°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت93
#ترانه
داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت:
- ساکت باش بچه جون تو کار بزرگ تر ها دخالت نکن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- داداش جون بچه بزرگ شده خانوم شده شوهر داره مهدییی بیا ببین به زن ت دارن می گن بچه.
مهدی چایی رو گردوند و گفت:
- همچین بد هم نگفته هر کی گفته! کلا قدت به زور برسه 162 وزن ت هم که شده 55 تا شونه منم هستی بچه ای دیگه .
طاهر قش قش خندید .
با چشای ریز شده گفتم:
- حرف اخرته دیگه اقا مهدی ارررره؟
خودشو زد به کوچه علی چپ:
- نه بابا شما به این خانومی به این عاقلی شوخی می کنم.
کشدار گفتم:
- بعله درستش هم همینه .
مهدی کنارم نشست و گفت:
- مخلص خانوم.
چپ چپی نگاهش کردم.
که زینب بدو رفت تو حیاط و اوق می زد.
ترسیده به مهدی نگاه کردم اما اون عادی بود با دیدن من گفت:
- چی شده رنگت پریده حالت بده خانوم؟
لب زدم:
- نه زینب ترسوندتم دیدی چطور اوق می زد.
مهدی سر تکون داد و گفت:
- خانوم جان خوب بارداره ایشون طبیعیه الان خوب می شه.
با استرس گفتم:
- منم اینطور می شم؟
مهدی دستی به موهاش کشید و گفت:
- والا نمی دونم تاحالا بچه نیاوردم.
اهانی گفتم یهو با بهت نگاهش کردم که ریز ریز می خندید.
قش کردم از خنده.
خودشم با من می خندید.
منم چه ریلکس گفتم اها!
زینب وقتی برگشت چشاش سرخ شده بود و رنگ و روش پریده بود.
طاهر هم ترسیده بود!
برد زینب و توی اتاق استراحت کنه.
با صدای فرمانده نگاهمون سمت ش کشیده شد.
طاهر هم اومد و درو اتاق و بست.
فرمانده خواست چیزی بگه صدای در اومد.
مهدی رفت و با صدا هایی که می یومد گفتم:
- حتما اقا سعید و اقا امیر و اقا علی و اقا هادی ان صدرصد.
بعله خودشون بودن.
نشستن و هر کدوم یه طومار سوال می پرسید:
- ابجی خوبی
ابجی سالمی
ابجی خدا رحم کرد از مرگ برگشتی
ابجی پات چطوره
ابجی دستت چطوره
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- خوبم به خدا سالمم .
خداروشکر گفتن.
واقعا این چهار نفر شبیهه پت و مت می موندن.
فرمانده با بسم الله ی شروع کرد و گفت:
- باید خیلی خیلی مراقب باشید براتون نیرو می زاریم مراقب تون باشن!
که مهدی گفت:
- نه فرمانده ما مراقب خودمون هستیم اون نیرو رو بزارید جایی که واقعا نیازه!
فرمانده هم گفت:
- گذاشتم جایی که نیازه! تو یکی از نخبه های مایی نمی خوایم از دستت بدیم خطر از بیخ گوش تون رد شد این یه دستوره!
مهدی قبول کرد.
فرمانده گفت:
- مراقب باشید فقط و فقط می گم مراقب باشید !
چشم گفتیم هر دو و رفتن ما هم بدرقه اشون کردیم.
#یک هفته بعد
امروز امتحان مهم پایان ترم داشتم و توی این یک هفته چون نمی تونستم با این حال سر کلاس ها برم مهدی شده بود معلمم.
وای که چقدر غر می زد و سخت گیر بود!
هر چیزی می گفت عین شو از من می خواست!
عین یه استاد جدی بداخلاق بود!
اخر درس هم که ازم امتحان می گرفت.
حالا می ففهمم و سعید و علی و هادی و امیر چی از دستش می کشن!
طبق معمول ازم امتحان گرفته بود و همه جزوه و کتاب ها رو ازم گرفته بود.
خودشم رفته بود برام تقویتی بیاره!
به هادی و امیر نگاه کردم و به برگه اشاره کردم که گفتن بلد نیستن.
نا امید به علی و سعید نگاه کردم اونا هم همین طور!
یهو هادی با اشاره به گوشی اشاره کرد.
لب زدم:
- گوشی و ازم گرفته!
هادی گوشی شو باز کرد و انداخت سمتم.
هول کرده بودم سریع جواب ها رو در اوردم و ۵ دقیقه ای نوشتم و با ذوق گفتم:
- مهدی بیا تمام شد.
هادی زد به پیشونیم .
چرا خوب! نوشتم گفتم بیاد دیگه.
مهدی با تعجب اومد و برگه رو گرفت یه نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت:
- اینا رو تو نوشتی؟
خنده ام گرفته بود خودمو کنترل کردم و گفتم:
- اره خوب.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو ۵ دقیقه این سوال هایی که جواب هر کدوم یه ربع طول می شه اونم اینطور منظم و دقیق؟
اخ حالا فهمیدم چرا هادی زد به پیشونیش.
بازم کم نیاوردم و گفتم:
- اره بلد بودم.
مهدی هم نشست کنارم و تقویتی و دستم داد.
شروع کردم به خوردن خداروشکر باور کرد.
ورقه رو انداخت کنار و تلوزیون و روشن کرد یه دکمه ای زد که دیدم ما توش پخش شدیم!
مهدی زد چند دقیقه قبل و بعله!
خونه دوربین داشت!
خاک توسرم عادیه خوب باید دوربین باشه توی خونه یه معمور اونم یکی مثل مهدی!
مهدی زل زد بهم و گفت:
- چقدر خوب نوشتی واقعا! باید برات جایزه بخرم.
منم اصلا به روی خودم نیاوردما کلا گردن گیرم خرابه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت93
#ارغوان
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- اتفاقا تو خوبی که اومدی توی زندگی من اگر اون روز نبودی منو از کف خیابون به خونه ات پناه نمی دادی معلوم نبود چه اتفاقی برام می یوفتاد .
ازش جدا شدم و گفتم:
- و اینکه من دو تا از بوتیک ها رو به نام ت کردم برای جبران ش همه کاراشو انجام دادم مونده فقط یه امضاء کنی.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چرا این کارو کردی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چون بهت مدیونم.
نگاهمو به دریا انداختم و گفتم:
- باید بفهمیم پشت پرده قضیه ی دریا چیه!
سعید سری با خشم تکون داد و گفت:
- فقط پیداش کنم اون طرف رو می دونم چیکارش کنم.
لب زدم:
- فهمیدم دریا رو بیدار کن باید بریم سز وقت همون یارو که دریا براش کار می کنه.
سری تکون داد و بالای سر دریا رفت صداش زد.
فرزاد گفت:
- منم باهاتون میام.
می دونستم میاد که فرزاد بلایی سر اون یارو نیاره بیفته زندان.
باشه ای گفتم و دریا رو سعید بغل کرد و دریا گفت:
- من می ترسم اون منو می زنه!دوباره منو می بره.
سعید بوسش کرد و گفت:
- دیگه نمی تونه قلب من.
سوار ماشین شدیم فرزاد پشت رل نشست و سعید و دریا جلو منم عقب که در سالن وا شد و محمد اومد بیرون یه راست سمت ماشین اومد و در سمت منو وا کرد پوفی کشیدم و رفتم اون ور تر نشست و فرزاد حرکت کرد.
لب زد:
- واسه چی منو قال گذاشتی رفتی؟کجا بودی؟
جواب شو ندادم که بازومو فشرد و گفت:
- با توام.
وای همون بازوی تیر خورده ام بود.
اییی گفتم و بازومو عقب کشیدم.
دستشو برداشت و متعجب دید دستش خونیه!
با بهت گفت:
- خون!
فرزاد سریع زد کنار و خودش و سعید خم شدن عقب.
بغض کردم از درد و محمد سریع استین مو بالا زد با دیدن باند خونی دور بازوم چشاش گشاد شد و باند و باز کرد با دیدن خراش جای تیر گفت:
- تیر سابیده به بازوش و رفته خیلی زخم کرده!
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- با توام کدوم جهنمی رفتی تنهایی؟
دورغ چرا یه لحضه ازش ترسیدم وحشتناک عصبی بود.
با صدای بمی گفتم:
- کروعی قاچاق دختر می کنه دوتا کامیون پر دختر بود من نجات شون دادم هیچکس منو ندید دو تا از بادیگارد ها رو با تیر زدم که بیهوش شن یکی شونو ندیدم بهم تیر زد دوتا بادیگارد دیگه هم توی کامیون یه جایی قایم کردم بازجویی کنی!
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت93
#غزال
تشکری کردم و گفتم:
- من از شما ممنونم چون اگر نبودید معلوم نبود من کجا باید زندگی می کردم و خدا می دونه چه بلایی سرم می یومد.
اقای تیموری گفت:
- من که وسیله بودم در اصل این خدا بود که به شما کمک کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله کاملا درست می فرماید ولی بازم من از شما ممنونم امیدوارم یه روزی بتونم این لطف تونو جبران کنم.
و دست محمد و گرفتم و رفتم سمت اتاق که متعلق به ما بود.
ساک محمد و باز کردم تا لباس هاشو عوض کنم که دیدم کلی پول گذاشته شایان برای محمد.
اما اصلا دلم نمی خواست ازشون استفاده کنم پس بهشون دست نزدم از پول های حقوق خودم برداشتم و لباس کردم تن محمد خودمم لباس هامو عوض کردم و باهم از رستوران بیرون زدیم.
محمد با شوق و ذوق به اطراف نگاه می کرد.
بخندی بهش زدم و گفتم:
- محمد منو چند تا دوست داری؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم مامانی انقدر دوست دارم که نمی دونم چجوری بگم.
اخه نباید براش مرد؟من چجوری از این بچه دل بکنم اخه؟
کسی که تمام وجود منه مگه می تونم بدون اون زندگی کنم؟
تاکسی گرفتم و گفتم بره شهر بازی.
وقتی رسیدیم هر کدوم که دلش می خواست و گفتم سوار بشه و بعد هم براش خوراکی گرفتم.
شب بود تقریبا ساعت 12 که داشتیم قدم زنان برمی گشتیم.
محمد داشت پیراشکی می خورد و حسابی خودشو کثیف کرده بودم لکه های شیر کاکاعو و شکلات پیراشکی رو لباس هاش جا خوش کرده بود.
اما خوب چیزی نگفتم بچه بود و با همین کار ها لذت می برد فوق ش لباس و بعدا می شستم.
با صداش بهش نگاه کردم:
- مامانی لباسام خیلی کثیف شد حواسم نبود.
لبخندی بهش زدم و بلندش کردم توی بغلم و گفتم:
- رفتیم خونه می شورمشون مامانی تو پیراشکی تو بخور.
گرفت سمت من و گفت:
- یکمم تو و نی نی بخورین.
قربون مهربونی هات برم اخه.
گازی زدم که خندید و گفت:
- تو هم شکلاتی شدی مامانی.
منم باهاش خندیدم به هتل که رسیدیم محمد و پایین گذاشتم و درو باز کردم رفتیم تو.
با دیدن شایان که توی سالن نشسته بود متعجب بهش نگاه کردم!
اینجا چیکار می کرد؟نکنه اومده محمد و ببره؟
محمد با دیدن شایان محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت:
- من باهات نمیام می خوام پیش مامانم بمونم.
حتی با دیدن ش هم بغض می کردم!
صحنه ای که با کمربند افتاده بود به جونم جلوی چشم هام می یومد و بدتر عذاب م می داد
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت93
#سارینا
تو حیاط رفتیم قسمت پشت صدای خنده های کامیار تا اینجا هم می یومد.
سامیار هم داشت می خندید.
به کامیار رسیدیم که روی تخت نشسته بود و فقط می خندید.
با دیدن ما خنده اش بیشتر شد و گفت:
- وای دمت گرم سارینا بابا ایول نه باورم شد عین خودمی افرین.
با خشم برگشتم سمت سامیار که خنده از لبش پاک شد و گفتم:
- دو دقیقه پیش خانومم خانومم می کردی این دختره کاملیا رو دیدی لال شدی شدم دختر عموت؟ باشه اقا سامیار باشه یه دختر عموی نشونت بدم هز کنی! فقط یه بار دیگه جرعت داری بگو خانومم می زنم تو دهنت دهنت پر خون بشه!
و سمت خونه رفتم که گفت:
- تو که اومدی هوا بخوری! کجا می ری سارینا! من منظوری نداشتم.
لب زدم:
- به اندازه کافی هوا خوردم.
فقط همین کاملیا رو کم داشتم که اضافه شد.
دلم برای بسیج تنگ شده بود برای ادم های خوب اونجا که کسی رو ناراحت نمی کردن و با مهربونی و صداقت و ادب باهم رفتار می کردن.
نه اینجا که دلم از سامیار شکسته بود و باهاش صاف نمی شد یا اون کامیار روی مخ یا اون کاملیا که نیومده دوست داشت اذیتم کنه یا خودشو برتر من بدونه!
من از این چیزا خوشم نمی یومد اذیت می شم!
کنار حوز توی حیاط نشستم با دیدن در چشام درخشید!
یعنی برم؟
بی معطلی درو باز کردم و فرار!
حتا نمی دونستم کجام!
چادرمو کنار زدم و دستمو توی جیب م کردم.
250 تومن پول نقد باهام بود.
خوبه می تونستم تاکسی بگیرم حداقل.
اما رفت و امدی اینجا نبود گوشی هم باهام نبود.
با دیدن یه مردی سمت ش رفتم و گفتم:
- سلام اقا می شه با تلفن تون یه زنگ بزنم،؟
سری تکون داد و ازش گرفتم شماره ی امیر رو گرفتم که جواب داد:
- الو داداشی.
بهت زده گفت:
- دورت بگردم کجایی ها؟ نفسم؟
رو به مرده گفتم:
- می شه ادرس اینجا رو بگید؟
داد و کامل بهش گفتم.
مرده رفت و دو دقیقه دیگه موندم اما کسی نیومد و در خونه به شدت باز شد و سامیار و کامیار اومدن بیرون .
با دیدن من نفس راحتی کشیدن.
سامیار دوید سمتم و دستمو گرفت و سمت خونه رفت.
اخ که امیر داره میاد تیکه پاره ات کنه سامیار!
داخل رفتیم و کامیار گفت:
- کجا داشتی می رفتی به سلامتی؟
رو مبل نشستم و گفتم:
- اگه لازم بود بهت می گم حتما.
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت93
#ناحله
_میخام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
میخوام برم دریا
+عهههه دریا چراا؟
_چقدز سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی میخای بری دریا؟
ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه.افرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها
_من بنویسم؟خب خودت بنویس
+اخه خط تو قشنگ تره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون روهم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد .
با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یخورده صبر کردم تا خشک شه.
بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچین ها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
اروم در گوشش گفتم :
_چیشد؟
ریحانه:
+روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و در اورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم وفاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم :
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
(قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظه ایش گفت :
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
_
فاطمه:
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم
با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم
باید شانسم رو امتحان میکردم
باید یه جوری میفهمید دوستش دارم
خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه
گوشیم رو گرفتم
یه آهنگ پلی کردم
و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم.
رسیدم به همون شعری که خوندم ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: واایییی..