eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.3هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سمت امیرارسلان رفتم و از روی زمین بلندش کردم عروس بی بی زینب هانا سمتم اومد و گفت: - بهتره بریم داخل عزیز دلم. با صدای محمد برگشتم: - نه بهتره بریم تا نیرو ها همین جا هستن. سری تکون دادم و گفتم: - اره اینجوری امن تره! سمت بی بی زینب رفتم و گفتم: - واقعا ممنونم به خاطر تمام این مدت اومدین تهران حتما جبران می کنم براتون لطفا شماره امو ثبت کنید. سری تکون داد و شماره امو توی گوشیش ثبت کرد و گفت: - این چه حرفیه دخترم!وظیفه ام بود اقا محمد هم مثل پسرم تو هم مثل عروسم چشم من که خونه ام ابادان هست ولی اومدم تهران حتما بهتون سر می زنم. صورت شو بوسیدم و محمد ام با پسر ها و کدخدا کمیل خداحافظی کرد که نیرو های پشتیبانی رسید و سوار یکی از ماشین های پلیس شدیم. فرزاد و حسن رو هم دم در بیمارستان سوار کردیم خواستیم راه بیفتیم که دیدم یه ماشین اشنا وایساد اهو و رها پیاده شدن. پیاده شدیم اهو و رها خواستن سمتم بیان که همون لحضه حسن و فرزاد و از درمونگاه اوردن بیرون. شکه این چهار تا به هم دیگه نگاه می کردن و رها و اهو دویدن سمت شون. رها سمت فرزاد رفت و اهو سمت حسن! محمد خم شد کنار گوشم گفت: - بجز خودمون چهار تا عاشق دیگه هم این وسط انگار هست!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پرید وسط حرفم و داد کشید: - اره خودم می دونم چه غلطی کردم همه اشتباهات مو می دونی نیاز نیست مو به مو مرور کنی برام همه رو خودم حفظ ام شده کابوس شب هام خودم می دونم گند زدم به زندگیم چیکار می کردم مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟محمد مون دست ش بود!داشت نابودش می کرد می کشتش!چیکار می کردم ها؟فکر کردی برای من راحت بود روی عزیزترین فرد زندگیم کمربند بلند کنم؟چرا یه طرفه می ری اخه مگه ندیدی اون شیدای بی پدر و مادر چطور گذاشتم لای منگنه! با صدای داد ش توی خودم جمع شده بودم و گوشام سوت می کشید. با عصبانیت روی مبل نشست و سرشو بین دستاش گرفت با لحن اروم تری گفت: - زندگی که به سختی جورش کرده بودم از هم پاچیده تو یه ‌طرف محمد یه طرف اون بچه توی راه یه طرف شیدا یه ‌طرف زندگی نمی کنم که فقط نفس می کشم!من می دونم در حقت بد کردم بد هم بد کردم خدا هم لعنت ام کنه ولی اینجوری ولم نکن به امون خدا اینجوری توی این شرایط سخت ولم نکن تو ادم ی نبودی که توی شرایط سخت تنهام بزاری الان هم مثل سابق باش قول می دم برات جبران کنم خوب؟ نفس عمیقی کشیدم تا اروم تر بشم و گفتم: - کمکت می کنم اما نه به خاطر تویی که دل منو شکستی بلکه به خاطر پسرم محمد به خاطر بچه ام که قبل از بوسه و مهربونی باباش طعم کمربند باباشو چشید خوب! شایان لبخند تلخی و بی رمقی زد و گفت: - بازم دمت گرم قول می دم دوباره مثل قبل برگردیم توی خونه امون 4 تایی باهم زندگی کنیم. اخمی کردم و گفتم: - من دیگه زن ت نمی شم. لبخند کم جونی زد انگار که خیلی خسته بود و گفت: - نیاز نیست زنم شی چون خودت زنمی! اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: - یعنی چی! اشاره کرد بشینم و گفت: - زنمی چون طلاق ت ندادم عزیز من و حتی با شیدا هم ازدواج نکردم! گیج شده بودم!مگه می شد؟توی شناسنامه و سند ازدواج زده بود باطل و طلاق گرفته اونم درشت به رنگ قرمز! لب زدم: - امکان نداره توی شناسنامه و سند ازدواج بزرگ با قرمز زده بود! خندید و گفت: - شب قبل تمام ماجرا رو به پسر حاج اقا که می شناختم و از رفیق هامه گفتم وقتی رفتیم اونجا با شیدا کلا همه چیز رو اشتباه خوند یعنی هیچ چیزی رو درست نخود اون مهری رو هم که توی شناسنامه و سند زد برچسبه با الکل راحت کنده می شه مثل یه بازی بود انگار داشتیم ادا ی ازدواج و طلاق گرفتن رو در میاوردیم شیدا فکر می کنه زن منه اما زن من نیست. بهت زده گفتم: - پس بچه توی شکم شیدا چی؟ با حالت چندشی گفت: - یه روز اومد و گفت بارداره از یکی و سر جون تو و محمد تهدید ام کرد که باید بگم بچه ماست و مجبور شدم پیش فامیل بگیم بچه ماست خدا می دونه بچه کیه! الانم گفته تو کار قاچاق دختر و مواد باید کمکمش کنم و گرنه میاد سراغ شما!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرمو به اسانسور تکیه دادم و بلاخره وایساد. درو باز کردم و بیرون اومدیم. کامیار در زد که کاملیا درو باز کرد و داخل رفتیم. دنبال کامیار وارد اتاق شدم و درو بستم. کامیار چمدون ها رو گذاشت زمین و گفت: - اینم اتاق منم تو حال می خوابم. لب زدم: - دوربین نداره؟ سری به عنوان نه تکون داد. نشستم روی تخت که کامیار گفت: - خوبی؟ فقط بهش نگاه کردم و خودش فهمید و گفت: - می خوام برم یه نگاهی بندازم مراقب باش خوب. باشه ارومی زمزمه کردم رفت سمت در اما برگشت و گفت: - ممنون که جا نزدی وسط عملیات به خاطر کار سامیار! بازم سر تکون دادم و کامیار لبخندی به روم پاشید و بیرون رفت. همون جور نشسته بودم و اصلا نمی دونستم با خودم چند چند ام. قراره چی کار بکنم! انقدر یهویی دنیام بهم ریخته بود و سقف ارزو هام فرو ریخته بود که گیج شده بودم. حتا نمی دونستم باید چیکار کنم! ولی عقل ام می گفت چی کار می خوای بکنی دیگه برمی گردی خونه می ری خونه خودت از سامیار طلاق می گیری و بچه اتو بزرگ می کنی! واقعا هم همین بود. ولی به بچه ام چی می گفتم؟بابا می خواست چیکار می کردم! بگم بابات وقتی تو4 ماهت بودی توی شکمم خیانت کرد بهمون؟ قلبم انگار یخ زده بود . از جام بلند شدم و از در بیرون رفتم. دوتاشون روی مبل جفت هم نشسته بودن. بی توجه سمت در رفتم که سامیار گفت: - کجا! کاملیا گفت: - تو چیکار به اون داری! اره خوب عشقش کنارش نشسته به من چیکار داره! حرف سامیار قلب مو به هزار تیکه تبدیل کرد: - کاری باهاش ندارم عزیزم ولی الان یکی از باند ماست نباید کار نامقعولی بکنه! برگشتم سمت ش و گفتم: - من با کامیار وارد این مخمصه شدم توی این عملیات هم کامیار نامزد منه کاری هم بکنم با اون هماهنگ می کنم نه با شما!شیرفهم شدی جناب سامیار رادمهر؟ فقط بهم نگاه کرد پوزخندی زدم و درو باز کردم که کامیار دستش که بالا اومده بود در بزنه رو اورد پایین و اومد داخل درو بست و گفت: - خوبی؟جایی می رفتی؟ سری تکون دادم و گفتم: - می خوام برم پیش دخترا یه اطلاعاتی برسه دستمون. سری تکون داد و گفت: - باشه مراقب باش با دست پر بگرد مثل همیشه! و چشمکی زد. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم. کنار میز دخترا نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم و از حرف هاشون یه چیزایی دستگیرم شد اونم اینکه قراره امشب وقتی همه رو برای صحبت و مهمونی می کشن پایین توی اتاق ها دوربین نصب کنن! بعد کمی سریع خودمو به اتاق رسوندم. سریع در زدم که کاملیا باز کرد و گفت: - چته مگه سر.. هلش دادم کنار و محل بهش ندادم و بلند کامیار و صدا کردم. جلوی اینه داشت لباس مهمونی شو مرتب می کرد توی تن ش. سامیار هم با صدام بلند شد و داشت بهم نگاه می کرد. کامیار نگران نگاهم کرد که زود گفتم: - این مهمونی حواس پرتیه!امشب می خوان دوربین نصب کنن توی اتاق ها وقتی همه سرگرم ان و خرید و فروش مواد و اون دارو رو انجام می دن! خرید فروش 1 هفته طول می کشه یک هفته بیشتر وقت نداریم قرص ها رو پیدا کنیم و گرنه پخش می شه دست باند ها و دستمون به جایی بند نیست. کامیار گفت: - دمت گرم همه اطلاعات و به دست اوردی فقط دوربین ها رو چیکارکنیم سارینا؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - راه حل دارم فقط نگرانم می ترسم برای بچه ام مشکلی پیش بیاد. و دستمو روی شکمم گذاشتم که کامیار چشاشو ریز کرد و گفت: - چه راه حلی؟ لب زدم: - وقتی خواستن برای مهمونی برن پایینن بقیه منم باهاشون می رم و خیلی نامحسوس چند تا ادامس جویده شده از قبل می ندازم توی موتور اسانسور موتورش طبقه بالاست زیر دریچه پله کار تو انجام بده حدود یه ربع وقت داری اسانسور گیر می کنه موتورش و بین طبقه ها گیر می یوفتیم بعد یک ربع یا موتورش بلاخره حرکت می کنه یا محکم به طبقه کف بر خورد می کنه باعث مرگ نمی شه فقط می ترسم ظربه محکم باشه بچه اسیب ببینه!فقط باید یه طوری درم بیاری. نگران نگاهم کرد و سامیار گفت: - نه!شاید بفهمن کار ما بوده. بی توجه بهش رو به کامیار گفتم: - کاری نداره مثل دفعه قبله این دفعه زمان بیشتری هم داری. سامیار با صدای خشن تری گفت: - من سرهنگ ام و می گم نه. با خشم برگشتم سمت ش و گفتم: - منم از تو دستور نمی گیرم جز یه ادم عوضی خیانتکارم بیش نمی بینمت چه برسه به سرهنگ از همین حالا دارم می گم راه من از تو و این عفریته جداست و هیچ دستوری از شما قبول نمی کنم و هیچ چیزی رو هم باهاتون هماهنگ نمی کنم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ #ناحله #قسمت108 غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جماعت وکه خو
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. ____ فاطمه به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! ____ صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'