید3 ماه تونه. با اینکه خودم می دونستم حتما باردارم اما خبرش باز هم شوکه ام کرد. فقط تونستم برگه رو بگیرم و به راننده بگم برگردیم روستا. تمام صحنه های درد بارداری اومد جلوش چشم هام و ترس ورم داشت. وقتی رسیدم عمارت شایان هم بود و کنارش هم محمد وایساده بود. بهشون که رسیدم شایان گفت: - سلام خانوم من کجا رفته بودی؟ همزمان با سلام گفتن زدم زیر گریه و فوری رفتم داخل و مستقیم رفتم بالا توی اتاق. پایین تخت نشستم و زانو هامو توی بغلم جمع کردم اما با فکر اینکه شاید اینجوری بچه اذیت بشه پامو کشیدم. وای خدا من هیچی از بارداری نمی دونستم. شایان و محمد فوری اومدن داخل. نگران شایان این ورم نشست و محمد این سمتم. شایان گفت: - غزال چی شده؟چرا گریه می کنی؟ فقط با گریه نگاهش کردم که زد تو سر خودش و گفت: - داری سکته ام می دی چی شده. با گریه گفتم: - رفتم جواب ازمایش رو گرفتم. سریع گفت: - خوب چی شد؟ لب زدم: - گفت باردارم سه ماهه. و بیشتر گریه کردم دیدم شایان و محمد مات موندن. یهو محمد چنان جیغی از خوشحالی کشید که یه دور سکته رو زدم و چشام از ترس گرد شد . حالا خودش و شایان دوتایی باهم هوار می کشیدن جوری که گوشام داشت سوت می کشید در به شدت باز شد و خدمتکار ها و بادیگارد ها ریختن داخل. وای خدا این بدبخت ها فکر کردن شاید بهمون حمله شده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 گفتم: - حالا بازم می گی واسه راحتی من بود؟ مگه تو اصلا به من فکر می کردی شازده؟ با خشم گفت: - این چرندیات چیه بس که افکارت مریض شده. با خشم برگشتم و دو تا طیله ی سرخ و اشکی مو دوختم به دو تا چشمش که متعجب نگاهم کرد و داد کشیدم: - ذهن من مریض نشده تو حافضه ات کوتاه شده یه عقب گرد بزن به 2 سال پیش دو ساعت بعد از این محل پارک خوب فکر کن یادت اومد؟ همه اینایی رو که گفتم تو گفتی تو فهمیدی؟یادت اومد؟ کم اورد و عصبی شد. با پوزخند گفتم: - چی شد یادتون اومد؟ یهو داد کشید: - اه بس کن دیگه زخم زبون هاتو اوردمت بیرون خوش باشیم دور برداشتی هیچی نمی گم منو بگو هی می خوام از دل ش در بیارم دل که نیست سنگه! من اهل منت کشی نیستم. دیگه نموندم! بازم زد له کرد. من احمق چرا بهش رو دادم و اومدم؟ دوید دنبالم: - سارینا وایسا . محل ش ندادم و از ماشین عبور کردم و زنگ زدم اسنپ. به زور تونستم بین گریه هام ادرس رو بگم. بازمو گرفت که برگشتم و یه کشیده محکم حواله ی صورت ش کردم و با هق هق داد زدم: - فقط گمشو نبینمت دیگه. از خشم سرخ شده بود و دست ش رفت بالا. پوزخندی بهش زدم و پلکی زدم که قطره های درشت اشک با سرعت ریخت و به دست ش نگاه کردم و گفتم: - می خوای بزنی؟ اه ای گفت و دست شو پایین اورد. به راه ام ادامه دادم و با رسیدن اسنپ سریع سوار شدم. شماره امیر رو گرفتم و با گریه همه چیو براش گفتم انقدر عصبی شده بود که حد نداشت و گفت حساب سامیار رو می رسه. با اعصابی خورد کمی توی خیابون چرخ زدم و مامان زنگ زد گفت برم خونه اقاجون ناهار اونجایم. اصلا حال و حوصله نداشتم ولی چون مامان اصرار کرد دل شو نشکوندم. در سالن و وا کردم و داخل رفتم. همه بودن الا سارینا. سلام ی کردم که امیر با خشم نگاهم کرد بلند شد و جلوم وایساد. بهش نگاهی کردم که دست ش بالا رفت و مشت محکمی حواله ی صورت ام کرد و دومی رو محکم تر زد که عقب رفتم و هین همه بالا رفت. دستشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت: - ببین شازده دفعه بعدی ببینم دور سارینا بپلکی حرمت اینکه پسرعموم هستی می زارم کنار حرمت اینکه بابات عمومه می زارم کنار می دم انقدر بزنتت انقدر بزنتت که خون بالا بیاری می دم طوری بزنتت که جای 6 ماه سارینا 1 سال بری کما فهمیدی؟ دستمو به بینی م کشیدم و گفتم: - سارینا دختر عمومه هر چقدر خوام می رم سمت ش. یقعه امو گرفت و گفت: - دیگه خیلی داری زر می زنی جناب سرهنگ . پوزخندی زدم و گفتم: - رابطه من و سارینا به تو ربطی نداره. نیشخندی زد و گفت: - عجب! و بلند داد زد: - سارینا بیا کارت دارم. کمی بعد سارینا از پله ها اومد پایین و با دیدن ما سمت امیر اومد و گفت: - جانم داد‌اش؟ امیر زل زد بهم و گفت: - همه کارت کیه؟ به کی همه چیو می گی؟ کی همه کار ها رو برات انجام می ده؟ با اجازه کی کاری رو انجام می دی؟ سارینا لب زد: - تو داداش. امیر خنده عصبی کرد و گفت: - رابطه تو و سامیار به من ربط داره دیگه؟ نشست رو مبل و گفت: - اره. امیر با خشم گفت: - و امروز کدوم بیشرفی اذیتت کرد؟ سارینا بهم نگاهی انداخت و با غم گفت: - همونی که یقعه اش تو دستته! امیر گفت: - شنیدی دیگه؟کر که نیستی! هلش دادم عقب و گفتم: - من می رم سمت سارینا ببینم کی می خواد جلومو بگیره. امیر حمله کرد سمتم و بی هوا مشت محکمی توی فک ام کوبید و منم مشت محکمی بهش زدم. بقیه سریع سمتمون اومدن سارینا با جیغ و گریه بین دوتامون وایساد. رو به امیر گفت: - داداش اروم باش گونه ات کبود شد. ای کاش می شد نگران منم باشه! اما بد خراب کرده بودم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت79 #ناحله +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد. فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین. استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم. یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ . پدر نیست که این پدر. این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا. یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده. _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه؟ که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌. +فاطمه نمیخوادش. قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟ اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من. فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد. فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار. دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه. تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن. قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم. بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم. تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه. قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش. ____ دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم. همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن. خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن. دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود. چقدر زودرفت از پیشمون. چقدر خاطره گذاشت برامون ! بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن. حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه. لحظه لحظه هامو رصد میکنه. دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم. (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود... وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو. حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم. رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز. بعد چند دقیقه صداش در اومد. دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش. تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌. کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم. بیخیال چایی شدم. رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم. الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست! احساس ضعف میکردم از گرسنگی. ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم. پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ __ فاطمه: یک هفته گذشته بود. بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ . مصطفی هم منو بلاک کرده بود. فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو... بهتر! هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌. اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط. داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود. صبر کردم تا لود شه. مداحی بود. ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت. انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود. از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود. کوتاه بود و دردناک. فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم. کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم. خیلی خوشم نمیومد. ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم‌. شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم. رفتم دایرکت محسن وگفتم: +سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟ تو پیج ها میگشتم تا جواب بده ۵ دقیقه بعد گفت: +سلام به این آی دی پیام بدید. یه آی دی ای رو فرستاد. تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم. یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه.