°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت2
#ترانه
و دوتا صندلی عقب تر از من نشست.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
خودشو جمع و جور کرد و باز نگاهم نکرد!
همه ارزو داشتن من بهشون یه نگاه بندازم شوهر من بشن!
اونوقت این برای من ناز می کنه؟
تقصیر خودمه نباید براش فداکاری می کردم پرو شده.
نفس پر حرصی کشیدم و نگاه ازش گرفتم و به تخته دوختم.
نگاهم به توضیحات استاد بود که نگاهی رو روی خودم حس کردم.
مطمعنم این پسره است.
عمرا اگه نگات کنم تا ادب بشی .
با لبخند پیروزی به جلو نگاه کردم و ده دقیقه گذشت که تاب نیاوردم و با لبخند برگشتم که متعجب دیدم داره می نویسه و اصلا تو این عالم نیست.
هنوز نگاه خیره روم بود و پشت سرشو نگاه کردم دیدم پسر اقای اصغریه! پسر یکی از استاد ها.
انگار که یکه ای خورده باشم اخمام به شدت توی هم رفت.
و پسره که می خواست چیزی بگه ترسید و نیش شو بست .
با عصبانیت بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم.
واقعا چرا برام مهم شده بود؟
همه برای من سر و دست می شکونن اصلا نگاه بکنه یا نکنه به جهنم!
اما فقط داشتم خودمو گول می زدم و نمی دونم چی توی این بشر دیده بودم که انقدر محتاج یه نگاه و توجه ازش بودم.
اها فهمیدم چیکار کنم!
منتظر موندم کلاس تمام بشه استاد بیرون اومد و سری برای من تکون داد هر چی منتظر موندم کسی بیرون نیومد و سر و صدا از داخل می یومد.
داخل رفتم برای لحضه ای صدا قطع شد!
صدای خودش بود که داشت حرف می زد و دوباره شروع کرد:
- برادر من اعتقادات هر فردی متفاوت خداوند همه موجودات رو به شکل خاصی افریده بهتره ما هم به هم و سلیقه های هم احترام بزاریم.
همه خندیدن و یکی گفت:
- جون چه لفظ قلمم حرف می زنه پسرمون موادبه.
باز خشم توی وجودم شعله کشید و بی اختیار سر پسره داد زدم:
- گم میشی می ری بیرون یا خودم پرت ت کنم بیرون پسره ی الدنگ؟
چشای همه گرد شد.
به پسره نگاه کردم بلکه یه نگاهی بکنه از من که اینطور طرفداری ش رو می کردم اما هنوزم به جلوی پاش خیره بود کور بشی ایشالله.
پسره بلند شد و بی سر و صدا زد بیرون بقیه اشون هم ساکت شدن.
با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم:
- اقای نیک سرشت می شه چند لحظه وقت تون رو بگیرم؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از کلاس خارج شدیم درو بست و گفت:
- بفرماید خانوم کامرانی؟
طبق معمول با کمال پروییم گفتم:
- واقعا شما قدر نشناس هستید!
با لحن متعجبی گفت:
- من؟ خدایی نکرده از بنده اسیب ی به شما رسیده؟
نمی دونم چرا هول شده بودم.
با من من گفتم:
- بعله بعله من به خاطر تو به استاد گفتم بزاره بیای داخل و به خاطر تو با دانشجو ها دعوا کردم اما تو انقدر مغروری که حتا یه نیم نگاه ام به من نمی ندازی!
به قلم بانو
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت2
#یاس
دستاشو توی جیب کاپشن ش کرد و ریلکس گفت:
- ۵ دقیقه وقت داری چمدون ببندی عزیزم.
خدایا این از کجا اومد سر راه من؟
بعید نبود واقعا دست و پامو ببنده و ببرتم.
با خشم وایسادم که خودش فهمید و رفت بیرون .
سریع وسایل مو توی چمدون چیدم و بیرون زدم نگاهشو از گوشی ش گرفت و گفت:
- بده بهم چمدون رو.
نمی خوادی گفتم که دستش اومد سمت چمدون من سریع ولش کردم دستم به دست ش نخوره.
نگاهی بهم کرد و چمدون و برداشت.
در ها رو قفل کردم گاز و قطع کردم.
خواستم برم عقب بشینم که گفت:
- راننده ات نیستم که بیا جلو بشین بیینم.
نفس مو با شدت بیرون دادم و ایت الکرسی زیر لب خوندم ارامش بگیرم.
با سرعت سرسام اوری راه افتاد.
به شدت از سرعت بدم می یومد ولی این خیلی ریلکس بود.
نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
- اروم تر برید.
نگاهی بهم انداخت با خنده و مسخرگی گفت:
- اخی ترسیدی؟
جواب شو ندادم و سرعت شو کم کرد.
ظبط و روشن کرد که اهنگ رپ ماشین و پر کرد.
متنفر بودم از این اهنگا و هر اهنگ دیگه ای! فقط مداحی دوست داشتم و مولودی و نماهنگ.
خیلی داشت بد و بیراه می گفت منم فلش و در اوردم و فلش خودمو گذاشتم که پاشا وارفته گفت:
- این چیه؟ مگه بابات مرده؟
اخمی کردم و گفتم:
- چه ربطی داشت؟
فلش و کشید انداخت تو بغلم و دوباره فلش خودشو زد و صداشو زیاد کرد.
منم فلش و کشیدم از پنجره انداختم بیرون .
نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم.
نگاهشو بلاخره از روم برداشت و گفت:
- باشه مادمازل باشه!
پشت چراغ قرمز مونده بودیم و به بیرون داشتم نگاه می کردم و نمی دونستم چجوری از دست این خلاص بشم؟ بریم اونجا مطمعنن امشب که منو گیراوردن رسما زن ش می کنن!
که شیشه سمت من رفت بالا.
چیکار به شیشه داشت؟
دوباره دادم پایین که داد بالا و خواستم بدم پایین که گفت:
- بسه دیگه اون بی ناموس ها دارن نگاهت می کنن بزار لامصب بالا بمونه!
نگآه کردم یه ماشین مدل بالا که چند تا پسر توش بود و زل زده بودم به این ماشین.
اصلا متوجه شون نشده بودم.
تا حرکت کردیم خودش شیشه مو داد پایین منم از لج کشیدم بالا.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#زینب
قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟
اروم خم شدم و بهش نگاه کردم اتیش روشن کرده بود و داشت مواد می کشید.
با چشم های گرد شده بهش نگاه می کردم.
پس بگو چرا هیچوقت کمیل از سهند خوشش نیومد یه خاطر چیه!
اقا جون چی توی این پسر دیده بود که می خواست منو بده بهش؟
من بمیرم با سهند ازدواج نمی کنم!
سمت دیوار سمت راستی رفتم و از دیوار گرفتم و بالا رفتم و پریدم توی باغ و با سرعت سمت خونه رفتم.
خداروشکر بی بی هنوز نیومده بود و سریع وارد اتاقم شدم.
ساکت و زیر رخت خواب ها قایم کردم و لباس های محلی ابی مو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و رفتم دور خمیر درست کردن برای نون پختن.
چشم ها و قیافه کمیل یک ثانیه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.
اولین بار که دیدم ش 17 سالم بود.
داداشم از افراد بسیج ش بود و قرار بود اعزام بشه جبهه بی بی براش نون پخته بود و یادش رفته بود ببره و من رفتم بهش بدم و اونجا دیدمش.
بعد از اون تا الان نزدیک50 بار منو از اقا جون خاستگاری کرد خودش جلو اومد و چون خانواده اش توی حملات هوایی عراق همون سال 57 شهید شده بود کسی رو نداشت و حاج اقا و فرمانده های دیگه رو هم واسطه کرد بود.
اما امان از رسم و رسوم و اقا بزرگ هم به شدت سنتی!
هر بار مخالف کرده بود اما کمیل دست نکشیده بود و چون همو می دیدم و هر دو به شدت مذهبی بودیم محرمیت بین خودمون خونده بودیم.
اگر اقا بزرگ بویی می برد حتما سنگسارم می کرد!
اگر بهش بگم سهند موعتاد هست چون می دونه راضی به ازدواج با سهند نیستم صد در صد حرف مو قبول نمی کنه!
تنها امیدم خدا بود که من و کمیل رو بهم برسونه.
با دستی که به شونه ام خورد از توی فکر بیرون اومدم و به بی بی نگاه کردم که گفت:
- دختر کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم!
لب زدم:
- ببخشید بی بی جانم کی اومدی بی بی؟
نشست پای خمیر و گفت:
- الان!دختر چه کردی همه چیز رو هم که اماده کردی ماشاءآلله وقت ازدواجته دیگه!با خجالت سرمو پایین انداختم و می دونستم منضورش سهنده!
همون سهندی که چند دقیقه پیش داشت مواد می کشید!
اخه سهند کجا و کمیل کجا!
سهند کسی که حتا سربازی شو هم نرفته بود و کمیل مرد جنگ و استوار بودن.
2 روز بعد
دو روز گذشته بود و هیچ خبری از کمیل به دستم نرسیده بود.
گفته بود برای دفعه بعد خبرم می کنه اما هیچ به هیچ.
ساک و در اوردم و لباس ها رو بیرون اوردم و با لبخند بهشون نگاه کردم.
تقریبا 2 ماه پیش بود که پیله کرده بودم و به کمیل می گفتم باید برام لباس بسیجی بیاری!
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#باران
دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:
- عشقم بیشتر به لاتی می کشه!تو هم خوب بلدی ولی توصیه ام اینکه اونجا اینجور لاتی نحرف چون مثل من جادو گر افسونگری چیزی می شی!
سری تکون داد و گفت:
- حتما به توصیه ات عمل می کنم ولی خوب من بیشتر کاری که دلم بخواد و انجام می دم پایبند به رسوم نیستم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- گردن ت شکست نکنه می ترسی افسون ت کنم بهم نگاه نمی کنی؟
دستی لای موهای خوش فرم ش کشید و گفت:
- همین الان گفتی من کپی تم پس هیچ جادوگری از افسون شدن نمی ترسه!
کلاه مو گذاشتم و گفتم:
- نه خوشم اومد بچه باحالی هستی خوب عزت زیاد شب پادشاهی خوبی رو داشته باشی بای!
اومدم برم که گفت:
- نگو که نمی خوای منو تا عمارت برسونی؟
اینه کلاه کاسکت مو دادم بالا و گفتم:
- شوخی که نمی کنی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- درسته این موتور سنگین با راننده کوچولویی مثل تو مرگ بار به نظر بیاد ولی بابت حرفم مطمعنم کرایه بخوای هم حساب می کنم!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- فلفل نبین چه ریزه بشکن بیین چه تیزه بپر بالا پسر عمو .
لب زد:
- دمت گرم.
نشست با فاصله ازم.
همه ارزوشونه من یه نگاه بهشون بندازم این نه نگاهم می کنه نه نزدیکم می شه!
خدایا خاندان ما ادم ان یا بز؟بگو من طاقت شنیدن دارم ولی نمی خواد بگی خودم می دونم گاو ان دیگه تو چرا زحمت بکشی بگی نوکرتم؟
دستمو روی گاز فشار دادم و توی تیک ثانیه رسیدیم روبروی کاخ گوگوریو.
همیشه کارم همین بود برای حرص دادن شون مسخره اشون می کردم و حسابی کیف می داد.
رایان پیاده شد و گفت:
- نه رانندگی ت عالیه خوشم اومد!
شیشه کلاه کاسکت و دادم بالا و گفتم:
- ما اینیم دیگه اینم کاخ گوگوریو ما بریم؟
اخمی کرد و گفت:
- نه کجا یعنی می خوای به قول خودت توی روز تاج گذاری من نباشی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اقا خان ت امر کرده من نباشم نحسی به بار میاد.
اخم هاشو بیشتر توی هم کشید و گفت:
- تو از طرف اون دعوت نیستی از طرف شاه بعدی دعوتی بپر پایین.
پیاده شدم دلم می خواست منو کنار رایان ببینن و بسوزن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#غزال
بعد کمی از اتاق بیرون اومد و پشت میزش نشست و گفت:
- اسم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- غزال.. غزال محمدی.
دوباره گفت:
- سن؟
گفتم:
- 18.
سر بلند کرد و گفت:
- بچه داری بلدی،؟
اره ای زمزمه کردم که گفت:
- یکم بلند تر حرف بزن.
نفس مو رها کردم و گفتم:
- بعله بلدم.
سری تکون داد و گفت:
- اگه پسرم ازت راضی باشه ماهی 67 ملیون بهت حقوق می دم دارم می گم ماهی 67 اگر کارت عالی باشه داعمی استخدامت می کنم 24 ساعت هم باید همین جا باشی اتاق کنار اتاق پسرم مال توعه! فعلا یک ساله قرار داد می بندم اگر پسرم و اذیت کنی شک نکن حسابت با کرام و الکاتبینه!اوکیه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله!
برگه رو گرفت سمتم و گفت:
- امضاء کن.
جلو رفتم و امضاء کردم و اثر انگشت زدم.
نگاهی به سر و وعض ام انداخت و گفت:
- خیلی خب کارت از امروز شروع شده می تونی بری.
ممنونی گفتم و اومدم برم که گفت:
- لباست و عوض کن استین ت خونیه پسرم از خون می ترسه!راجب پسرم شب صحبت می کنیم.
بعله ای فقط گفتم و توی همون اتاقی که گفت مآل منه لباس عوض کردم یه لباس پوشیده گشاد که تا روی زمین بود پوشیدم روسری مم محجبه بستم و توی اتاق پسر کوچولو رفتم.
کتاب داستان به دست منتظر من بود.
با دیدنم توی تخت ش که طرح ماشین بود نشست و گفت:
- اومدی مامانی؟اینو برام می خونی؟
از اینکه بهم می گفت مامان احساس مسعولیت بهم دست می داد.
لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه عزیزدلم.
ازش گرفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- سرتو بزار روی پام تا برات قصه بگم.
همین کار رو کرد و درحالی که با یه دستم موهاشو نوازش می کردم با اون دستم کتاب و گرفته بودم و داشتم براش قصه می گفتم که اروم اروم خواب ش برد.
سرشو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم.
انقدر خوشکل و تو دل برو بود که ناخوداگاه خم شدم و پیشونی شو بوسیدم که تو خواب لبخند زد.
نگاهی به اتاق انداختم که هر چیزی یه طرف انداخته شده بود شروع کردم به جمع و جور کردن اسباب بازی هاش.
#شایان
توس اتاقم رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و قسمت دوربین اتاق پسرم محمد رو فعال کردم.
کلی دشمن داشتم و به هر کسی نمی تونستم اعتماد کنم دایه ی پسرم بشه.
در زده شد اجازه ورود دادم شاهین دست راستم اومد داخل وقتی دید حواسم به تلوزیونه کنار وایساد دختره رفت تو اتاق روی تخت نشست و محمد سرشو روی پاش گذاشت و دختره در حالی که موهاشو نوازش می کرد براش قصه گفت محمد خواب شد بر جاشو مرتب کرد یکم نگاهش کرد و بعد خم شد بوسیدتش و شروع کرد به جمع و جور کردن اتاق محمد.
تا حدودی خیالم راحت شده بود.
شاهین گفت:
- اگر خدا بخواد دایه ی خوبی انگار قسمت اقازاده شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- خسته شدم بس که محمد غز زد مامان می خواد امیدوارم به همین عادت کنه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت2
#سارینا
فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس.
منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم.
زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید:
- سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم
محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم
اصغر و کبرا
نانای
اکبر و صغرا
نانای
#سامیار
از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم.
نگاهی به مدرسه انداختم.
مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول!
با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم!
چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟
با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم.
سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم.
زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه.
اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم!
همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود.
کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه!
نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده!
هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت .
کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم.
در باز شد و معاون بود.
با دیدن یونیفرمم گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید.
داخل رفتم.
همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت.
با دیدن م بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید!
ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد!
لب زدم:
- سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- بعله بزارید زنگ بزنم.
زنگ زد و بعد کمی گفت:
- الان می گم صداش کنن.
تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت:
- خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد.
مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش.
بلاخره خانوم تشریف فرما شد.
طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود.
با دیدنم خندید و گفت:
- عههه سامی بچه مثبت سلام.
وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر.
با اخم گفتم:
- بریم؟
ادامس شو باد کرد و گفت:
- کجا؟
بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد.
رو به مدیر گفتم:
- خدانگهدار.
و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم.
همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت:
- اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما.
وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم:
- ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟
طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت:
- به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه!
سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته.
جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت:
- افرین بچه مثبت خوب.
بعد هم رفت سمت ماشین.
می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت2
#سارینا
فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس.
منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم.
زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید:
- سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم
محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم
اصغر و کبرا
نانای
اکبر و صغرا
نانای
#سامیار
از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم.
نگاهی به مدرسه انداختم.
مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول!
با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم!
چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟
با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم.
سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم.
زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه.
اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم!
همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود.
کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه!
نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده!
هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت .
کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم.
در باز شد و معاون بود.
با دیدن یونیفرمم گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید.
داخل رفتم.
همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت.
با دیدن م بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید!
ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد!
لب زدم:
- سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- بعله بزارید زنگ بزنم.
زنگ زد و بعد کمی گفت:
- الان می گم صداش کنن.
تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت:
- خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد.
مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش.
بلاخره خانوم تشریف فرما شد.
طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود.
با دیدنم خندید و گفت:
- عههه سامی بچه مثبت سلام.
وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر.
با اخم گفتم:
- بریم؟
ادامس شو باد کرد و گفت:
- کجا؟
بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد.
رو به مدیر گفتم:
- خدانگهدار.
و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم.
همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت:
- اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما.
وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم:
- ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟
طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت:
- به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه!
سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته.
جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت:
- افرین بچه مثبت خوب.
بعد هم رفت سمت ماشین.
می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت1 با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت2
ی صدایی از پشت سرش بلند شد..
(صـبر منم خیلی کمه..)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود..
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود..
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین .
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش...
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد..
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد..
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرفت
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین؟؟؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود..
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون..
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم..
_تعارف میکنین؟؟
+نه.!
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم.
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم ...
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم.
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن ..
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید.
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم..
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم..!
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید..
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود..
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه....
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'