eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? توی ماشین و نگاه کردم و چند تا کیک و کلوچه و خوراکی پیدا کردم. به زینب دادم که توی ماشین نشست و با ولع شروع کرد به خوردن. طاهر نمی دونم کجا رفته بود! به اطراف نگاه کردم که مهدی رو توی زمین سمت چپی زیر درخت دیدم. چرا رفته زیر درخت وایساده؟ راه افتادم سمت ش. از توی زمین عبور کردم و بهش نزدیک تر می شدم داشت نگاهم می کرد ولی همون جا وایساده بود و جلو نمی یومد. متعجب گفتم: - مهدی بیا کمکم زمین گل شده نمی دونم درست حرکت کنم. بازم فقط نگاهم کرد. چقدر چشاش برق می زد! کاپشن مهدی طوسی بود کی سیاه پوشید؟ پنج قدم مونده بود بهش برسم که پام رفت توی گل . اخمام تو هم رفت که مهدی نیومد کمکم پامو از گل کشیدم بیرون و سر بلند کردم بهش غر بزنم نبود! متعجب اطراف و نگاه کردم که دیدم با فاصله زیادی زیر اون درخت وایساده. اب دهنمو قورت دادم . هیچ انسان عادی نمی تونست توی ۳ ثانیه که من سرم رفت پایین و اومد بالا این مسافت و طی کنه! نصف شب زیر درخت یعنی.. قدمی سمتم اومد که جیغ ام اسمون و کر کرد. از وحشت نمی تونستم ساکت بشم یه نفس جیغ می کشیدم و به عقب شروع کردم دویدن که پام توی گل رفت و با صورت رفتم تو زمین. سریع بلند شد شدم و با تمام توان می دویدم. طاهر و امیر دویدن سمتم. با تمام توان جیغ می کشیدم و تا رسیدم به طاهر دو دستی چسبیدمش و محکم توی اغوشش فرو رفتم و حس کردم جام امن شد. سینه ام خس خس می کرد و از ترس اشکام راه افتاد. طاهر و هادی متعجب بهم نگاه می کردن و هنوز نفهمیده بودن چی شده! از دور دیدم هادی و مهدی دارن می دون اینطرف حتما صدای جیغ مو شنیدن. بقیه هم کم کم پیداشون شد همه با نگرانی سمت ماشین ها می یومدن. از بغل طاهر بیرون اومد و با گریه سمت مهدی رفتم . اول خوب بهش نگاه کردم اره مهدی خودم بود. بهت زده نگاهم کرد و دستامو گرفت و گفت: - چی شد ؟ چرا جیغ می کشیدی؟ صورتت لباسات چرا گلی شده؟ رنگ به رو نداری یا خدا. من حرفی نمی زدم و مهدی یه طاهر و امیر نگاه کرد طاهر گفت: - نمی دونم به خدا رفتم اب بیارم برا زینب نبود با صدای جیغ ش دیدم توی زمین داره می دوعه با صورت رفت تو زمین و اومد گریه می کنه. انگار جون از بدن م رفته بود. با ترس پشت سر مهدی به درخت ها نگاه کردم که حالا کسی زیر شون نبود! همه به جایی که نگاه کردم نگاه کردن. مهدی گفت: - نصف عمر شدم چی شد! با ترس گفتم: - داشتم اطراف و نگاه می کردم تو رو دیدم زیر اون درخت وایساده بودی. دوباره همه به درخت نگاه کردن و مهدی گفت: - ما که از جاده بالا رفتیم این ور نبودیم! با ترس گفتم: - تنهایی زیر اون درخت وایساده بودی سر تا پا مشکی بود گفتم مهدی که پیراهن ش خاکستری بود اومدم سمتت زمین گل بود نمی تونستم درست راه برم توهم وایساده بودی تکیه ات به درخت بود فقط نگاهم می کردی چشات یه طوری بود برق می زد چشای عادی نبود صدات زدم گفتم بیای کمکم تکون نخوردی بعد نزدیک درخت ۵ قدمی ش پام رفت تو گل سرمو خم کردم پامو کشیدم بیرون سر بلند کردم نبودی زیر اون درخت وایساده بودی حالا بعد فهمیدم تو ... تونیستی وحشت کردم. سرمو به سینه مهدی چسبوندم و گفتم: - توروخدا برگردیم من از اینجا می ترسم اینجا جن داره . و باز اشکام راه افتاد. یکی خانوما گفت: - دخترم همه می دونن خونه این موجوداات زیر زیر درخت هاست به هر شکلی هم می تونن در بیان همین که نرفته تو وجودت خداروشکر کن اخه این مسیر و چرا تنهایی رفتی؟ مهدی اشک هامو پاک کرد و گفت: - اروم باش قران هر چی بلدی بخون ارامش می گیری الان چیزی نیست که اروم باش کلبه پیدا کردیم می ریم اونجا خوب. سری تکون دادم و خواست بره که بازوشو گرفتم و گفتم: - کجا؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با شنیدن حرف هاش تعجب کرده بودم! صاف نشستم و گفتم: - باشه تو قانع ام کردی اما باید بیشتر بهم ابراز علاقه کنه! با لبخند گفت: - می دونم همون ناز کردن دخترا باشه! سری تکون دادم و گفتم: - توهم چیزی بهش نمی گی. حتما ی گفت. وارد بیمارستان شدیم و خواستیم سمت بخش بریم که فرزاد و دیدم. به حسن گفتم: - فرزاد اوناهاش. باهم سمت ش رفتیم دارو ها توی دست ش بود و می خواست بره توی اتاق. لب زدم: - دارو ها رو بده من خودم بهش می دم. لبخندی زد و گفت: - چه خوب اتفاقا دپرس بود چرا نیومدی ملاقات ش! گرفتم و داخل رفتم. دستشو حاعل کرده بود روی چشماش و تا صدای درو شنید گفت: - برو بیرون فرزاد حوصله ندارم باز حوصله نصیحت ها تو ندارم برای بار اخر بهت می گم تا ارغوان منو نخواد حوصله هیچ کاری رو ندارم اصلا می رم می گم عملیات و بدن به یکی دیگه برو بیرون! اخم کردم و گفتم: - تو بی خود کردی پرونده رو ول کنی! سریع دستشو برداشت و با دیدنم گفت: - سلام تو اینجا چیکار می کنی؟ سمت ش رفتم و گفتم: - مگه منتظر من نبودی؟ چیزی نگفت و ادامه دادم: - این پرونده رو باید باهم حل کنیم قاچاق دختر هاست باید نجات شون بدیم. سری تکون داد و گفت: - باشه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یه کار دیگه هم باید بکنی! متعجب گفت: - چه کاری؟ دارو ها رو روی تخت گذاشتم و گفتم: - باید منو بگیری! چشاش گشاد شد و گفت: - شوخی می کنی دیگه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه شوخی با تو ندارم من یه بچه به فرزندی قبول کردم گفتن باید متاهل باشی منم برای اینکه کارم راه بیفته تو رو گفتم شوهرمی و انگار می شناختت و کارم راه افتاد منم بهش گفتم به زودی عروسی می کنیم و باید سند ازدواج مونو براش ببریم یک ماه بهمون وقت داد و گرنه بچه امو ازم می گیرن!باید منو بگیری و وقتی بچه مال خودم شد بعد مدتی طلاق می گیریم. بدبخت گیج و منگ شده بود کمی تو جاش جا به جا شد و گفت: - شوخی می کنی دیگه؟ نه ای گفتم. سری تکون داد و گفت: - من از خدامه تو زن من بشی ولی طلاق ت نمی دم مال خود خودمی! جواب ش ندادم و فقط نگاهش کردم. دارو ها رو برداشتم و روشونو خوندم اونایی که لازم بود و به اندازه ای که گفت ریختم توی قاشق مخصوص و سمت دهن ش بردم و گفتم: - بخور . سری تکون داد و خورد. خواستم چیزی بگم که زود تر گفت: - ارغوان من تو رو خیلی دوست دارم! نگاهمو بهش دوختم و گفتم: - باید سریع تر از اون کروعی بی همه چیز مدرک جمع کنیم فعلا نگو قراره ازدواج کنیم خوب؟ تا من ازش امار بگیرم ببینم باز قراره چیکار بکنه مدرک جمع کنیم خوب؟ سری تکون داد و گفت: - قول می دم زود حق شو بزار کف دستش . سری تکون دادم و گفتم: - خوبه باید برگردم ویلا امیر ارسلان بلند شه ببینه نیستم گریه می کنه! اخم کرد و گفت: - امیر ارسلان کیه؟ متعجب گفتم: - بچه ام دیگه که به فرزندی قبول کردم 8 ماهشه. نفس راحتی کشید و گفت: - اها حواسم نبود باشه مراقب خودت باش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای تیموری فقط گریه کرد و سری به عنوان نمی دونم تکون داد. امروز روز خاکسپاری اقا شهاب تیموری بود. انقدر گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود. اگه این شهید بزرگوار نبود نمی دونم الان کجا بود و داشتم چیکار می کردم! واقعا بهش مدیون بودم و باید انتقام خون شو از شیدا هر طور شده می گرفتم. مطمعنم لو رفته بود و شیدا این بلا رو سرش اورد. نمی دونم شیدا چیکار می کنه که معمور مخفی فرستاده بودن توی دم و دستگاه ش . از اول هم معلوم بود زن خطرناکیه. تقریبا همه رفته بودن من و محمد و اقای تیموری و پدر مادر شون مونده بودیم و کنار قبر نشسته بودیم. بدبخت اقای تیموری توی همین چند روز کلی پیر شده بود حق هم داشت برادرش فقط 21 سالش بود. اشکامو پاک کردم و محمد ناراحت بهم نگاه می کرد و گفت: - مامانی این اقاهه کیه که براش گریه می کنی؟ همه بهش نگاه کردن که گفتم: - یه پلیس بود مامانی یه اقای خیلی خوب که به بقیه کمک می کرد و ادم های بد رو دستگیر می کرد. محمد سری تکون داد و گفت: - چه خوب چرا مرد؟ باز اشکام رون شد و گفتم: - یه ادم بد اونو کشت مامانی. محمد ناراحت سری تکون داد و روی مزارش دست کشید. بعد از کمی بلند شدیم و از بقیه خداحافظ ی کردم برگشتیم رستوران. چند روزی بود که تعطیل بود به خاطر فوت اون اقای تیموری. درو با کلید باز کردم و داخل رفتیم درو بستم که محمد چادرمو کشید و گفت: - مامانی یه اقایی اینجاست. جایی که گفت و نگاه کردم یه پسر جوون 27 ساله بود انگار از قد و قامت شبیهه شایان بود. با صدای در که بستمش برگشت و با دیدن ما بلند شد سمت ما اومد. اما رستوران که تعطیل بود. وایساد روبرومون و گفت: - سلام خانوم غزال محمدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله بفرماید. لب زد: - می شه لطفا یه کارت شناسایی نشون بدید که شما غزال محمدی فرزند احمد محمدی هستید؟ سری تکون دادم و کارت ملی مو بهش نشون دادم که گفت: - خیلی از دیدنتون خوشبختم اگر می شه بشینید من با باهاتون کار مهمی دارم. متعجب گفتم: - چرا؟برای چه موضوعی؟ صندلی و کشید عقب و گفت: - بفرماید لطفا می گم. سری تکون دادم و نشستم محمد هم نشست صندلی کنارم و مرده گفت: - شاید شما منو بشناسید من رشادی هستم یعنی کسی که برادرتون با من قمار کرد و من خونه پدری شما رو برنده شدم. بهت زده و ترسیده گفتم: - نکنه من رو هم باز با شما قمار کرده؟ چند ثانیه هنگ کرد و گفت: - نه نه اشتباه شده
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سری تکون دادم و گفتم: - کاملیا یه جوریه سامیار. ابرویی بالا انداخت و حرف مو جدی نگرفت و گفت: - مثلا چجوری؟ اخم کردم و گفتم: - به من نگاه کن سامیار. سر بلند کرد و بهم چشم دوخت و گفت: - جانم بفرما؟ اخممو باز کردم و گفتم: - دارم می گم کاملیا یه جوریه وقتی شما هستین با من خیلی مهربونه اما وقتی نیستین یه جوری رفتار می کنه انگار می خواد بلا سرم بیاره. کامیار دستشو روی لبم گذاشت و ساکت ام کرد و گفت: - هیسسس این به خاطر اینکه فهمیدی اون قبلا به من علاقه داشته و حسادت درونت ایجاد کرده باعث شده تو حساس بشی اما اصلا اینجور نیست! این فکر ها رو بریز دور تو الان زن منی! 4ماه گذشته از وقتی اومدیم اینجا من کار بدی از کاملیا ندیدم تو حساس شدی عزیزم این فکر ها رو از خودت دور کن. دلخور نگاهش کردم. من خودم ادم مذهبی بودم الکی به کسی تهمت نمی زدم! اما اون فکر می کنه من دارم حساسیت به خرج می دم؟ بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. که دیدم کامیار داره میاد این سمت. نگاهی بهم انداخت و گفت: - اخمات چرا تو همه نی نی کوچولو؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - نی نی شوهر داره ها. خندید و یهو جدی شد و گفت: - یه کار مهم پیش اومده باید جلسه داشته باشیم برو تو سالن تا سامیار رو هم صدا کنم. متعجب سری تکون دادم و دلشوره گرفتم. سمت سالن رفتم نکنه اتفاق بدی افتاده؟ دلشوره م انقدر زیاد بود کار دستم داد و اوق زدم. سریع سمت روشویی دویدم و و خورده و نخورده هر چی بود بالا اوردم. سامیار و کامیار به در می زدن تا درو باز کنم. بی حال درو باز کردم که سامیار گفت: - چی شد عزیزم قربونت برم؟بیینمت. هنوز به خاطر حرف هاش ازش دلخور بودم اما وقتی دیدم اینطور نگرانم شده دلم براش قنج رفت. لبخندی روی لبم نشوندم طبق معمول و گفتم: - چیزی نیست . سامیار دستمو گرفت و روی مبل ها نشستیم. کاملیا پا انداخت روی پا و گفت: - گفتی؟ کامیار سری تکون داد و گفت: - الان می گم! نگران نگاهش کردم و حس می کردم اتفاق های بدی در راهه. کامیار گفت: - ببنید باند های مافیا دور هم جمع شدن! هر کدوم برداشتن از کشور های دیگه که ساکن بودن اومدن تا دور هم باشن و می دونید این دور همی ها حتما یه سودی براشون داره!یعنی الکی الکی دور هم جمع نمی شن و یه دارویی ساختن یه قرص مواد مخدر به توی هر چیزی حل می شه و قابل تشخیص نیست و این اگر پخش و توزیع بشه بین مردم معلوم نیست چند نفر موعتاد بشن و حتا ممکنه باعث مرگ بشه چون دوز ش بالاست! ما باید اون قرص ها رو شناسایی و از بین ببریم تاکید می کنم باید از بین ببریم و اینکه اون فردی که این قرص رو ساخته یعنی مسعول ساخت ش رو گیر بیاریم و باید وارد شون بشیم این عملیات یه جورایی می شه ادامه عملیات قبلی که سامیار دوسال توی خارج بود!و یه چیزی باید این وسط تغیر کنه! اب دهنمو قورت دادم که کامیار گفت: - سامیار و کاملیا توی این عملیات که دوسال خارج بودن به عنوان زن و شوهر نقش بازی کردن و خیلی ها اونا رو می شناسن به عنوان یه باند مافیا!و باز هم باید باهم باشن و تو سارینا به عنوان نامزد من با من میای. شکه بهش کامیار نگاه کردم. چی! سامیار باید بره پیش کاملیا؟ به سامیار نگاه کردم که برگشت و بهم نگاه کرد وخم شد کنار گوشم لب زد: - می دونم نگران چی هستی اما بدون دوسال که عاشقت نبودم نخواستمش په برسه به الان که زندگی منی پس نباید به عشقت شک کنی. بغض کرده بهش نگاه کردم و سری تکون دادم. کامیار گفت: - کاملیا سامیار پاشید برید چیزایی که نیازه رو براتون توی یه برگه توی چمدون با مواد ها گذاشتم به سلامت عمارت می بینمتون. سامیار رفت تو اتاق و منم دنبالش رفتم. اشک هام بی اختیار روی گونه ام ریخته بود. روی تخت ماتم زده نشستم و به سامیار نگاه کردم. نشست رو بروم پایین تخت و دستامو توی دست ش گرفت و گفت: - اینجوری بدرقه ام می کنی؟می خوای تمام مدتی که پیشم نیستی هی یاد این اشکا بیفتم و بسوزم؟ هق زدم و شدت اشک هام بیشتر شد. ما تازه4 ماهه کنار همیم و عشق رو تجربه کردیم باز دوری؟ اونم اینکه باید جلوی بقیه کاملیا رو سامیار رو جفت هم تحمل کنم. سامیار اشک هامو پاک کرد و گفت: - سارینا عزیزم اروم باش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد. دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغ
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین؟ +به ساعت نگاه کردی؟ _ببخشید .مامان +جانم _من خیلی سردمه . +سوییشرتتو پوشیدی؟ _اره . +بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. _اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم‌ +گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟ از ریحانه یه چیزی بگیر. این همه ادم هست اونجا. گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم. دلم نمیومد بیدارش کنم. نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم‌. صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد . دقت کردم. صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد . چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم. ساعت ۳ بود. خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده. خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ . سرمو از زیر چادر در اوردم‌ یه چیزی روم بود. دادمش کنار و بهش خیره شدم. پالتو بود ... چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم‌. یه پالتوی مردونه بود. عه... پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم. همونی که لاش قرآن گذاشتم. چسبوندمش به بینیم و بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود. ولی! ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره! یعنی میشه؟وای خدایا! از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم. با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم. محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .‌ یعنی محمد ؟! مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟ به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟! یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد.. فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه ای بود. اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟ یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟ من دارم خواب میبینم؟ پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره .‌.. _ محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم. نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم. برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ . ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده‌. جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم. دلم براش سوخت. اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود. فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده. چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود‌. دلم سوخت به حالش. ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید. داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت +ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟ خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟ ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم. خیلی لباس تنم بود‌. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم‌ . میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش... _بیا اینو بنداز روش. من که میخام بزارمش رو صندلی. حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه‌. پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ... نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود. گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌. دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه. اصن میدونه مالِ منه؟ خب ... این از کجا بدونه‌ . اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده. مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌. قیافش خنده دار بود برام. دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم‌ . حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود. یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته. دیگه نتونستم خودم کنترل کنم. میخواستم یهو بترکم از خنده. نمیدونم رفتارش عجیب بود یا .... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم. سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده که گذشت خوابش برد‌.. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'