°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت20
#ترانه
به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی.
پیاده شدیم و در ماشین و قفل کرد و وایساد اول من برم.
سری تکون دادم و وارد پاساژ شدیم.
همه بوتیک ها چیزای مذهبی داشت و من تاحالا انقدر وسایل مذهبی یک جا ندیده بودم.
کلی ذوق کرده بودم و از همه اش می خواستم.
برگشتم سمت مهدی و گفتم:
- وای خدا چقدر خوشکله اینجا بریم اول چادر بخریم؟
چشم ارومی گفت .
سمت بوتیک چادر فروشی رفتیم.
انواع مختلفی چادر بود.
ولی من که نمی دونستم کدومو بپوشم!
یا اصلا کدوم برای من خوبه!
برگشتم و گفتم:
- کمکم می کنی؟ من تاحالا نزدم چادر یه چیزی بگو بگیرم که راحت باشه برام.
یکم فرد کرد و رفت سمت یه چادر که پایین ش حالت دامن داشت و بالاش یه طور دیگه.
رو به خانوم فروشنده که کاملا محجبه بود گفت:
- خواهر می شه به ایشون کمک کنید چادر رو بپوشن؟
خانومه حتما ی گفت و یه نمونه اشو اورد و گفت:
- این چادر قجری یا کمری هم بهش می گن خیلی راحته و نیاز نیست با دست جلوش گرفته بشه و اذیت بشید.
اون حالت دامن شکل پایین ش بالاش پیش کمرم یه بند بود که دور کمرم بسته می شد و تا باز ش نمی کردم چادر در نمی یومد و بالاش هم کش رو سرم کرد و واقا خیلی راحت بود و اصلا چادر زدن سخت نبود.
جلوی اینه رفتم واقا خوشکل شده بودم.
روبروی مهدی وایسادم و گفتم:
- قشنگ شدم؟
یکم این پا و اون پا کرد و در اخر گفت:
- جواب این سوال تونو توی یه روز خاص بهتون می دم.
متعجب سری تکون دادم .
رفتم چادر و در بیارم که مهدی اومد گفت:
- واسه چی درمیارید؟ بزارید سرتون دیگه .
راست می گفتا!
باشه ای گفتم و لب زد:
- بریم روسری بخرید.
لب زدم:
- واییسا حساب کنم.
سمت در رفت و درو باز کرد و گفت:
- حساب کردم بفرماید.
از در خارج شدم و اونم پشت سرم اومد که گفتم:
- من خودم پول باهام هست.
اونم گفت:
- مگه من گفتم پول باهاتون نیست؟
نمی فهمیدم دلیل این رفتار شو.
وارد بوتیک روسری فروشی شدیم.
خیلی روسری های بلندی داشت بازم به مهدی نگاه کردم یعنی خودت بخر من سر در نمیارم.
به روسری ها نگاه کرد و رنگ های ملایم زیبایی برداشت.
حدود ۱۰ تا.
حساب کرد و بیرون اومدیم.
این دفعه اون سمت مانتو فروشی رفت و من دمبالش.
با دقت نگاه می کرد و هر لباس رو کلی وارسی می کرد.
مبادا تنگ باشه
مبادا حریر باشه
مبادا جنس ش خوب نباشه
مبادا جایی ش تور باشه و...
با سخت گیری خیلی زیاد چند دست خرید.
همه لباس ها مذهبی و بلند بودن.
چندتایی ش هم شبیهه چادرم تا روی زمین بودن.
بعد از اون وارد سجاده فروشی شد و گفت:
- شما می خواید نماز بخونید و با خدا حرف بزنید سجاده اتون باید انتخاب خودتون باشه.
الحق که سلیقه اش تا اینجا محشر بود.
ولی راست می گفت.
یه قران زیبا با جلد صورتی خریدم یه سجاده سفید با نقش پروانه های صورتی کمرنگ و تسبیح و مهر ست ش.
مهدی چند تا کتاب قران ی دیگه برداشت و حساب کرد.
ساعت ۱ بود که خرید هامون تمام شد.
سوار ماشین شدیم و من با ذوق همه رو باز می کردم و نگاه می کردم دوباره.
دوست داشتم زود تر همه رو بپوشم
به قلم بانو😌
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت20
#یاس
یه تشت کهنه بود که با شیر اب شستمش و بلند ش کردم بردم داخل .
هر چی پلاستیک و اشغال بزرگ بود جمع کردم .
توی حیاط هم چوب های شکسته رو جمع کردم و باغچه و حیاط و تمیز کردم.
شیر اب توی حوز رو باز کردم تا یکم خیس بشه که پاشا رسید.
سمت ش رفتم و گفتم:
- بدو که کلی کار داریم.
پاشا گفت:
- اول پیتزا بخوریم گرسنمه تا راه نیوفتم کار نمی کنم.
اب توی حوزه و بستم و روی چمن های حیاط که با اب قطره ای رشد می کردن و خشک نشده بودن نشستیم.
پاشا گفت:
- به نظر این خونه خونه می شه؟
سر تکون دادم و گفتم:
- صد در صد.
شروع کردیم به خوردن و خیلی زود بلند شدم که پاشا گفت:
- بابا بیا غذا تو بخور کار ها فرار نمی کنن!
شیلنگ و وصل کردم و گفتم:
- سیرم خودت بخور.
شونه ای بالا انداخت وگفت:
- باشه پس اتفاقا سیر نشده بودم .
و پیتزای منم برداشت خورد.
کل داخل خونه رو خیس کردم و شستم.
پاشا هم وایساده بود نگاهم می کرد و گفت:
- خوب الان من چیکار کنم نمی زاری کمک کنم.
اب و با طی اروم زدم و گفتم:
- نخیر بلد نیستی نگاه کن اب و زدی به دیوار شما باید حیاط و کمکم بشوری.
خونه که تمام شد .
حیاط و دادم دست پاشا.
نالان شلوار شو تا زانو ش زد بالا و گفت:
- ای خدا من خسته ام.
چپ چپی نگاهش کردم که گفت:
- دارم تمیز می کنم دیگه.
دست به کمر گفتم:
- یالا زود.
شیشه پاکن و پارچه رو برداشتم و شیشه ها رو برق انداختم.
داخل تکمیل بود دیگه.
بعد از دو ساعت اقا حیاط و تمیز کرد.
افتاد رو چمن و ها و ناله می کرد.
وسایل و جمع کردم و گفتم:
- بریم خونه؟
نیم خیز شد و گفت:
- خوب نریم دیگه خونه امون که هست می ریم پتو و قالی و و شام می گیریم میایم همین جا بری خونه چیکار؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه تو خسته نبودی؟
خودشو زد کوچه علی چپ و گفت:
- کی؟ من؟ نه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اگه کلی وسایل بگیری برام که تا شب مشغول باشم و حوصله ام سر نره قبوله.
یهو پاشد که قلبم ریخت وگفت:
- حله بپوش بریم.
بلند شدم و چادرمو سرم کردم و راه افتادیم.
اول رفتیم فرش فروشی!
از نمونه ها یه پالاز موکت سبز چمنی انتخاب کردم که پاشا مسخره ام می کرد و گفت:
- من که می دونم تو خونه رو مسجد می کنی!
منم می گفتم خوب می کنم.
قالی ها هم یه ساده بی طرح و نقش سبز پررنگ گرفتم خیلی ست قشنگی می شد.
پادری و این چیزا هم ست اون پررنگه برداشتم.
پاشا هم گفت:
- من نظر بدم شاهانه است خانومم که می خواد ساده زندگی کنه همون نظر ندم خودت بگیری بهتره.
بعدش فرش و اینا رفتیم اینه و شمدون بخریم.
به اینه و شمدون ها نگاه کردم.
رو به پاشا گفتم:
- خیلی زیاده انتخاب سخته برام این جا تو انتخاب کن.
بشکنی زد و گفت:
- حق ایراد گرفتن و نه اوردن نداری!
سر تکون دادم و طبق معمول یه گرون خرید اما ساده و بی نظیر بود!
وقتی دید راضی ام گفت:
- ما اینیم دیگه.
خندیدم و حساب کرد.
بعدش رفتیم فروشگاه مذهبی.
یه قران خوش خط و خودکار صوتی گرفتم و چند تا تابلو از عکس های سردار و شهدا مهر و تسبیح و جانمازی ست برای خودم و پاشا گرفتم.
با کلی وسیله دیگه!
سر راه یه ۲۰ دونه هم ماهی گرفتیم برای توی حوز.
شام هم پاشا کوبیده گرفت و سمت خونه رفتیم.
وسایل و بیشتر شو پاشا برد داخل و بقیه اش روهم من.
فرش ها رو کارگر ها توی پذیرایی گذاشته بودن.
وسایل و پلاستیک ها رو گوشه ای گذاشتیم و اول پالاز موکت های خونه رو گذاشتم و بعدش فرش کوچیک وسط شون رو و پادری و قالی که برای دم در حمام و اشپزخونه بود و یه تابلو فرش که طرح مسجد بود.
پاشا میخ زد و وصل ش کرد بقیه میخ ها رو هم زد و روی فرش ها ولو شد و گرفت خابید.
حسابی امروز ازش کار کشیده بودم.
گذاشتم بخوابه و بقیه تابلو ها رو وصل کردم .
چهارپایه رو اوردم و ساعت فانتزی مذهبی رو به دیوار چسبوندم.
ماهی ها رو هم توی حوز انداختم و براشون غذا ریختم.
کارم که تمام شد دوتا پتویی که فعلا خریده بودیم رو باز کردم و درو خونه رو بستم.
یکی و انداختم روی پاشا .
خودمم دیگه نا نداشتم ولی پذیرایی سرد بود توی اتاق رفتم و گرفتم خابیدم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت20
#کمیل
به فرمانده نگاه کردم و گفتم:
- جانم فرمانده امری هست؟
سری تکون داد و گفت:
- امر که نه عرضی هست برادر لطفا بریم چادر فرماندهی.
سری تکون دادم و به حسن اشاره دادم سر بچه ها رو با مداحی هاش گرم کنه تا برگردم.
وارد چادر فرماندهی شدیم و همه اینجا بودن.
سلامی کردم و فرمانده گفت:
- ما شنیدیم همسرت اومده جبهه درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله والا خودم الان فهمیدم!
فرمانده گفت:
- یعنی چون تو اومدی جبهه اومدن؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اینطور نیست که چون من اومدم دنبال ام اومده! حقیقت ش همسر من دختر کدخدای روستاست و توی روستا ما رسمه دختر عمو با پسر عمو ازدواج کنه من 50 دفعه رفتم خاستگاری ولی جواب منفی دادن و پدر همسرم می گه باید با پسر عموش ازدواج کنه که سهند پسر عموی همسرم معتاد و ادم درستی نیست!و اینکه همسرمم منو دوست داره و راضی نمی شه دختر هم که روی حرف پدر نه نمی تونه بیاره و دو روز بعد اومدن من به جبهه ظاهر می خواستن دیگه خاستگاری رسمی کنن که همسرم اومده جبهه .
سری تکون دادن که فرمانده گفت:
- شما که ازدواج نکردید درسته؟
سری تکون دادم و فرمانده گفت:
- پس همسر شما چطور بچه 8 ماهه داره؟
چشمام گرد شد و بهت بده گفتم:
- بچه؟ما بچه نداریم که اونم 8 ماهه؟
فرمانده به پست چی جدید که رسیده بود اشاره کرد و گفت:
- بعله ایشون از گردان های عقب امشب رسیدن تقریبا همه می شناسن همسر و بچه اتون رو.
کلا گیج شده بودم اخه من بچه ام کجا بود؟
رو به پستچی گفتم:
- واقعا همسر من بچه دستش بود؟مطمعنین مال خودش بوده ما بچه نداریم!
پستچی گفت:
- والا من فقط می دونم همسر شما بچه داره و اسم ش محمده!خیلی هم شیرین زبون و خندونه همسرتون یه نامه هم دادن .
گرفتم ازش و بازش کردم.
بسم رب الشهدا و الصدیقین.
سلام کمیل عزیزم!
اگر بد خط و کوتاه نوشته ام به خاطر این است که وقت کم است و پستچی که قرار است نامه را برایت بیاورد نمی تواند صبر کند.
من حالم خوب است و نکته مهمی که می خواهم برایت بگویم محمده ۸ ماهه است من به روستای مرزی رفتیم که مردم ان روستا همگی قتل عام شده بودند و تنها بازمانده این روستا محمد ۸ ماهه است و دخترکی جوانی! مادر این بچه بیش از حد به من شباهت دارد و محمد فکر می کند من مادرش هستم و بجز من پیش هیچکس حتی یک ثانیه هم نمی ماند و من می خوام یا اجازه ات محمد را بچه خودمان بدانیم و بزرگ ش کنیم!
منتظر جوابت هستم
یا حق.
نامه رو بستم و برای بقیه توضیح دادم که چی شده!
فرمانده گفت:
- همسرت که فرار کرده و مطمعنن برگرده عواقب خوبی نداره بهتر برگردی عقب پیش همسرت اعزام ت می کنم به ابادان یه سری همسر رزمنده ها هم اونجا هستن که ساکن ان توی یک منطقه همسرت هم اونجا ساکن بشه و اونجا خدمت کنی!
لب زدم:
- اما اینجا به من نیاز هست همسر من می تونه از پس خودش بر بیاد و خدا مراقبشه!
فرمانده نامه ای نوشت و گفت:
- اون که بعله ولی میدون جنگ جای همسر تو نیست جوون این یه دستوره جنگ جنگه!چه توی خرمشهر چه ابادان چه هر جا با زخمی هایی که قراره برگردن عقب امشب برگرد!
چشم ی گفتم و نامه رو گرفتم بیرون اومدم و بقیه تا فهمیدن قراره برم تک تک جلو اومدن و بغلم کردن.
توی همین مدت کم که تازه دیروز رسیده بودم به این گردان حسابی به هم وابسته شده بودیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت20
#باران
متن ش که تمام شد رایان قطع ش کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
- اینجور که معلومه خیلی سوال داری.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دقیقا اولین سوال هم اینکه امام زمان کی قراره بیاد؟
رایان نگاهشو به اسمون دوخت و گفت:
- اینو فقط اون بالایی می دونه اما توی قران و نشانه های ظهور گفته که امام زمان وقتی میاد که دنیا کاملا بهم ریخته باشه ظلم و ستم همه جا رو گرفته باشه کل مردم جهان فهمیده باشن که به ظهور اقا امام زمان نیاز دارن همه از ته قلب شون بخوان که امام زمان بیاد و همه چیز رو درست کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- و یعنی شما دارین با این سرود های حماسی یه جور دعا می کنید برای ظهور درسته؟یا شاید می شه گفت یه دعای دسته جمعیه اره؟
رایان سری تکون داد و گفت:
- دقیقا درسته!این سرود و نسخه 1 ش توی کل جهان پیچیده خیلی از کشور ها به زبون خودشون این سرود رو می خونن و این سرود ها بیشتر بین بچه ها محبوبه چون بچه ها قلب پاکی دارن و اونا که بخونن و دعا کنن زود تر دعا هاشون براورده می شه ما تنها کاری که می تونیم بکنیم اینکه وسیله ای باشیم برای ظهور تا وقتی امام زمان ظهور می کنه شاید لیاقت داشته باشیم یکی از یار هاش باشیم.
سرمو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- یار امام زمان؟
رایان تسیبح شو در اورد و گفت:
- اره یکی از 313 نفر.
گفتم:
- 313 چیه؟توی پیج های مذهبی همه این عدد رو توی ادرس پیج یا بیو گرافی و پست و استوری شون دارن.
رایان در حالی که دونه های تسبیح رو جا به جا می کرد گفت:
- 313 تعداد یار های امام زمانه که این313 در واقعه هر کدوم خودش کلی یار داره ولی این 313 تعداد یار های اصلی امام زمان هست.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب اگر اینجور که می گی خوبه و قراره بیاد زمین و پاک کنه از هر چی بدی و کثیفی و پلیدی خوب منم میام یارش بشم تیراندازی مم عالیه خیلی می تونم بهش کمک کنم.
رایان لبخند مهوی زد و گفت:
- مگه به تیر اندازیه؟مگه جنگه که ببینه کی خوب تیر می ندازه که یار جمع کنه اخه؟تو اگر می خوای یار باشی باید طبق گفته های خدا عمل کنی حجاب داشته باشی با حیا باشی کار های واجب و انجام بدی از کار های حرام پرهیز کنی و وقتی شدی یه فردی که طبق نظر خدا زیر سایه خدا زندگی می کنه یه فرد که فقط دوست داره لبخند خدا رو نسبت به خودش جلب کنه و هر کاری رو برای رضای اون انجام می ده اونوقت می تونی خودتو یکی از یار های امام زمان بدونی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت20
#غزال
سمت پله ها رفتم و گفتم:
- من باید برم محمد الان بیدار می..
که بادیگارد با اشاره ارباب زاده جلوم وایساد.
کم مونده بود پس بیفتم.
حس می کردم پاهام توان نگه داشتن وزن مو نداره.
روی زمین افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و زدم زیر گریه.
ارباب زاده روی صندلی نشست و گفت:
- خوب!حالا دو تا راه داریم یا اینکه غزال زن من بشه مادری کنه برای بچم که در این صورت من فرهاد و نه تنها می بخشم بهش خونه و کار هم می دم و راه دوم اینکه غزال همسر من نشه و من طلب مو با فرهاد صاف کنم که فقط با کشتن ش طلب من صاف می شه و من رضایت می دم.
شکه سرمو بالا اوردم و ناباور نگاهش کردم و لب زدم:
- تو این کارو نمی کنی!
ارباب زاده گفت:
- امتحان ش مجانیه.
سرمو بین دستام گرفتم و اشکام دونه دونه روی زمین ریخت.
فرهاد با صدای گرفته ای گفت:
- این ..کار..و برای ..من می کنی مگه نه ابج..ی؟
با چشای اشکیم بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا هیچی ت به بابا نرفته؟بابا کجاست ببینه با دختر یکی یدونه اش چیکار کردی!کجاست بیینه کل مال و منال شو فروختی مواد خریدی کجاست ببینه داداشم روی ناموس خودش شرط بندی کرده؟اخه کی خواهر خودشو می زاره وسط؟فرهاد من خواهرتم می فهمی؟مگه من از مدرسه می یومدم پسری چپ بهم نگاه می کرد تا خون از دماغ و دهن ش سرازیر نمی شد ولش نمی کردی؟کجا رفتته اون غیرتت؟کی انقدر بی شرف شدی فرهاد؟تو به جایی رسیدی که برای زندگی خودت داری منو معامله می کنی اره؟کی با خواهر خودش این کارو می کنی که تو کردی؟
هق زدم و داد کشیدم:
- کییییی فرهاد؟
سرشو روی زانوش گذاشت و شونه هاش می لرزید.
به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم:
- توروخدا این کارو نکن خواهش می کنم به برادرم رحم کن اون جوونه تازه 21 سالشه شده.
ارباب زاده نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- 2 دقیقه وقت انتخاب داری.
سرمو بین دستام گرفتم.
چیکار می کردم؟ زندگی خودم یا داداشم؟ اگر می گفتم خودم تا اخر عمر باید با عذاب وجدان سر می کردم مگه من دل اینو داشتم مردن داداشمو بیینم؟
اخ خدا!کل رویاهام یه شبه دود شد رفت هوا.
با صدای ارباب زاده بهش نگاه کردم:
- خوب کدومو انتخاب می کنی؟
از نرده ی پله کردم و بلند شدم.
فرهاد ملتمس بهم نگاه کرد پلکی زدم که اشکام سر خورد پایین و گفتم:
- تو که تمام ارزو های منو نابود کردی زندگی رو ازم گرفتی اینم روش من مثل تو دل بدبخت کردن کسی رو ندارم فقط تا عمر داری یادت باشه چیکار کردی با من خوب؟
به ارباب زاده نگآه کردم و گفتم:
- زن ت می شم فقط خونه و کار رو بهش نده اول بفرست ش کمپ اگه ترک کرد بعد بهش بده.
بلند شد و گفت:
- باشه فردا می ریم محضر بعد از رسمی شدن ازدواج مون می فرستمش بره کمپ خودم مراقبشم.
سری تکون دادم که رو به بادیگاردش گفت:
- بهش برسین.
رو به من گفت:
- بریم.
نگاهی به فرهاد انداختم که باز اشک به چشمام هجوم اورد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و بی جون از پله ها بالا رفتم.
دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم هق هق مو خفه کنم.
ارباب زاده درو بست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بسه اشکاتو پاک کن محمد اینجوری ببینتت می ترسه!
هر طوری بود خودمو کنترل کردم و اشکامو پاک کردم.
سمت عمارت راه افتادیم که گفت:
- چرا بهم دروغ گفتی راجب خانواده ات؟
لب زدم:
- دروغ نگفتم فقط نگفتم از دست برادرم فرار کردم چون منو قمار کرده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت20
#سامیار
تحمل ش واقعا سخت بود! با اینکه ۱۵ سالشه عین بچه ها می مونه!
از گناه کردن بیزار بودم اما چنان بچه و زبون نفهم بود مدام باید دستشو می گرفتم و این ور و اون ور می بردمش.
این کارو بکن این کارو نکن.
اونجا برو اونجا نرو.
واقعا روی مخ بود توی زیبایی چیزی کم نداشت اما توی شعور و فهم صفر بود.
خدا کنه خدا ببخشه منو هی مجبورم به این دست بزنم!
کی می شه این معموریت تمام بشه!
نگاهی بهش کردم که بیخیال از کل عالم دولپی داشت می خورد.
اینم شامس منه برن شمال اینو بزارن پیش من.
اما شامس اوردم چیزی ش نشد و زرنگ بود در رفت از دست اونا و گرنه جواب خانواده اشو چی می دادم؟
ای کاش زود تر بخوابه تا بتونم با خیال راحت به کارام برسم.
اما برعکس تصوراتم خوراکی ها رو خورد و سوالی بهم نگاه کرد.
خدایا خودت امشب و به خیر بگذرون و مراقب اعصاب و روان من باش.
بهش نگاه کردم ببینم باز چشه!
نگام کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته.
همینم کم بود نگاهی به اتاقم انداختم ببینم چیکار می تونم بکنم تا یه امشب صبح بشه!
سمت فیلم هام رفتم و گفتم:
- تاحالا فیلم راجب جنگ عراق و ایران دیدی؟
نچی کرد و روی تخت جا به جا شد.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب پس می زارم ببینی اگر تا اخر شو خوب دیدی و فهمیدی چی شد امم..
یکم فکر کردم و گفتم:
- برات جایزه می خرم خوبه؟
سرشو مشتاق به چپ و راست تکون داد و نفس مو فوت کردم و براش فیلم ان 23 نفر رو گذاشتم هم جنگی بود هم طنز هم تلخ!
تا دیدم مهو فیلم شده پرونده هامو تکمیل کردم سر که بلند کردم گردن ام حسابی درد می کرد اینم دست گل خانوم بود که بطری رو زد تو گردنم.
برگشتم ببینم چطور شده انقدر بی سر و صداست؟
که دیدم خوابیده.
خدایا شکرت فیلم هم تمام شده بود تلوزیون و خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم و توی سالن پذیرایی سجاده امو پهن کردم تا نماز شب بخونم.
#سارینا
نور می خورد تو اتاق و مستقیم توی چشمم واییی من که همیشه پرده اتاقم کشیده است.
با حرص نشستم که دیدم اتاقم نیست نگاهی به عکس شهدا انداختم و فهمیدم اتاق اون بچه مثبته!
به ساعت نگاه کردم که ساعت ۶ و نیم بود.
پتو رو دور خودم پیچیدم و در و با پا باز کردم رفتم بیرون هر چی صداش می زدم هیچ!
تو سالن رفتم که دیدم داره نماز می خونه واسه همین نمی تونه جواب بده!
پتو پیچ روی مبل نشستم و نگاهش کردم.
چه نماز خوندن قشنگه شایدم سامیار قشنگ می خوند!
بلاخره نماز شد تمام شد و نگاهم کرد و گفت:
- سلام برو صبحونه بخور ببرمت مدرسه ات.
لب زدم:
- نمی شه دوباره نماز بخونی؟ خیلی قشنگ بود.
سجاده اشو جمع کرد و نه ای گفت.
بداخلاق.
بلند شدم و پتو و انداختم همون جا رفتم تو اشپزخونه اما هیچی رو میز نبود.
داد زدم:
- تیرررررک برق هوووی هیچی رو میز نیست که!
قد و قامت دراز ش توی اشپزخونه نمایان شد و با اخم گفت:
- چی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پیچ پیچی .
اخم ش بدتر شد و گفت:
- چی منو صدا کردی الان؟
متعجب گفتم:
- تیرک برق و می گی؟
متعجب گفت:
- تیرک برق؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره خوب چون درازی.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- من نوکرت نیستم برات صبحونه اماده کنم هر چی می خوای تو یخچال در بیار.
ایشی کردم و هر چی دوست داشتم دراوردم و شروع کردم به خوردن.
شکلات صبحونه رو با لذت می خوردم و به این چلغور که بی سر و صدا عین دیوار رانندگی می کرد نگاه کردم.
ماشین ش هم عین خودش سرد و بی روح بود.
با خشم گفت:
- عین ادم بخور چرا انقدر خوردنت صدا می ده؟
برای اینکه بیشتر حرص شو در بیارم با صدای بیشتری خوردم که صورت ش جمع شد و حسابی کیف کردم.
جلوی مدرسه وایساد و گفت:
- حواست باشه گوشیت که باهاته دست هر کی دیدی اون کیک رو ازش بی سر و صدا فیلم بگیر فیلم باشه؟ ببین اگه کمک کنی پرونده حل بشه یه جایزه بزرگی می خرم برات اوکی؟
اوکی رو دادم و پیاده شدم.
داشتم می رفتم تو که ناظم گفت:
- سارینا رادمهر بمون دم در امروز تو کیف ها رو بگرد .
چشام درخشید و چشم بلند بالایی گفتم.
هر روز یکی باید وایمستاد دم در بچه ها که می یومدن کیف هاشونو نگاه می کرد گوشی و چیزای ممنوع نیاورده باشن!
کیف مو گذاشتم همون جا گوشیمم که تو جیب م بود.
کسی نمی یومد و خواستم بیخیال بشم برم سوپر مارکت که یه دختری اومد.
بهش نگاه کردم حسنی بود اونم نهم بود اما نهم ج من نهم الف بودم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت19 محمد : پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم و
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت20
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت :
+ دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد
با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده
که ریحانه زد رو بازوم و گفت :
+هییییس بابا بیدار شد
صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو
از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری
ریحانه :
+چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟
_اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش
+ حداقل بگو کی بود
_فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه
_بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت :
+عه داداش من گوشیم شارژ نداره
گوشیم و دادم بهش و گفتم :
_ بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت
+چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدم و گفتم :
_اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس !
ریحانه هنوزم ترید داشت
بلاخره شماره دوسش و گرفت
تو فکر بودم .
اصلا متوجه حرفاشون نشدم .
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم .
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم .
_ریحانه جان
+جانم داداش؟
_این دوستتو چقد میشناسیش؟
+هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم
راستش دخترِ خیلی آرومیه .
دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه .
برا همین با هیچکس گرم نمیگیره .
_اها پس مغروره
+نه اتفاقا. فاطمه دختر خیلی خوبیه
_تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟
+عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه
_که اینطور . داداش داره ؟
+تک بچه اس
_ازدواج کرده ؟
زد زیر خنده
+اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا داداش؟
_عهههه پروشدیااا
اخه یه جا با یه نفر دیدمش ...
لا اله الا الله
لبشو گزیدو محکم زد رو دستش .
+ای وایِ من .
محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!.
از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟
از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟
وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه .
محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !!
چجوری قضاوت میکنی اخه !
چی میگی توووو !؟
از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود.
راسم میگف بچه !
خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم.
نمیدونم چرا انقد رو مخم بود .
دوباره از آینه نگاش کردم
_خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد .
+محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم .
از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟
مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟
عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.
بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من .
اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد .
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
+نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟!
_وای دوباره یادم اوردی .
اینو گفتمو زدم زیر خنده .
_این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟
+خب اره چشه مگه ؟
_هیچی خواهرم هیچی
زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل !
ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده
انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم
___
نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم .
به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود .
عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.
چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.
وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش.
صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم .
ریحانه ی بیچاره .
تنها تکیه گاهش من بودم .
من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم .
واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم
همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه !
تو همین افکار بودم که صداش بلند شد .
کلافه گفت
+رسیدیم ؟
_نه خواهری .
خسته شدم نگه داشتم.
دوس داری بیا قدم بزنیم .
اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد .
بیچاره .
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ...
ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم
اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'