°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت62
#ترانه
توی نبودت سعی کردم به کارایی که قبلا یادم داده بودی عمل کنم همه چی خوب بود بجز اینکه تو نبودی! گلزار شهدا می رفتم تو جلوی چشام بودی مسجد و بسیج می رفتم تو و خاطراتت جلوم بودی همه چیز بود تو نبودی و تو هم برای من همه دنیامی نمی دونی چقدر سخت بود حس می کردم خدا داره تنبیهه ام می کنه یا شایدم دوسم نداره یا اینکه به خاطر گناه هام تو رو از من گرفته.
مهدی با صدای ارومی گفت:
- اینطور نیست اولا که خدا همیشه ادم ها رو با چیزایی که دوست دارن امتحان می کنه تا ببینه فقط توی شرایط خوب بنده هاش یا توی شرایط سخت هم باهاشن و گله نمی کنن! و اینکه من اشتباه کردم می خواستم نجاتت بدم اما روش کارم اشتباه بود و بدتر عذاب ت دادم هم خودمو هم تورو و شرمنده اتم باید بیشتر راجب ش فکر می کردم ولی با دیدن حال و روزت خیلی حالم بد شده بود و نفهمیدم باید چیکار کنم ببخشید خانومم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بهتره راجب ش صحبت نکنیم.
مهدی سری تکون داد و کنارم موند تا خوابم برد.
چشم که باز کردم ساعت 4 صبح بود.
اروم نشستم دیگه خوابم نمیومد چون دیشب زود خابیده بودم.
مهدی عمیق خواب بود بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و توی پذیرایی نرفتم گفتم شاید پسرا با لباس راحتی خابیده باشن!
لامپ اشپزخونه رو روشن کردم و نون ها رو دراوردم تا یکم گرم بشن.
میز و با خلاقیت چیدم و به خودم که اومدم ساعت 5 بود.
نماز مو خوندم و داشتم نون ها رو می چیدم که با صدای سلام ناگهانی قلبم اومد تو دهنم و هین بلندی گفتم.
سعید دستاشو حالت تسلیم بالا برد و گفتم:
- ابجی نترس منم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سلام یهویی اومدین ترسیدم.
با سر و صدای ما بقیه هم بیدار شدن مهدی خابالود توی اشپزخونه اومد و گفت:
- چی شده؟ صدای هین چی بود؟
سمتم اومد و سر تا پا مو نگاه کرد مطمعن بشه سالمم.
سعید گفت:
- ابجی تو فکر بود یهویی اومدم سلام کردم ترسید.
مهدی یه لیوان اب بهم داد و خوردم.
چایی ریختم و همه دست و صورت شونو شستن و نشستن.
متعجب گفتم:
- من خوابم نبرد شما چه زود بیدار شدید!
هادی گفت:
- تایم بیداری ما ساعت 5 هست .
اهانی گفتم .
رو به مهدی گفتم:
- می شه امروز بریم یه دوری توی شهر بزنیم؟
شرمنده گفت:
- امروز باید برم اداره ولی قول می دم فردا بریم.
باشه ای گفتم.
و مهدی و سعید و علی اماده شدن برن اداره و هادی و امیر می موندن.
بدرقه اشون کردم و برگشتم.
توی اشپزخونه رفتم و هادی با لحن خواهشی گفت:
- ابجی می شه ناهار فسنجون درست کنی؟
اره ای گفتم که گفت:
- کمک خواستی بگو بیام کمکت ابجی.
ممنونی گفتم و مشغول درست کردن فسنجون شدم.
چون بلد نبودم از توی گوگل در اوردم و خدا کنه خوب بشه.
ناهار و بار گذاشتم و ظرف ها رو هم شستم.
یکم حالم بد شده بود و هی گیج می رفتم یا سردرد های لحضه ای بدی می گرفتم قدم هام سست می شد.
دستمو به اپن گرفتم که صدای نگران امیر بلند شد:
- ابجی خوبی؟ هادی بیا زنگ بزن مهدی حالش خوب نیست.
هادی تند خودشو رسوند و فرصت نداد بگم خوبم زنگ زد مهدی.
به نیم ساعت نکشیده خونه بود.
چنان در می زد که گفتم در الان می شکنه.
هادی رفت درو باز کرد که دوید اومد داخل کنارم نشست و گفت:
- چی شدی ببینمت رنگ به رو نداری چت شد یهو صبح خوب بودی.
خسته و کلافه از سوال هاش که مجال جواب دادن بهم نمی داد بهش تکیه دادم و چشامو بستم .
انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- قرص هات دارو هاتو خوردی؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- نه یادم رفت.
هادی سریع اورد و چند تا قرص اهن و ویتامین و این چیزا بهم داد خوردم.
جفتم نشسته بود و تکون نمی خورد هی بهم زل می زد و می گفت:
- خوبی؟ بهتری؟
برای بار ۵۰ م گفت:
- خوبی بهتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم مهدی نگران نباش.
بعد یک دقیقه گفت:
- مطمعن باشم خوبی؟ راست می گی؟
بهش زل زدم و گفتم:
- به امام حسین خوبم ۱۰۰ بار پرسیدی اروم بگیر.
سری تکون داد و بلند شدم که تند بلند شد و گفت:
- کجا؟
سمت اشپزخونه رفتم و گفتم:
- به غذا سر بزنم.
پشت سرم راه افتاد و شروع کرد غر غر کردن:
- یه دقیقه نمی تونه بشینه
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت62
#یاس
با صدای پاشا چشامو باز کردم اماده بود و گفت:
- صبح بخیر خانوم پاشو بریم دکتر.
نشستم و گفتم:
- سرده ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دست ش انداخت و گفت:
- ساعت6 صبحه.
متعجب گفتم:
- چرا انقدر زود؟ امروز که جمعه است نمی ری اموزشی!
پاشا دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی خوام کسی رفت و امد منو بیینه و شک کنن.
سری تکون دادم و اماده شدم.
همه خواب بودم اروم و بی سر و صدا زدیم بیرون.
توی مطب نشسته بودیم تا بریم پیش دکتر.
ساعت6 و نیم نوبت مون شد و داخل رفتیم.
یکم معاینه ام کرد و گفت:
- چه وقتا دردت می گیره؟
منم براش توضیح دادم.
اونم برام سنو نوشت.
همین جا سنو داشت خوشبختانه و منتظر موندیم نوبت مون بشه.
چون صبح زود بود خیلی زود نوبت مون شد.
داخل رفتیم و روی تخت دراز کشیدم.
پاشا کنارم وایساد و لبخند ارامش بخشی زد و لب خونی کرد :
- چیزی نیست نترس!
منم سر تکون دادم و پرستار بعد انجام دادن دستگاه رو روی شکمم قرار داد و زل زد به مانیتور .
با استرس به پاشا نگاه کردم و اونم به من.
همش می ترسیدم مشکل جدی باشه!
که با حرف پرستار هر دوتامون شکه شدیم!:
- خانوم شما مشکلی ندارید فقط باردار هستید3 ماهه .
حس کردم نفسم رفت!
پاشا اب دهنشو قورت داد چشم ازم گرفت و به پرستار دوخت و گفت:
- مطمعن اید؟ واقعا همسر من بارداره؟
پرستار گفت:
- بعله اقا بچه 3 ماهشه مگه می شه تشخیص داده نشد؟ کاملا معلومه تحرکات سنگین نداشته باشه باشگاه رزمی می ره دیگه نباید بره کلا باید مراقب باشه چون سن ش کمه! ولی مشکل خاصی نبینم و بچه داره رشد می کنه قرص اهن و ویتامین هم می نویسم به اضای قرص های دیگه سر ساعت مصرف کنه .
دفترچه رو گذاشت دست پاشا و رفت.
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم باش خوب هیچی نیست!
انقدر شکه بودم اصلا نمی تونم باید چیکار کنم!
هنوز تو بهت بودم.
پس بگو دیشب چرا وقتی قران و باز کرد راجب بچه اومد!
سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت.
پاشا درو باز کرد و داخل رفتیم.
همه توی اشپزخونه روی میز صبحونه بودن.
سلام کردیم و نشستیم.
زن عمو بی طاقت گفت:
- چیشد مادر؟
پاشد نشست و شکه گفت:
- هیچی فقط...
زن عمو گفت:
- خداروشکر فقط چی؟
پاشا لب زد:
- یاس.. بارداره!
همه اهانی گفتن و مشغول شدن یهو چنان سر بلند کردن که گفتم گردن همه رگ به رگ شد.
زن با صدای بلندی گفت:
- چییییی!
روهام داد زد:
- حامله است؟ این چه کاری بود کردی پاشا بدبخت ش کردی یاس رو.
پارسا گفت:
- حالیت هست یاس بچه است؟
هر کی یه طوری به پاشا توپید و پاشا ساکت به سفره نگاه می کرد.
طاقت نیاوردم و محکم کوبیدم روی میز که همه ساکت شدن.
با خشم رو به همه گفتم:
- باردارم که باردارم همه بچه میارن! ما هم یکی! چیکار پاشا دارین؟ خواست خدا بوده اصلا خودمون بچه خواستیم بسه دیگه! پدر و مادرش ماهستیم شما چرا نگران اید؟ نگران اید باشه اینجوری؟
همه ساکت شدن و کوروش گفت:
- ببین ابجی اره درسته همه بچه میارن ولی یکم به شرایط نگاه کن ببین توی چه وعضیتی هستیم؟
لب زدم:
- زندگی یه پلیس همین طوره! من که هم بابام پلیس بوده هم هم شوهرم! تا ابد خطر داره وعضیت الان مون هم چیزیش نیست! خیلی هم عالیه.
پاشا بلند شد رفت بیرون
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#باران
امیرعلی با تک خنده گفت:
- نگاه کن چطوری بغلش کرده خدا.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- امروز زیاد می خندیا.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- دارم زن می گیرم داماد می شم نباید خوشحال باشم؟
ابرویی بالا انداختم و تیز نگاهش کردم که گفت:
- الان چرا چشاتو ریز کردی داری با دقت نگاهم می کنی؟
لب زدم:
- چون عجیب شدی.
فروشنده سمتمون اومد خودش یه خانوم چادری بود با لبخند رو به من گفت:
- انتخاب کردی عزیزم؟
سری تکون دادم و به چادر اشاره کردم که گفت:
- چقدر هم که خوش سلیقه ای انشاءالله که همیشه زیر سایه ی چادر مادر باشی گلم .
همون مدل رو برام بسته اشو اورد دادم دست امیرعلی و گفتم:
- بیا سرم کن.
امیرعلی بازش کرد و رو به مامانش گفتم:
- انقدر امیرعلی قشنگ سر می کنه قبلا سرم کرده نمی دونم از کجا یاد گرفته.
مادرش با چشای ریزه شده امیرعلی رو نگاه کرد و زیر زیرکی خندید امیرعلی هم خجالت کشید هم خندید.
چادر رو سرم کرد خودمو توی اینه نگاه کردم وای خدا چقدر خوشکل شده بودم.
خیلی با وقار و با متین.
ذوق زده گفتم:
-وای خیلی ناز شدم.
امیرعلی پشت سرم توی ایستاد و گفت:
- خیلی دیگه نباید از سرت درش بیاری.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
مادرش صدام کرد و گفت:
- عزیزم بیا ببین از اینا کدومو می خوای.
با هیجان سمت ش رفتم با دیدن روسری ها با انواع رنگ مونده بودم و همین جور نگاه می کردم که امیرعلی گفت:
- من انتخاب کنم؟
اینو رو به من گفت و از اونجایی که سلیقه اش حرف نداشت اره ای گفتم.
یه ابی پررنگ یه ابی فیروزه ای یه زرد یه یاسی یه سفید یه مشکی و یه سبز شو برداشت واقعا انتخاب ش عالی بود جلوم گرفت و گفت:
- خوبن؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عالیه فقط اینا چرا انقدر بلند ان؟
امیرعلی روی میز گذاشت و گفت:
- چون به طرز خاصی بسته می شن یاد می گیری حالا.
سری تکون دادم و ساق دست و بقیه وسایل هم ست روسری ها امیرعلی برداشت با یه باکس گیره ی روسری.
بعد از کلی خرید روی راه روی پاساژ نشستم و به کرکره مغازه بسته شده تکیه دادم و گفتم:
- توروخدا من خسته شدم بشینین.
امیرعلی اون همه خرید و پایین گذاشت و گفت:
- فقط طلا مونده اونو بگیریم رفتیم پاشو اخرشه.
ادای گریه کردن در اوردم و بلند شدم رفتیم توی طلا فروشی و امیرعلی همه خرید ها رو گذاشت پایین یه نفس راحت کشید.
عمه ها و مامان ش نشستن تا نفسی تازه کنن و اومدم بشینم که امیرعلی گفت:
- کجا باید انتخاب کنی.
ملتمس گفتم:
- خودت انتخاب کن توروخدا توروخدا.
باشه ای گفت و نشستم کنار مامانش و بهش تکیه دادم بعد از چند دقیقه امیرعلی مدل دلخواه شو پیدا کرد اورد سمتم و گفت:
- خوبه؟
یه حلقه خیلی تجملاتی بود و خیلی سنگین.
لب زدم:
- خوب ما که همه چیو مذهبی گرفتیم اینم مذهبی بگیریم.
امیرعلی گفت:
-فکر اونجا رو کردم اما اون طلا رو خودم می زارم دستت این طلا رو باید جلوی خاندان ت دستت کنم باید یه چیز اشرافی باشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب پس باشه .
امیرعلی اینو با یه سرویس خرید و گفت:
- تمامه بریم.
خرید ها رو همگی برداشتیم و سوار ماشین شدیم.
وقتی رسیدیم خونه هر کدوم یه طرف نشستیم و نصف مون هم رفتن بخوابن.
اومدم برم سمت پله ها که امیرعلی گفت:
- کجا به سلامتی هنوز کار داریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#غزال
رسیدیم ویلا محمد و بغل کردم بردم توی اتاق شایان نگاهی بهمون کرد و گفت:
- منم می رم دوربین ویلا رو بردارم که یه وقت اون دختری اشغال دبه نکنه بگه اصلا محمد با من نبوده.
سری تکون دادم لباس راحتی تن محمد کردم و سعی کردم به کبودی ها نگاه نکنم تا باز اشکم در نیاد.
اما نتونستم و به گریه افتادم.
تک تک جاهای کبود رو بوسه زدم تا زود تر خوب بشه.
تکونی توی خواب خورد و با دست دنبالم گشت:
- مامانی ..ماما
بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم گفتم:
_ جان عزیز دلم جان من همین جام بخواب تو بغل منی.
دستاشو دورم انداخت و لباس مو محکم توی مشت ش گرفت و خوابید.
قربون صدقه اش رفتم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابه بلند شدم در اتاق و باز گذاشتم نترسه و بیرون اومدم.
شایان روی مبل نشسته بود و ۵ تا سیگار کشیده بود.
خونه رو کلا دود گرفته بود.
برگشتم درو بستم دود توی اتاق محمد نره واسش خوب نبود .
کنار شایان نشستم سیگار و از دست ش گرفتم و گفتم:
- این دردی رو دوا نمی کنه فقط ریه تو رو خراب می کنه و اگه تو نباشی همه محمد و اذیت می کنن مثل الان که چند ساعت پیشش نبودی.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و پاکت سیگار رو برداشتم جلوش سیگار ها رو در اوردم و همه شونو مچاله کردم گذاشتم تو جا سیگاری.
یهو دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- اگه تو اصرار نمی کردی بریم دنبال محمد و زود نمی رفتیم معلوم نبود اون شیدای پست فطرت با با محمدم چیکار میکرد ازت ممنونم تو یه مادر واقعی برای محمدی چون حس مادرانه ات امروز محمد و نجات داد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت62
#سامیار
دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده!
پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟
ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!
#دوهفته بعد
#سارینا
حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم.
توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه!
هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد.
تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد .
بیا نگفتم اومد.
به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبر؟
همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟
هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت:
- می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟
امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت:
- من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش.
مامان گفت:
- سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره!
سامیار گفت:
- نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت61 #ناحله با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکس
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت62
#ناحله
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'