°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت56
#مهدی
مردد سر بلند کردم با چشمای باز داشت بهم نگاه می کرد.
اشک تو چشماش جمع شده بود و با بغض گفت:
- اگه قول بدی دیگه ترکم نکنی اره می بخشمت.
اشکاش از گوشه های چشماش روی بالشت سر خورد و ادامه داد:
- دیگه نرو! تو نبودی همه اذیتم کردن همه بهم خندیدن همه بهم متلک پروندن همه مسخره ام کردن .
هق زد و گفت:
- هر جا می رفتم تو جلوی چشام بودی حتا می خواستم غذا بخورم یاد غذا خوردن مون می یوفتادم و غذا زهرمارم می شد بغض بیخ گلومو می چسبید نه بالا می رفت و نه تمام می شد!
دیگه نتونست ادامه بده و دستاشو جلوی صورت ش گرفت بی صدا گریه کرد.
دستاشو از صورت ش کنار زدم و گفتم:
- اشتباه کردم خودم می دونم می خواستم ازت مراقبت کنم اما این راه درست ش نبودم ببخشید خانوم ببخشید ترانه خانوم جبران می کنم همه رو جبران می کنم.
کلی باهم حرف زدیم تا خسته شد و خابید.
حالا احساس بهتری داشتم که ترانه منو بخشیده بود.
از وقتی محجبه شده بود چهره اش معصوم تر و مظلوم تر شده بود دروغ چرا بار اول که دیدمش از چهره اش معلوم بود چه قدر حاضر جواب و مغروره.
با یاد اون روزا لبخندی روی لبم نشست.
خدایا چطور شد که این فرشته رو سر راه م قرار دادی?
همیشه فکر می کردم زن م یه دختر چادریه فکر نمی کردم یه دختر بی حجابه که قراره پیش من محجبه بشه و امروز انقدر خانوم باشه.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت56
#یاس
تا اخر شب جمعیت حتا بیشتر هم شد نزدیک50 نفر بودیم!
از عمو که بزرگترین بود تا کوچیک ترین که نتیجه می شد و 1 سال و نیم ش بود.
اقا ارسام پسر زهرا ورضا که دختر عمو پسر عمو می شدن.
تا شب نیومد پاشا و حسابی نگران شده بودم.
دوباره گوشی شو گرفتم که این بار گفت خاموشه!
کم مونده بود گریه ام بگیره بقیه هم نگران شده بودن.
عمو گفت:
- اروم باش دختر بچه که نیست میاد.
بغض کرده گفتم:
- اخه کسی رو نداریم اینجا کجا رفته؟
گوشی اول جواب نمی داد حالا خاموشه!
پاشا هر جا می رفت شب خونه بود.
بی بی لب زد:
- حالا اروم باش مادر فکر بد نکن پیداش می شه.
که زنگ در زده شد سریع بلند شدم دویدم سمت ایفن.
کم مونده بود چادر بره زیر پام بیفتم!
با دیدن ماشین پاشا با خوشحالی داد زدم:
- وای پاشا اومد.
و ریموت در رو زدم زود رفتم سمت در سالن.
درو باز کردم که پاشا هم رسید.
خسته و خاکی بود و چشاش به زور باز بود.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- سلام خانومم شرمنده دیر اومدم!
بغض کرده نگاهش کردم و گفتم:
- کجا بودی نگران شدم!
لب زد:
- قربونت برم باز بغض کردی؟ می گم برات.
به سالن رسیدیم و به بقیه سلام کرد.
با تک خنده گفت:
- صبح اومدیم4 نفر بود و الان50 نفر! خانوممو که خسته نکردین؟
پسرا زود با پاشا اخت شدن.
نشستیم رو مبل و با دستمال داشتم خاک های روی صورت شو تمیز می کردم که گفت:
- اذیت نکن خودتو می رم حمام فایده ای نداره.
جواب شو ندادم که مشغول تمیز کردن صورت ش بودم.
که بازو هامو گرفت بنشونم رو مبل.
وای دستشو گذاشته بود روی جای زخم که شیشه بریده بود.
ایی گفتم که زود دستشو برداشت.
با دیدن دستش اب دهنمو قورت دادم و بازمو فشردم.
دست ش خونی شده بود .
متعجب نگاهی بین من و دستش رد و بدل کرد و با بهت گفت:
- خون ه!
سر بلند کرد و زل زد تو چشام و گفت:
- بازوت و گرفتم دستم خونی شد مگه بازوت چیزیش شده؟
اب دهنمو قورت دادم و سری به معنای نه تکون دادم.
سریع استین مو زیر چادر بالا زد و با دیدن دستم دو دستی زد تو سرش خودش که من تو خودم فرو رفتم و پاشد فریاد ش به اسمون رفت:
- یا امام رضا یا حسین این که از این ور تا اون ور عمیق بریده است! یا خدا چی شده بدبخت شدم یالا یالا پاشو بریم بیمارستان.
هر چی بقیه جلوشو گرفتن و گفتن چیزیش نیست خوب می شه پاشا انگار دیونه شده بود و می گفت باید ببرمش دکتر!
عمو گفت:
- تو ترسوندی این دختر رو رنگ به رو نداره اروم باش مرد الان زنگ می زنم دکتر خانوادگی مون بیاد.
پاشا پایین مبل نشست و گفت:
- من صبح گذاشتمت رفتم سالم بودی به امام حسین باز چیکار کردی یاس! وای خدا از این سر بازو تا اون سر بازوش بریده بود!
خم شد جلوم و گفت:
- سالمی؟ حالت خوبه؟
ترسیده سری تکون دادم و دستامو گرفت و گفت:
- الان دکتد میاد قربونت برم نترسی!
خودش بدتر از من ترسیده بود و به من می گفت نترسی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#ارغوان
سریع سمتم اومد و روی زانو خم شد و گفت:
- چی شد چی شد خوبی؟حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نمی دونم.
کمکم کرد بلند بشم که با دیدن اطراف سریع کنارش زدم جوری که با پهلو خورد به میله لبه تخت و از درد روی پهلوش خم شد.
با ذوق جیغ کشیدم:
- اخ جووون ازادی.
از در زدم بیرون و با ذوق و شوق اطراف و نگاه کردم.
وای خدا چقدر دلم بیرون رو می خواست.
با نیش باز عین همین ندید پدید ها اطراف و نگاه می کردم و از در بیمارستان نزدم بیرون بازوم گرفته شد و دیدم محمده.
برم گردوند داخل و گفت:
- تیر خورده به بازوت نمی دونم چرا عقل ت جا به جاشده!
پرستار و صدا زد و توی اتاق بردتم روی تخت نشستم و گفتم:
- من می خوام برم بیرون می خوام برم پارک باید منو ببری منو می بری مگه نه؟
سری تکون داد و گفت:
- می برمت بزار حالت خوب بشه بازوت چطوره؟
اصلا حواسم به بازوم نبود استین مو زدم بالا باند پیچی بود و حالا که فکر می کنم یکم درد داشت.
اما اگه می گفتم درد دارم بیرون نمی بردتم پس گفتم:
- خوبم اصلا درد ندارم انگار تیر نخوردم.
یکم دقیق نگاهم کرد و گفت:
- حالا بگی درد داری هم باز می برمت بیرون نمی خواد دروغ بگی.
وا از کجا فهمید؟
پرستار اومد و با دیدن دستم گفت:
- وای چیکار کردی اگه سرم رگ تو پاره می کرد چی!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- ارپیچی پیچ پیچی نخودچی .
یه جوری نگاهم کرد که انگار کم عقل ام.
رو به محمد گفت:
- خواهرتون شیرین عقل هستن؟
اخمی کردم و گفتم:
- همسرشم.
از روی تخت پایین اومدم و سمت محمد رفتم و نشستم روی تخت جفتش و گفتم:
- یه چیزی بهش بگو به من میگه شیرین عقل!
محمد به من نگاه کرد وگفت:
- همسرم شیرین عقل نیست با نمکه!
دروغ چرا کلی ذوق کردم.
دستامو دور بازوش حلقه کردم خون که از دستم جاری بود روی لباس ش ریخت به درک فعلا احساس من مهمه!والا¡
پرستار چشم غره ای بهم رفت که فکر کردم بابا شو ننه اشو چیزی شو سم خور کردم خودم خبر ندارم.
خون و پاک کرد و چسب زد روی دستم و گفت:
- به دکتر می گم بیاد!
منم گفتم:
- وظیفته!
با اخم نگاهم کرد و رفت بیرون.
محمد با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
- ولش کن اخه چیکارش داری؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- قشنگ معلوم بود می خواست مخ تو رو بزنه دختره ی پرو.
محمد شونه ها مو گرفت و خم کرد روی تخت و پتو رو روم گذاشت و گفت:
- من خودم زن دارم به کسی توجه نمی کنم توهم عصبی نشو برات خوب نیست.
لبخند نمکی زدم که یه تای ابرو شو بالا داد و سرشو تکون داد یعنی چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- حرفات به دل می شینه قشنگ خر خرم می کنه.
اول ش با چشای گرد شده نگاهم کرد و بعد بلند قهقهه زد.
نگاه چپی بهش انداختم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#امیرعلی
بعد از خوردن بلند شدم کمک مامان سفره رو جمع کنم که نزاشت و با داداش جمع کرد سفره رو.
باران برگشت روی مبل کنارم نشست و نگاهی به بقیه انداخت.
می دونستم راحت نیست و یکم احساس غریبگی می کنه!
لب زدم:
- ببرمت سر خاک ننه گلی؟
باران بهم نگاه کرد و گفت:
- قشنگ معلومه خسته ای برو بخواب.
لب زدم:
- نمی تونم بزارم تنها بری اماده شو ببرمت.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نمی رم برو بخواب.
خوب بهش نگاه کردم و گفتم:
- من بخوابم جیم نزنی بری ها.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم نمی رم دیگه.
ولی بازم کامل خیالم راحت نشد و گفتم:
- باران من باید مراقبت باشم خطر تهدید مون می کنه توروخدا تنها جایی نرو باشه؟
پوفی کشید و گفت:
- امیرعلی باز شروع نکنا گفتم نمی رم دیگه.
خوبه ای گفتم و بلند شدم عمو کوچیکه گفت:
- نمی مونی امیرعلی؟می خواستی والیبال بازی کنیم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- شرمنده نمی تونم بمونم خواب کلافه ام کرده.
عمو لبخندی زد و با محبت گفت:
- برو پسر خیلی کار کردی شب بخیر.
شب بخیری گفتم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم.
#باران
تنها نشسته بودم و به حرف های بقیه گوش می کردم که مامان امیرعلی اومد کنارم نشست و جلوم میوه گذاشت و گفت:
- دخترم مدرسه می ری؟
با این حرفش باز همه ساکت شدن انگار فقط دوست داشتن راجب من اطلاعات به دست بیارن.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره کلاس یازدهمم ولی از وقتی امیرعلی پرش به پر من گیر کرده مدرسه نرفتم.
مامان ش سری تکون داد و گفت:
- عزیزم!بچه ام امیرعلی نصف شده خیلی هم خسته بود حتما خوابیده.
پاهامو توی بغلم جمع کردم و گفتم:
- شرط می بندم بیداره و خواب ش نمی بره چون من پایین ام فکر می کنه پا می شم می رم.
مامان ش گفت:
- خواب که خیلی بهش فشار اورده بود بعید می دونم بیدار باشه.
که صدای پای امیرعلی روی پله ها اومد.
پتو و بالشت شو زیر بغل زده بود اومد پایین خنده ام گرفت.
مامانش هم خنده اش گرفت.
جفت مبل روی فرش بالشت و پتو رو انداخت دراز کشید و گفت:
- الان خیالم راحته خوابم می بره شما راحت باشین من به سر و صدا عادت دارم.
بعدش هم گرفت خوابید.
مامانش با خنده گفت:
- حق با تو بود تو که گفتی نمی ری نمی دونم باز چرا نگرانه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
چون می دونه من ممکنه برم کلا بستگی داره خودم چی بخوام همونو انجام می دم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#غزال
یکی از دخترا که یه جوری هم منو نگاه می کرد با پوزخند گفت:
- فقط به خاطر پول!
بهش زل زدم و گفتم:
- اتفاقا تنها چیزی که اصلا برام مهم نیست پوله!
دختره نیشخندی زد و گفت:
- اره!یه دختر خوشکل بی کس و کار که دایه محمد بوده به عنوان پرستار!یه ماه نمی شه می شه زن شایان خانزاده به خاطر پول نیست؟به خاطر چیه؟اینا حق شیداست!
پس معلوم شد از دوستای شیداست.
که صدایی از پشت سرم اومد:
- به خاطر پاک بودنشه!
برگشتم و به شایان نگاه کردم که جلو اومد و کنارم نشست و گفت:
- سوال شخصی پرسیدن و سرک کشیدن توی زندگی بقیه اصلا خوب نیست ستایش خانوم خواهر شیدا خانوم!
پس خواهر شیدا بود!
شایان لب تر کرد و گفت:
- ولی حالا که بحث ش پیش اومده بزار بهت بگم روشن ت کنم هم تو رو هم اون خواهرت شیدا رو که گفته این چرت و پرت ها رو بگی و این بازی رو راه بندازی تا زن منو تحقیر کنی و مطمعنم الان گوشیت روی تماس با شیداست و داره می شنوه.
ستایش سریع انکار کرد:
- نه اینجور نیست.
شایان اشاره ای کرد که سریع که یکی از پسرا با یه حرکت گوشی تو دست شو کشید انداخت سمت شایان.
لب زدم:
- شایان نکن گوشی حریم شخصیه بده بهش.
شایان صفحه رو روشن کرد که دیدیم واقعا روی تماسه و نوشته ابجی شیدا!
شایان پوزخندی زد و ستایش نیم خیز شد و گفت:
- گوشی مو بده شایان.
شایان گوشی و نزدیک خودش نگه داشت و گفت:
- تا اینجا شو شنیده باید بقیه اشم بشنوه باید بفهمه چرا سهم شیدا طلاق بود و چرا سهم به قول خودش پرستار خوشکل دو روزه ازدواج!
ملتمس به شایان نگاه کردم و گفتم:
- می شه کوتاه بیای؟نمی خوام کسی تحقیر بشه شایان.
شایان بهم زل زد و گفت:
- تحقیر شدی باید تحقیر بشه.
و بعد به گوشی نگاه کرد و گفت:
- خوب بشنو شیدا خانوم هیچ علاقه ای بهت نداشتم از همون اول که شبا نمی یومدی خونه و توی پارتی ها بودی فهمیدم دختر بی بند و باری هستی طبق رسم و رسوم مسخره که دختر عمومی زنم شدی گفتم می گه منو دوست داره درست می شه!درست نشدی بلکه منو هم دور می زدی و از شر غرغر های مامانت هم خلاص شدی دعوا می کردیم غیرتی می شدم زنم 24 ساعت توی پارتی ها مست و ولو باشه شبا مست و پاتیل درحالی که بوی 100 ادکلن مردونه بده بیاد خونه قهر می کردی به بهونه قهر می گفتی می رم خونه خواهرم ستایش که شهره 10 بار دنبالت کردم خونه ستایش نمی رفتی و اون بماند که نمی گم که ابروت نره البته تو که ابرویی نداری.
التماس وار گفتم:
- شایان خواهش می کنم تموم ش کن.
شایان دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:
- ساکت.
و دوباره ادامه داد:
- گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت56
#سارینا
با دیدن معمور راهنمای رانندگی بی جون سمت ش رفتم با دیدنم سریع به سمتم اومدن و نشستم روی زمین.
دیگه رمقی برام نمونده بود.
سریع دستامو گرفتن و زنگ زدن اورژانس.
چشامو بستم و به سختی نفس می کشیدم.
درد داشت دیونه ام می کرد و برای منی که تا حالا خش روم نیوفتاده بود دیونه کننده بود.
احساس می کردم مرگ جلوی چشام داره می ره و میاد.
سوار امبولانس شدیم و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم با لباس بیمارستانی نو!
پلکی زدم و به پلیس و پزشک چشم دوختم.
پزشک گفت:
- دخترم صدامو می شنوی؟
لب زدم:
- اره .
خداروشکری گفت و رو به پلیس گفت:
- فکر کنم بتونید باهاش حرف بزنید.
سروان جلو اومد و گفت:
- دختر خانوم یادته تو خیابون بودی اوردیمت؟
اره ای زمزمه کردم و گفت:
- کسی رو داری زنگ بزنیم؟
بی اختیار شماره سامیار رو دادم و گفتم:
- سامیاره سرگرد سامیار رادمهر.
چشاش گرد شد و سر تکون داد.
شاید فکر می کرد از این دخترای بی کس و کار خیابونی ام!
اما پشیمون شدم که شماره سامیار رو دادم! اون گفت من باری ام روی دوشش ولی اگر مامان اینطور منو می دید قطعا سکته می کرد پس امیر بهترین بود.
لب زدم:
- نه زنگ نزنید زنگ بزنید به این شماره امیر رادمهر.
دادم شماره رو زنگ زد.
به 20 دقیقه نکشیده در به شدت باز شد و اول سامیار بعد امیر اومدن داخل.
سامیار با سرعت سمت تخت ام اومد و دستمو گرفت و گفت:
- سارینا خوبی؟ چت شد؟کجا بودی همه جا رو دنبالت گشتم کل عمارت کیارش و زیر و رو کردم خواب و خوراک نزاشتی برم داشتی دق ام می دادی دختر.
و بغلم کرد.
ناله ای کردم از درد که سریع ولم کرد و گفت:
- چی شد چی شد غلط کردم چت شد.
پتو رو کنار زد و با دیدن بازوم چشاشو با درد بست.
امیر بغض کرده بود خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد.
با بغض رو به سامیار گفتم:
- واسه چی اومدی خوشت میاد هی بار باشم روی دوشت؟
بهم خیره شد و چیزی نگفت.
با پوزخند گفتم:
- می دونی که اگه ولم نمی کردی بری الان این اوضاع م نبود دو تا تیر نخورده بودم با چنگ زخم مو نگرفته بودن با لگد به پهلوم نزده بودن از سقف اویزون ام نمی کردن! شاید اگه خودم خودمو نجات نمی دادم باید توی اون عمارت جنازه امو تحویل خانواده ام می دادی!
و با غم ادامه دادم:
- ولی اره تو چرا منو تحمل کنی و هی خودتو اسیر من کنی! الانم بهتره بری وقت تو به خاطر من هدر ندی ادای کسایی هم که نگرانن منن و در نیاری هر کی نگران من باشه خوب می دونم تو نیستی فقط ترسیدی چیزی م بشه حرف بقیه رو چی بدی حالا هم بهتره بری جناب سرگرد خودم تنهایی گلیمم و از اب بیرون کشیدم و می کشم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت55 #ناحله با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت56
#ناحله
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره
به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم
انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم
بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده
قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم
وقتی دیدم خبری نشد
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علی با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم .
سعی کردم روحیه شونو عوض کنم
باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن.
اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم
چتهه آبغوره گرفتی ؟
خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!
مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.
ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوشمیان انشاءالله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم
هر هفته یه کیلو کم میکردم
از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم
شده بودم چوب خشک
کتابم و که میدیدم کهیر میزدم
واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم
از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون
رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.
اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.
نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.
وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .