°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت73
#ترانه
ملتمس گفتم:
- مهدی به خدا فقط یادم رفت.
توی کت ش نمی رفت و حسابی نگران و ترسیده بود.
دست اخر از دهن م پرید:
- خوب تو منو ول کردی گذاشتی رفتی که الان من انقدر مریض شدم.
یهو ساکت شد.
تازه فهمیدم چی گفتم.
باز رفتن شو به رخ ش کشیدم.
می دونستم به خاطر خودم رفته بود و حالا من....
پتو رو بی صدا روم کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
- بخواب خانومم خسته شدی.
لامپ و خاموش کرد دراز کشید.
دستش روی چشماش بود اما از نفس های تند و نامنظم ش می فهمیدم بیداره.
میدونستم با حرف م چقدر درد می کشه و من احمق باز به زبون اورده بودم.
اشکام بی سر و صدا از چشم هام فرو ریخت.
نیم ساعتی که گذشت نگاهم بهم تو تاریکی انداخت و فکر کرد خوابم.
بلند شد و اروم بی سر و صدا رفت توی حیاط.
نیم خیز شدم و پشت سرش رفتم و لای در رو باز کردم.
رو پله های اخری نشسته بود و شونه های مردونه اش می لرزید.
دوباره اشکام سرازیر شد.
لعنت به دهنی که بی موقعه باز بشه!
درو بستم که سریع اشک هاشو پاک کرد و سر بلند کرد برگشت.
پله ها رو پایین رفتم و کنارش نشستم .
با دیدن چهره اشک الودم گفت:
- جانم چی شد باز حالت بد شد؟ بریم دکتر؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- به خدا من نمی خواستم ناراحتت کنم از دهن م پرید به خدا می دونم به خاطر خودم رفتی فقط خواستم غر نزنی به خدا من به فکر خودم هستم فقط یادم رفت به خدا من..
از گریه به سکسکه افتاده بودم و هق هق می کردم.
صورتمو نوازش کرد و گفت:
- اروم باش خانوم اروم من اشتباه کردم ببخشید توروخدا با اشکات اتیشم نزن باشه بهش فکر نکن.
سری تکون دادم که دستمو گرفت و برگشتیم تو.
تا سرم رو بالشت رفت خوابم برد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت73
#یاس
#یکهفته بعد
چشم که باز کردم نور سفید چشمو زد.
اخمی کردم که صدای پرستار اومد:
- جانم خوشکل خانوم بیدار شدی؟
چشم باز کردم و بهش نگاه کردم.
چهره مهربونی داشت لبخندی زدم و گفتم:
- سلام پاشا کجاست؟
دو تا دیگه پرستار دورم جمع شدن و یکی شون گفت:
- ای جانم خوبی؟ پاشا کیه گلم؟ ما اومدیم لب ساحل قدیم بزنیم تو رو افتاده کنار ساحل پیدا کردیم انگار دریا اورده بودت نفس نمی کشیدی انقدر روی سینه ات فشار اوردیم تا اب بالا اوردی و یک هفته است بیهوشی خوشکل خانوم چقدر هم که نازی! مامان کوچولو هم که هستی!
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم ازتون واقعا می شه به من یه گوشی بدید؟
دختره گوشی شو از جیب ش دراورد و گرفت سمتم شماره پاشا رو گرفتم که صدای داد ش توی گوشم پیچید و باعث شد بغض کنم:
- چتههههههه روووهام چی از جوووووووونم می خوایییین بابا تمام زندگییییییمو گم کردم بزارییییین به حال خودم رههههههها باشم ول..و صدای گریه های مردونه اش می یومد.
با بغض زمزمه کردم:
- پاشا ...عزیزم..
و هق هق کردم صداش قطع شد یهو صدا گوش مو کر کرد:
- یاس...
صداش می لرزید:
- یا..س دور..ت بگردم ...خوبی؟کج..ایی؟
هق هق کردم و نتونستم جواب شو بدم پرستار ازم گوشی رو گرفت و باهاش صحبت کرد و اون یکی داشت باهام حرف می زد ارومم کنه.
پرستار گوشی رو گرفت سمتم و گفت:
- عزیزم همسرت می خواد باهات صحبت کنه نگرانته.
گوشی رو کنار گوشم نگه داشت و پاشا گفت:
- یاس قلبم زندگیم خانومی می شنوی صدامو؟
لب زدم:
- اره..توروخدا بیا.
لب زد:
- میام میام یه ساعت دیگه پیشتم بخواب استراحت کن دارم میام.
و گوشی رو پرستار برداشت و پاشا گفت از جفتم تکون نخورن.
تا وقتی که پاشا بیاد پرستار ها سه تاشون کنارم موندن.
بعد یک ساعت و نیم در اتاق به شدت باز شد و پاشا داخل اومد.
با دیدن ش چشام تر شد و که سریع سمتم اومد و محکم بغلم کرد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و همون طور که بغلم کرده بود گریه می کرد و اشک هاش روی شونه می ریخت و با هر اشک ش انگار اتیشم می زد!
بغض کرده گفتم:.
- پاشا می گن من مرده بودم این پرستار ها من و بچه امونو برگردوندن.
پاشا برگشت و نگاه قدردانی بهشون انداخت و گفت:
- واقعا بهتون مدیون ام هر کاری بخواید براتون می کنم .
پرستار با لبخند گفت:
- والا ما رفته بودیم هوا خوری خانومتون کنار ساحل افتاده بود و قلب ش نمی زد فشار به سینه اشون اوردیم اب و دادن بیرون بهوش اومدن و با طپش قلب ش بچه ام زنده شد که واقعا زنده و سالم بودن بچه کار ما نیست و دست الله ست و معجزه است!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#ارغوان
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دانشگاه دارین؟
خندید و گفت:
- اره خوب برای بالا رفتن درجه سواد و مدرک هم باید بالا باشه!
اهان ی گفتم که گفت:
- زندگی چطوره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- تکراری!
با صدای عمو رجب که گفت درست شد سریع خداحافظ ی کردم و سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم.
پشت چراغ قرمز وایسادم و کلافه از اینه ماشین به خودم نگاه کردم و چتری هامو مرتب کردم که ماشین تکونی خورد و به جلو پرت شدم و سرم خورد توی شیشه.
با درد عقب اومدم و با خیس شدن دستم فهمیدم سرم خون اورده.
چنان اعصابم خورد شد که سریع پیاده شدم بیینم کدوم بیشعوری زده به ماشین ام.
ماشین جفتیم محمد و فرزاد و حسن بودن که اونا هم پیاده شدن سریع ببینن چی شده!
دو تا پسر توی ماشین بودن و انگار نه انگار زدن به ماشین من!
پسره پشت فرمون گفت:
- اروم خورد چیزی ت شد خوشکله؟
دستمو از روی سرم برداشتم و گفتم:
- الان نشونت می دم چیزی ش یا نه.
برگشتم و از توی ماشین اچار بزرگ رو در اوردم و سمت ماشین رفتم و کوبیدم روی شیشه جلو که خورد شد افتاد توی ماشین و بعدی شیشه سمت راننده رو خورد کردم که یه تیکه شیشه صورت پسره رو خش انداخت و فریاد ش به اسمون رفت:
- دختری وحشی چیکار می کنی یکی این روانی رو بگیره.
با مشت دستمو از شیشه شکسته رد کردم و یه مشت محکم پای چشم ش کوبیدم و گفتم:
- حالا فهمیدی چیزی م شده یا نه؟دیگه یاد می گیری با یه خانوم درست رفتار کنی.
رو به جمعیت که جمع شده بود گفتم:
- اقایون خانوما تمام شد بفرماید برید.
سوار شدم و حرکت کردم.
سریع ماشین و توی پارکینگ پارک کردم که ماشین محمد ام کنار ماشین من پارک شد.
دستمالی به سرم گرفتم تا جلوی خون شو بگیره فکر نکنم زیاد عمیق باشه!
پیاده شدم که فرزاد گفت:
- ارغوان خانم خوبی؟این چه کاری بود کردی؟
کوله امو برداشتم و رو به فرزاد گفتم:
- خوبم ممنون حق ش بود.
سمت کلاس رفتم و متعجب دیدم اینا هم دارن پشت سرم میان!اخ چقدر احمق ام اومدن کارشناسی بگیرن دیگه پس واحد هامون یکیه!
در کلاس و باز کردم و با دیدن استاد پوفی کشیدم.
استاد یه پسر جوون 20 و خورده ای ساله بود با استایل شیک!
نگاهی بهم انداخت و نگران گفت:
- چی شده؟
چه زود پسر خاله شد.
با اجازه ای گفتم و داخل رفتم رها و اهو متوجه ام شدن و رها جیغی کشید که واقعا قلب خودم به شخصه وایساد:
- یا خدا ارغوان سرت چی شده.
روی اولین صندلی نشستم و رها سریع چتری هامو کنار زد و گفت:
- کدوم بی ناموسی این بلا رو سرت اورده برم هفت جد شو بیارم جلو چشماش؟
و دستمال رو روی زخمم فشار داد لب زدم:
- دو تا تازه به دوران رسیده بودن خودم حساب شونو رسیدم.
با صدای استاد اهو کنار رفت:
- خانوم صداقت لطفا شما برید کنار من دکترم چک بکنم.
اهو و رها کنار رفتن و استاد روی سرم خم شد و نگاهی انداخت و گفت:
- چیزی نیست با یه پانسمان اوکی می شه!رها خانوم شما جعبه کمک های اولیه رو بیار لطفا.
رها زودی اورد و با دقت اول مواد شست و شو ریخت رو سرم که سوز بدی داد و ایی گفتم.
استاد با مهربونی گفت:
- اروم باش چیزی نیست که!
با حس نگاه خیره ای روی خودم فکر کردم استاد چشم باز کردم اما استاد حواس ش به زخمم بود نگاهمو سمت همون جهت چرخوندم که دیدم محمده و وقتی دید فهمیدم سرشو سریع یه جهت دیگه چرخوند.
پوزخندی زدم و با صدای استاد نگاهمو بهش دوختم:
- تمام شد.
نمی دونم چرا اما برای اینکه حرص محمد و در بیارم گفتم:
- ممنون استاد زحمت کشیدید.
استاد لبخندی زد طوری که هر دختر دبگه ای بود هم قش و ضعف می رفت ولی من از پسرا دیگه خوشم نمی یومد!
محبت پدری رو که بابا توی دلم کشت و محبت عشق رو محمد توی قلبم کشت!
استاد برگشت سر جاش و گفت:
- خوب دانشجو هایی که دیر اومدن لطفا خودتونو معرفی کنید!
لب زدم:
- ارغوان کیان فر!
بعدی محمد بود:
- محمد پارسیان.
و فرزاد و حسن هم خودشونو معرفی کردن.
استاد گفت:
- خوب امروز تدریس نمی کنم ولی موضوع مهمی رو می خوام باهاتون در میون بزارم ...
که صدای در اومد و استاد نگاهشو به در دوخت و بقیه هم همین طور.
در باز شد و سعید گفت:
- سلام ببخشید با خانوم کیان فر کار داشتم؟
و پشت سرش هم علی بود.
علی و سعید سجاد بوتیک هامو رو اداره می کردن.
استاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بفرماید.
سعید با ببخشیدی سمتم اومد و با دیدن چسب روی سرم گفت:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#باران
لبخندی به صورت مادر جون زدم و گفتم:
- شما همین جوریش هم این مدت برای من کم و کثر نزاشتید امیدوارم من قدرتون رو بدونم.
قربون صدقه ام رفت و هر سه تایی توی اشپزخونه اومدیم.
مادر جون پاش به اشپزخونه نرسید عروسم عروسم ش شروع شد و بقیه با لبخند بهمون نگاه کردن.
روی میز شام نشستیم و مشغول شدیم.
اما ذهنم درگیر شده بود!
با صدای امیرعلی بهش نگاه کردم که گفت:
- سه ساعته دارم صدات می کنم باران چیزی شده؟
از جام پاشدم که بقیه با تعجب نگاهم کردن با حال پریشونی گفتم:
- امیرعلی.
بلند شد و نگران گفت:
- حالت خوبه؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- یه چیزی این وسط درست نیست تو توی این مدت نقش تو خوب بازی نکردی طرف من بودی از اول ش هم منو انتخاب کردی ولی باز خانواده همه جوره باهات کنار اومدن بیش از حد انتظار باهات کنار اومدن و به من هم اسیبی نرسوندن و من تمام این مدت ذهنم درگیر تو بود و این و دیر فهمیدم امیرعلی اگر این چیزی که من باشه میگم اونا می خوان ما رو از بین ببرن اصلا فهمیدن.
امیرعلی پریشون شد و گفت:
- چی داری می گی؟
لب زدم:
- این خونه در مخفی داره؟
امیرعلی لب زد:
- اره.
با مکث گفتم:
- فقط سریع هر چی مهمه بردارین فرار کنید سرییییییع.
با جیغی که زدم امیرعلی سریع همه رو بلند کرد سریع مدارک مهم و چیزای مهم و جمع کردن یه اتوبوس قدیمی حیاط پشتی خونه بود امیرعلی رو به پدرش گفت:
- بابا این هنوز کار می کنه؟
پدرش اره ای گفت سوار شدیم و فوری از خونه بیرون زدیم.
سرمو بین دستام گرفتم مادرجون با نگرانی گفت:
- توروخدا به منم بگین چی شده دارم سکته می کنم.
سرمو بلند کردم و گفتم:
- من حالم خوب نبود این چند وقت درست فکر نکردم فقط می دونم اگه توی اون خونه می موندیم یا امشب یا فردا همه کشته می شدیم!
رو به پدر امیرعلی یه ادرس دادم گفتم:
-لطفا برین اینجا امنه!
امیرعلی گفت:
- ولی اگه قرار نیست همه چیز رو به من نام بکنن چطور شکست شون بدیم؟
لب زدم:
- اون همه مدرک توی فیلم و عکس و شنود هایی که روز اول بهت دادم هست یه مدرک هم دارم که کارشون رو تمام کنه همین فردا شب!
امیرعلی گفت:
- از چی حرف می زنی؟
نگاهمو از کف اتوبوس به امیرعلی دوختم و گفتم:
- شیشه!هشیش.
گوشی مادر جون زنگ خورد با نگرانی گفت:
- اکرم خانومه همسایمون.
به مادر جون نگاه کردم و گفتم:
- حتم دارم می خواد بگه خونه اتیش گرفته!
مادر جون جواب داد که اکرم خانوم با گریه گفت:
- وای صدیقه جون زنده این کجای خونه این الان اتش رسانی می رسه صدیقه جون الهی بمیرم برات.
مادرجون بهت زده بهم نگاه کرد که نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا بهمون رحم کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#غزال
بغض بیخ گلوم نشست!
چرا همیشه یه طوری حرف می زنه و رفتار می کنه که اشک من در بیاد!
دقیقا الان بهم گفت مهم من نیستم که تصمیم بگیرم مهم اونه.
لواشک توی دستم رو توی پلاستیک گذاشتم حتی دیگه میلی به خوردن شون نداشتم.
در پلاستیک رو بستم که گفت:
- مگه نگفتی هوس کردی بخور!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- به اندازه کافی با حرفات سیر شدم.
پوف کلافه ای کشید و گفت:
- مگه نگفتی محمد مثل خودته؟مگه نگفتی نمی خوای کمبودی داشته باشه؟الان محمد خواهر و برادر می خواد خوب این خواسته اشم براورده کن که مثل بقیه بچه ها حسرت به دل نمونه!
با بغض باشه ای گفتم.
با عصبانیت و صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت:
- چرا همش بغض می کنی؟ تا یه چیزی من می گم سریع اشکت در میاد.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چون بجز گریه کردن کار دیگه ای از دستم بر نمیاد چیه اینم باید با اجازه تو باشه؟اینم باید تو بخوای؟این دیگه اشکای خودمه نمی تونی براش تایین و تکلیف کنی خودت اشک مو در میاری بعد می گی چرا گریه می کنی؟
دیگه تا عمارت حرفی زده نشد بین مون.
وقتی رسیدیم محمد و توی اتاق ش گذاشت و گفت:
- محمد که بخوابه بریم توی اتاق مون.
اصلا دلم نمی خواست پیشش باشم ولی مجبور بودم!
بالا رفتم از پله ها پشت سرش در اتاق و باز کرد و داخل رفتیم.
مثلا رفته بودیم تخت بخریم رفتیم و چه اتفاق ها افتاد و تخت نخریدیم و برگشتیم!
اصلا ادم از فردای خودش خبر نداره.
لبه تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم.
تیر های خفیفی می کشید.
کنارم نشست و گفت:
- ببینمت درد داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یکم.
لب زد:
- با این دستت نمی تونی دوش بگیری اب بره توش عفونت می کنه لباس عوض کن بگیر بخواب.
لب زدم:
- اون مرده موعتاده چی شد؟
کت شو در اورد و گفت:
- مرد.
بهت زده گفتم:
- چی؟مرد؟
سری تکون داد و گفت:
- شامس اورد مرد و گرنه خودم می کشتمش.
متعجب گفتم:
- چجوری مرد؟
شایان گفت:
- جلو تر انقدر تو فضا بود با ماشین زد تو مانعه وسط جاده نفله شد.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت73
#ناحله
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه.
حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.
انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم
از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.
احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم.
_
با صدای ریحانه پلک زدم.
حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.
ولی نمیتونستم دقیق شم.
فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.
دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف :
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان.
خودتو اذیت نکن دخترم.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد!
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن.
مراقب باش که دستش کبود نشه.
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم.
بهم سرم زده بودن.
حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم.
خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم.
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد.
ولوم صداشو کمتر کرد و
مراقب باش زیادی بیتابی نکنه.
خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد.
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم.
ریحانه گفت
+چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:
_آییی!
صورتم جمع شده بود.
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم.
+من که گفتم مراقب باش.
وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد.
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟
به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب
از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش.
آستینمو کی باز کرد .
ای بابا .
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم.
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم.
تازه متوجه حضورشون شده بودم.
بیشتر خجالت میکشیدم.
تکیه دادم به کمد که خانومه گفت.
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن .
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت.
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم.
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم .
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد
بغلش کرد و با تمام وجود فشرد.
رو سرش و بوسید و گفت :
+دیگه نگم ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت:
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو :
+خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم.
سخت سرمو تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت.
دوباره نشستم سر جام.
فاطمه هم ریحانه رو بوسید.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم .تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده.
بی خیالش شدم
نشستم و پیراهنم رو در اوردم .
ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل.
به هر زحمتی که شده بود گفتم:
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم .
پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم .
چقدر دلم تنگ بود برای بابا.
خودش راحت شده بود ازین دنیا.
ما رو ول کرده بود و رفت...
هعی ....
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتمپیششون.
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی.
کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن.
نمیخواستم ریحانه متوجه شه
صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم.
____
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد.
نمیتونستم ببینم داره نابود میشه.
برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم.
کاش محمد زودتر خوب میشد.
کاش دوباره میخندید!
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود !
من واقعا دیوونه شده بودم.
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من.
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'