°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت107
#ترانه
با لبخند بهش چشم دوخته بودم که با ذوق گفت:
- میدونستی داداشت بابا شده؟ یه جوجه تپل مپل بور گیرش اومده یه لپ هایی داره که نگو ولی از تو خوشکل تر نیستا!
با خنده بهش چشم دوختم یهو یادم اومد زینب هنوز ۲ ماه دیگه مونده بود متعجب گفتم:
- زینب که 7 ماهش بود!
مهدی سر تکون داد و گفت:
- بعله ولی چون دویدن باعث زایمان زود رس ش ولی خداروشکر حال هر دو خوبه همچین این کاکل پسرشون برای به دنیا اومدن عجله داشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- خداروشکر سالمن ما چطور رسیدیم بیمارستان؟
مهدی اه کشید و گفت:
- فقط لطف خدا یکی از روستایی ها داشته می رفته تهران ما رو دید کارت هامونو نشون دادیم بنده خدا رسوندمون مردم و زنده شدم توهم به هوش نمی یومدی.
ناراحت گفتم:
- ببخشید اقا!
لبخندی زد و گفت:
- پدرت و دستگیر کردن قطعا حکم ش اعدامه خیلی از همدست ها شو لو داده .
با نفرت گفتم:
- نمی دونم با این همه کار هایی که انجام داد چطور انقدر راحت زندگی می کرد! خود شیطان بود!
مهدی لبخند غمگینی زد با لبخند تلخی گفتم:
- از من بدت نمیاد؟
با تعجب گفت:
- چرا؟
اشکام از گوشه چشم هام سر خوردو گفتم:
- من دختر قاتل خانواده اتم!
و زدم زیر گریه!
اشک هامو پاک کرد و گفت:
- تو مثل معجزه اومدی وسط زندگیم قشنگ ترین اتفاق زندگی منی! بانو جان!
دلم مثل همیشه با حرف هاش قرص شد .
و گفتم:
- و توهم بهترین و زیباترین عشق زندگی منی! باعث شدی من اگاه بشم و به کمال و سعادت برسم! تا اخر عمر به تو و عشق ت مدیونم عزیزم!
مهدی با شیطنت گفت:
- می دونی عشق چطوری شروع شد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چطوری؟
با خنده گفت:
- با یک شرط!
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- شرط؟
سر تکون داد و با هیجان گفت:
- شرط مذهبی شدن تو! اگه یکی یه روزی بخواد زندگی من و تو رو بنویسه بهش می گم اسم داستان مونو بزاره عشق به یک شرط!
توی چشم های نافذ و معصوم و مهربون ش خیره شدم و گفتم:
- عاشق این شرط م همیشه به این شرط که منو به سعادت و تو رسوند فکر می کنم و عمل می کنم دوست دارم اقا!
مهدی گفت:
- منم تا ابد روی شرط م با تو هستم درزم من بیشتر دوست دارم خانوم!
#پایان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت107
#ارغوان
امیر قاسم پسر بی بی زینب گفت:
- چه جالب!مامان همین محمد جای پسرت.
خندیدیم و سر تکون دادیم .
کدخدا کمیل گفت:
- حالا چرا از دره پرت شدید پایین؟اگر شالیزار ها نبود حتما زنده نمی موندین!
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- ما نیوفتادیم پایین انداختنمون پایین!محمد پلیسه!
همه تعجب کردن و بی بی به صورت ش زد و وای گفت.
محمد سری تکون داد و گفت:
- به نیرو ها خبر دادم یکم دیگه می رسن روستا.
دستی به کمرم خورد که ترسیده برگشتم و فکر کردم ماری چیزی هست که دیدم امیرارسلان چهار دست و پا خودشو بهم رسوند و دستشو به کمرم گرفت و بلند شد.
بغلش کردم و بوسیدمش توی بغلم نشوندمش:
- سلام مامانی دورت بگردم بیدار شدی زندگیم؟
با سر و صدایی سریع بیرون رفتیم با دیدن کروعی و ۶ تا بادیگارد قلبم حس کردم توی دهن ام می زنه!
پسر کوچولوی امیر حسین پسر بی بی زینب رو کروعی گرفته بود و اصلحه رو روی سرش گذاشته بود.
با دیدن ما خندید و بقیه با ترس و لرز بهش نگاه کردن.
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- چطوری جاسوس کوچولو؟خوب منو فریب دادی باید بهت افرین بگم!
اب دهنمو قورت دادم و محمد گفت:
- اون بچه رو ول کن من باهات میام هر بلایی می خوای سرم بیار ول کن اون بچه رو.
کروعی خندید و گفت:
- تو رو نمی خوام اون خانوم کوچولو رو می خوام.
محمد داد زد:
- من پلیسممم اون هیچکاره است!
کروعی هم مثل خودش با خشم داد کشید:
- می فرستیش یا بزنم؟می دونین برای من کاری نداره!
امیرارسلان رو سمت محمد گرفتم که ازم گرفتش و گفتم:
- مراقب بچه ام باش.
امیر ارسلان بهم نگاه کرد خم شدم و بوسیدمش.
محمد دستمو گرفت که محکم دستشو پس زدم و سمت اون کروعی عوضی رفتم و گفتم:
- ول کن اون بچه رو بی همه چیز بی شرف!
لب زد:
- برو تو ماشین یالا.
نگاه اخر مو به محمد و امیر ارسلانم انداختم و از در بیرون زدم سوار ماشین شدم که کروعی بچه رو هل داد به جلو و سریع برگشت توی ماشین نشست جفتم.
همین که درو بست صدای اژیر پلیس بلند شد.
پس رسیدن!
کروعی داد زد:
- یالااااا راه بیفت همینوووو برو یالآا.
راننده راه افتاد و با سرعت بالا حرکت کرد صدای اژیر حداقل کمی دلمو قرص می کرد.
کروعی اصلحه توی دستش بود و مدام بر می گشت به پشت سر نگاه می کرد.
از این ور سمت در به راننده نگاه کردم باید یه کاری می کردم!
نگاهمو به توی ماشین دوختم که از توی جیب بغل شلوار راننده پشت اصلحه رو دیدم.
نامحسوس دستمو جلو بردم و خیلی اروم اصلحه رو عقب کشیدم که دیدم کروعی روی در نشست و شروع کرد به شلیک.
بی درنگ پامو بالا اوردم و کوبیدم بهش که از ماشین پرت شد پایین و راننده سرشو برگردوند که با پشت اصلحه کوبیدم توی سرش و اون بادیگارد که روی صندلی شاگرد نشسته بود رو تیر زدم.
کنترل ماشین داشت از دستشون خارج می شد و یه سمت کوه بود یه سمت اگه می یوفتاد پایین مستقیم می یوفتاد توی رودخونه ی عمیق و بزرگ.
یهو ماشین منحرف شد سمت رودخونه که جیغی کشیدم و درو باز کردم خودمو پرت کردم پایین که ماشین پرت شد پایین توی رودخونه و افتادم لبه جاده اگر یکم اون ور تر بود می یوفتادم توی رودخونه!
ماشین پلیس سریع کنارم وایساد و محمد پیاده شد و دوید سمتم.
با نفس نفس نگاهش کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت107
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله قضیه اش مفصله و من خیلی اتفاقی راجب شما فهمیدم و اصلا نمی دونستم پدرم وکیل داره.
ما رو سمت اتاق ش راهنمایی کرد و گفت:
- حرف ها که زیاده شما بفرماید داخل من خیلی وقته منتظر شما هستم.
هر سه تا داخل رفتیم محمد و کنارم نشوندم و فرهاد هم اینطرف ام نشست.
برامون قهوه ریخت که گفتم:
- زحمت نکشید توروخدا لطفا بفرماید بشنید.
سری تکون داد و گفت:
- زحمت چیه شما رحمت اید من هر چی دارم از پدر تون دارم این دم و دستگاه یا اینکه الان وکیل هستم همه به خاطر پدر تونه که من رو از توی خیابون جمع کرد و گذاشت درس بخونم و به این جا برسم و این دم و دستگاه رو برام تشکیل بده!
لبخندی زدم همیشه همین بود!
محال بود کسی از بابا بد بگه!
توی این مدت که توی رستوران بودم چند بار با محمد رفته بودیم سر خاک بابا و محمد دیگه بابای منو می شناخت چقدر که با بابا درد و دل کرده بودم اگه اون بود هیچکدوم از این درد ها نبود مثل کوه پشتم بود.
اقای سعدونی نشست و بهمون تعارف کرد تشکری کردم و کل موضوع رو براش تعریف کردم بعد از شنیدن حرفام گفت:
- چقدر سختی کشدید واقعا من اون موقعه که پدر تون فوت کرد ایران نبودم برای تکمیل مقاله رفته بودم المان و وقتی برگشتم و فهمیدم که 40 روز گذشته بود خیلی شکه شده بودم به سختی بعد از مدتی خونه شما رو پیدا کردم تا اسناد و پول هایی که دست من امانته رو بهتون بدم اما گفتن از اونجا رفتید بقیه جاهایی که می شناختم هم سر زدم ولی نبودید و نمی دونستم باید چیکار بکنم!الان من درخدمت شمام یه سری اسناد املاک و مغازه هست و دو تا حساب بانکی که پدرتون هر ماه یه مقدار واریز می کرد و می گفت اینا رو پس انداز می کنم بعد از مرگم برای دخترم و پسرم یکی ش به نام شماست یکی به نام اقا فرهاد که توی هر حساب فکر کنم حدود2 تا 3 و نیم ملیارد پول باشه یه بخشی رو هم به خیره داده بودن اسناد هست و یه بهش دیگه ای هم سند هست که دست منه و گفتن بدم به شما.
همه مدارک رو اورد و نشون داد.
همه چیز درست بود کارت ها رو بهمون تحویل داد با سند ها رو که داد دست من با یه سری مدارک.
تشکر کردم و گفتم:
- می شه من از شما توی یه زمینه هایی کمک بگیرم؟
سری تکون داد و گفت:
- من تمام وقت در خدمت شما هستم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی ممنونم لطف دارید واقعا پس امشب بیاید به این ادرس.
و ادرس رستوران رو دادم.
سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما میام.
تشکر کردیم و بعد از خداحافـظ ی از دفتر بیرون زدیم و به منشی گفت هر وقت ما اومدیم بی نوبت بفرستمون داخل.
سوار ماشین شدیم محمد خیلی خسته شده بود دراز کشید روی صندلی و سرش رو گذاشت رو پام موهاشو نوازش کردم تا خواب ش ببره.
ادرس جایی که قرار بور برم پیش شایان رو به فرهاد دادم و گفتم:
- بریم اینجا.
فرهاد متعجب گفت:
- اینجا کجاست؟
درحالی که عمیق توی فکر بودم و باز فکر شایان مثل خوره افتاده بود به جونم گفتم:
- شایان می خواد منو ببینه گفته کار واجب داره.
فرهاد با مکث گفت:
- تو زندگی ت دخالت نمی کنم فکر نکنی بی غیرتم یا ازش می ترسم اشاره کنی شر به پا می کنم اما خوب تو از من عاقل تر و فهمیده تری خودت تصمیم بگیری بهتره هر جا هم منو صدا کردی با کله میام.
لبخندی زدم و گفتم:
- همین که مثل قبل شدی و برگشتی کنارم برای من یه دنیا ارزش داره باید زود تر زن بگیرم برات.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت107
#کامیار
توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد.
لب زدم:
- از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار.
لب زدم:
- تا کی؟
سامیار پوفی کشید و گفت:
- تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم .
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت.
سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت:
- داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
- و یه چیز دیگه.
بهم نگاه کرد که گفتم:
- سارینا4 ماهه بارداره.
خشک شده بهم نگاه کرد.
نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد.
لب زدم:
- خدا بخیر کنه عملیات رو.
سامیار لب زد:
- سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه!
سری تکون دادم
و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم:
- چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟
خنده ای کرد و گفت:
- از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- متعسفم براتون.
#سارینا
توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم.
نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار!
کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت.
دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد.
که دیدم ش!خودش بود عشق من.
بلاخره بعد یک ماه دیدمش.
اما چه دیدنی!
دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن.
پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد.
بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن.
عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم.
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام.
بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن.
اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت.
شکه به سامیار چشم دوخته بودم.
کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت:
- سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع.
تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم.
کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد.
لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ #ناحله #قسمت106 ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم. رفتم سمت پل که ریحان
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨
#ناحله
#قسمت107
فاطمه:
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.
کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .
قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن.
جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود.
همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن.
رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم
_جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن .
من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم
از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا
پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.
ازش گرفتم و تشکر کردم.
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.
زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
_
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!
چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!
باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم.
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'