eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش: - ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو. چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم. جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین. با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه. انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم. با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه. ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد: - چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟ دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت: - نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی. حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر. گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد . به حرف اومد و گفت: - اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت. لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم. اخم کرد و گفت: - گریه کنی من می دونم با تو ها. برای اینکه بحث و عوض کنه گفت: - چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه. بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم. سمت مهدی رفتم و گفتم: - بیا کمکت کنم برگردی سر جات. متعجب گفت: - نمی دونم چطوری اومدم. خنده ام گرفت. یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست. کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره. براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم. با نگرانی گفت: - خوبی؟ درد نداری؟ سری به عنوان نه تکون دادم. که زنگ در زده شد. متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم: - کیه الان؟ بلند شدم و چادرمو زدم. فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم. کسی جلوی در نبود که! یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد. حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم. چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م. چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام! یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت. یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت. نشستم و به دیوار تکیه دادم. سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد. هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند. انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن. یعنی منو دزدیدن؟ کی؟ نفر اول بابام توی ذهنم بود . دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام! دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه. چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود. بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد. هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه! اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟ روز گذشت و شب اومد. معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود. ولی سرما بدتر از همش بود. باید یه کاری می کردم. به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم. باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود. خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم. یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد. سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید. دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود. متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام. تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم. گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم. تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما. کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم. 3 روز بعد*
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ به پاشا چشم دوختم و گفتم: - تو می دونستی اره؟ می دونستی من دختر عموت نیستم و عاشقم شدی؟ اشکامو پاک کرد و گفت: - اره می دونستم . با هق هق گفتم: - چرا بهم نگفتی؟ چرا منو نبردی مزار مامان و بابام؟ تو می دونی کجان؟ میای بریم دلم می خواد ببینمشون حتما این همه سال منتظرم موندن. پاشا نفس عمیقی کشید اشک نریزه و فقط نگاهم کرد. رو به اقا بزرگ گفتم: - بابام و مامانم مزارشون کجاست؟ کدوم قطعه شهدا خاک شدن؟ تهرانن؟ اقا بزرگ لب زد: - پاشا تو بگو. پاشا نفس عمیقی کشید و گفت: - نمی تونم! پریسا بی مقدمه گفت: - مامان و باباتو سوزوندن پودر شدن حتا یه تیکه استخون هم نموند که بخواد مزاری باشه! خندیدم. با خنده گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ شوخی خوبی نبودا! ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه اصلا شوخی نکردم! برگشتم و به پاشا نگاه کردم . می خواستم چیزی بگم اما نمی دونستم چی بگم! جون یک باره از بدن م رفت و نزدیک بود سقوط کنم که پاشا کمرمو گرفت و ترسیده گفت: - جانم جانم چی شد خانومم فیروووزه اب قند.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 مامان با تعجب به باران نگاه کرد و گفت: - راست می گه؟ باران سری تکون داد و مامان گفت: - پس خوب کرد نزاشت دختری به قشنگی تو چرا باید خودشو بکشه؟ صدای سلام و علیک می یومد در باز شد و دیدم عموهام و عمه هام اومدن. با دیدن من گل از گل همه شکفت بلند شدم و تک تک سلام کردم عمو رو به مامان گفت: - زن داداش نگفته بودی امیرعلی اینجاست. مامان گفت: - من خودمم شکه شدم تازه اومدن. بقیه نگاه شونو به باران دوختن. همه به من نگاه کردم که با صدای ضعیفی سلام کردم. همه با مهربونی جواب مو دادن. سعی کردم بلند شدم که امیرعلی سریع سمتم اومد و گفت: - کجا به سلامتی باز بلندی شدی؟ لب زدم: - می خوام برم. امیرعلی به زور به شونه هام فشار اورد و خوابوندم و گفت: - هیچ جایی نمی ری فهمیدی؟ دستاشو کنار زدم و گفتم: - برو بابا. از تخت گرفتم که بلند بشم که از پشت ش دستبند در اورد زد به دستم و اون ورش رو هم زد به تخت خواب. مامان ش با بهت گفت: - چیکار می کنی مادر؟این چه کاریه؟ امیرعلی گفت: - بهترین کار مامان. با خشم گفتم: - مگه من زندانی تو ام دست منو بستییییی بازش کن که خودم بازش کنم زنده نمی زارمت امیرعلی. امیرعلی گفت: - به عنوان سرگرد پرونده صلاح می بینم فعلا توی این شرایط باشی. چشامو با حرص بستم و گفتم: - پرونده بخوره تو سرت می گم باز این لعنتی رو می خوام برم . امیرعلی رو به مامان ش گفت: - من مهمونا رو می برم پایین شما به باران برس. مامان ش سری تکون داد و گفت: - مادر دست شو باز کن این چه کاریه با دختر مردم می کنی؟ امیرعلی گفت: - اختیارش کاملا توی دست منه مامان مخصوصا توی این شرایط شما نگران نباش. و به عمو و عمه هاش گفت: - بفرماید بریم پایین. و همگی با هم رفتن پایین. رو به مادرش گفتم: - خاله دستمو باز می کنی‌؟ مادرش گفت: - عزیزم کلید که دست من نیست. لب زدم: - یه چیز تیز بهم می دی؟ مامانش گفت: - که باز خودکشی کنی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه می خوام دستبند و باز کنم. مامان ش مردد یه سنجاق بهم داد یکم باهاش ور رفتم که باز شد. نشستم و گفتم: - خاله یکم برام اب میاری؟ مامان امیرعلی حتما دخترمی گفت و از در رفت بیرون. سریع پاشدم و پنجره رو باز کردم ارتفاع زیاد نبود از جاکولری خودمو اویزون کردم و افتادم پایین. پاشدم دوقدم نرفتم که در باز شد و امیرعلی اومد بیرون داشت با تلفن حرف می زد با دیدن من چشاش گرد شد. با تن داغونم سمت در حیا‌ط دویدم و دستم و به در گرفتم بازش کنم که که امیرعلی بهم رسید و بازومو گرفت درو بست برگشتم بزنمش که جاخالی داد و دستمو پیچوند که جیغی از درد کشیدم و به زور بردتم داخل. با سر و صدای ما همه از جاشون بلند شدن داخل خونه ولم کرد و درو قفل کرد. روی زمین نشستم و به شلوارم که خونی شده بود نگاه کردم. حتما پریدم زخم زانوم سر باز کرده. امیرعلی با عصبانیت نگاهم کرد و داد کشید: - چرا نمی فهمییییی اون بیرون برای تو خطرناکه خاندان ت می خوان بکشنت خودت هم که می خوای خودکشی کنی واسه چی؟چون اون ادم های بی ارزش دوست ندارن؟خوب نداشته باشن اونا انقدر ادم های پستی ان که باید خداروشکر کنی که دوست ندارن و بهشون وابسته نیستی!چرا نمی فهمی اینا رو؟ با حرف هاش زدم زیر گریه هم از درد قلبم گریه می کردم هم از درد بدن ام. امیرعلی کنارم نشست و گفت: - گریه نکن اعصابمو به هم نریز بسه حالت بده لعنتی مامان کجاییی بیا کمک. مامان ش سمتم اومد و کمک کرد از جام بلند شم که جیغی زدم و و خم شدم پامو گرفتم. امیرعلی روی مبل نشوندتم که در باز شد و باباش اومد داخل با برادرش. امیرعلی بالشتی زیر سرم گذاشت و خوابوندتم عموش جلو اومد و گفت: - بزار خانوم ها دست به کار بشن نامحرمته عمو جان . امیرعلی درحالی که باند و وسایل رو گرفت از داداش داد به مامان ش گفت: - محرممه عمو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با دیدن ش گریه ام گرفت و هر چقدر تحمل کرده بودم که گریه نکنم و توی خودم ریخته بودم به خاطر ترس و اظطرابم با دیدن شایان مقاومتم شکست و زدم زیر گریه. با بهت و چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد. با صدای عصبی و خشن ش گفت: - بیا دستامو باز کن. انقدر لحن ش جدی بود که اشکامو پاک کردم و سمت ش رفتم. دستاشو باز کردم اصلحه ها رو ازم گرفت و به یکی زنگ زد . دستمو گرفت و سمت بالا رفت با دیدن اون سه تا نگاهی به من انداخت و گفت: - تو با این قد و قواره ات این سه نفر رو ناکار کردی؟ سری با چشای خیس تکون دادم سه تاشونو به هم بست و درو باز کرد. بیرون اومدیم که یه عده بادیگارد رسیدن سریع پشت شایان سنگر گرفتم که گفت: - نترس خودی ان. نفس راحتی کشیدم و شایان رو بهشون گفت: - جمع شون کنید اول خوب ازشون پذیرایی کنید جوری که اگه خواستن روزی یادشون بره نتونن از یاد ببرن بعد هم بندازین شون همون طویله ای که اومدن. همه چشم خانزاده ای گفتن و داخل رفتن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرهنگ خندید و سامیار درحالی که با دستاش دل شو چنگ می زد رفت تو ویلا. ما هم پشت سرش رفتیم گوشه ترین مبل سالن دراز کشید و چشاشو بست. بالای سرش وایسادم که چشاشو باز کرد و گفتم: - خیلی حالت بده؟ سری تکون داد که گفتم: - الان خوبت می کنم وایسا. توی اشپزخونه رفتم و یکم ابلیمو و نمک قاطی کردم براش اوردم نگاهی بهش انداخت و گفت: - این چیه؟ابلیمو؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره با نمک بخور الان خوب می شی. صورت ش جمع شد و گفت: - این چه دردی از من دو.. تا داشت حرف می زد و دهن ش وا بود ریختمش تو حلق ش که مستقیم رفت پایین و سریع نیم خیز شد و گفت: - اخ گلوم سوخت چیکار می کنی! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اخه هی ناز می کنی هی زر می زنی خوب بخور دیگه حتما یه چیزی می دونم. یه شکلات از شرینی روی میز گرفتم سمت ش که زود خورد. دراز کشید و منم روی مبل کنارش خودمو جا کردم و زل زدم بهش. با چشای بسته گفت: - چی نوشته رو پیشونی من که اینطور زل زدی بهم؟ با شیطنت گفتم: - نوشته زیباترین دختر جهان سارینا رادمهر. خنده ای کرد و گفت: - ننوشته جذاب ترین پسر جهان کیه؟ با مکث گفتم: - اوومم چرا نوشته با رتبه اول سارینا رادمهر. چشاشو باز کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت: - مگه پسری؟ نیش مو وا کردم و گفتم: - نه ولی اگر بودم زیبا ترین پسر جهان خودم می شدم دیگه. اول متعجب نگاهم کرد و بعد لب ش به خنده باز شد. باز ما تنها شدیم باز باهم جور شدیم چه خوشکل می خندید خدا عاشق خنده هاشم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت46 #ناحله صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد ____ محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم . از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم. آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم . این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد. اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه. از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه. ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه. خیلی بد بود .خیلی!!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. _ با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم. بعدش نشستم واسه نماز. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود. تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد . ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه. ‌ تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد . انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم. به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود . زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون . _ از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود. ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم. کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا. بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون. خیلی اذیت کردن . هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن. رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم. واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم. همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود . مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم. مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد . چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی. این و گفت و از جاش پا شد . منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم. دوباره همه چیو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش میکنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج اقا. در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم. به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم. بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه. منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو . برگشتم بهش سلام کردم. اونم سلام کردو بم دست داد. مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا. اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون. دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم. پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم. ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن . بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم. حوصله هیچیو نداشتم. به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'