eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? بغض کرده گفتم: - اخه چرا مگه من چیکارت کردم؟ شونه هاش لرزید و با گریه مهدی منم گریه ام گرفت و گفت: - داشتی من ترک می کردی! داشتی بی من کجا می رفتی نامرد! ها؟ متعجب گفتم: - من؟ من که جایی نرفتم. یکم نگاهم کرد و انگار چیزی فهمیده باشه گفت: - تو سه هفته است بیهوشی توی کما بودی به من نگفتن دیروز اومدم و اتفاقی طاهر رو توی بخش کما دیدم فهمیدم تو سه هفته است تو کما هستی ولی هیچکس چیزی به من نمی گفت سطح هوشیاری ت اومده بود پایین قلب ت ایستاد داشتی ترکم می کردی دستگاه ها رو کشیدن شک جواب نداد پارچه کشیدن روت نزاشتم سرشون داد زدم تو هیجا نباید می رفتی شک زدم خودم برگشتی سطح هوشیاری ت برگشت اوردنت اینجا دکتر می گه باعث شدم بهت شک وارد بشه و مثل یه معجزه می مونه! شکه با چشم های گرد شده داشتم نگاه ش می کردم. که در باز شد و طاهر اومد تو. زدم زیر خنده و گفتم: - برو بابا خودتونو مسخره کنید داداش بیا نگاه مهدی کن می گه من سه هفته است تو کما بودم و مردم و زنده شدم مگه می شه اخه! طاهر سمتم اومد و خم شد پیشونی مو بوسید و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - راست می گه می دونی چقدر دقم دادی تو این مدت؟ راست می گفت خیلی لاغر شده بود و غمگین. ولی باور نمی کردم. شکه داشتم نگاه شون می کردم. طاهر به چشام زل زد و گفت: - اگر مهدی نبود تو رو نجات بده زندگی من فلج می شد ترانه! و شونه های طاهر هم لرزید. اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - واقعا من مرده بودم؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 شارژ رو بلاخره پیدا کردم و وسایل ارایشی مو در اوردم گذاشتم روی میز. یه خط چشم کشیدم با یه رژ بلند شدم که استاد گفت: - جایی می ری؟ سری تکون دادم و گفتم: - می رم تا دریا اولین باره اومدم شمال. متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: - تنها که نمی شه خطر داره بزار باهات میام. بد نبود یکم اطلاعآت ازش کش می رفتم سری تکون دادم گفتم: - پیشنهاد خوبیه! سری تکون داد و گفت: - بمون لباس عوض کنم لباسات هم مناسب نیست سرده اونجا لباس گرم بپوش! سری تکون دادم و از توی ساک پالتو مو در اوردم و پوشیدم روی همون لباسام و کیف مو بلند کردم. اس ام اس ای اومد روی گوشیم باز کردم از محمد بود: - باهاش نرو خطرناکه! جواب شو ندادم و گوشی رو انداختم توی کیف ام. اتفاقا می رم تا بیشتر حرص بخوری. استاد اومد پایین و یه هودی شلوار پوشیده بود!از حق نگذریم خوشتیپ و قشنگه! لب زد: - بریم؟ سری تکون دادم و از در زدیم بیرون. سوار ماشین من شدیم و با ادرسی که داد حرکت کردم و خیلی زود به دریا رسیدیم و ادم های دیگه ای هم این اطراف بودن با مغازه هایی که ریسه بهشون وصل بود و رنگی نشون شون می داد کلا فضای ارامش بخش جذابی بود. پیاده شدیم و کفش هامو در اوردم تا کف پام نرمی و لطافت شن های کنار دریا رو حس کنه. استاد نزدیک به دریا نشست و خیره شدم به دریا که گفت: - دریا رو دوست داری؟ سری تکون دادم و گفتم: - خیلی! لب زد: - ولی دریا ظاهرش قشنگه!اما اگه وارد ش بشی غرق ت می کنه و باطن ش مثل ظاهرش قشنگ نیست! دوست داشتم بگم اره مثل خودت استاد. اما در عوض گفتم: - اره مثل بعضی از ادم ها. برگشتم و بهش نگاه کردم که خیره داشت نگاهم می کرد. تلفن ش زنگ خورد و با ببخشیدی رفت یکم دور تر. که صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی جیبم درش اوردم محمد بود جواب دادم: - بعله! با صدای عصبی گفت: - اگر همین الان از پیش اون عوضی جمع نکنی بیای خودم میام جلوش دستتو می گیرم می برمت پیش دکه که ریسه هاش قرمزه منتظرتم ۵ دقیقه فقط وقت داری! و قطع کرد. وای خدا از دست تو محمد. اگه می یومد سمت من که استاد دیگه سمتم نمی یومد بخوام چیزی ازش بفهمم. استاد سمتم اومد و گفت: - کاری پیش اومده من باید برم شرمنده تو ویلا می بینمت. سری تکون دادم و سریع رفت. خداروشکر رفت اما اگه بخواد بره پیش رفاقای مافیا ش چطور؟یا جایی که ما رو به چیزی برسونه! سریع سوار ماشین شدم و پیش دکه رفتم که محمد سوار شد و با سرعت وارد خیابون اصلی شدم استاد کنار خیابون بود و همون لحضه یه ون مشکی وایساد و استاد سوار شد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایانی که من از تمام اتفاق های قبل از اون ازدواج زوری گذشتم! فراموش کردم و عشق تو توی دلم جا دادم انقدر دوسش داشتم که می خواستم یه بچه براش بیارم ولی... ناخودگاه سمت همون مزار شهیدی رفتم که اون سری باهم نشستیم. امشب اینجا کسی نبود خلوت بود و بهتر بود برای من راحت تر می تونستم بغض مو بشکنم. دلم برای محمد تنگ شده بود. اون اگه تو بغل من نباشه خواب ش نمی بره! یعنی الان پیش شایانه؟داره گریه می کنه؟ هق زدم و سرمو روی زانو هام گذاشتم. چون تو خودم جمع شده بودم و کمرم خمیده شده بود جای کمربند ها کش اومد و دردش بیشتر شد. از محضر بیرون اومدیم. شیدا یه دست سفید پوشیده بود اره زندگی منو جهنم کرده باید هم توی دل ش عروسی باشه! به لباس های مشکی توی تن خودم نگاه کردم دقیقا زندگیم رنگ همین لباس ها شده بود. انگار همین یه شب قد یه عمر پیر شده بودم. نشستم و گفتم: - بچه ام کجاست؟ شیدا گفت: - اول می ری این سند طلاق و شناسنامه غزال رو می دی دست ش بعد می ریم دنبال محمد. با عصبانیت بهش نگاه کردم اما چاره چی بود پسرم تمام زندگیم توی دستاش بود. لب زدم: - من الان نمی دونم غزال کجاست؟ شیدا یه ادرس داد و رفتم. رسیدیم به یه رستوران ساعت 6 صبح بود و معلوم بود که بسته است. انقدر نااروم بودم و داغون که ساعت5 اوردم ش محضر و به زور حاج اقایی که منو می شناخت و بیدار کردم تا سریع تر به محمد برسم. شیدا گفت: - منتظر می مونیم باز بشه! عصبی نفس کلافه ای کشیدم و به جلوم نگاه کردم. چند بار پلک زدم تا ببینم درست دیدم اره خودش بود غزال بود که داشت می یومد. صورتی به سفیدی گچ چادری خاکی چشایی که سرخ سرخ بود از گریه و مژه های خیس. رسید دم در رستوران خواست با کلید درو باز کنه که شیدا گفت: - برو دیگه بده بهش بیا. خدا لعنتت کنه شیدا. پیاده شدم که نگاه ش به این سمت جلب شد. با دیدنم اشک توی چشم هاش جمع شد. اخ خدا دستم بشکنه که اینجور صورت ش رد کمربند روش مونده. جلو وایسادم اما نمی تونستم چیزی بگم! چی می گفتم؟ می گفتم سلام زندگیم من طلاق ت دادم اینم شناسنامه ات؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 خودم بلند شدم و توی همون اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم . ضعف کرده بودم و حالم اصلا خوش نبود. حسابی سردم شده بود و فشارم افتاده بود. زیر پتو رفتم تا یکم گرمم بشه بهتر بشم. سامیار با ظرف غذا توی اتاق اومد و گذاشت روی تخت و گفت: - ضعف کردی اگه نخوری حالت بد می شه..و. نیم خیز شدم که فکر کرد می خوام بخورم ولی سینی رو پرت کردم پایین و صدای بدی داد. دراز کشیدم و چشامو بستم. که دست سامیار روی دستم نشست و جفت دستامو بالای سرم به تخت دستبند زد و گفت: - من یه پلیس ام زبون ادم های شیطون و لجباز و خوب می فهمم عزیز دلم! بعد داد زد: - کامیاررر یه ظرف دیگه غذا بیار. کامیار با غر غر اورد و گفت: - ای بابا شدیم اشپزباشی خانوم. سامیار ازش گرفت و گفت: - چقدر نق می زنی بابا درست با زن م رفتار کن ها. نگاه چپی بهش انداختم و گفتم: - عمرا زن تو نمی شم می رم زن مصطفی می شم. با خنده گفت: - به مصطفی که گفتی منو دوست داری. چشاشو با حرص بست و زیر لب مصطفی دهن لقی زمزمه کرد. و چشاشو وا کرد قاشق و جلوی دهن ش گرفتم که بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: - فقط از خودت متنفر ترم می کنی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بخور! روشو کرد اونور که گفتم: - پس شرمنده به روش پلیسی بهت می دم. و فک شو بین دستم گرفتم که صورت ش جمع شد از درد و دهن ش وا شد که قاشق و توی دهن ش گذاشتم و محتویات ک ریختم تو دهن ش با دست دهن شو گرفتم و هر چی تکون خورد دید نمی تونه کاری بکنه و مجبوری قورت ش داد. ۵ قاشق اولی به همین مدل گذشت که گفت: - ولم کن خفه کردی خودم می خورم ایی دستام زخم شده عوضی. دستاشو وا کردم و نشست به تخت تکیه داد و با حرص بشقاب و از دستم کشید و خورد. چنان می خورد که حس می کردم منو داره می جوه! تمام که کرد بشقاب و پرت کرد تو بغلم و گفت: - گوشیمو بده. بشقاب و پایین گذاشتم و گفتم: - شرمنده! پوفی کشید و گفت: - حداقل گوشی تو بده یه زنگ بزنم به امیر. شماره امیر رو براش گرفتم و دادم دستش. با شنیدن صدای امیر بغض کردم: - اخ سامیار سگ سفت پیدات کنم می کشمت چنان بزنمت اسم خودتو یادت بره سارینا رو کجا بردی عوضی . لب زدم: - داداش سارینام. بهت زده گفت: - قربونت برم من دورت بگردم خوبی کجایی اذیتت که نکرد؟ زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا پیدام کن من نمی خوام پیش این نامرد باشم با اون داداش نامرد تر از خودش. امیر عصبی تر شد و گفت: - گریه نکن گریه نکن ببینم مگه تو ضعیفی گریه می کنی، باید تا پیدات کن دهن شونو سرویس کنی مثل قدیم خوب؟ بغض کرده گفتم: - خوب.
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت: +آقا روح الله! روح الله گفت: _جونم .دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت : +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه : +عه کاش زنگ میزدی روح الله : +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟ _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت : _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی . آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم. +حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا. تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه. گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم: _کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت: +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی؟ +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات ؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم. ریحانه درست میگفت خوشمزه بود . انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه ؟ _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی؟ _خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون ___ فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ . دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم. اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم. حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم. هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت. فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد. روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌. چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود. ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد. مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم. هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد. قرار بود امروز عصر بریم تهران. فردا عروسی دخترخالم بود. خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت. تو فکر عروسی بودم که رسیدیم. راننده دم خونه نگه داشت. پیاده شدم. پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل. به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم. صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش. رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت: +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان؟ +اره بدو دیر میشه. یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌. چادرم رو در اوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌. یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم. یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک. یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم. کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم. چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش. کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.