°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت102
#ترانه
یهو یه سوال توی مغزم ارور داد نگاهمو به مهدی که روبروم کنار فرمانده اش بود و یه چیزایی بهش می گفت انداختم و صداش زدم:
- مهدی!
حرف شو قطع کرد و سر بلند کرد بهم نگاه کرد و گفت:
- بعله خانوم؟
همه نگاهشون به من بود ببین چی می خوام بگم.
لب تر کردم و گفتم:
- تو مگه معمور مخفی نیستی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوب؟
گفتم:
- چیکار کردی که می خوان ما رو بکشن یا اصلا اونا کی ان که تورو می شناسن!
مگه تو معمور مخفی نیستی؟
مهدی تعجب کرده بود از سوالم .
اب دهنشو قورت داد و گفت:
- چرا یهویی این سوال و پرسیدی خانوم؟
سری به عنوان نمی دونم تکون دادم و رو به طاهر گفتم:
- می دونستی یه بار بابا داشت مهدی رو می کشت؟
چشمای طاهر گرد شد!
مهدی با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- مگه تو خبر داشتی؟از کجا فهمیدی؟
بهت زده گفتم:
- تو می دونستی بابام گفته با ماشین جلوی دانشگاه زیرت بگیرن و به من گفتی نمی دونی؟
مهدی گفت:
- نمی خواستم بری سروقت بابات خانوم اون ادم خطرناکیه!
طاهر گفت:
- واقعا مهدی رو داده بود زیر بگیرن؟
بغض کردم و سر تکون دادم و گفتم:
- تو رو ازم گرفته بود کلی منو مشاوره برد و کاری کرد اسم تو توی خونه ممنوع باشه! می خواست مهدی رو هم ازم بگیره ولی توی دانشگاه حساب شو رسیدم!
طاهر گفت:
- واقعا چیکار کردی؟
براش تعریف کردم توی دانشگاه چی گفتم .
ساعت 2 شب بود تقریبا! همه یا صحبت می کردن یا چرتک می زدن.
فقط زینب خواب بود.
از بس به اتیش نزدیک بودم و هی چوب می نداختم دستام سیاه و کثیف شده بود.
بطری اب ی که توی اتاقک بود و برداشتم و سمت در رفتم که چشای مهدی بهم دوخته شد و با سر پرسید کجا می ری؟
منم با سر به دستام اشاره کردم و چشاشو به معنای باشه باز و بسته کرد.
بیرون اومدم و خواستم دستمو بشورم اما اب از لای در داخل می رفت پشت کلبه رفتم و خم شدم دستمو بشورم که صداهایی به گوشم خورد.
سر بلند کردم دور تر یه ماشین هایی وایساد.
حتما اینا هم گم شدن دقیق شدم که دیدم یه سری افراد با لباس سیاه و صورت پوشیده پیاده شدن و از این دور هم اصلحه توی دست هاشونو می دیدم.
شک نداشتم اونی که داشت دستور می داد و حرف می زد باباست.
اما چطور پیدامون کرد؟
اگر اتیش کلبه رو خاموش کنیم نور توی کلبه رو نمی بینن و مطمعنن دیر تر پیدامون می کنن.
سریع همون جور خمیده رفتم و سریع درو باز کردم رفتم داخل و اب روی اتیش خالی کردم و پتو رو از روی زینب برداشتم و انداختم روش دود ش بلند نشه!
همه متعجب نگاهم کردن و وحشت زده گفتم:
- مهدی بابام اینجاست با یه افرادی اومده خودم اصلحه رو دیدم توروخدا پاشید فرار کنید.
چند نفر سریع بیرون رفتن اوضاع رو چک کنن.
سریع با کمک طاهر زینب و بلند کردم و گفتم:
- تو زن ت بارداره نباید به خاطر من اسیبی ببینه توروخدا در برید شما زود تر برید چادرمو سریع با چادر زینب عوض کردم و گفتم:
- این چادر ردیاب داره هر جا باشید زود پیداتون می کنن و کمک تون می کنن برید.
و ردیاب و همون طور که مهدی یادم داد فعال کردم.
طاهر نمی تونست کاری بکنه و سریع با زینب راه افتادن.
زینب با چشای گریون بهم نگاه کرد و رفتن.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت102
#ارغوان
محمد گوشی رو ازم گرفت و مدارک و چک کرد و گفت:
- اوکیه راجب سوالت هم باید بگم رفته همون ویلا چون ما فکر می کنیم چون لو رفته دیگه اونجا نمی ره اما اون می ره اونجا چون کسی بهش شک نمی کنه!و حتما ویلا بجز اون راه یه راه دیگه ای هم برای رد کرد کامیون ها داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- اگر از اون دو تا بادیگارد که توی کامیون ان من اون اطراف قایم شون کردم بتونی متوجه بشی!
سری تکون داد و گفت:
- اره فکر خوبیه! فرزاد برو برگه ترخیص رو بگیر حسن لباس هامو بیار.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار می کنی دیونه تو هنوز خوب نشدی!
نشست و گفت:
- تیر نخوردم که چاقو بوده خوبم باید زود تر تمام بشه عملیات.
عصبی بهش نگاه کردم و گفتم:
- می گم حالت خوب نیست نفهم دراز بکش.
از روی تخت پایین اومد و گفت:
- من خوبم .
توی حمام اتاق رفت و لباس عوض کرد اومد بیرون.
نگران نگاهش کردم که گفت:
- بریم.
نگاهشو به امیرارسلان دوخت و گل از گلش شکفت و گفت:
- خدا چقدر نازه.
ازم گرفتش و توی بغلش نگهش داشت و بوسیدتش.
با خنده گفت:
- دوست دارم بخورمش ارغوان.
خداروشکر بغل محمد موند و گریه نکرد.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- مطمعنی با این حالت می تونه بری عملیات؟
امیر ارسلان و داد بغلم و گفت:
- می تونم عزیز دلم بریم.
با فرزاد و حسن و محمد راه افتادیم.
فرزاد پشت فرمون نشست و حسن جلو و من و محمد عقب.
امیر ارسلان و توی بغلم دراز کردم و سعی کردم بخوابونمش اما دستش توی دهنش بود و براش خودش به زبون بچه گونه یه چیزایی می گفت.
محمد خیره بود به من و امیر ارسلان با نگاهم گفتم چیه
لبخند زد و گفت:
- مامان بودن خیلی بهت میاد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت102
#غزال
محمد با خوشحالی گفت:
- پس دیگه تو و نی نی اذیت نمی کشید دیگه کار نمی کنی که خسته بشی مامانی!
چقدر پسرم به فکر من و داداش بود!
ختی بیشتر از شایان به فکر ما بود.
با عشق بهش نگاه کردم و محکم توی بغلم فشردمش تا توی وجودم حل بشه.
چقدر خواستنی بود محمد من.
دم دمای غروب بود که محمد خوابید و اقای تیموری هم اومد بود سر بزنه بهمون.
همه دور هم توی رستوران نشستیم و بازم بهشون تسلیت گفتیم.
اقای تیموری تشکر کرد و گفتم:
- من می خوام با همگی صحبت کنم.
همه بهم نگاه کردن و گفتم:
- امروز که از سر مزار برگشتم یه اقایی اینجا با من کار داشت و من متوجه شدم ایشون کسی هست که خونه پدری من رو توی قمار از برادرم برنده شده و خیلی اتفاقی یه سری مدارک و سند هایی رو می بینه که به نام منه و توی گاوصندوق جاساز شده بوده پدرم تا حدودی از اوضاع برادرم خبر داشته و این کارو کرده برادرم وقتی تک تک اموال پدرم رو از دست داد متوجه شدیم که خیلی کم تر از اون چیزی هست که باید باشه اما خوب نمی دونستیم بقیه اش کجاست و فکر کردیم پدرم برای کار های دیگه ای خرج شده ولی درواقعه پدرم اون مدارک رو از دست برادرم دور کرده بود که بعد از فوت ش من اواره نشم و منم خبری نداشتم چون اخری حیاط ایشون منو صدا زدن ولی دکتر ها اجازه ورود بهم ندادن و فکر کنم همین موضوع رو می خواستن اطلاع بدن من برای تشکر از اقای تیموری که اگر ایشون نبودن معلوم نبود چه بلایی سرم می یومد و برای تشکر از شما که با خوش رویی و مهربونی منو پذیرفتین و توی این دوران بارداریم بهم کمک کردین می خوام یه بخشی از این ثروت رو در اختیار اقای تیموری قرار بدم تا همین نزدیکی ها برای شما یه اپارتمان های کوچیکی بزاره و هر کی راحت بتونه توی خونه اش زندگی کنه و دستمزد اقای تیموری رو هم تقبل می کنم.
همه به افتخارم دست زدن و دخترا محکم بغلم کردن.
لبخندی زدم.
بعد از خوشحالی رو به اقای تیموری گفتم:
- و جدا از این مطمعن باشید تقاص خون برادرتون رو از اون شیدا می گیرم اینو بهتون قول می دم.
اقای تیموری لبخند دردناکی زد و گفت:
- شما با این لطفی که در حق بچه ها کردید خودتونو ثابت کردید نیازی نیست زندگی تونو حالا که داره روی دور خوشی می یوفته خراب کنید! اون ادم خطرناکیه.
سری تکون دادم و گفتم:
- برادرتون منو اورد اینجا و شما به من پناه دادید هر دو به گردن من حق دارید و همچنین شیدا خانواده ما رو بهم زد من نمی تونم در مقابل ش ساکت بشینم پدرم همیشه گفته در مقابل ظلم نباید سکوت کرد!
اقای تیموری گفت:
- رو کمک منم حساب کنید هر چی که باشه و از رفتار و منش شما می شه فهمید که توی چه خانواده ای زیر دست چه پدر خوبی بزرگ شدید!
تشکر کردم که در باز شد و همه برگشتیم سمت در.
داداشم بود فرهاد!
بهت زده بلند شدم ساک شو گذاشت پایین سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی قربونت برم من خوبی زندگی من؟
فشاری به دلم اومد و دردم گرفت اخی گفتم که سریع ازم جدا شد دستمو به صندلی گرفتم و روی دلم خم شدم.
فرهاد ترسیده بهم نگاه کرد و گفت:
- چی شد؟
فاطمه و زهرا دور مو گرفتن و زهرا در حالی که حال مو می پرسید رو به فرها گفت:
- شما دیگه کی هستین؟مگه نمی بینید بارداره.
چشای فرهاد شد قد دو تا نلبکی.
روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای محمد از جا پروندم:
- مامانی چی شدهههه.
و دوید سمتم که ترسیدم زمین بخوره سریع خودشو بهم رسوند.
فرهاد با بهت گفت:
- این که بچه شایانه! چرا به تو می گه مامانی؟ اینجا چیکار می کنه؟
رو به محمد گفتم:
- چیزی نیست مامانی نترس خوبم داداشت یکم اذیت شد فقط بشین.
نشست و فرهاد با صدای بلندی گفت:
- چی!داداشش؟تو داداش اینو بارداری؟یعنی این بچه شایانه تو شکم تو؟
رو فرهاد گفتم:
- امون بده بشین تو اینجا چیکار می کنی مگه نباید کمپ باشی؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت102
#سارینا
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم.
خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت:
- نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست.
سری تکون داد و گفت:
- اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام!
کامیار خندید و گفت:
- افرین دقیقا بلدی ها.
سری تکون دادم و گفتم:
- می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم.
نالان گفتم:
- یعنی 1 ماه تمام سامیار و نبینم؟
سری تکون داد و گفت:
- اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره.
صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود.
بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد.
تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم.
حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره.
اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم.
کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت:
- کارت خانوم؟
کامیار گفت:
- نامزدم هستن!
سری تکون داد و ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد:
- شروع شد!
سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم.
کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت!
خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد.
چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم:
- کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی.
پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون.
و رو به کامیار گفتم:
- کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل.
کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود.
سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد.
حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم!
همون پسره گفت:
- عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره.
اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه.
به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم:
- چند می خوره بیب؟
خنده ای کرد و گفت:
- اوممم 17.
منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم:
- اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی.
ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت:
- اقای X؟
بلند شدم و گفتم:
- یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X.
دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم.
و گفتم:
- چی شد عسل؟
و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم:
- کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز.
خندید و گفت:
- منم عاشقتم هانی.
متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن.
منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ #ناحله #قسمت101 اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن... قرار شد دم یه مسجد نگه دارن
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷
#ناحله
#قسمت102
روت .یه پوزخند زدم که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
____
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم
و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم
برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافشو نگاه میکرد
نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی ؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سر جام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن،بیشتر خوش میگذشت
ریحانه گفت:
+اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم :
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم
ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم،خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!