👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت104
#سارینا
اروم زمزمه کردم:
- نماز هامو چیکار کنم؟
کامیار هم تایپ کرد:
- باید زود تر بریم پایین و یه کاری کنیم سیستم ها رو چک کنم که به نماز ظهر ت برسی .
سری تکون دادم و دوباره با سامیار چت کردم.
با فکری که به سرم خورد گفتم:
- فهمیدم کامیار خطرناکه ولی اشکال نداره باید توی اسانسور نقص فنی ایجاد کنیم من گیر کنم اون تو تا منو در بیارن توهم کار تو انجام بده.
سامیار تایپ کرد:
- دیونه شدی؟تو دستم امانتی مگه اسانسور الکیه سقوط کنه می میری.
با لبخند لب زدم:
- کاری که گفتم و بکن من رفتم زیر نیسان نمردم این که اسانسوره نگران من نباش.
و مجال بهش ندادم پاشدم زدم بیرون.
دنبالم اومد و اروم لب زد:
- دیونه بازی در نیار سارینا.
وارد اسانسور شدم و گفتم:
- یالا وقت نداریم .
نفس عمیقی کشید و خیلی نامحسوس یه کاری با در اسانسور کرد که سر در نیاوردم و نگران نگاهم کرد که لبخندی زدم و دکمه بسته شدن و زدم.
خدایا خودمو به خودت می سپارم.
اول اسانسور درست بود و رفت تا پایین اما در باز نشد و دوباره برگشت بالا.
دوباره رفت پایین دوباره اومد بالا.
شروع کردم یه جیغ کشیدن و کمک خواستن.
صداهایی رو از بیرون می شنیدم توی طبقه های اول و دوم و .
۵ دقیقه ای گذشت که یهو اسانسور شدت گرفت که قالب تهی کردم و افتادم کف اسانسور و چنان با سرعت رفت بالا گفتم الان سقف و می کنه تا اسمون می ره و یهو وایساد.
اب دهنمو قورت دادم که با شدت زیادی رفت پایین اگه به زمین می خورد مرگ ام حتمی بود.
جیغ بلندی کشیدم طوری که حس کردم حنجره ام خراش برداشت و از شدت اظطراب و کشمکش ها از حال رفتم.
#کامیار
با دل اشوب سریع پایین رفتم و کمک خواستم کمی بعد صدای جیغ های سارینا بلند شد که ته دلم خالی شد.
تا بقیه جمع شدن سریع وارد اتاق دوربین ها شدم و خوشبختانه هیچکدوم کار نمی کرد اصلا!
سریع برگشتم که اسانسور صدا های بدی داد و با شدت بالا و پایین می شد.
یا خدا امانت سامیاره .
صدای جیغ های سارینا به حدی بود که تن مو می لرزوند و رنگ از رخ ام پریده بود.
یهو صداش قطع شد!
اسانسور وایساد و یکی داد زد:
- برق و قطع کردم فقط 5 دقیقه وقت داری درش بیاری بعد سقوط می کنه.
با پتک افتادم به جون در و به زور با بقیه در رو هل دادیم عقب و با دیدن سارینای بیهوش خم شدم و دستشو گرفتم و با یه حرکت کشیدمش بیرون که در با شدت خورد بهم و اسانسور رفت پایین و صدای بلندی ایجاد کرد.
اگر یک ثانیه دیر تر درش میاوردم اون جور که در بهم خورد قطع از وسط دو نصف ش می کرد.
خدایا شکرت شکرت.
اب به روی سارینا پاشیدم که چشم هاشو باز کرد و با دیدن ام نفس راحتی کشید و الکی شروع کرد به گریه کردن که کارمون طبیعی بشه!
فریاد کشیدم:
- نزدیک بود نامزد من بمیره لین چه وعض عمارته؟
یکی از مستخدم ها اومد و سعی می کرد ارومم کنه!
محل ش ندادم و با سارینا از پله ها بآلا رفتیم.
در اتاق و باز کردم که بی حال افتاد روی کاناپه.
سریع از اب توی یخچال که توی بطری بود برداشتم و قند ریختم هم زدم سمت ش رفتم که اوق زد و سریع لیوان و رها کردم روی میز که چپ ش روی میز و میز رنگ ش تغیر کرد و حالت ذوب شدن به خودش گرفت و داشت اب می شد!
چشمام گرد شد خدایا اسید بود!
اگه سارینا می خورد...
انقدر شکه شدم که یادم رفت برم ببینم سارینا چش شد.
بیرون اومد و اونم با دیدن میز شکه شد.
اب دهنشو قورت داد که گفتم:
- این واسه شناخت نفوذی هاست اونا خودشون می دونن این اسیده اما افراد جدید اطلاعی ندارم و بخورن بدن شون اب می شه می میرن و می فهمن نفوذی بوده!شامس اوردی بالا اوردی.
سارینا روی مبل وا رفت و گفت:
- امروز دو بار مرگ و پشت سر گذاشتم خدا سومی شو بخیر کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- باید کل وسایل اینجا رو چک کنیم!
امتحان کنیم!بعد استفاده کنیم.
سری تکون داد و گفتم:
- باز که بالا اوردی مطمعنی خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم حتما چون بالا و پایین شدم توی اسانسور بالا اوردم.
سری تکون داد و گفتم:
- به لطف فداکاری تو چک کردم اصلا دوربین ها فعال نیست دوربین ها سوخته ان!.
اخیشی گفت و زود گفتم:
- فهمیدم امشب برنامه دارن می خوان بشینن دور هم مواد بکشن پسرا مواد می کشن و قمار بازی می کنن و دخترا قرص مخدر می خورن!
چشمای سارینا گرد شد و گفت:
- همون قرص های خطرناک که گفتی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه فرق داره اینا فقط خمار و گیج می کنه مثل الکل شکل ادامسه بهت ادامس می دم قرص و بهت دادن با ادامس عوض می کنی خوری باید مثل خودشون خل مشنگ بشی چرت و پرت بگی انگار که مستی فهمیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- تو چیکار می کنی؟
نشستم روبروش و گفتم:
- بلدم کار مو نگران نباش .
#سارینا
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت105
#سارینا
کامیار پوفی کشید و گفت:
- مگه اونا مغز هم دارن؟
سری تکون دادم و گفتم:
- دارن اما اکبند مونده ازش استفاده نمی کنن.
سری به نشونه تاعید تکون داد وگفت:
- سامیار در چه وعضیته؟
روسری مو درست تر کردم و گفتم:
- اونا اوکی ان مشکلی ندارن فقط راجب اون اب اسید و اسانسور چیزی نگفتم توهم نگو.
باشه ای گفت برگشت سمتم و گفت:
- بازم می گم من نبودم کاری نمی کنی حله؟ سوتی نمی دی باید نشون بدی یکی مثل خودشونی .
اوکی رو دادم و پایین رفتیم.
پسرا توی حیاط و باغ بودن دخترا تو.
روی یکی از میز ها نشستم و گفتم:
- لیدی های جذاب منم می خوام به جمع تون بپیوندم .
یکی از دخترا که اصلا یه تیکه پارچه هم نپوشیده بود و داشت شراب می خورد گفت:
- اوووه حتما خانوم از مرگ نجات یافته منتظر حضورت بودیم بانو.
نگاهمو به مواد مخدر که شکل ادامس روی میز بود انداختم و برداشتم توی دستم و دستمو پایین بردم و گفتم:
- بدون حس و حال که نمی شه و سریع همون طور استین مو کج کردم که افتاد توی دستم ادامس و انداختمش توی دهن ام.
و اون مواد و جا دادن تو استین ام.
یکی دیگه اشون گفت:
- مشروب چی؟افتخار می دی ساقی ت باشم؟
چشمکی زدم و گفتم:
- اون که بعله ولی باهم بخوری فاز می پره من با این جور ترم می خوام شب ام خوش باشه.
و بلند خندیدم.
حدود یه ربع که گذشت همه مست و اش و لاش بودن.
دروغ چرا با دیدن همچین صحنه هایی گریه ام می گرفت این همه نوجوون درگیر مواد و لذت های دنیا و لذت جویی و خود نمایی ان!
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم.
خدا عاقبت همه رو به خیر کنه!
خدا اگاه شون کنه!
البته که اگاه ان اما هر فردی خودش مسیر زندگی شو انتخاب می کنه.
منم مثل خودشون قهقهه های مصنوعی می زدم و خودمو و شل و ول گیج جلوه می دادم فقط می خواستم این مجلس کذایی زود تر تمام بشه!
یهو همون دختره که نیم وجب پارچه هم تن ش نبود بین عالم مستی و خماری گفت:
- اخ که چه شود این مهمونی حسن تاراج قراره ملیارد بشی با اون قرص ها .
و بعد چشاش روی هم افتاد اه.
یهو صدای داد چند نفر از بیرون بلند شد.
سریع بلند شدیم و سمت بیرون رفتیم یه لحضه داشت یادم می رفت با الان ادای مست ها رو در بیارم.
با قدم های شل و ول سمت بیرون رفتم و دستمو به سرم گرفتم که صدای جیغ بلند شدم و شالاپپپ.
یکی از اسمون افتاد جلوم و چشماش باز بود داشت بهم نگاه می کرد و خون از سرش ریخت روی کل صورت ش و چشاش.
چشام از فرط ترس گرد شده بود و فرو ریختم.
#کامیار
پسره احمق انقدر خورده بود نفهمید و رفت بالا خودشو پرت کرد پایین پسرا چند نفری با دیدن خون اوق زدن و دقیقا زمانی که سارینا اومد بیرون افتاد جلوش
و دو تا از دخترا از حال رفتن سارینا شکه با چشای گرد شده داشت نگاه می کرد وای لو مون نده که از حال رفت.
خداروشکر.
سریع بلند ش کردم و بردمش بالا.
1ماه بعد
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت107
#کامیار
توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد.
لب زدم:
- از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار.
لب زدم:
- تا کی؟
سامیار پوفی کشید و گفت:
- تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم .
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت.
سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت:
- داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
- و یه چیز دیگه.
بهم نگاه کرد که گفتم:
- سارینا4 ماهه بارداره.
خشک شده بهم نگاه کرد.
نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد.
لب زدم:
- خدا بخیر کنه عملیات رو.
سامیار لب زد:
- سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه!
سری تکون دادم
و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم:
- چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟
خنده ای کرد و گفت:
- از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- متعسفم براتون.
#سارینا
توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم.
نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار!
کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت.
دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد.
که دیدم ش!خودش بود عشق من.
بلاخره بعد یک ماه دیدمش.
اما چه دیدنی!
دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن.
پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد.
بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن.
عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم.
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام.
بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن.
اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت.
شکه به سامیار چشم دوخته بودم.
کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت:
- سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع.
تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم.
کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد.
لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت114
#سارینا
کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت:
- ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟
سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟
کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد.
ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین.
اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت:
- خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو.
نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت.
شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند.
جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار.
اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم.
به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد:
- می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک.
وای نه الان منفجر می شه.
کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه!
با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود.
سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند.
اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد!
اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون.
خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود.
سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست.
پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت.
خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود.
کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد.
که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد:
- سرگرد کامیار رادمهر هستم.
سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن.
دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد.
دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن.
دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن.
خواست دارویی بهم بزنه که گفتم:
- من باردارم مراقب باشید.
سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد.
در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل.
سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد.
خانوم پلیس گفت:
- نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان.
و سریع دستور حرکت داد.
که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد:
- تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان.
لب گزیدم و سری تکون دادم.
اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد.
دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه!
ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن.
#کامیار
با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم.
رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود.
با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده .
لب زد:
- حالش چطوره؟
نشستم کنارش و گفتم:
- نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه!
با غصه گفت:
- احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره .
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش!
سری تکون داد و گفت:
- برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده.
باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم.
با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت:
- نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه.
نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم.
سریع به سامیار اس ام اس دادم.
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت117
#سارینا
که گفتم:
- خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره.
خندیدم و سر تکون دادم.
برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد.
ناباور به امیر نگاه کردم.
لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت:
- چی شده؟ناقصه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت:
- سکته کردم چی شده مامان جانم.
بهت زده گفتم:
- من من..
کامیار داد زد:
- بگو دیگه جونمون به لبمون رسید.
ناباور گفتم:
- 3 قلو باردارم.
کامیار ناباور گفت:
- چی!یه بار دیگه بگو.
نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم:
- سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم.
کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت:
- درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره.
فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم.
زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت:
- چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی!
با گریه گفتم:
- وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟
اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت:
- قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه.
اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- مبارک باشه دخترم.
دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم.
#کامیار
همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه!
اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه.
هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا.
به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد.
چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن.
بهش پیام دادم:
- بیا بریم اتاقم.
خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد.
بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم.
نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا.
در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم:
- فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه.
مدیون نگاهم کرد ورفت داخل.
همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه.
بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.