°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت92
#ترانه
ست خداست حداقل اگه اینجوری بکشنمون با عزت می میریم.
مهدی که ارامش گرفته بود گفت:
- پیشرفت چشم گیری داشتی خانوم.
با نگرانی گفتم:
- می گم مهدی زود تر عروسی کنیم که دیگه کامل مال هم باشیم اون دنیا هم من مال تو باشم به خدا می گم شوهرمه که بهت اجازه نده رنگ حوری ها رو هم ببینی.
فرمانده گفت:
- راست می گن خانوما حسودن.
مهدی گفت:
- روش به دام انداختنت رو خیلی می پسندم.
خندیدم و گفتم:
- بعله دیگه ما اینیم حق منو خوردن وگرنه باید من سرهنگ ارتش بودم.
شونه های مهدی لرزید زدم تو پاش و گفتم:
- به من نخندا.
دستاشو حالت تسلیم بالا برد.
جلوی در خونه ماشین وایساد و پیاده شدیم.
مهدی زنگ در رو زد که زینب در رو باز کرد با دیدن ما شکه نگاهمون کرد.
با خنده سلام کردم.
مهدی دسته های صندلی رو هل داد و داخل رفتیم.
حالا پله ها رو چطور می رفتیم بالا؟
مهدی و زینب دستامو گرفتن و بلند شدم و لب گزیدم از درد.
به مهدی تکیه دادم و از پله ها بالا رفتیم و صندلی و زینب سریع رخت خواب پهن کرد و نشستم.
مهدی طایر های صندلی رو با مایع شست و اوردش بالا.
دو تا بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم .
ترانه از فرمانده و دو نفر دیگه که فقط اومده بودن پذیرایی کرد.
صدای در خونه اومد که مهدی باز کرد.
دوتا پرستاره بودن.
با نگرانی رو به ساجده گفتم:
- خوبی؟ ببخشید به خاطر من..
بغض کردم که خندید و گفت:
- شغل منه عزیزم همکار همسرتم بار اولم نیست جناب سرگرد در جریان هستن.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت92
#ترانه
متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم:
- چرا به من نگفتید؟
مریم گفت:
- نمی شه که ما باید هویت مون مخفی بمونه!
اهانی گفتم.
ساجده سرمم رو زد و گفت:
- دراز بکش نباید زیاد بشینی ها.
دراز کشیدم که زینب هم اومد و خم شد بوسم کرد دستمو روی شکم ش گذاشتم و گفتم:
- مبارک باشه زن داداش وایی دارم عمه می شم.
زینب به ذوقم خندید و گفت:
- بچه امون دختره وای امروز می خوایم بریم خرید سیسمونی.
من بیشتر از زینب ذوق کرده بودم.
طاهر هم رسید و رفته بود بیمارستان گفتن ما مرخص شدیم داداشم شرینی خریده بود و اومده بود خونه.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- خداروشکر سالمی دورت بگردم باید حتما قربانی کنیم کلی نذر کردم برات همه رو دادم گوسفنده مونده که گفتم برگشتی قربانی کنم گوشت شو بدیم خانواده های کم بضاعت.
سری تکون دادم و گفتم:
- جبران می کنم برات داداش شرمنده ام کردی به خدا خیلی زحمت کشیدی.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت92
#ارغوان
حسن متعجب گفت:
- واقعا داره میاد؟
سری تکون دادم و گفتم:
- سعید یه خواهر داشته به اسم دریا ۵ سالش که بود به خاطر مشکلات جسمی فوت شده رنگ چشم های منم رنگ چشم های خواهرشه!ولی این کوچیک بیش از حد به خواهرش شبیهه اون می میره فقط یه بار دیگه خواهر شو بیینه چه برسه به حالا که یکی کپی برابر اصل خواهرش پیدا کرده!
محمد بلند شد رفت بالا.
یه ساعت بعد استاد اومد و حالش کاملا گرفته بود.
معلومه چرا گرفته است چون من دخترا رو فراری داده بودم و به بن بست خورده بود.
با ببخشیدی از جمع رفت و گفت خسته است.
هنوز مونده خسته بشی کروعی جون!
کم کم خوابم برد با صدای زنگ ایفون چشم باز کردم.
ساعت ۵ صبح بود.
حتما سعیده.
بقیه که پای فیلم بودن نگاهی بهم انداختن که گفتم:
- حتما سعیده!
نگاه کردم خودش بود تیک درو زدم و در ورودی رو باز کردم سلام کرد و داخل اومد و گفت:
- کجاست؟
به مبل اشاره کردم و گفتم:
- خوابه.
سری تکون داد و سمت مبل رفت با دیدن دختر بچه زانو هاش شل زد و افتاد دویدم سمت ش و گفتم:
- چیکار می کنی چی شد سعید!
دستاشو روی سرش گذاشت و گفت:
- یا امام حسین دریا!یا خدا.
با چشای گرد شده بهش نگاه کردم دریا که سه سال پیش توی ۵ سالگی فوت کرد این دختر بهش می خورد 8 ساله باشه!
شونه هامو گرفت و گفت:
- خودشه به خدا دریاست ارغوان خواهر کوچولومه.
با سر و صدای ما دختره بیدار شد و نشست خابالود چشاشو مالوند و به سعید نگاه کرد یهو زد زیر گریه و دستاشو باز کرد و گفت:
- داداشی!داداش سعید.
از رو مبل پایین اومد و خودشو انداخت توی بغل سعید.
اشک از چشمای من و سعید سر خورد پایین.
دستای سعید دور دریا حلقه شد و با صدای گرفته ای که به خاطر بغض ش بود گفت:
- ج..ان!جان داداش دورت بگرده داداش دوری تو که منو دق داد کجا بودی تو اخه .
دریا محکم سعید و بغل کرده بود با دستای کوچولوش و با گریه گفت:
- اونا منو بردن منو زدن گفتن باید کار کنی تا بری پیش داداشت به خدا من کار کردم تا صبح کار کردم تا بیام پیشت.
صدای گریه های سعید بالا رفت و محکم تر دریا رو به خودش فشرد و چیزی نگفت.
گیج شده بودم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده!کی دریا رو دزدیده بود؟چطور گفتن دریا مرده ؟اون قبر مال کیه؟
سعید دریا رو خوابوند پتو رو روش کشیدم .
سعید بلند شد و روبروم وایساد دستمو توی دستش گرفت و گفت:
- خودت که شبیهه دریا بودی وقتی پیدات کردم توی خیابون فکر کردم دریا رو پیدا کردم انقدر قدم ت خیر بود که خودت برام دریا مو پیدا کردی خیلی دوست دارم ارغوان خیلی دوست دارم ابجی.
محکم بغلم کرد و توی بغلش فشردم و گفت:
- خداروشکر که اومدی توی زندگیم ارغوان خداروشکر.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت92
#غزال
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- الهی من دورت بگردم فدات بشم من تو که اومدی پیش من من دیگه غمی ندارم دور چشای خوشگلت بگردم عمرم صبحونه بدم به پسرم؟
دستشو به شکم ش کشید و گفت:
- اره خیلی گرسنمه مامانی.
براش لقمه گرفتم و بهش دادم.
وقتی سیر شد رو به اقای تیموری گفتم:
- چشاش از بی خوابی و گریه سرخ شده با اجازه اتون من می خوابونم محمد و برمی گردم سر کار.
سری تکون داد و گفت:
- بعله درک می کنید راحت باشید یک ساعت دیگه هنوز وقت هست.
تشکری کردم و توی خوابگاه و روی تختم رفتم.
محمد و توی بغلم گرفتم که دست شو روی شکمم گذاشت و گفت:
- مامانی نی نی هنوز اونجاست؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عشق دلم راستی نی نی داداشیته.
محمد با ذوق بغلم کرد و گفت:
- اخ جونم داداشی دارم من قول می دم به دنیا اومد مراقبش باشم من.
بوسه ای روی پیشونی ش نشوندم و براش لالایی گفتم که خیلی زود خواب ش برد بچه ام.
خدایا شکرت که دعا های منو شنیدی و الان محمد پیش منه.
احساس می کنم درد هام خیلی کمتر شده ازت ممنونم خداجون.
وقتی مطمعن شدم خوابه اروم بلند شدم و پتو رو روش کشیدم.
بهش نگاه کردم راحت خوابیده بود.
دورت بگردم من.
به سختی ازش دل کندم دوست داشتم ساعت ها وایسم اینجا و بهش خیره بشم و توی دلم قربون صدقه اش برم اما من دیگه شاغل بودم برای ادامه زندگی من و محمد مجبور بودم فعلا کار انجام بدم.
برگشتم توی اشپزخونه و شروع کردم به پختن غذای امروز وقتی اماده شد اقای تیموری و چشید و گفت عالیه!
لبخندی زدم و خداروشکر تا ظهر مشتری های زیادی اومد و همگی راضی بودن حتی چند تاشون بهم انعام داده بودن.
مشتری های اینجا همه پولدار بودن و معلوم بود از اینان که خیلی مزه غذا براشون مهمه!
دور شام بودم که محمد وارد اشپزخونه شد.
با دیدنم سمتم اومد لبخندی بهش زدم و دوباره به دیگ غذا نگاه کردم.
فاطمه که فعلا بیکار بود سمت محمد رفت و گفت:
- من بهش ناهار می دم و مراقبشم تو کارتو انجام بده.
تشکری کردم و سمت محمد رفت بغلش کرد و گفت:
- سلام خاله جون قربونت برم مامانی دست ش گیره داره غذا درست می کنه بیا من ناهار تو بدم یکم دیگه کار مامانی تمام می کنه میاد پیشت.
محمد گفت:
- سلام خاله چشم.
با محمد نشستن و به محمد ناهار داد اما چشم های محمد پیش من بود و منتظر نگاهم می کرد تا ببینه کی کارم تمام می شه.
یکم بعد بلند شد و اومد پیشم ایستاد لبخندی بهش زدم و گفتم:
- ناهار تو خوردی عزیز دل مامان؟
سری تکون داد و گفت:
- اره مامانی!مامانی؟
جانمی گفتم که گفت:
- کار می کنی نی نی دردش نمیاد؟
اشک توی چشم هام جمع شد محمد با این سن کوچیک ش به فکر من بود اما شایان منو زیر کمربند گرفته بود با این وعض ام!
نفس عمیقی کشیدم تا اشکام نریزه و محمد و ناراحت نکنم لبخند زورکی زدم و گفتم:
- نه عزیز دلم نی نی حالش خوبه به محمد ام سلام می رسونه.
خندید و گفت:
- مامانی مگه نی نی حرف می زنه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عزیزم ولی فقط من می شنوم چون توی دل منه! تو نمی خوای بهش چیزی بگی؟
یکم فکر کرد و گفت:
- مامانی بهش بگو زود تر بیاد من دوست دارم ببینم چشکلیه!
خنده ای کردم و سر تکون دادم.
با سوال بعدی محمد باز بغض نشست بیخ گلوم! با بغض گفت:
- مامانی اینجای چشم ت کبوده جای کمربند بابایه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره مامان خوب شده دیگه چیزی نیست.
بغلم کرد البته فقط تا پاهام می رسید قد ش و گفت:
- من دیگه دوسش ندارم چون تورو کتک زد اون بده.
باورم نمی شد که محمد منو بیشتر از شایان دوست داشت.
لب زدم:
- اگه منو نمی زد بابایی اونوقت شیدا بلا سرت میاورد پسرم.
چیزی نگفت و فقط ناراحت نگاهم کرد که گفتم:
- من اینا رو اماده کنم با هم می ریم بیرون می برمت شهر بازی.
محمد کلی خوشحال شد و هورا گفت.
صبح اقای تیموری حقوق مو بهم داده بود زودتر گفت که شاید نیازم بشه!خوبه که می تونستم محمد و باهاش خوشحال کنم.
حقوق سراشپز 12 تا بود باید پول ها رو جمع می کردم تا بتونم حداقل یه خونه برای خودم و محمد اجاره کنم.
بعد از اماده کردن غذا دیگه با من کاری نداشتن اقای تیموری نگاهی انداخت و گفت:
- کارتون عالی بود احسنت سرعت بالایی توی اشپزی دارید طعم غذا ها بی نظیره کلی مشتری داشتیم و کلی سفارش واقعا ممنونم ازتون شما دیگه کارتون تمامه می تونید برید استراحت کنید تا فردا.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت92
#سارینا
سامیار گفت:
- کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم!
لب زدم:
- نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟
سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت:
- اینا.
بهت زده متن و خوندم درست بود!
یعنی من زن شم؟
اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم:
- همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز.
سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم.
کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد.
افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم .
که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین.
ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت:
- چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟
کمک کرد بلند بشم که گفتم:
- می ریم فسخ ش می کنیم.
جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل.
کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید!
سامیار گفت:
- کسی از تو نظر خواست نابغه؟
که صدای زنگ اومد.
کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت:
- خانوم رستمیه!
متعجب گفتم:
- رستمی کیه دیگه!
کامیار گفت:
- ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه.
حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد.
چی می خواست اینجا؟
نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟
سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود!
سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انقدر خوشحالی از اومدن ش؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد!
خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه!
کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل.
یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی!
به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت:
- توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت .
سامیار اخم کرد و گفت:
- ممنون بعله با دختر عموم اینجام.
تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا.
دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت:
- سلام خوشحالم از دیدنت.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون همچنین.
نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت:
- عزیزم شما هم پلیسی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله فردا اولین روز کاری منه!
یهو خندید و گفت:
- چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها.
خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم:
- عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟
لبخند زورکی زد و گفت:
- 25
لبخند مو گسترش دادم و گفتم:
- از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟
نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت:
- از 22 سالگی سطفان هستم.
لبخند م عمیق تر شد و گفتم:
- واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از 15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم!
سری تکون داد و به زور گفت:
- موفق باشی گلم.
کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه.
کاملیا گفت:
- سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟
اروم گفتم:
- از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم.
و لبخند زورکی به روش پاشیدم.
از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده .
سامیار گفت:
- مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی .
کاملیا گفت:
- اتاق من کدومه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
#قسمت91 #ناحله مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خوا
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت92
#ناحله
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گف:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟؟
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'