eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا خورده بود فریادی از دلم کشیدم و شونه امو چنگ زدم که دستم خونی شد. مهدی دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد. چشای خیس و دردناکمو بهش دوختم و دوباره صدای شلیک بالا رفت. چند قطره خون پاچید روی صورتم. تو کتف مهدی زده بود! شکه نگاهش کردم از درد چند لحضه خشک ش زد و من از پر پر شدن عشقم جلوی چشم هام! داشت تیر می زاشت و گفت: - صحنه های اخره خوب همو نگاه کنید اما اون دنی.. که اخ ش بلند شد. و نقش بر زمین شد. نگاه بی رمق مو به هادی و امیر سعید و علی دوختم که رسیده بودن و با سنگ تو سرش زده بودن. خدایا برامون کمک فرستاده بود. انگار نمی خواست زندگی ما مثل پدر و مادر مهدی و مادر من تمام بشه! با کمک علی و سعید و هادی و امیر بلند شدیم. توی این سرما نفس هام به شماره افتاده بود. چشام مدام روی هم می رفت و هر بار مهدی با دردی که توی صداش بود التماس م می کرد نخوابم. نمی تونستم امون م بریده بود . درد و سرما تا مغز استخون م رسیده بود. نمی دونم کجا بودیم که دیگه چیزی نفهمیدم و به عالم بی خبری رفتم. 1هفته بعد* با صدای چک چک سرم چشم هامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و پچ پچ پرستار ها. چند بار پلک زدم که پرستاری روی صورتم خم شد و با لبخند گفت: - چه عجب بیدار شدی عروس خانوم؟ خسته نشدی این همه خابیدی؟ بابا این شوهرت کشت ما رو که. نور توی چشم بود دستمو خواستم بلند کنم روی چشام بگیرم که دردم گرفت. به دستم نگاه کردم باند پیچی بود راستی تیر خورده بودم! مهدی! نکنه چیزیش شده ! اما پرستار گفت دیونه اشون کرده پس سالمه. خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دوباره به پرستار که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم و گفتم: - مهدی! خندید و گفت: - ای جانم اونم تا بهوش اومد گفت ترانه تا باشه از این عشق ها واقعا که عشق این بچه مذهبی ها یه چیز دیگه است هر کی بعد عمل و تصادف و هر چی بیدار می شه یا هوار می کشه یا ناله می کنه یا اب می خواد ولی شما به فکر همید. لبخندی زدم. و رو به اون پرستار گفت: - برو به اون اقای مجنون بگو لیلی ت بهوش اومده . پرستار با خنده بیرون رفت و دستمو گرفت و یه کیسه خون بهم وصل کرد و گفت: - چقدر کم خونی تو دختر جون این پنجمین کیسه است بهت وصل کردیم . لب زدم: - ممنون دستتون درد نکنه. لبخندی زد و با اومدن مهدی چشمکی زد و رفت بیرون. لنگ زنان اومد سمتم. نگاهم سمت پاش رفت. نگران نگاهش کردم که با خنده گفت: - خوبم خانوم دیگه جانباز نبودیم که لطف خدا شامل حالمون شد و هر دو جانباز هم شدیم خانوم. خندیدم و نشست و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - هر سری بنده رو باید جون به لب کنی تا بهوش بیای اره؟ هر چی تو وقتی عاشق من شدی افتادی دنبالم من همه رو هر وقت راهی بیمارستان شدیم پس دادم. خندیدم و گفتم: - بعله دیگه . به کتف ش که بسته بود نگاه کردم دستمو روی باند کشیدم و گفتم: - درد می کنه؟ سرشو کج کرد و مثل پسر بچه های لوس گفت: - اولش اره ولی وقتی گفتن حالت خوبه و بهوش میای یهو درد یادم رفت. با لبخند بهش چشم دوختم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سری تکون دادم و گفتم: - اون پسر بچه که توی اتاق خواب بود مال شماست؟یعنی بچه شماست،؟ بی بی زینب خندید و گفت: - نه عزیزم اون نوه منه پسرام با خانوم هاشون اومدن روستا رفتن اطراف گشت بزنن نوه ام که خواب بود رو گذاشتن پیش من. اهانی گفتم. با رسیدن به درمونگاه داخل رفتیم و بی بی سمت یه مرد که مثل خودش سن بالا ولی سرحال بود رفت و گفت: - دخترم به هوش اومده اقا مردا چطورن؟ به کدخدا نگاه کردم و گفتم: - سلام کدخدا. لبخند مهربونی زد و گفت: - سلام دخترکم خوبی؟حالت چطوره؟بهتری؟ سری تکون دادم و گفتم: - به لطف شما ممنون. کدخدا گفت: - خداروشکر برین داخل. داخل اتاق رفتیم. سریع بالای سر محمد رفتم که خواب بود و یه سرم و یه کیسه خون بهش وصل بود. امیر ارسلان و روی تخت نشوندم و دست محمد و گرفتم که چشماش باز شد. بهم نگاه کرد و گفت: - ارغوانم اومدی. سری تکون دادم و گفتم: - محمد خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم تو خوبی؟چیزی ت که نشد؟ سری به عنوان منفی تکون دادم نگاهشو به امیر ارسلان دوخت و گفت: - امیر ارسلان چطوره؟ امیر ارسلان با چشای درشتش بهش خیره بود و دستشو می خورد. گفتم: - خوبه حتما گرسنشه. امیر رو بغل کردم و محمد گفت: - فرزاد و حسن کجان؟ نمی دونمی زمرمه کردم و کدخدا گفت: - اونا خوبن بابا توی اتاق دیگن یکی شون که سرش شکسته که جدی نبوده و خوابه اون یکی هم دستش شکسته که باز خداروشکر جدی نبوده و اتل بستن. نفس راحتی کشیدیم و محمد گفت: - من حالم خوبه این سرم ها هم تمام شدن می شه بگید در بیارن؟ کدخدا گفت: - الان امین رو صدا می زنم. و رفت بیرون. با یه دکتر جون برگشت و سرم ها رو باز کرد و گفت: - خداروشکر حالتون خوبه می تونید برید. سری تکون دادیم و با کمک کدخدا محمد نشست. جوری به محمد کمک می کرد که انگار بچه اشه! برگشتیم خونه کدخدا و قرار بود حسن و فرزاد شب مرخص بشن و خداروشکر خوب بودن. اول از همه از سوپ ی که عروس بی بی زینب درست کرده بود به امیر ارسلان دادم و خوابوندمش. سر جاش گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم کنار محمد نشستم. بی بی گفت: - ماشاء الله جون اید بهتون نمی خوره یه بچه داشته باشید مگه کی عروسی کردید؟ محمد با خنده گفت: - هنوز عروسی نکردیم . بی بی و کدخدا و عروس ها و پسر هاش با تعجب نگاهمون کردن. خنده امو قورت دادم حالا بدبخت ها چه فکر هایی می کنن. گفتم: - یعنی خوب ما سه سال پیش همو می خواستیم یه مشکلاتی پیش اومد جدا شدیم و دوباره بعد سه سال تازه یک هفته است همو پیدا کردیم امید ارسلان رو هم من دیروز به فرزندی قبول کردم. سری تکون دادن و حال بی بی و کدخدا یه طوری شد. یکی از پسراش گفت: - مامان باز یاد محمد افتادی؟ اشک از چشمای بی بی سر خورد پایین و گفت: - نمی دونم بچه ام کجاست!زنده است یا مرده!خدا لعنتت کنه سهند. محمد گفت: - چیزی شده؟ پسر بی بی گفت: - مسعله قدیمی هست مادر و پدر من یه بچه به فرزندی قبول کردن پسر عموی مادرم سهند چون مادرم با پدرم ازدواج کرد برای انتقال ترمز ماشین رو می بره و وقتی مادر و پدرم تصادف می کنن محمد رو بر می داره و غیب ش می زنه. سری تکون دادیم و گفتم: - چه جالب اتفاقا اسم همسرم محمده اسم پدرش هم سهنده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پیاده شدیم و با محمد داخل رفتیم. محمد یه کیک و شیر برداشت با چیپس خودمم یکم خوراکی برداشتم و حساب کردم. سوار شدیم و فرهاد حرکت کرد. شیر و کیک محمد و باز کردم و بهش دادم به فرهادم خوراکی دادم تا توی راه مشغول باشیم. اما فکرم بیشتر درگیر پیام شایان بود. حتی با اوردن اسم ش هم بغض می کردم! اما تا حدودی خیالم راحت شده بود که بچه مال شایان نیست! نکنه عاشق شیدا بشه؟ یا شاید هم عاشق ش شده بخواد محمد رو هم از من بگیره! نکنه اصلا خواسته برم اونجا که محمد و بگیره؟ یا باز شیدا یه نقشه جدید ریخته و می خواد بگه بلا سرم بیاره یا بچه امو بکشن؟ از استرس حالت تهوع گرفتم و فوری به شیشه شدم و جلوی دهنمو گرفتم. فرها سریع زد بغل پیاده شدم و توی جدول عق زدم. خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم. فرهاد سریع برام اب اورد و به صورتم زدم. محمد ترسیده داشت نگاهم می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: - بشین تو ماشین مامانی چیزی نیست قربونت برم. سری تکون داد و توی ماشین نشست. فرهاد نگران گفت: - خوبی؟ اره ای گفتم چقدر دلم می خواست الان شایان اینجا بود تا اون حالمو می پرسید نگران من و بچه اش می شد اما.. لبخند تلخی زدم که فرهاد فکر کنم متوجه شد دلیل ش چیه! لعنت ی به خودش فرستاد که مصبب این اوضاع و احوال منه و سوار شدیم. محمد توی بغلم اومد و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: - نی نی اروم باش انقدر مامانمو اذیت نکن می زنمتا. خنده ام گرفت!چجوری می خواست بزن ش اخه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شیطون بلا چجوری می خوای داداش تو بزنی؟ با صدای ارومی که من بشنوم مثلا بچه نشنوه گفت‌: - من که نمی زنم داداشی مو دارم تهدید ش می کنم یکم بترسه مامانی! خنده ای کردم و سر تکون دادم. بلاخره به محل مورد نظر رسیدیم. دفتر یه وکیل بود به نام سعدونی! هر سه وارد ش شدیم دو نفری که اینجا بودن خداحافظ ی کردن و رفتن رو به منشی گفتم: - ببخشید من می خواستم اقای سعدونی رو ببینم. منشی گفت: - سلام خوش اومدید وقت قبلی داشتید؟ نه ای گفتم که گفت: - پس ساعت 7 بیاید. لب زدم: - اما کار ما خیلی واجبه. منشی گفت: - متعسفم ایشون دارن می رن تا ساعت 7 کاری هم نمی تونم بکنم. که در باز شد و اقای سعدونی اومد بیرون سمت ش رفتم و گفتم: - ببخشید شما اقای سعدونی هستید؟ منشی کلافه گفت: - خانوم گفتم که وقت ندارن. اقای سعدونی گفت: - مشکلی نیست خانوم همتی بعله بفرماید؟ سری تکون دادم و گفتم: - من غزال محمدی هستم دختر احمد محمدی ظاهرا شما وکیل شون هستید درسته! با بهت گفت: - بعله بعله شما کجا بودید من کلی دنبال شما بودم اما پیداتون نکردم همه چی رو فروخته بودید
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ #ناحله #قسمت105 اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم. رفتم سمت پل که ریحانه گفت +کجا میری دختر؟ _بزار برم ببینم. زود برمیگردم. +باشه فقط دیر نکنیا _چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن. خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد گفتم _ببخشید وایستاد +بفرمایین؟ _اینا چین تو گِل؟ +لجن خور اینو گفت و رفت. چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد. ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟ +چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست _اها دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی. یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم. شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن. نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و _عمراااا +نپوشی نمیزارن سوار شی _اقا یعنی چی؟من نمیخوام! رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش. دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه! روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. ____ میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت +یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم _مرقد چیه؟ +شهدا باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد. اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود . یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم _عه عه این داداشت نیس؟ خندید و +اره چطور؟ _تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟ جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه. +اه. توهم چقد سوسولیا! نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهم و +عه عه ببین! من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا. _وا من که چیزی نگفتم. دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن. منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم. یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت. با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن. بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش. بدون حضور مامان! چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه! دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت +نمیخواد بابا. با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس. ____ محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد : +اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندید و با عجله از جلوم‌رد شد. به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم. ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه ...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟ از دست خودم و کارام آسی شده بودم. با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم! شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم! شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود. من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟ مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟! من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم! شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست! اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود. نباید ضعف نشون میدادم. چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟ نباید روش انقدر دقیق میشدم. نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم. دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم. من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم. ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم. از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'