eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? بی توجه به سلام علیک دخترا وارد اتاق شدم و درو قفل کردم پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم. خودمو روی تخت انداختم که حس کردم استخون هام خورد شد. یادم رفته بود تخت خوابگاه و تخت خودم نیست . تخت نبود سنگ بود اه. اخر کتاب و نگاه کردم حدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ صفحه بود. چقدر زیاده اخه! تو می تونی ترانه برای دیدن نیک سرشت هم که شده می تونی دیدی که گفت بهت جایزه می ده! صفحه اول رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. نمی دونم چقدر گذشته بود اما دیگه زمان و مکان از دستم در رفته. حالا دیگه نمی خوندم که شب بتونم برم پیش نیک سرشت بلکه می خوندم چون همه وجودم شده بود خوندن و بیشتر دونستن از شهید ابراهیم هادی! سوال ها مو تک به تک توی یه ورقه می نوشتم تا نیک سرشت به همه اش جواب بده. ولی یه چیز بزرگ و فهمیده بودم. که ادم های بزرگ زندگی ما این بازیگر های پولدار و مدل های خوشکل و یا اونایی که زیاد فالور دارن نیستن! اصلا اونا ادم های بزرگی نیستن! اون همه از دورن خالی ان فقط از بیرون خاص و قشنگن . اونا خودشون اینطوری خودشون رو جلو دادن و خودنمایی می کنن تا به چشم بیان. کوچیک ترین کارهاشون رو به ترفند هایی خیلی بزرگ جلوه می دن و از خودشون برای ما یا ما خودمون از اونا برای خودمون از کاه کوه ساختیم ولی در واقعه اونا مشتی خاک هم نیستن! هیچی نیستن! یه مشت افراد با ظاهر زیبا و یک دنیا دروغ و دغل و هزاران چهره! از بیرون که بهشون نگاه می کنی شاید چیزای مثبت ببینی اما از دورن که بهشون نگاه کنی جز سیاهی چشم ت هیچی نمی بینه! سیاهی که دنیای خیلی بجز اونا رو هم می تونه سیاه کنه اما براشون اصلا اهمیت نداره و فقط فکر مال و منفعت خودشونن! ادم باید بخونه برسی کنه تا که بفهمه ادم های واقعی کیا هستن! ادم واقعی اونه که نمیاد بگه من خوبم من معروفم من پولدارم. اصلا ادم واقعی نیازی نداره که بیاد بگه! کسی که خوب باشه خوبه اینو همه می فهمن. اما کسی که بخواد خوب خودشو جلوه بده هزار تا نقاب روی صورت ش می زاره با هر ترفندی میاد جلو تا خودشو خوب جلوه بده و ذات شو پنهان کنه. شاید مشکل ما اینکه ادم های واقعی رو فراموش کردیم یا ازشون گذشتیم یا هم که گول ظاهر ادم هایی که ادعا می کنن ادم واقعی هستن رو خوردیم. خیلی زود شروع کردم به کتاب دوم و همین طور سوم. عزیز درونه ستار کامرانی بعد از مدت ها گریه کرده بود! اونقدر گریه کرده بود که امار و ساعت ش از دستش در رفته بود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ رسیدم تهران و اول رفتم خونه می دونستم پاشا میاد و عمرا اگه اینجا می موندم. درس های فردا مو برداشتم و فرم مدرسه امو پوشیدم با لباس گرم چادرمم زدم و زدم بیرون . تاکسی گرفتم یه راست رفتم گلزار شهدا. تنها جایی که می تونست ارومم کنه گلزار شهدا بود. فانوس های کنار هر مزار شهید و بوی گلای بهم ارامش می داد. سلامی به شهدا کردم و طبق معمول به مزار ها نگاه کردم و اونی که دوست داشتم باهاش خلوت کنم و انتخاب کردم و روی مزارش نشستم. اول با گلاب شستم مزار شهید رو و بعد گل رو روی مزارش گذاشتم . به غیر از من خیلیا اینجا بودن . چادرمو طور روی صورتم گذاشتم که اشک هام مشخص نباشه. هر چی بهش زنگ زدم قطع کرد اخر سر هم گوشی رو خاموش کرد. هوفی کشیدم غیرتم اجازه نمی داد این موقعه شب زن م تنها بیرون باشه! بلاخره به گلزار شهدا رسیدم. فکر می کردم کسی نباشه اما افرادی در حال رفت و امد بود یکم خیالم راحت شد. اینجا اصلا تاریک و ترسناک نبود! کنار مزار هر شهید فانوس بود و حالت قشنگی داشت. تک یا دو نفره کنار هر قبر تک و توکی ادم نشسته بود . چشم چرخوندم که دیدمش. از روی کیف استایل ش فهمیدم خودشه. سمت ش رفتم و روبروش نشستم. چادر توی صورت ش بود و درست نمی دیدم مطمعنن و گفت: - اقا لطفا اینجا نشنید ممنون . لب زدم: - کی گفت بی اجازه ام این همه راه تنها بیای؟ با مکث چادر رو از روی صورت ش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد. انقدر گریه کرد بود رد اشک روی صورت ش خشکیده بود. فین فینی کرد و گفت: - دوست داشتم همون طور که تو بلد نبودی روی قول ت وایسی منم نتونستم اونجا بمونم الانم برو. لب زدم: - هوا سرده سرما می خوری پاشو بریم خونه. جوابمو نداد و گفتم: - یا پا می شی یا جلوی همه این ادم ها میندازمت رو کولم می برمت! بلند شدم و جلو تر راه افتادم. داشتم از مسیر تاریک می بردمش تا سریع بتونم از دستش در برم. متعجب گفت: - من از این راه نیومدم خیلی تاریکه! یاس کجایی نمی بینمت. با قدم های اروم و خمیده توی قسمت تاریک تر رفتم و چشم هامو بستم مسیر و حفظی توی ذهنم بلد بودم و پا تند کردم و وقتی کامل ازش دور شدم شروع کردم به دویدن. وقتی مطمعن شدم اثری ازش نیست نفس راحتی کشیدم اما جای امن نداشتم حالا! چیکار می کردم؟ فهمیدم باید می رفتم خونه تو انبار می خوابیدم. اصلا به فکرش هم نمی رسید من برم خونه! سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه. زود توی انباری رفتم اما خیلی تاریک و کثیف بود. مجبوری برگشتم تو خونه که صدای ماشین ش اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود. انقدر عصبی و کلافه بود که حد نداشت. چیکار می کردم،؟ سریع زیر تختم رفتم که بخت خوبم اومد دقیقا خودشو محکم انداخت رو تختم چون قدیمی بود میله اش محکم اومد پایین و خورد روم . جیغی کشیدم که سه متر از تخت پرید سریع خم شد زیر تخت و با دیدن من نفس راحتی کشید و تخت بلند کرد بازمو گرفت کشیدتم از زیر تخت بیرونو تخت و ول کرد. سریع بلند شدم سمت در برم که چراغ خواب مو پرت کرد جلوم محکم خورد تو دیوار و خورد شد جیغی زدم و سر جام خشکم زد. همون کنار تخت رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت: - قدم از قدم برداری از این اتاق بری بیرون من می دونم با تو! همون کنار در رو زمین نشستم . حسابی خسته بودم و نا نداشتم. دراز کشیدم و کوله امو زیر سرم گذاشتم که گفت: - بلند شو بیا رو تخت . نمی خوامی زمزمه کردم. و خیلی زود خوابم برد. ساعت 5 صبح گوشیم زنگ خورد. نشستم و پتویی که روم انداخته شده بود و کنار زدم حتما کار پاشاست. خودشم دو قدم اون ور تر دراز کشیده بود و پاهاشو چسبونده بود به در یعنی درو بسته بود! اروم بلند شدم و خواستم درو باز کنم که با چشای بسته گفت: - کجا به سلامتی؟ لب زدم: - وضو بگیرم نمازه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بچه رو پایین گذاشتم و تفنگم رو برداشتم حالت اماده باش. رزمنده ها اروم نگاه کردن. انگار که عراقی ها دنبال کسی باشن! یکی از رزمنده ها که عرب بود ترجمه کرد برامون و گفت: - دنبال یه دختر ان این فرمانده از اون دختره خوش‌ش اومده دنبال دختره است که عه با خودش ببره!باید شر شونو کم کنیم همین10 نفرن. اماده شلیک شدن و منم همین طور تا اگه نیاز بود کمک کنم. با یا زهرای بچه ها صدای شلیک بالا رفت و عراقی ها دو تاشون زخمی افتاد و بقیه سریع پناه گرفتن. صدای تیر اندازی بالا بود اما عجیب بود که این بچه گریه نمی کرد! چشم چرخوندم پشت سرم دیدم پتو خالیه! وای بچه کو؟ با بهت به جلو نگاه کردم که دیدم چهار دست و پا راه رفته و از دیوار رفته اون ور تر بلند یا حسینی گفتم و بی مقدمه دویدم از دیوار اون ور جست ام بغلش کردم دویدم و خودمو انداختم پشت ماشین که سوخته بود . روی کمر افتادم و یه غلط زدم نگران به بچه نگاه کردم که سالم بود و داشت نگاهم می کرد بعد هم خندید. وای خدایا شکرت. چند تا تیر به ماشین زدن ولی رزمنده ها شروع کردن به تیر اندازی و حواسشونو پرت کردن. پشت ماشین جاگیر شدم و به بقیه علامت دادم که خوبم. این بار بچه رو نشوندم و چند تا چیز میز اطراف ش چیدم نتونه تکون بخوره. زل زد بهم و شروع کرد به دست زدن. الهی قربون شیرین زبونی هات برم من. با دیدن زیر ماشین نگاهی به اصلحه ام کردم. کامل روی زمین دراز کشیدم و نشونه گرفتم. کامل تو دیدم بودن. اول اون عراقی که داشت با بی سیم کار می کرد تا خبر بده رو نشونه گرفتم و دو تا تیر توی پهلو ش زدم که افتاد. بعدی فرمانده رو که پشت ماشین تریلر بود و داشت با بی سیم دیگه ور می رفت نشونه گرفتم و دوتا پشت سر هم زدم که اولی خورد تو ماشین و دومی خورد نزدیک قلب ش که افتاد و تیر بعدی رو یکی از بچه ها بهش زد. تک تک دخل همه رو اوردیم. نگاهی به اطراف انداختم فقط یه عراقی پشت بشکه های اب نامحسوس قایم شده بود و نشونه گرفته بود لجن. بی تعلل زدمش. بقیه تازه متوجه این یکی شده بودن. فرمانده گفت سریع یه خوراکی برای بچه پیدا کنن باید سریع بریم ممکنه نیرو بیاد براشون. از داروخانه کوچیک روستا که در و پیکر ش در هم شده بود دارو های سالم شو برداشتیم و چند قوطی شیر خشک و لاک و پستونک و بقیه چیز ها هم پیدا شد. بقیه هم پتو و لباس برای بچه پیدا کردن با دو تا قابلمه سوپ. ازش خوردم خوب بود. سوار ماشین عراقی هاکه مونده بود شدیم و پرچم شونو انداختیم. خواستیم حرکت کردیم که یه دختر با لباس محلی همین روستا از توی بشکه ی ذخیره اب اومد بیرون. حتما خون دختری بود که عراقی ها دنبال ش بودن! فرمانده باهاش حرف زد و سریع سوار شدن. دختره با دیدن پسر بچه تو بغلم با تعجب نگاهم کرد و گفت: - تو چقدر شبیه غزالی! بقیه همون نگاهی انداختن و با تردید گفتم: - مادر همین بچه؟ سری تکون داد و اشک ریخت و گفت: - عراقی ها کشتن ش پدر شو سلاخی کردن محمد (بچه) دست کسی نمی موند از دیشب قایم ش کردم. شکه گفتم: - یعنی این بچه از دیشب تو سرما بوده؟ با گریه سر تکون داد و گفت: - محمد پیش هیچکس جز مادرش اروم نمی موند حتی پدرش خواست خداست پیش تو ارومه. متعجب سری تکون دادم. تو بغلم پتو پیچ بود و فقط صورت ش معلوم بود و داشت با چشای درشت قشنگ ش بهم نگاه می کرد. پیشونی شو بوسیدم که خندید و همه رو به وجد اورد نگاهش کنن. امیر خواست بغلش کنه و همین که بغلش کرد محمد بهش نگاه کرد و چهره منو که ندید بلند گریه کرد. امیر با هول دادش دستم و با دیدنم چسبید بهم و با دستای کوچیک ش لباس مو توی مشتش گرفت.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 رایان گفت: - حالا باورم شد دختر نیستی! اشاره کردم بریم؟بلند شد و فرمانده گفت: - موفق باشین. سوار ماشین شدم و زدم بیرون برگشتیم توی شهر و رایان گفت: - اگر بخوان بلایی سرت بیارن معمولا کجا می برنت؟ لب زدم: - عمارت شرقی یا اون که خارج از تهرانه شاید هم کارخونه خرابه ی قدیم من بهم دوربین وصله با شنود روی لب تابه بهت می دم هر جا باشم متوجه می شی! سدی تکون داد و گفت: - پیداش نکنن یه وقت! سری یه عنوان منفی تکون دادم و توی فرعی پیچیدم و گفتم: - نمی تونن زیر پوستیه! اوکی گفت. جلوی عمارت اقاخان پارک کردم و زنگ در رو رایان فشرد که باز ‌شد و داخل رفتیم. حیاط بزرگ رو طی کردیم و وارد عمارت شدیم همه با دیدن من کنار رایان اخم هاشون توی هم رفت. پوزخندی کنج لبم نشست و رایان سلام کرد منم که اصلا سلام نکردم روی مبل نشستم و ما انداختم روی پا. رایان نشست کنارم و گفت: - یه مطلب مهم می خوام با همگی در میون بزارم. همه نشستن و رایان گفت: - راجب همسر اینده من و خانوم این عمارته. همه خوشحال شدن و اقاخان به وجد اومد و گفت: - عروس زیبا کیه؟ رایان با نیش باز گفت: - دختر پسرت اقا خان!باران. کل سالن توی سکوت فرو رفت. جوری ساکت شد که انگار کسی نفس نمی کشید. منم خیلی ریلکس خم شدم یه سیب برداشتم و گاز زدم و تک تک شونو از نظر گذروندم کم مونده بود سکته کنن. اقا خان با صدای ضعیفی گفت: - چی! اخ که الهی سکته کنی بمیری خاک ت نکنن بندازنت جلوی سگا. رایان گفتت: - من عاشق باران ام یعنی کلا به خاطر اون از خارج کشور اومدم اینجا و می خوام جانشین شما بشم توی خاندان!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعدش هم سمت اتاق رفتم. درو باز کردم رفتم تو ارباب زاده دراز کشیده بود و محمد توی بغل ش بود اما بیدار. نگاهی به من انداخت و گفت: - بیا منتظرتوعه. سری تکون دادم که از روی تخت بلند شد و روی صندلی چوبی توی اتاق که درست روبروی تخت بود نشست. نشستم روی تخت و محمد سرشو روی پام گذاشت خم شدم و پتو رو روش مرتب کردم و موهاشو درحالی که نوازش می کردم براش قصه می گفتم. نگاه ارباب زاده خیره به محمد بود و گاهی ام روی من می چرخید. به شدت معذب شده بودم از حضورش توی اتاق و اصلا احساس راحتی نمی کردم. نکنه تا صبح می خواد همین جوری بشینه زل بزنه به محمد و من؟ بلند شد اون ور محمد که حالا خواب ش برده بود دراز کشید و گفت: - می خوام یکم پیشش دراز بکشم بعد می رم. حرفی نزدم محمد و توی بغلش گرفت و بعد کمی خواب ش برد. یه ساعتی گذشت که از سرما توی خودش جمع شده بود. پتو رو از پایین تخت برداشتم و اروم روی ارباب زاده انداختم و اروم از اتاق بیرون اومدم. بقیه خواب بودن پس بی سر و صدا از عمارت بیرون اومدم توی حیاط رفتم و روی الاچیق نشستم. با حس گرمی چشمامو باز کردم غزال پتو رو روم انداخت و بعد از اتاق رفت بیرون. بلند شدم و اروم دنبال ش راه افتادم. کجا داشت می رفت نصف شبی؟ از سالن زد بیرون و توی حیاط روی الاچیق نشست. یکم که گذشت دیدم نه قصد رفتن به جایی نداره. سمت ش رفتم و کنارش روی الاچیق نشستم اما انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد. دستی جلوش تکون دادم که هینی از ترس کشید و از جاش پرید. اب دهنشو قورت داد که گفتم: - بشین منم. لب زد: - شاید محمد بیدار بشه تنها می ترسه! خواست بره که جدی گفتم: - گفتم بشین.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با وای بلند امیر ترسیده نگاهش کردم و زیر چشمم خیلی درد می کرد. محمد رو به سامیار که عقب وایساده بود و نگاه می کرد داد زد: - چیکار می کنی چشم ش اسیب می دید چی؟ لج کردی با یه بچه؟ محسن نوه بزرگه گفت: - این شکلی بره تو که زن عمو سکته می کنه خیلی کبوده. ترسیده گفتم: - وای مامان نه امیر می ری قایمکی یخ بیاری؟ امیر گفت: - برم صد درصد شک می کنه و حتما میاد بهت سر بزنه فایده نداره بلاخره می فهمه باید بریم داخل زود یخ بزاری تا کبود تر نشده پای چشت شده بادمجون. رضا گفت: - راست می گه امیر ببرش تو. بلند شدم و گفتم: - نمی رم می خوام بازی کنم. امیر بازمو کشید و گفت: - یه نگاه به خودت بکن دستاتو نگاه کن خون مردگی جمع شده زیر پوستت . یه دنده گفتم: - یه سرویس دیگه بیشتر نمونده می خوام بازی کنم . امیر هوووفی کرد و گفت: - تو از اون کله شق تری یالا شروع کنید. سامیار شروع کرد و دیگه سمت من نمی زد ولی بچه ها به من پاس می دادن و من می زدم و بلاخره بردیمشون. با بچه ها زدم قدش . همه برگشتیم داخل. مامان پشتش بهم بود و داشت با زن عمو حرف می زد که زن عمو با دیدن م هینی کشید. مامان برگشت و با دیدنم چشماش گرد شد. کوبید به صورت خودش و یا خدایی گفت. ترسیده گفتم: - به خدا هیچیم نیست. اشکای مامان شروع شد و نشست جلوم دست زد به پایین چشم که ایی گفتم و عقب رفتم. بلند داد زد: - علییی وای علیییی بچه ام از دست رفت. بهت زده گفتم: - من که سالمم. بابا سریع از سالن طبقه بالا اومد و با دیدن م نفس راحتی کشید و گفت: - مهلا سکته کردم . مامان با گریه گفت: - نگاهش کن ببین پای چش م شو. بابا روی پاش نشوندم و گفت: - اروم باش خانوم حتما تو بازی خورده یخ می زارم روش خوب می شه. مامان پافر مو از تنم در اورد و داشت غر می زد و گریه می کرد که یهو گفت: - وای اینا چیه؟ کی زده تو رو؟ علی دستاشو ببین. بابا دستامو نگاه کرد و گفتم: - کسی نزدتم که مامان تو بازی بلد نبودم درست بزنم با اینجاهای دستم می زدم خون مردگی جمع شد. مامان روی پای خودش می زد گریه می کرد. بابا گفت: - مهلا عزیزم اروم باش به خدا چیزیش نیست این بچه که سالم وایساده جلوت . مامان رو به امیر و بقیه گفت: - اخه چرا گذاشتید بازی کنه؟ پوفی کشیدم و گفتم: - مامان مگه من بچم هیچیم نیست مردی شدم برای خودم. مامان فین فینی کرد و گفت: - ساکت باش بچه. به بابا نگاه کردم که منو هل داد سمت مامان و گفت: - ببین دخترم مثل شیره بلند شو خانوم که تا شپش نزده به اون موهای خاکی ش باید ببریش حمام خودت موهاشو بشوری با این دستای کبود نمی تونه. مامان بلند شد و بالا رفتیم. عذاب وجدان گرفتم که اون طور زدمش دیدم اشک توی چشماش جمع شده بود اما گریه نکرد! فکر می کردم الان می ره باز خودشو لوس می کنه تو چشم مامان و باباش و می گه کار من بود اما در تعجب ام اصلا چیزی نگفت! من نمی دونم چرا انقدر روی این بچه حساس ان و لوس ش می کنن چیزی نشده بود که! بعد یک ساعت زن عمو پایین اومد و گفت سارینا خواب ش برده امشب بمونن بیدار نشه! خانوم کلا تو پر قو بزرگ شده بود .