eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? به غر غر هاش گوش می دادم و ملاقه رو از روی اپن برداشتم و دم در اشپزخونه وایسادم جلو مهدی و گفتم: - غر غر ممنوعه مخصوصا توی اشپزخونه که حوزه استفاضی منه بفرماید بیرون اقا. با ابروی های بالا رفته گفت: - شما خانوم زن من هستید نگهداری و مراقبت از شما هم وظیفه منه! دست به سینه وایسادم و مثل خودش ابرو بالا انداختم و گقتم: - اقایون محترمه در پذیرایی اگر نیاید این فرمانده اتونو ببرید هیچ خبری از ناهار نیست. چهار تا شون هجوم اوردن و تا مهدی بخواد چیزی بگه بلندش کردن گذاشتن ش رو کول شون و بردن ش تو پذیرایی منم در اشپزخونه رو قفل کردم . مهدی پشت در بود و مدام غر می زد: - صدای چی میاد نکنه چیز سنگین بلند کنی اگه چیزیت بشه این ۴ تا رو اخراج می کنم اگر اضافه نزدم براشون همش تقصیر ایناست اینا تو رو شیر می کنن پا می شی خودتو خسته می کنی نگا نگا خانوم های مردم تا لنگ ظهر خوابن مال منو باید ساعت ۳ شب از تو اشپزخونه کول کنی بکشی بیرون خسته نشدی؟ بیام ظرف بشورم؟ می خوام بیام اب بخورم. اخراش که دید حرفاش فایده ای نداره مظلوم گفت: - بزار بیام ساکت می شینم نگات می کنم قول می دم. خنده ام گرفت از این حرکات ش. عین بچه های یه ساله می موند که برای شیر خوردن بهونه می گرفتن. درو باز کردم که فوری اومد داخل با ملاقه تحدید وار گفتم: - اروم می شینی غر هم نمی زنی! تند تند سری تکون داد و چهار زانو نشست زل زد بهم. غذا رو هم زدم و ادویه های لازم و بهش اضافه کردم. دوباره شروع کرد: - نمی خوای بشینی؟ با چشای ریز شده نگاهش کردم که خودشو زد به اون راه: - خوب نشین نزن ما رو حالا اومدیم صواب کنیم کباب شدیم. فقط نق می زد . اگر دختر بود هیچکس نمی گرفتت ش بس که غر غروعه. بعدشم خود به خود گفتم: - بی خود کرده کسی بگیرتش دختر بود من باید پسر می شدم من می گرفتمش و به به روم اخم کردم . مهدی و نگاه کردم با چشای درشت شده نگاهم می کرد. عهههه بلند بلند فکر کردم بدبخت حالا می گه دیونه شد رفت! اومدم سفره رو بچینم که دیگه تحمل ش طاق شد و نشوندم روی صندلی خودش همه رو چید منم فقط غذا کشیدم . پسرا رو صدا کرد و همه گی نشستیم. هادی قابلمه ها رو ورداشت و گفت: - والا ما خودمه کسی بهشون دست بزنه انگشت هاشو قلم می کنم گفته باشم. امیر گفت: - حالت تو بیا اینو بخور. با استرس نگاهشون کردم مهدی لقمه اول رو خورد که یهو ثابت موند. نکنه بدمزه شده؟ با چشای ریزه شده هادی و نگاه کرد و گفت: - از همین الان بهت می گم هر چی تو قابلمه مونده نصف نصفه و گرنه مرخصی بی مرخصی. خنده تو گلویی کردم و ناهار خوردیم . اخرای ناهار مهدی گفت: - بخورید که دیگه تمام ساعت ۹ ما پرواز داریم به تهران. همه اشون پوکر شدن . هادی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت: - خوشی به ما نیومده وای ننه. همه خندیدیم از این حالت ش. مهدی یه پس گردنی بهش زد و گفت: - من نمی دونم چطور ازمون اوردی به سپاه قبول شدی. هادی صداشو صاف کرد و گفت: - بسم الله رحمن الرحیم به نام خدای بی همتا هادی صداقتی هستم بچه رشت. بعد با لحن شوخ همیشه گیش گفت: - اینجوری قبولم کردن. مهدی سری به نشونه تاسف تکون داد و بهش زنگ زدن گفت برای بقیه کار های انتقال باید بره اداره بقیه بچه ها هم باید برن جلسه دارن. منم خودمو زدم به اون راه: - چقدر خسته ام منم می خوابم. مهدی که خیالش راحت شده بود کاری نمی کنم گفت: - اره کار خوبی می کنی . وقتی رد شون کردم سریع ظرف ها رو شستم و چند مدل غذا برای پسرا درست کردم که تا چند روزی غذا داشته باشن. واقا دیگه رمق توی دست و پام نمونده بود و از ضعف می لرزیدم. سریع چند تا قرص خوردم این دفعه حالم بد می شد مهدی می زاشتم سر کوچه! خدا خدا می کردم دیر تر بیان تا حالم بیشتر سر جا بیاد. درست زمانی که نشستم استراحت کنم زنگ در زده شد. دویدم توی اینه و به خودم نگاه کردم رنگم زرد شده بود و صورتم خسته و خابالود بود و چشام نیمه باز و لبام خشک. چند تا کشیده به خودم زدم زردی بره نرفت هیچ سرخ هم شدم! سریع درو وا کردم و سلام کردم. خداروشکر حیاط نیمه روشن بود و مهدی نفهمید تا اینجا به خیر گذشت. داخل رفتیم و چایی اوردم باراشون مهدی همین طور که یه سری کارا با کامپیوتر سعید انجام می داد گفت: - خواب بودی؟ منم گفتم: - اره تا همین ده دقیقه پیش خواب بودم تازه بیدار شدم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ رو به همه گفتم: - کسی حق نداره پاشا رو ناراحت کنه متوجه شدین؟ بلند شدم و بیرون رفتم پاشا توی سالن نبود. توی حیاط رفتم که صدای ماشین اومد که پاشا رفته. سریع دویدم درو باز کردم که سر کوچه پیچید . یه ماشین جلوم وایساد. بیسیم دست ش بود و یه کارت شناسایی گرفت جلوم و گفت: - سلام امیری هستم معمور اگاهی اومدم دنبال خانوم یاس محمدی! قاتل های پدر و مادرشون پیدا شدن لطفا می شه به ایشون بگید بیان،؟ متعجب گفتم: - واقعا؟ یاس خودم هستم . سری تکون داد و گفت: - بعله لطفا اول خودتون باید بیاید چون این پرونده سری هست و کسی نباید خبر دار بشه! سری تکون دادم و درو بستم و سوار شدم و گفتم: - فقط کدوم اداره من یه زنگ به همسرم بزنم؟ خانوم پلیس که همراه مون بود گفت: - این عکس و می شناسید؟ سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دستمالی رو روی بینی م فشار داد. دست و پا زدم اما انقدر زورش زیاد بود که نتونستم مقاومت کنم و بیهوش شدم. حرفاشون همه حقم بود! یاس کم سن و سال بود و هر لحضه ممکن بود به دست اون ناکس ها بیفته! اگر بلایی سرش می یومد چی؟ اون خودش ضعیف بود و با بچه دیگه جونی براش نمی موند. عذاب وجدان سر تا سر بدن مو گرفته بود. تا چند ساعت توی خیابون ها بی هدف چرخ می زدم و از کلافگی و عصبانیت مونده بودم چه کاری بکنم؟ ساعت12 بود که برگشتم عمارت. داخل رفتم و به همه سلام کردم و گفتم: - روهام به یاس بگو بیاد تو اتاق. و رفتم سمت پله ها که روهام متعجب گفت: - شوخی می کنی؟ وایسادم و گفتم: - ها؟ می گم به یاس بگو بیاد بالا. کوروش گفت: - چی می گی مگه یاس و تو باهم نرفتید بیرون؟ بهت زده گفتم: - نه! پارسا با وحشت پا شد و گفت: - ولی تو رفتی یاس یه دقیقه بعد تو اومد و دیگه برنگشت! روهام سریع دوید سمت دوربین مدار بسته و همه جمع شدیم. با دیدن یاس که سوار ماشین یه فرد دیگه ای شد قلبم ریخت کف پام. وا رفتم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم. زن عموش و عموش بی طاقت زدن زیر گریه! حالا باید چیکار می کردم؟ چه خاکی توی سرم می کردم؟ # یاس چشم که باز کردم توی یه عمارت بودم! یه عمارت قدیمی! نگاهی به اطراف انداختم چند تا مرد نشسته بودن و به صندلی بسته شده بودم! نگاهم خورد به همون دختره که بیهوشم کرده بود با لباس های تنگ و کوتاه و بی روسری سیگار می کشید و کنارشون نشسته بود بهم نگاه می کرد. نگاهی به همشون انداختم و گفتم: - چی از جونم می خواید؟ دختره دستی برای بادیگارد تکون داد که سمتم اومد و پشت صندلی رو گرفت و خم کرد چشامو بستم فکر کردم می خواد بندازتم و همون طور کشید صندلی رو برد توی اتاقی و ولم کرد رفت بیرون درو بست. خدایا خودت مراقبم باش من جز تو پناهی ندارم! با صدای پچ پچ دونفر گوشامو تیز کردم. اولی: - این دختر همون زن ست که من زیر گرفتمش؟ دومی: - اره همونه! بلاخره پیداش کردیم! این دفعه حتما به محلول می رسیم! اولی: - این محلوله چیه؟ دومی: - یه نمونه است! بابای این ساخته یه مایعه ی سبز رنگ توی یه شیشه فلزی که دو طرف ش قفل داره و شیشه اش شکستنی نیست و فلز دور شیشه خیلی محکمه! با اون محلول کلی مواد جدید می شه ساخت و کلی کار می شه کرد خیلی می ارزه! کلی مواد مخدر و قرص های روان گردان جدید می شه با این دارو ساخت اگر گیرش بیاریم زندگی همه امون از این رو به اون رو می شه! ولی بابای این فقط بلد بود بسازه و خودش هم روش ساخت شو دقیق نمی دونست چون همین جوری توی ازمایشگاه به دست ش اورد! می خواست تا روش ساخت شو گیر اورد بده دکترا واسه ساخت دارو و کشور اما نباید بیفته دست اونا باید بیفته دست ما! اولی: - مطمعن اید دست این دختره است،؟ دومی: - نمی دونم اخرین بازمانده اش اینه فقط همین خبر داره حتما! ازش اطلاعات می گیرن اگر هم ندونه می کشنش! با این حرف ش تن م یخ بست! می کشنم؟ پاشا دق می کنه! الان هم که یک نفر نیستم دو نفرم! باید مراقب باشم! باید از این محلکه زود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 محمد کاپشن شو در اورد و انداخت روی شونه هام و گفت: - یکم دیگه می ریم خوراکی بخور. شروع کردم به خوردن و توی چشم بهم زدنی همه رو خوردم. محمد ابرویی بالا انداخت و گفت: - حداقل خوبه خوش خوراکی چطور چاق نمی شی پس؟ متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: - نمی دونم والا. بعد کمی بلند شدیم و سوار ماشین شدیم محمد راه افتاد سمت خونه اشون. بین راه گفت: - می خوام زودتر عقد کنیم دوست دارم رسمی رسمی زن ام باشی . نگاهمو بهش دوختم و گفتم: - مگه الان زن ت نیستم؟ سری تکون داد و گفت: - هستی ولی عقد بهتره خیلی بهتره. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - خوب باشه عقد کنیم. محمد گفت: - فردا مرخصی می گیرم بریم خرید. با هیجان دستامو بهم کوبیدم و گفتم: - ایولا قبوله اخ جون کی می ریم؟ محمد خمیازه ای کشید و گفت: - صبح زود می ریم تا شب حسابی قراره فردا خسته بشی. رسیدیم خونه محمد شام نخورد و درجا خواب ش برد. ولی گرسنه ام بود و روی میز شام با پدر و مادرش نشستم. اونا اماده بودن و می خواستن برن امشب سفر. برای خودم کشیدم و بی توجه به اون ها شروع کردم به خوردن. مادرش بهم نگاهی انداخت و گفت: - گیر نکنه تو گلو ت یه وقت! کنایه می زد از زیاد غذا خوردنم منم گفتم: - نه بلدم چطور بخورم شما نگران خودت باش مادر جون . صورت ش جمع شد و گفت: - من به این جوونی زیبایی به من می گی مادر جون؟من جای خواهرتم. چشام گشاد شد و با بهت گفتم: - شما جوونی؟گونه هاتون عمله لب هاتون پروتزه با امپول چین و چروک ها رو برداشتین کلا یه جای سالم تو بدن تو نیست مطمعنن قبل عمل پیر بودین زیاد این کارو کردین جوون بشین جوون شدین ها فقط زشت شدین . حس می کردم از خشم داره ازش دود بلند می شد اوضاع خراب بود انگار. ولی پدر محمد می خندید و این بدتر زن شو حرصی می کرد. بلند شدم و گفتم: - شب بخیر. با دو رفتم بالا با اون قیافه اش ترسیدم بیفته دنبالم تو راه پله بگیره بکشتم بس که عصبی شده بود. روی تخت نشستم و به محمد که خواب بود نگاه کردم. گوشی شو از کنار عسلی برداشتم و با ترفندی که بلد بودم بی رمز بازش کردم و شروع کردم توش چرخ زدن. بیشتر عکس های رهبر و خودش و امام خمینی و کلا عکس های مذهبی بود. یعنی رهبر و خیلی دوست داره که کل گوشی ش عکس های اونه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 نالان نگاهش کردم و طلبکارانه گفتم: - وای ولم کن خسته ام چی می خوای از جون من. امیرعلی با حرفام خنده اشو قورت داد و گفت: - تو چرا انقدر تنبلی؟ با چشای گرد شده نگاهش کردم خم شدم کفش مو در اوردم که سریع دوید بره تو اشپزخونه کفش و پرت کردم و از اونجایی که خیلی نشونه گیریم عالی بود خواست بخوره تو سرش سرشو خم کرد خورد توی گلدون سنتی و هر دوافتادن و گلدون خورد شد. امیرحسین داداش امیرعلی با تک خنده ای گفت: - اخرین باقی مانده از جهیزیه مامان بود همه رو من و امیرعلی شکوندیم ست این گلدون و بابا اخری رو هم تو عالی شد. مامان امیرعلی با صدای شکستن اومد توی سالن با دیدن گلدون به امیر حسین نگاه کرد و گفت: - کار توعه؟ امیرحسین به من اشاره کرد و گفت: - کار عروس دسته گلته خواست پسر تو بزنه تیرش خطا رفت . خودمو مظلوم گرفتم و مامان امیرعلی گفت: - فدای سرش خیره انشاءآلله. امیرعلی دست به کمر گفت: - بعله دیگه نو که میاد به بازار (به خودش و امیرحسین اشاره کرد و گفت: - کهنه می شه دل ازار ما که می شکوندیم خیر نبود دختر گلتون که شکونده خیره این نامردی تمامه. با چشای ریز شده نگاهش کردم و گفتم: - عه اینجوریاس شازده باشه اگر من فردا با تو جایی اومدم اگه اومدم عروسی تا نیای نگی غلط کردم نمی بخشمت. چشای امیرعلی گرد شد و گفت: - بگم غلط کردم؟عمرا. امیرحسین خندید که امیرعلی گفت: - درد به چی می خندی؟ امیرحسین گفت: - چون می دونم تهش می گی غلط کردم. دست به سینه ابرویی بالا انداختم و با نیش باز نگاهش کردم که امیرعلی گفت: - اگه من گفتم خرم. برای بار هزارم امیرعلی زد به در اتاق و گفت:. - باران توروخدا بیا بریم دیر شد هزار تا کار دارم ارایشگاه منتظرته. خیلی ریلکس گفتم: - بگو غلط کردم تا بیام. قفل درو بالا و پایین کرد و گفت:. - حالا این درو باز کن باز نکنی می شکنم ش ها. گفتم: - بشکن در خونه خودتونه بعدشم درو می شکنی میای تو منو که به زور نمی تونی ببری. بلند داد زد: - مامان بیا عروس تو راضی کن. مامانش هم داد زد: - بگو غلط کردم کار و تمام کن. بلند خندیدم و گفتم: - یالا منتظرم وقتت داره می گذره. امیرعلی گفت: - باشه باران خانوم نوبت منم می شه غلط کردم خوبه حالا عروس خانوم عروس ننه ام می شی؟ درو باز کردم و گیج گفتم: - ها؟ با ابرو های بالا رفته گفت: - می گم بعله رو می دی انشاءالله عروس ننه من می شی؟راه می یوفتی بریم؟ سری تکون دادم و گفتم: - وسایل و برداشتی؟ سری تکون داد و گفت: - اره بریم. اومدیم بریم که مادر امیرعلی با اسپند اومد و دور سرمون چرخوند و قربون صدقه امون رفت که کلی ذوق کردم با خنده گفتم: - وای مادرجون چنان خوشحالی و دور مون تاب می خوری حس می کنم دارم واقعی عروس می شم. با این حرفم امیرعلی خیره نگاهم کرد و گفت: - حالا مگه الکی داری عروس می شی؟ متعجب گفتم: - ها؟ هیچی گفت و تا دم در رفتیم که امیرحسین از بالا داد زد: - داداش. امیرعلی برگشت و گفت: - دیشب گفتی اگه بگم غلط کردم خرم. قش قش خندیدم و امیرعلی یه دمپایی پرت کرد که جاخالی داد و گفت: - بیا همه داداش دارن منم داداش دارم از خواب پا شده بیاد اینو بهم بگه مامان بیا این امیرحسین و ادب کن. مامانش گفت: - برو دیگه پسری لوس مگه دیرتون نشده؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 لبخندی بهش زدم و خواستم دستمو عقب بکشم که دستمو میون دست ش گرفت چشاشو بست و به مبل تکیه داد و گفت: - بزار دستت توی دستم بمونه بهم ارامش می ده! با خجالت سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم. شاید الان یکم احساس شوهر داشتن بهم دست می داد. شاید الان بود که داشتم زندگی متاهلی رو حس می کنم و مزه اش کم کم داشت زیر زبونم می رفت. شایان خواب ش برده بود اروم دستمو عقب کشیدم و بلند شدم. نمی خواستم بیدارش کنم چون از عصبانیت اصلا خواب ش نبرده بود و چشاش قرمز شده بود. شونه هاشو گرفتم و اروم روی مبل خابوندمش سرشو با دستم نگه داشتم یکی از بالشت های مبل رو زیر سرش گذاشتم و سرشو روی بالشت گذاشتم. توی اتاق رفتم و هم نگاهی به محمد انداختم که خواب بود و هم یه پتو اوردم روی شایان انداختم. چیزی نخورده بودن نه شایان نه محمد پس بهتر بود یه غذایی درست کنم. توی اشپزخونه رفتم انقدر هول کرده بودم و دور محمد بودم چادرمم در نیاورده بودم تمام مدت. چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم. مونده بودم چی درست کنم باید یه چیزی درست می کردم که محمد با دیدن ش به وجد بیاد و بخوره بلکه یکم حال شو بهتر کنه. و تصمیم گرفتم سوپ ماکارانی و لازانیا درست کنم. اول سوپ ماکارانی رو بار گذاشتم بعد هم لازانیا رو درست کنم. وقتی اماده شدن گاز و خاموش کردم و توی اتاق رفتم برگشتم که دیدم محمد بیدار شده و می خواست از تخت پایین بیاد. دستامو باز کردم که خودشو توی بغلم انداخت. قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش. دست و صورت شو شستم و گفتم: - قربونت برم گرسنته؟ بلاخره ترس ش ریخت و گفت: - اره خیلی. کلی خوش حال شدم که حرف زد و پیشونی شو بوسیدم. بالای سر شایان رفتم و رو به محمد گفتم: - می خوای تو بابایی و بیدار کنی یکم حالش خوبه بشه؟ سری تکون داد و پایین گذاشتمش. شایان و تکون داد و گفت: - بابایی بیدار شو شام بخوریم. شایان چشاشو باز کرد که محمد دوباره گفت: - بیدار شدی بابایی؟بریم شام بخوریم. شایان دید حرف می زنه و داره مثل قبل می شه محکم بغلش کرد. قربون صدقه اش رفت و گفت: - قربون یکی یدونه ام برم تو بگی بیا شام و من نیام؟ لبخندی بهشون زدم و گفتم: - شام خوشمزه داریم زود برین سرمیز تا سرد نشده. هر دو چشم گفتن و شایان محمد و بغل کرد رفت دست و صورت شو بشوره. میز و چیدم و نشستم. محمد و شایان هم نشستن
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت: - ببینم سارینا خودش قبول می کنه. و همه زل زدن بهم . نیش مو وا کردم و گفتم: - اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه. همه خنده ای کردن و سامیار گفت: - باش می خرم. این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟ چه بهتر . امیر گفت: - بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه. همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم: - منم میام. امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد. صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم: - نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم . امیر و بقیه خندیدن. سامیار گفت: - نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت. برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت: - سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین. سامیار گفت: - زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من! مامان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا . و اروم گفت: - به خدا این بچه اشتباهی دختر شد. بابا خندید و گفت: - دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته. با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی. تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال. به سامیار نگاه کردم و گفتم: - من کجا وایسام. با خنده گفت: - نخودی. اخم کردم و گفتم: - الان می رم به اقا جون می گم. و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت: - باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه. امیر گفت: - چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟ ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم. بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد. پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم. با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد. همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن. امیر بین خنده هاش گفت: - بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه. نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم: - همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت. دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد. مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد. متعجب نگاهش کردم. واییی وسط گل سنگ بود! بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت: - چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی. ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت: - عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟ وبعد الکی نالید. بابا گفت: - خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت. امیر گفت: - می خوای برم بزنمش؟ بابا گفت: - خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟ امیر داد زد: - ای بابا اصلا من غلط کردم. منم ریلکس گفتم: - صد بار. مامان گفت شام حاضره. بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم. چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد. یکم مسخره شه بخندیم . همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش . بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت: - بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر. سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون . رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد. اخی الهی بچه ام! مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت: - دارچین توشه! اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت: - خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم . زن عمو گفت: - پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟ اقدس خانوم گفت: - به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین. همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت: - خوب دیگه معلوم شد کار کیه! به اقاجون نگاه کردم و گفتم: - با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه. اقا جون گفت: - قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت62 #ناحله محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!!
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم . هنوز که ازدواج نکرده بود.... مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم: _چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه . یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'