°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت104
#ترانه
فقط همین رو کم داشتیم!
چیکار می کردیم؟
به کدوم ور فرار می کردیم؟
مهدی عقب عقب اومد که اونا دهن شون وا شد و اب از دهن شون ریخت که ته دلم خالی شد!
سمت راست مهدی با شمارش سه شروع کرد به دویدن با تمام توان می دویدم و اونا هم همین طور!
از ترس اختیارم و از دست دادم و جیغ بلندی کشیدم .
که مهدی داد کشید:
- جیغ نزن جیغ نزن پیدامون می کنن!
هقی زدم که یهو صدای تیر اندازی اومد و پام سوخت.
اخ پر درد من توی صدای تیر گم شد و محکم خوردم زمین.
که مهدی سریع دستمو کشید تا بلندم کنه که تیر بعدی خورد تو پای خودش.
اما هنوز متوجه تیر توی پای من نشده بود!
چشاشو بست و اخم هاش از شدت درد توی هم رفته بود.
بلند شد و بلندم کرد سمت درخت هلم داد و با گریه پشت درخت پناه گرفتم.
خم شدم و نگاه کردم خودش بود!
نامردین ترین ادم زندگیم!
همون که دندون تیز کرده بود عزیزامو جدا کنه ازم!
بابام!
هقی زدم و به پام نگاه کردم که تیر چادر و شلوار مو سوراخ کرده بود و به پام خورده بود و خون م قطره قطره روی زمین چکه می کرد!
از درد نمی دونستم به کدوم اسمون ریسمون چنگ بزنم .و از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.
مهدی سعی می کرد صاف بایسته!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت104
#ارغوان
امیر ارسلان و بغل کردم و به خودم فشردم و نگران به محمد که دستشو روی قسمت تیر خورده گذاشته بود نگاه کردم.
به من نگاه کرد و گفت:
- برو پایین خم شو یالا.
خم شدم پایین صندلی و با پاهام امیر ارسلان رو توی بغلم ثابت نگه داشتم یه تیکه از مانتومو پاره کردم و سمت بازوی محمد بردم محکم بستمش که ناله اش پیچید.
صدای شلیک بلند شد که صدای بدی اومد .
وای نه طاهر ماشین و پنچر کرده بودن.
با صدای شلیک دوم و سوم دومین طاهر ماشین رو هم زد و ماشین خیلی بد داشت می رفت و حس کردم رفتیم توی سرازیری فرزاد داد کشید:
- محکم بشنین ماشین داره می ره توی دره.
جیغی کشیدم و امیر ارسلان و توی بغلم قایم کردم و محمد خم شد رومون ماشین همین جور به تنه درخت ها برخورد می کرد و پایین می رفت دیگه چیزی نفهمیدم.
#۵ ساعت بعد
پلکی زدم و چشامو باز کردم.
یه اتاق قدیمی گلی بود.
چرا من اینجام؟اخرین بار که داشتیم از دره پرت می شدیم پایین!
امیر ارسلان!
سریع تو جام نشستم.
نبود کنارم نبود!
سریع بلند شدم و با دو از اتاق زدم بیرون اما پاهام درد می کرد مخصوصا پای چپم که درد شدیدی داشت و لنگ می زدم.
بیرون که اومدم از اتاق دیدم یه خونه روستایی هست!
با دیدن یه خانوم میانسال سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- بچه ام بچه ام کو؟امیر ارسلان ام کو؟
لبخندی زد و گفت:
- اروم باش دخترم همین جاست اون اتاق خوابه.
سریع سمت اتاق رفتم و درو باز کردم.
توی اتاق کنار یه بچه ی ۷ ساله خواب بود.
سریع بغلش کردم و محکم به خودم فشردمش که باعث شد چشماش باز بشه!
خابالود بهم نگاه کرد بوسیدمش و بیرون رفتم و گفتم:
- محمد کو فرزاد کجاست حسن چی؟
خانومه گفت:
- نگران نباش عزیزم درمونگاه روستان.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- محمدم تیر خورده بود حالش چطوره؟
با لبخند گفت:
- شوهرته؟
سری تکون دادم که گفت:
- حالش خوبه نگران نباش بیا بریم پیشش.
سمتش رفتم و باهم از خونه بیرون اومدیم.
به نظر خیلی قدیمی می یومد.
چهره خیلی مهربونی داشت و با اینکه پیر بود بازم قشنگ بود حتما توی جونی خیلی قشنگ و سالم بود چون با اینکه سن ش بالا بود اما انگار سالم تر از من بود.
نگاهم کرد و گفت:
- اسمت چیه دخترم؟
گفتم:
- ارغوان اسم شما چیه بی بی؟
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- زینب!
سری تکون دادم که گفت:
- نگران نباش حال مردا خوبه شوهرم کدخدا کمیل پیش شونه.
(زینب کدخدا کمیل حالا فهمیدید ارغوان و محمد توی کدوم روستا ان؟😁)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت104
#غزال
اقای تیموری زود تر از من گفت:
- چی از این زن می دونی؟توروخدا بگو.
فرهاد نگاهی به اقای تیموری کرد و گفت:
- شما؟
زود گفتم:
- اقای تیموری مدیر این رستوران برادر ایشون رو شیدا کشته!
فرهاد با مکث گفت:
- منظورتون مهدی تیموریه؟
من و اقای تیموری نگاهی به هم کردیم و بعد به فرهاد نگاه کردیم و سر تکون دادیم فرهاد گفت:
- خیلی رفیق دارم تو دم و دستگاه این زنیکه شیدا خر پوله مواد جا به جا می کنه دختر و پسر قاچاق می کنه تو پارتی ها و این مجالس هم ولو هست اصلا ادم درستی نیست این پسر جوونه مهدی تیموری هم گفتن فهمیده بود پلیسه شیدا خودش خلاص ش کرده بعد هم جسد شو انداختن اطراف شهر تو ماشینش که بگن دزد زده!
شونه های اقای تیموری لرزید و با ناراحتی گفتم:
- مهدی تیموری کسی بود که به من جا داد منو پناه داد و اورد اینجا و برادرش چیزی برای من کم نزاشت اگر این دو برادر نبودن معلوم نبود چه بلایی سر من و این بچه می یومد می تونی بهمون کمک کنی این شیدا رو گیر بندازیم؟
فرهاد گفت:
- پول می خواد پول زیاد که ما نداریم.
براش ماجرا سند ها رو گفتم شرمنده و ناراحت گفت:
- باز خوبه بابا می دونست من لیاقت ندارم واسه تو کنار گذاشت بازم خدا بهمون رحم کرد این بار دیگه تو سروری من سرباز هر چی بگی می گم چشم .
یه سوالی مدام توی ذهنم پیچ می خورد مردد گفتم:
- فرهاد.
لب زد:
- جانم؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مطمعنی بچه شیدا مال شایان نیست؟
سری تکون داد و گفت:
- اره خیالت راحت.
سری تکون دادم که این بار اون با ته په ته گفت:
- می خوای بچه رو نگه داری؟یعنی چیزه اخه بچه بدون بابا که...
نزاشتم ادامه بده و عصبی گفتم:
- معلوم هست چی می گی؟این بچه 4 ماهشه اصلا تو بگو 1 هفته اش جسم داره روح داره نعمت خداست من که مادرشم رو می شناسه منو دوست داره درسته باباش نامردی کرده اما من که نامرد نیستم بچه خودمو از بین ببرم!تنهایی خودم بچه هامو بزرگ می کنم به کسی هم نیازی ندارم.
فرهاد متعجب گفت:
- بچه هات؟مگه چند غلو حامله ای؟
لب زدم:
- یه دونه است منظورم محمد و این تو دلیه.
سری تکون داد و متفکر گفت:
- چطور شایان که کل زندگیش بچه اش بوده اونو داده به تو؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون محمد منو دوست دارم یه یه روز و نصفی انقدر گریه کرد و غذا نخورد شایان چاره ی دیگه ای نداشت اورد بهم دادش محمد بجز من پیش کسی نمی مون.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت104
#سارینا
اروم زمزمه کردم:
- نماز هامو چیکار کنم؟
کامیار هم تایپ کرد:
- باید زود تر بریم پایین و یه کاری کنیم سیستم ها رو چک کنم که به نماز ظهر ت برسی .
سری تکون دادم و دوباره با سامیار چت کردم.
با فکری که به سرم خورد گفتم:
- فهمیدم کامیار خطرناکه ولی اشکال نداره باید توی اسانسور نقص فنی ایجاد کنیم من گیر کنم اون تو تا منو در بیارن توهم کار تو انجام بده.
سامیار تایپ کرد:
- دیونه شدی؟تو دستم امانتی مگه اسانسور الکیه سقوط کنه می میری.
با لبخند لب زدم:
- کاری که گفتم و بکن من رفتم زیر نیسان نمردم این که اسانسوره نگران من نباش.
و مجال بهش ندادم پاشدم زدم بیرون.
دنبالم اومد و اروم لب زد:
- دیونه بازی در نیار سارینا.
وارد اسانسور شدم و گفتم:
- یالا وقت نداریم .
نفس عمیقی کشید و خیلی نامحسوس یه کاری با در اسانسور کرد که سر در نیاوردم و نگران نگاهم کرد که لبخندی زدم و دکمه بسته شدن و زدم.
خدایا خودمو به خودت می سپارم.
اول اسانسور درست بود و رفت تا پایین اما در باز نشد و دوباره برگشت بالا.
دوباره رفت پایین دوباره اومد بالا.
شروع کردم یه جیغ کشیدن و کمک خواستن.
صداهایی رو از بیرون می شنیدم توی طبقه های اول و دوم و .
۵ دقیقه ای گذشت که یهو اسانسور شدت گرفت که قالب تهی کردم و افتادم کف اسانسور و چنان با سرعت رفت بالا گفتم الان سقف و می کنه تا اسمون می ره و یهو وایساد.
اب دهنمو قورت دادم که با شدت زیادی رفت پایین اگه به زمین می خورد مرگ ام حتمی بود.
جیغ بلندی کشیدم طوری که حس کردم حنجره ام خراش برداشت و از شدت اظطراب و کشمکش ها از حال رفتم.
#کامیار
با دل اشوب سریع پایین رفتم و کمک خواستم کمی بعد صدای جیغ های سارینا بلند شد که ته دلم خالی شد.
تا بقیه جمع شدن سریع وارد اتاق دوربین ها شدم و خوشبختانه هیچکدوم کار نمی کرد اصلا!
سریع برگشتم که اسانسور صدا های بدی داد و با شدت بالا و پایین می شد.
یا خدا امانت سامیاره .
صدای جیغ های سارینا به حدی بود که تن مو می لرزوند و رنگ از رخ ام پریده بود.
یهو صداش قطع شد!
اسانسور وایساد و یکی داد زد:
- برق و قطع کردم فقط 5 دقیقه وقت داری درش بیاری بعد سقوط می کنه.
با پتک افتادم به جون در و به زور با بقیه در رو هل دادیم عقب و با دیدن سارینای بیهوش خم شدم و دستشو گرفتم و با یه حرکت کشیدمش بیرون که در با شدت خورد بهم و اسانسور رفت پایین و صدای بلندی ایجاد کرد.
اگر یک ثانیه دیر تر درش میاوردم اون جور که در بهم خورد قطع از وسط دو نصف ش می کرد.
خدایا شکرت شکرت.
اب به روی سارینا پاشیدم که چشم هاشو باز کرد و با دیدن ام نفس راحتی کشید و الکی شروع کرد به گریه کردن که کارمون طبیعی بشه!
فریاد کشیدم:
- نزدیک بود نامزد من بمیره لین چه وعض عمارته؟
یکی از مستخدم ها اومد و سعی می کرد ارومم کنه!
محل ش ندادم و با سارینا از پله ها بآلا رفتیم.
در اتاق و باز کردم که بی حال افتاد روی کاناپه.
سریع از اب توی یخچال که توی بطری بود برداشتم و قند ریختم هم زدم سمت ش رفتم که اوق زد و سریع لیوان و رها کردم روی میز که چپ ش روی میز و میز رنگ ش تغیر کرد و حالت ذوب شدن به خودش گرفت و داشت اب می شد!
چشمام گرد شد خدایا اسید بود!
اگه سارینا می خورد...
انقدر شکه شدم که یادم رفت برم ببینم سارینا چش شد.
بیرون اومد و اونم با دیدن میز شکه شد.
اب دهنشو قورت داد که گفتم:
- این واسه شناخت نفوذی هاست اونا خودشون می دونن این اسیده اما افراد جدید اطلاعی ندارم و بخورن بدن شون اب می شه می میرن و می فهمن نفوذی بوده!شامس اوردی بالا اوردی.
سارینا روی مبل وا رفت و گفت:
- امروز دو بار مرگ و پشت سر گذاشتم خدا سومی شو بخیر کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- باید کل وسایل اینجا رو چک کنیم!
امتحان کنیم!بعد استفاده کنیم.
سری تکون داد و گفتم:
- باز که بالا اوردی مطمعنی خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم حتما چون بالا و پایین شدم توی اسانسور بالا اوردم.
سری تکون داد و گفتم:
- به لطف فداکاری تو چک کردم اصلا دوربین ها فعال نیست دوربین ها سوخته ان!.
اخیشی گفت و زود گفتم:
- فهمیدم امشب برنامه دارن می خوان بشینن دور هم مواد بکشن پسرا مواد می کشن و قمار بازی می کنن و دخترا قرص مخدر می خورن!
چشمای سارینا گرد شد و گفت:
- همون قرص های خطرناک که گفتی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه فرق داره اینا فقط خمار و گیج می کنه مثل الکل شکل ادامسه بهت ادامس می دم قرص و بهت دادن با ادامس عوض می کنی خوری باید مثل خودشون خل مشنگ بشی چرت و پرت بگی انگار که مستی فهمیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- تو چیکار می کنی؟
نشستم روبروش و گفتم:
- بلدم کار مو نگران نباش .
#سارینا
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨
#ناحله
#قسمت104
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند. رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت.
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم. خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتادهحتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم. اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صدای قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد.
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد..