« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#باران
دامن لباس مو جمع کردم و دویدم سمت ش لحضه ای که خواست چاقو رو ببره بالا بزنه به امیرعلی محکم هلش دادم کنار و هر دوتامون افتادیم زمین.
حمله ور شد سمتم که جیغی کشیدم و توی این لباس پف نمی تونستم کاری بکنم یا حرکتی بزنم.
چاقو رو بلند کرد بزنه بهم جاخالی دادم از پشت موهامو گرفت و پرت ام کرد روی زمین که درد بدی توی تن ان پیچید و تا به خودم بیام دستمو محکم گرفت و چاقو رو روی رگ ام گذاشت و کشید.
قفل کردم.
حس کردم نفس ام رفت از درد و لحضه ای بعد جیغ و فریادم کل اتاق رو پر کرد چاقو رو برد بالا بزنه توی شکمم که گلدونی توی سرش خورد شد و من فقط تونستم امیرعلی رو بیینم که خودشو بهم رسونده و در باز شد همه ریختن توم.
داشتم جوون می دادم و خون عین چی از دستم فواره می کرد.
اشک از گوشه چشم هام سر خورد پایین.
امیرعلی دستمو بین دست ش گرفت و با اون حال بد ش سعی می کرد با دست ش جلوی خون ریزی رو بگیره و اشک از چشم هاش سر خورد پایین و با بغض اسممو صدا می زد.
کم کم تصویر امیرعلی جلوی پلک هام تار شد و صدا ها رو نمی شنیدم و خاموشی مطلق!
#امیرعلی
نمی دونستم دارم چیکار می کنم هنوز به خاطر اون مسمومیت گیج بودم.
فقط می دونستم که باران داره جلوم جون می ده و حال ش وخیمه.
همه شکه خشک شون زده بود با بغض فریاد زدم امبولانس خبر کنن.
خیلی زود امبولانس اومد و باران و بلند کردن بردن بلند شدم و با قدم های نامتعادلی دنبال باران راه افتادم.
داداشم و یکی از پسرعموها سمتم اومدن و زیر بازومو گرفتن اقا بزرگ جلومو گرفت و گفت:
_ تو باید استراحت کنی کجا داری می ری؟
با خشم توی چشم هاش نگاه کردم و داد کشیدم:
- زن م داره می میره میفهمییییی اینو؟
از دادم جا خورد کنار زدم اقا بزرگ و خواستن در امبولانس و ببندن که خودمو رسوندم و سوار شدم درو بستن و سریع مشغول شد پرستار و اول دستشو بست تا جلوی خون ریزی رو بگیره.
رنگ باران مثل گچ سفید شده بود و واقعا رنگ میت شده بود.
گوشی مو از جیب ام در اوردم و به بچه های اگاهی خبر دادم از دور مراقبمون باشن.
دست سالم باران رو توی دستم گرفتم و چشمامو بستم.
با اشک و اه از خدا می خواستم زنده بمونه.
خدایا این دختر نباید به خاطر من اینطوری بمیره.
همین جوری ش زندگی نکرده که حالا به خاطر من و کار هامم بخواد با این مرگ زجر اور بمیره.
شونه هام از گریه و فشار بغض توی گلوم می لرزید و التماس می کردم به خدا و دست به دامن همه اعمه شدم برای نجات جون باران.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بردن ش اتاق عمل.
با همون حال بد سمت نمازخونه رفتم و با حال بد و احساس ضعف ی که داشتم شروع کردم به نماز خوندن.
همیشه مادرم می گفت نماز با گریه سریع دعا ها رو مستجاب می کنه.
نمی دونم چقدر خوندم و چقدر با اشک و اه دعا کردم.
وقتی برگشتم پشت در اتاق عمل بقیه هم رسیده بودن.
اما چند نفر بیشتر نبودن چون می دونستم باران براشون ارزشی نداره و همین ها هم به خاطر من اومده بودن.
به خاطر من هم نبود به خاطر وارث بودن من بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت41
#امیرعلی
روی زمین سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم.
می خواستن بهم دلداری بدن اما چون دلداری شون از ته دل نبود و تمام حرفدهاشون سوری بود و با اونچه که تو دلشون بود یکی نبود دلداری هاشون دردی رو دوا نمی کرد و مرهمی روی زخم دلم نمی زاشت.
باران به خاطر من الان داشت توی اتاق عمل با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و من هیچ کاری نمی تونم براش بکنم!
اگر باران چیزی ش می شد تا عمر داشتم نمی تونستم خودمو ببخشم!
چند ساعت گذشت که بلاخره دکتر اومد بیرون خودمو بهش رسوندم دستکش هاشو از دستش در اورد و گفت:
- شما چیکاره این دختر جوان می شید؟
لب زدم:
- همسرشم حال همسرم چطوره؟
دکتر گفت:
- متعسفم که اینو می گم اما سطح هوشیاری ایشون پایین اومده خون زیادی از دست دادن ما بهشون خون وصل کردیم اما خوب فایده زیادی نداشته و باید بگم ایشون رفتن توی کما فقط باید دعا کنید ما همه ی تلاش مونو کردیم البته که خود ایشون هم انگار میلی به برگشت نداره .
و گذشت و رفت.
شک به رفتن دکتر نگاه کردم.
جمله ی اخرش توی سرم اکو وار می پیچید:
- ایشون رفتن توی کما و متعسفانه انگار میلی به برگشت ندارن.
سردرد بدی توی سرم پیچید و سقوط کردم.
#چند_ساعت_بعد
#امیرعلی
چشم که باز کردم زیر سرم بودم.
اقا بزرگ کنار دستم روی صندلی نشسته بود و اتاق خصوصی گرفته بود.
بقیه هم توی اتاق بودن نشستم و خواستم از تخت پایین بیام که بابا جلومو گرفت و گفت:
- کجا می ری پسرم؟حالت هنوز کاملا خوب نشده!
دست شو کنار زدم و گفتم:
- می خوام برم پیش زن ام حالش خوب نیست من باید پیشش باشم.
بابا گفت:
- دکتر ها گفتن امیدی بهش نیست وصل بودن دستگاه ها فایده ای نداره انگار خودش نمی خواد برگرده صبر کردن بی فایده است گفتیم بهت بگیم اگر شد دستگاه ها رو بکشی..
یقعه بابا رو توی مشتم گرفتم و به دیوار چسبوندم که جیغ خانوما بلند شد و بقیه سعی کردن جدامون کنن با خشم توی صورت ش فریاد زدم:
- شاید برای شما باران هیچی نباشه اما برای من تمام زندگیمه فهمیدین؟اگر باران نباشه ترک خاندان می کنم پشت پا می زنم به وارث بودن و کل خاندان پس به نفع تونه بشنید صبح تا شب دعا دعا کنید باران به هوش بیاد.
یقعه اشو ول کردم که پرستار داخل اومد و گفت:
- چه خبره؟اینجا بیمارستانه لطفا سکوت و رعایت کنید.
سمت ش رفتم و گفتم:
- همسر من کدوم قسمته؟
پرستار گفت:
- منظورتون همون دختر خانومی که رگ شو زده؟
چشم هامو با درد روی هم فشار دادم و گفتم:
- رگ شو نزده رگ شو زدن.
سری تکون داد و گفت:
- اها بعله طبقه سوم انتهای راه رو .
سری تکون دادم که گفت:
- اقا دستتون داره خون میاره مگه چجوری سرم رو در اورید بشینید من چسب بزنم.
بیرون زدم و گفتم:
- نمی خواد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت42
#امیرعلی
سمت همون قسمتی که گفته بود رفتم پشت شیشه وایسادم و بهش نگاه کردم.
دستش پانسمان بود و کلی دستگاه بهش وصل بود!
رنگ ش کاملا پریده بود و لباش خشک و ترک خورده.
باران شر و شیطون بی جون روی تخت افتاده بود و من اصلا نمی تونستم توی این وضعیت ببینمش!
دوست داشتم الان جلوم باشه با مثل پسرا قلدری کنه و بگه بی من نمی تونی عملیاتت رو پیش ببری!
باز بیاد و حرف حرف خودش باشه!
بیاد و باهم بریم مسجد امامزاده.
سر خوردم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
حتی یکی نبود بیا از ته دل برای باران دعا کنه و دلداریم بده که حالش خوب می شه!
دلم خانواده واقعی خودمو می خواست.
همون خانواده مهربونی که در سال فقط چند بار می تونم ببینمشون به خاطر کار سختم!
گوشی مو در اوردم و شماره مامان پروین رو گرفتم با چند بوق جواب داد:
- سلام مادر الهی دورت بگردم بلاخره زنگ زدی؟
لبخندی غمگینی زدم و گفتم:
- سلام مامان خوبی؟
سریع فهمید باز گره افتاده به کارم که گفت:
- الهی قربون اون صدات بشم که بغض توشه چی شده مادر چی شده دورت بگردم مگه بی مادر شدی اینطور بغض کردی؟
بغض ام شکست و با صداس لرزونی گفتم:
- مامان یه دختر به خاطر من رفته تو کما مامان همه چی به اون بنده مامان اگه چیزی ش بشه عذاب وجدان منو می کشه خدا همیشه به حرف تو گوش می ده مامان توروخدا براش دعا کن.
مامان با گریه ی من زد زیر گریه و گفت:
- خدا بزرگ و کریمه مادر تو همیشه بنده ی خوب ش بودی نآمیدت نمی کنه اون دختر معصوم و به خدا بسپار عزیزدل مادر .
یکم که با مامان حرف زدم گفتم شاید بقیه بیان قطع کردم.
تا صبح همون جور نشسته بودم و مامان بابای رایان در اصل که دارم نقشه شو بازی می کنم اومدن و خواستن ببرنم خونه اما قبول نکردم.
بلاخره دکتر ش اومد و من از جام بلند شدم نگاهی به سر و وعض ام انداخت و گفت:
- همسر خانوم باران ایزدیار شما هستین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله همسرم چطور هستن؟
نگاهی به باران از پشت شیشه انداخت و گفت:
- لطفا با من بیاین.
دنبال ش راه افتادم در اتاق ش رو باز کرد و داخل رفتیم.
روی مبل نشست و منم کنارش نشستم نمی دونم چرا هر حرکاتی انجام می داد من استرس ام بیشتر می شد!
توی ذهن ام داشتم ایت الکرسی رو مرور می کردم و دکتر گفت:
- راستش برام خیلی سخته که بخوام اینو بگم و بعد از 45 سال دکتر بودن هنوز عادت نکردم به دادن این خبر!چجور بگم امیدوارم شما درک کنید و اینو بدونید که ما همه کار برای همسرتون انجام دادیم و از هیچ کاری دریغ نکردیم اما متعسفانه به خاطر سن پایین ایشون و ضعیفی بدن شون که کاملا معلومه اصلا به فکر سلامتی شون نبودن و باتوجه به بریدگی عمیق باید بگم که امیدی واقعا به ایشون نیست یعنی سطح هوشیاری شون8 هست و برگشت این جور افراد به زندگی در جهان 1 به 1000 هست و اگر شما می خواید کاری برای ایشون انجام بدین که در دو دنیا صواب ش به ایشون برسه اینکه اجزای بدن ایشون رو اهدا کنید خیلی ها هستن که به اون ها نیاز دارن همسر شما ممکن نیست دیگه به زندگی برگرده اما با اهدا هر کدوم از اجزای ایشون شما یک فرد رو می تونید به زندگی برگردونید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#امیرعلی
حس کردم قلبم از کار ایستاد.
خدایا چی داره می گه!
یعنی من دارم مصبب مرگ یه دختر بی گناه که کلی خودش از این زندگی کشیده از خانواده اش درد کشیده از خاندان ش درد کشیده از همه درد کشیده می شم؟
نه اگه چیزی ش بشه من نمی تونم زندگی کنم!
نگاهمو به دکتر دوختم و گفتم:
- حق ندارید دستگاه ها رو بکشید تا زمانی که همسرم بهوش بیاد پول ش هم هر چقدر باشه می دم!
بلند شدم که دکتر گفت:
- اقای ایزد یار ...
دیگه نمی خواستم حرف هاشو گوش بدم بیرون زدم از اتاق که دونه دونه اشکام روی صورتم ریخت.
با پشت دست پاک کردم و سمت نماز خونه رفتم.
تا تونستم روی نماز اشک ریختم و به خدا و هر کسی که می شناختم رو زدم تا جون باران رو نجات بدن.
من تازه می خواستم ادم های بد زندگی شو حذف کنم تا بتونه زندگی کنه!
خدایا این کارو با من نکن خدا.
یک هفته ای بود که باران توی کما بود و زندگیم جهنم شده بود.
امروز کسی از خاندان نیومده بود و می تونستم برم تا اردوگاه.
تک بوقی زدم که در اردوگاه رو باز کردن و داخل رفتم.
ماشین پارک کردم و توی اتاق کنفراس رفتم.
همه منتظرم بودن سلامی کردم و نشستم.
سرهنگ گفت:
- حالش چطوره؟
دستامو روی میزگذاشتم و گفتم:
- هیچ تغیری نکرده!
تلخندی زدم و گفتم:
- دکتر می گه انگار خودش نمی خواد برگرده چون هیچ واکنشی نشون نمی ده!
سرگرد گفت:
- عملیات چی می شه؟بدون باران پیش می ره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اصلا نمی شه ما تا بخوایم چیزی به دست بیاریم از این خاندان اونا فهمیدن من پلیسم و کار تمامه فقط باید باران بخواد برگرده.
یک ماه گذشت.
یک ماه ی که تاحالا توی زندگیم تجربه نکرده بودم.
تاحالا عذاب وجدان بیخ گلوم ننشسته بود و هر شب کابوس نمی دیدم.
تاحالا یک ماه توی بیمارستان سر نکرده بودم منی که منتفر بودم از بوی پلیسنین و بقیه تجهیزات پزشکی.
تاحالا عزیزی از من روی تخت نیوفتاده بود.
تاحالا کسی به خاطر من با مرگ دست و پنجه نرم نکرده بود و حالا همه اش یک جا برام اتفاق افتآده بود و همه درد ها اوار شده بود روی سرم.
اگر باران چیزی ش بشه قطعا عذاب وجدان هم منو می شه و اگر باران نباشه این عملیات هم پیش نمی ره و اگر این خاندان مهو نشن هزاران نفر دیگه هم بدبخت می شن با کار های قاچاق و فاسد این خاندان!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت44
#امیرعلی
وارد بیمارستان شدم لباس های مخصوص رو پوشیدم و در اتاق باران رو باز کردم رفتم تو.
روی صندلی که جفت تختش بود و این یک ماه شده بود جای هر شب و هر روزم نشستم.
به باران که لاغر تر شده بود نگاه کردم.
ملافحه روشو مرتب کردم و گفتم:
- نمی خوای بیدار بشی باران خانوم؟پاشو ببین همه چی لنگ مونده،ببین عذاب وجدان چسبیده بیخ گلوی من ولم نمی کنه زندگی نمونده برام،ببین عملیات مونده رو دستم بدون تو هیچی پیش نمی ره باران!باران الان وقت رفتن نیست بهت نیاز دارم خواهش می کنم بیدار شو.
با صدایی کپ کردم:
- اوووف چته اول صبحی بزار بخوابم بابا بیدارم به هوش اومدم مگه بهت نگفتن؟
با تاخیر و بهت سر بلند کردم دیدم چشماش بازه و داره نگاهم می کنه.
نگاه ش ناراحت بود و گفت:
- اره عذاب وجدان داری چون به خاطر حفظ جون تو اینطور شدم ناراحتی چون عملیاتت رو دستت مونده پرستار اینجا گفت این پسره خیلی دوست داره شوهرت همش اینجاس پیش خودم گفتم نه بابا کی منو دوست داره این منو دوست داشته باشه که خداروشکر الان کاملا مطمعن شدم دوسم نداری.
اب دهنمو قورت دادم و هنوز با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم.
باورم نمی شد به هوش اومده بود.
نشست و گفت:
- حداقل برو بگو دکتر بیاد.
که در باز شد و دکتر اومد داخل.
نگاهی به من کرد و گفت:
- نگفتم که خودت بیای ببینی خوشحال بشی مثل معجزه می مونه به هوش اومدن خانومت عشق تو نسبت بهش جواب داد.
باران پوزخندی زد و گفت:
- من کی مرخص می شم؟
دکتر گفت:
- شما یک هفته ی دیگه باید تحت مراقبت باشید.
باران سرم رو از دست ش کند و از تخت پایین اومد به زور وایساد و گفت:
- اخ بدن ام خشک شده.
دکتر با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چیکار می کنی دختر جون چرا بلندی شدی شاید مشکل جدی داشته باشی!
بلند شدم و گفتم:
- باران برگرد روی تخت باید معاینه بشی.
بی توجه گفت:
- بدم میاد از بیمارستان حالمم خوبه می خوام برم.
با قدم های نامیزون سمت در رفت چون بدن ش خشک شده بود درست نمی تونست راه بره و نزدیک بود بخوره زمین سریع سمت ش رفتم که دیوار رو گرفت و خودشو نگه داشت.
بی توجه به حرف های من و دکتر خودشو مرخص کرد سوار ماشین شدم و اروم نشست به صندلی تکیه داد و اخیشی گفت.
خدایا باور کنم سالمه جفتم نشسته؟
حس می کردم دارم خواب می بینم.
با صدای طلبکارانه باران فهمیدم خواب نیست:
- ده برو دیگه واسه چی داری بر و بر منو نگاه می کنی،؟
راه افتادم و گفتم:
- ای کاش زود تر به هوش می یومدی به ساکت بودنت عادت نداشتم.
با کنایه و بغض گفت:
- اره می دونم.
خواستم چیزی بگم که گفت:
- برو بام.
انقدر صداش بغض الود بود که زدم کنار و گفتم:
- باران حالت خوبه؟نکنه من حرف اشتباهی زدم ناراحتی!
حتی نگاهمم نکرد ولی از گریه بدن ش تکون می خورد.
با صدایی که به خاطر گریه دورگه شده بود گفت:
- گفتم برو بام کری؟
راه افتادم سمت بام
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#امیرعلی
راه افتادم سمت بام همین که رسیدیم نزاشت ماشین کامل وایسه درو باز کرد که نزدیک بود بیفته و پیاده شد از ماشین دور شد و اون طرف تر روی روی زمین نشست پاهاشو توی بغلش جمع کرد و از بالا به تهران نگاه کرد.
درو بستم و سمت ش رفتم.
تاحالا توی این حال و روز ندیده بودمش و واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم چه واکنشی نشون بدم یا چطور ارو ش کنم اصلا برای چی ناراحته؟واقعا به خاطر حرف هام ناراحته؟
نزدیک ش نشستم و گفتم:
- عادت ندارم گریه کنی باران ی که من می شناسم خیلی قویه.
جواب مو نداد و برای اینکه بتونم به حرف بیارمش گفتم:
- واقعا من مصبب این اشک هام؟
با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت :
- وقتی به هوش اومدم همراه من یه پسر دیگه هم از کما برگشت از دیشب تاحالا رفت و امد قطع نشده صدای خنده و گریه بنده نیومده اما اتاق من خلوت بود خلوت خلوت حتی یه پرنده هم توش پر نمی زد چه برسه به ادم از این تهران بزرگ من حتی یه ادمم صفد
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#امیرعلی
باران با هق هق ادامه داد:
- از کل این شهر به این بزرگی من حتی یه ادمم ندارم که به بخواد به فکرم باشه اخه من به کجای این زندگی باید دلم خوش باشه؟
طوری هق هق می کرد که کل بدن ش می لرزید و می ترسیدم اتفاقی براش بیافته.
سمت ش رفتم و گفتم:
- باران بلند شو حالت خوب نیست.
سرشو روی پاهاش گذاشت و گفت:
- اخه چرا خدا منو برگردوند چرا منو دوباره فرستاد وسط این جهنم.
و دوباره هق هق کرد لب زدم:
- اینطور نیست باران اروم باش تازه از بیمارستان مرخص ش..
یهو پاشد و دوید سمت اخر بام که خودشو از بالای کوه بندازه پایین.
فریادی زدم و اسمشو صدا زدم دویدم سمت ش و دقیقا لحضه ای که پرید دستشو گرفتم کشیدم عقب که هر دو پرت شدیم عقب روی سنگ ها.
افرادی که اطراف بودن با شنیدن سر و صدامون سریع به سمت مون اومدن.
باران ناله می کرد حتما بدن ش زخم شده.
با کمک بقیه نشستم و به دستام نگاه کردن که زخم شده بود.
سمت باران رفتم و خم شدم از زمین بلند ش کردم بقیه رو کنار زدم و عقب ماشین خوابوندمش.
ماشین و لنگ زنان دور زدم و سوار شدم حرکت کردم.
نفس مو با شدت فوت کردم باران این بار از درد داشت گریه می کرد و کلا بهم ریخته بودم.
نمی دونستم باید چه خاکی تو سرم کنم تا اروم بگیره.
با فکری که به سرم خورد راه خونه مامانم اینا رو در پیش گرفتم.
شاید پیش خانواده من باشه حالش خوب بشه.
از اینه مدام بهش نگاه می کردم که بی صدا اشک هاش می ریخت.
رسیدم خونه با ریموت در رو باز کردم و ماشین رو بردم داخل.
همین که پیاده شدم در خونه باز شد و مامان و داداش اومدن بیرون.
مامان محکم بغلم کرد و قربون صدقه ام رفت.
دستشو بوسیدم و گفتم:
- خوبی مامان جان؟
سری تکون داد و گفت:
- الهی دورت بگردم چرا زخم و زیلی؟
و نگران بهم نگاه کرد.
داداش و بغل کردم که با شیطنت گفت:
- حتما کشتی خاکی بوده.
نگاه چپی بهش انداختم از کشتی متنفر بودم و اون همیشه بهم ربط ش می داد تا عصبانیم کنه.
مامان گفت:
- عملیات تمام شد اره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه یکی رو اوردم اینجا حالش خوب بشه.
در ماشین و باز کرد و به باران کمک کردم بیاد بیرون.
با درد سر پا وایساد و مامان به صورت ش کوبید و گفت:
- ای وای مادر این دختر چرا انقدر زخمی هست؟
سریع مامان زیر بغل باران رو گرفت بردش داخل.
من و امیرحسین هم دنبال شون رفتیم.
مامان توی اتاق من برد باران رو و گفت:
- زنگ بزن بگو بابات بیاد اون می دونه چیکار کنه.
چون بابا دکتر بود اینو می گفت.
سری تکون دادم و مامان رو به امیرحسین گفت بره باند و وسایل بخره.
با مامان رفتیم توی اتاقم باران چشاشو بسته بود کنارش روی تخت نشستم و صداش زدم:
- باران خوبی؟
چشاشو باز کرد و با خشم نگاهم کرد و گفت:
- به تو چه.
مامان اون ور تخت نشست و دست باران رو بین دست ش گرفت و گفت:
- چقدر عصبی دخترم چی شده پسرم اذیتت کرده؟
باران نگاه از من گرفت و به مامان دوخت و گفت:
- اره.
مامان با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- مامان می خواست خودشو بکشه نزاشتم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت47
#امیرعلی
مامان با تعجب به باران نگاه کرد و گفت:
- راست می گه؟
باران سری تکون داد و مامان گفت:
- پس خوب کرد نزاشت دختری به قشنگی تو چرا باید خودشو بکشه؟
صدای سلام و علیک می یومد در باز شد و دیدم عموهام و عمه هام اومدن.
با دیدن من گل از گل همه شکفت بلند شدم و تک تک سلام کردم عمو رو به مامان گفت:
- زن داداش نگفته بودی امیرعلی اینجاست.
مامان گفت:
- من خودمم شکه شدم تازه اومدن.
بقیه نگاه شونو به باران دوختن.
#باران
همه به من نگاه کردم که با صدای ضعیفی سلام کردم.
همه با مهربونی جواب مو دادن.
سعی کردم بلند شدم که امیرعلی سریع سمتم اومد و گفت:
- کجا به سلامتی باز بلندی شدی؟
لب زدم:
- می خوام برم.
امیرعلی به زور به شونه هام فشار اورد و خوابوندم و گفت:
- هیچ جایی نمی ری فهمیدی؟
دستاشو کنار زدم و گفتم:
- برو بابا.
از تخت گرفتم که بلند بشم که از پشت ش دستبند در اورد زد به دستم و اون ورش رو هم زد به تخت خواب.
مامان ش با بهت گفت:
- چیکار می کنی مادر؟این چه کاریه؟
امیرعلی گفت:
- بهترین کار مامان.
با خشم گفتم:
- مگه من زندانی تو ام دست منو بستییییی بازش کن که خودم بازش کنم زنده نمی زارمت امیرعلی.
امیرعلی گفت:
- به عنوان سرگرد پرونده صلاح می بینم فعلا توی این شرایط باشی.
چشامو با حرص بستم و گفتم:
- پرونده بخوره تو سرت می گم باز این لعنتی رو می خوام برم .
امیرعلی رو به مامان ش گفت:
- من مهمونا رو می برم پایین شما به باران برس.
مامان ش سری تکون داد و گفت:
- مادر دست شو باز کن این چه کاریه با دختر مردم می کنی؟
امیرعلی گفت:
- اختیارش کاملا توی دست منه مامان مخصوصا توی این شرایط شما نگران نباش.
و به عمو و عمه هاش گفت:
- بفرماید بریم پایین.
و همگی با هم رفتن پایین.
رو به مادرش گفتم:
- خاله دستمو باز می کنی؟
مادرش گفت:
- عزیزم کلید که دست من نیست.
لب زدم:
- یه چیز تیز بهم می دی؟
مامانش گفت:
- که باز خودکشی کنی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه می خوام دستبند و باز کنم.
مامان ش مردد یه سنجاق بهم داد یکم باهاش ور رفتم که باز شد.
نشستم و گفتم:
- خاله یکم برام اب میاری؟
مامان امیرعلی حتما دخترمی گفت و از در رفت بیرون.
سریع پاشدم و پنجره رو باز کردم ارتفاع زیاد نبود از جاکولری خودمو اویزون کردم و افتادم پایین.
پاشدم دوقدم نرفتم که در باز شد و امیرعلی اومد بیرون داشت با تلفن حرف می زد با دیدن من چشاش گرد شد.
با تن داغونم سمت در حیاط دویدم و دستم و به در گرفتم بازش کنم که که امیرعلی بهم رسید و بازومو گرفت درو بست برگشتم بزنمش که جاخالی داد و دستمو پیچوند که جیغی از درد کشیدم و به زور بردتم داخل.
با سر و صدای ما همه از جاشون بلند شدن داخل خونه ولم کرد و درو قفل کرد.
روی زمین نشستم و به شلوارم که خونی شده بود نگاه کردم.
حتما پریدم زخم زانوم سر باز کرده.
امیرعلی با عصبانیت نگاهم کرد و داد کشید:
- چرا نمی فهمییییی اون بیرون برای تو خطرناکه خاندان ت می خوان بکشنت خودت هم که می خوای خودکشی کنی واسه چی؟چون اون ادم های بی ارزش دوست ندارن؟خوب نداشته باشن اونا انقدر ادم های پستی ان که باید خداروشکر کنی که دوست ندارن و بهشون وابسته نیستی!چرا نمی فهمی اینا رو؟
با حرف هاش زدم زیر گریه هم از درد قلبم گریه می کردم هم از درد بدن ام.
امیرعلی کنارم نشست و گفت:
- گریه نکن اعصابمو به هم نریز بسه حالت بده لعنتی مامان کجاییی بیا کمک.
مامان ش سمتم اومد و کمک کرد از جام بلند شم که جیغی زدم و و خم شدم پامو گرفتم.
امیرعلی روی مبل نشوندتم که در باز شد و باباش اومد داخل با برادرش.
امیرعلی بالشتی زیر سرم گذاشت و خوابوندتم عموش جلو اومد و گفت:
- بزار خانوم ها دست به کار بشن نامحرمته عمو جان .
امیرعلی درحالی که باند و وسایل رو گرفت از داداش داد به مامان ش گفت:
- محرممه عمو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#امیرعلی
بلند شدیم و داخل رفتیم همگی.
نگاهی به باران انداختم که خواب ش برده بود.
پتو رو روش انداختم و مرتب ش کردم.
و گفتم:
- مامان من باید برم تا جایی و برگردم مراقب باران باش نزار جایی بره.
دستبند رو از اتاق بالایی اوردم این بار دوتا دستشو به هم دستبند زدم.
مامان گفت:
- نکن مادر دستاش زخم می شه .
کلید شو توی جیب ام گذاشتم و گفتم:
- مجبورم مامان.
بعد از خداحافـظ از خونه بیرون زدم و سمت عمارت خاندان باران راه افتادم.
#باران
چشم که باز کردم کسی توی پذیرایی نبود صدا ها از اشپزخونه می یومد.
خواستم بلند شم که دیدم دستام دوتاش بهم دستبند زده شده.
پوفی کشیدم از دست کارای امیرعلی.
به کمک مبل بلند شدم و اروم اروم با صورتی جمع شده سمت اشپزخونه رفتم.
همین که رفتم تو مادر باران بلند شد سریع سمتم اومد و گفت:
- عزیزم بلند شدی؟
کمکم کرد بشینم و نگاهی به دستام انداخت و گفت:
- از دست کارای امیرعلی.
یه دختری هم سن خودم گفت:
- مجرمی؟
مامان امیرعلی لب گزید و گفت:
- هستی جان دخترم این چه حرفیه!
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- مجرم ها رو تحویل می دم.
یکم متعجب نگاهم کرد و بعد با هیجان گفت:
- یعنی پلیسی؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- پلیس نیستم ولی به اندازه یا حتی بیشتر پلیس ها زرنگم.
دستاشو روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی می تونی دستاتو باز کنی بدون کلید؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
منتظر نگاهم کرد و بقیه هم همین طور.
رو به مامان امیرعلی گفتم:
- خاله یه سنجاق بهم می دی.
داد بهم با دهن گرفتمش و توی قفل فروش کردم یکم باهاش ور رفتم که اولیش باز شد دستمو در اوردم و دومی رو هم باز کردم.
مچل دستامو ماساژ دادم که هستی دست زد و گفت:
- وای ایول.
مچ دستام زخم شده بود با حرص گفتم:
- بزار بیای امیرعلی باید همین تلافی این زخم ها رو سرت در بیارم.
رو به مامان ش گفتم:
- امیرعلی کجاست؟
باباش گفت:
- رفته تا جایی عزیزم برمی گرده.
یکم فکر کردم و گفتم:
- یا رفته اردوگاه یا رفته خونه ما یه تلفن بهم می دید.
بهم دادن و شماره امیرعلی رو گرفتم گذاشتم روی بلند گو.
پامو جمع کردم روی صندلی و درحالی که اطراف زخم رو ماساژ می دادم با امیرعلی حرف می زدم:
- الو امیرعلی کجایی؟
لب زد:
- بیدار شدی خانومم؟
چشای همه گرد شد.
این حتما خونه اقابزرگه که داره اینطور حرف می زنه.
لب زدم:
- اره کجایی؟
دوباره گفت:
- الهی دورت بگردم که انقدر دلت برا من زود زود تنگ می شه یکم کار دارم انجام بدم میام.
حسابی خنده ام گرفته بود با دیدن چهره های بقیه.
گفتم:
- سر راه برو خونه ما وسایل مو با خودت بیار ریموت یدک در زیر فرش اتاق کاشی دومی رو از کجا در بیار رفتی داخل تمام وسایل الکتریکی م با لباس و وسایل مو بیارم توی کمد رمز ش 5567 بزن باز می شه تمام پول و طلا و سکه و هر چیزی که هست بیار پیش خودم باشه خیالم راحت تره.
امیرعلی گفت:
- باشه خانومم امیدوارم از خونه جدیدمون خوشت بیاد استراحت کن منم خیلی زود میام پیشت فعلا عزیزم.
قطع کردم و هنوز قیافه همه شکل علامت سوال بود.
لب زدم:
- ما توی عملیات هستیم امیرعلی الان خونه اقابزرگ منه و ما طبق نقشه الان صیغه هم هستیم و قراره ازدواج کنیم تا امیرعلی بتونه تمام اموال رو به نام خودش کنه و سند جرم جمع کنه واسه همینه اینجوری حرف زد.
بقیه سری تکون دادن و امیرحسین داداش گفت:
- فکر کردم زن شی ما خبر نداریم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- زن ش که هستم اما به خاطر عملیات.
مادرش کنارم نشست و گفت:
- توهمون دختری هستی که به خاطر امیرعلی رفته بود توی کما؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره امروز به هوش اومدم.
مادرش گفت:
- می شه بهم بگی چرا تو به خاطر امیرعلی من رفتی توی کما؟
با صدای پدرش بهش نگاه کردم:
- منم خیلی دوست دارم بدونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب طبق عملیات امیرعلی خیلی خیلی شبیهه پسر عموی منه و چون پسرعموی من خارج بوده قاچاق می کرده و کلا خاندان من یه خاندان ثروت مندی ام که قاچاق می کنن و به خاطر همین ثروت کسی نتونسته اتویی ازشون بگیره امیرعلی توی خارج وقتی پسرعمو می گیره لنز رنگ چشم های اون رو می زاره و به عنوان پسرعموم اما در واقعیت پلیس وارد خاندان من می شه و تنها کسی که قاچاق نمی کنه منم و البته تنها کسی که اگر نباشه امیرعلی نمی تونه کاری بکنه و امیرعلی یعنی پسرعموم وارث خاندانه و زمانی که ما ازدواج کنیم همه چی به نام امیرعلی می شه و توی همه کار ها باید شرکت کنه و خیلی راحت به مدارک دست پیدا کنه ما دشمن هم زیاد داریم چون کل خاندان من از من بدشون میاد چون دخترم دختر بودن مایه ی ننگ هست براشون امیرعلی رو مسموم کرده بودن من دنبال مقصر ش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#امیرعلی
ساعت 11 بود که برگشتم خونه و کارم توی اداره تمام شد.
از یه طرف اداره از یه طرف مراسم عروسی.
در خونه رو باز کردم و با صدای بلندی سلام کردم.
سیل سلام ها در جوابم سرازیر شد و مامان مثل همیشه اومد استقبالم و قربون صدقه ام رفت.
دستشو بوسیدم و با هم رفتیم توی سالن پذیرایی.
کت مو در اوردم و نشستم روی مبل دو نفره عمو گفت:
- خسته نه باشی عمو جان معلومه حسابی خسته ای رنگ به رو نداری.
سری تکون دادم و گفتم:
- چه می شه کرد بلاخره شغل منم اینطور سخته!
مامان برام همون روی میز سفره کشید نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- باران کو؟
مامان دوغ و گذاشت و گفت:
- بعد تو که رفتی خوابید هنوز خوابه.
نگران گفتم:
- مامان یه سر بهش می زنی بیینی خوابه؟عادت نداره انقدر بخوابه نکنه جایی رفته!
که با صدای باران برگشتم:
- جایی نرفتم.
با قدم های اروم اومد و رو مبل کنارم نشست و گفت:
- سلام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- فکر کردم باید بگردم دنبالت حالا حالاها می تونی راه بری؟
سری تکون داد و گفت:
- اره.
خوبه ای گفتم و مامان بشقاب ها رو دوتا کرد و گفت:
- بیاین پایین شام بخورین.
با باران نشستیم پایین برای باران کشیدم دیدم داره به غذا نگاه می کنه با شوق!
یهو چنان با ذوق جیغ کشید که بشقاب از دستم افتاد روی لباسام و چون برنج داغ سریع از جا پریدم.
مامان و بقیه دستشو روی قلب شون گذاشته بودن و شکه داشتن به باران نگاه می کردن.
دیس غذا که استامبولی بود رو برداشت گذاشت جلوی خودش و یکم شو با دست برداشت خورد چشاش بیشتر درخشید و گفت:
- وای ننه گلی همیشه اینطوری درست می کرد برام همین مزه رو می داد ولی من بچه بود اسم شو نمی دونستم و نمی دونستم چطور درست می شه بعد ننه گلی دیگه نخوردم.
مامان نفس شو رها کرد و گفت:
- دختر سکته کردم فکر کردم چیزی ت شد.
باران تند تند با دست شروع کرد به خوردن و چون داغ بود هی دست هاشو فوت می کرد دوباره می خورد.
به خودم اومدم و دونه های برنج و روی زمین جمع کردم مامان برای من یه بشقاب دیگه غذا اورد.
نگاهمو به باران دوختم که بدون قاشق با ولع داشت می خورد و گاهی انقدر داغ بود و دهنش می سوخت که درجا دوغ می خورد.
لب زدم:
- همش واسه خودت فقط اروم بخور سوختی.
سر سری باشه ای با دهن پر گفت که به زور متوجه شدم.
منم شروع کردم و با خوردن باران منم اشتها گرفتمم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#امیرعلی
بعد از خوردن بلند شدم کمک مامان سفره رو جمع کنم که نزاشت و با داداش جمع کرد سفره رو.
باران برگشت روی مبل کنارم نشست و نگاهی به بقیه انداخت.
می دونستم راحت نیست و یکم احساس غریبگی می کنه!
لب زدم:
- ببرمت سر خاک ننه گلی؟
باران بهم نگاه کرد و گفت:
- قشنگ معلومه خسته ای برو بخواب.
لب زدم:
- نمی تونم بزارم تنها بری اماده شو ببرمت.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نمی رم برو بخواب.
خوب بهش نگاه کردم و گفتم:
- من بخوابم جیم نزنی بری ها.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم نمی رم دیگه.
ولی بازم کامل خیالم راحت نشد و گفتم:
- باران من باید مراقبت باشم خطر تهدید مون می کنه توروخدا تنها جایی نرو باشه؟
پوفی کشید و گفت:
- امیرعلی باز شروع نکنا گفتم نمی رم دیگه.
خوبه ای گفتم و بلند شدم عمو کوچیکه گفت:
- نمی مونی امیرعلی؟می خواستی والیبال بازی کنیم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- شرمنده نمی تونم بمونم خواب کلافه ام کرده.
عمو لبخندی زد و با محبت گفت:
- برو پسر خیلی کار کردی شب بخیر.
شب بخیری گفتم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم.
#باران
تنها نشسته بودم و به حرف های بقیه گوش می کردم که مامان امیرعلی اومد کنارم نشست و جلوم میوه گذاشت و گفت:
- دخترم مدرسه می ری؟
با این حرفش باز همه ساکت شدن انگار فقط دوست داشتن راجب من اطلاعات به دست بیارن.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره کلاس یازدهمم ولی از وقتی امیرعلی پرش به پر من گیر کرده مدرسه نرفتم.
مامان ش سری تکون داد و گفت:
- عزیزم!بچه ام امیرعلی نصف شده خیلی هم خسته بود حتما خوابیده.
پاهامو توی بغلم جمع کردم و گفتم:
- شرط می بندم بیداره و خواب ش نمی بره چون من پایین ام فکر می کنه پا می شم می رم.
مامان ش گفت:
- خواب که خیلی بهش فشار اورده بود بعید می دونم بیدار باشه.
که صدای پای امیرعلی روی پله ها اومد.
پتو و بالشت شو زیر بغل زده بود اومد پایین خنده ام گرفت.
مامانش هم خنده اش گرفت.
جفت مبل روی فرش بالشت و پتو رو انداخت دراز کشید و گفت:
- الان خیالم راحته خوابم می بره شما راحت باشین من به سر و صدا عادت دارم.
بعدش هم گرفت خوابید.
مامانش با خنده گفت:
- حق با تو بود تو که گفتی نمی ری نمی دونم باز چرا نگرانه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
چون می دونه من ممکنه برم کلا بستگی داره خودم چی بخوام همونو انجام می دم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت65
#باران
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خواهش می کنم بس کن نمی خواد دلیل بیاری حرف های الکی بزنی تاحال من خوب بشه دل منو با وعده و عید خوش کنی من می دونم تو منو دوست نداری من اون دختری که می خوای نیستم و همه ی این چیز ها به خاطر عملیاتته می دونم می دونم می دونم اصلا من کیم که تو بخوای به من اهمیت بدی منو خانواده خودم نخواستن تو بخوای؟اینکه یه ادمی منو نخواد این عجیب نیست چون تاحالا هیچکس نخواسته این که یکی پیدا بشه بگه منو می خواد عجیبه!خواهش می کنم تمام ش کن چیزی نگو.
ساکت شد و با اخم به جلو نگاه می کرد.
نفس هاس عمیق پی در پی می کشیدم تا بغض م فروکش کنه اما مگه بیخ گلوی من رو ول می کرد؟
رسیدیم باغ برای عکاسی.
عکاس که اوضاع ما رو دید جلو نیومد جلوی لباس مو بالا گرفتم و یه طرف باغ و گرفتم رفتم وقتی از امیرعلی دور شدم روی چمن نشستم و زانو هامو بغلم کردم اما با این لباس پفی سخت بود واقعا.
ای کاش زمان زود تر بگذره و امروز هم تمام بشه!
سرمو روی پاهام گذاشتم و چشامو بستم.
خیلی خسته ام به یه خواب عمیق نیاز دارم شاید یه خوابی که اصلا بیدار نشم!
روی چمن دراز کشیدم و چشامو بستم که خوابم برد.
#امیرعلی
همین که رسیدیم پیاده شد و ازم دور شد.
حرف هاش همه بوی غم می داد وحشتناک هم بوی غم می داد دلم می خواست همدم ش باشم حداقل من همدم ش باشم ولی گند می زنم فقط همدم که نیستم هیچ نمک روی زخم فقط.
دنبال ش رفتم که دیدم مثل بچه ها سرشو روی پاش گذاشت و بعد هم دراز کشید و خواببد.