°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت55
#مهدی
با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم!
قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم.
ساعت ۱ شب بود و خیره بودم به چهره ی ترانه .
از غم و غصه خواب م نمی برد بیماری هایی که دکتر گفته بود توی ذهنم پیچ می خورد و حال مو بدتر می کرد.
و بدتر از همه گفته بودن به دلیل گریه های زیاد اگر همین طور ادامه بده ممکنه اب مروارید چشم ش پاره بشه!
یعنی منو می بخشید؟ با چه رویی طلب بخشش کنم؟
سرمو روی دست س گذاشتم و شونه هام لرزید و بی طاقت شروع کردم حرف زدن باهاش:
- ترانه ام ترانه جان خانوم به خدا که خدا خودش می دونه من به خاطر خوشی و سلامت و در امان بودن ت این کارو کردم به خدا منم درد کشیدم صحنه به صحنه چهره اش از جلوی چشمام جم نمی خورد ولی برای اینکه با بودن من اسیب ی بهت نرسه مجبور شدم چشم روی عشقم ببندم و داغ دوری تو به جون بخرم خدا می دونه که چه افراد متاهل ی رو دیدم و حسرت می خوردم تو کنارم نیستی و چه شبا که با اشک و اه سلامت و خوشبختی تو از خدا می خواستم ترانه خانوم منو می بخشی مگه نه؟ به خدا اون بی رحمی که تو فکر می کنی من نیستم ترانه جانم منو می بخشی مگه نه؟
- اره.
اول شک کردم صدای ترانه باشه.
یا شایدم اشتباه شنیدم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت55
#یاس
عمه به صورتم اب زد و همه نگران دورم جمع شده بودن.
دستمو به سرم گرفتم و توی بغل عمه ولو شده بودم.
بی جون لب زدم:
- قرص هام! یکی به پاشا زنگ بزنه به قرص هام کجاست!
روهام سریع گوشی مو اورد و بازش کردم شماره پاشا رو گرفت و زنگ زد:
- سلام روهامم پسرعموی یاس
.....
- نه خودش گوشی شو داده دستم.
.......
شمرده شمرده لب زدم:
- یه طور بگو نترسه هول نکنه!
روهام سری تکون داد و گفت:
- یاس خسته بود خوابید عمه ش هم پیششه فقط دنبال قرص هاش بود گفت از شما بپرسم همین.
.....
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اره یاس خوبه خوابیده.
........
- باشه خدانگهدار.
روهام گفت:
- قرص ها توی ماشینه ماشین هم با پاشاست گفت وقت قرص اهن و ویتامین ش هست فکر کنم داریم پارسا می خوره و نرگس.
سریع توی یخچال و نگاه کرد و پیدا کرد.
بهم دادن که کم کم حالم بهتر شد.
یهو عمه گفت:
- خون این خون چیه؟
زد تو صورت خودش و گفت:
- یا خدا شیشه بازوشو بریده پارسا نرگس ساجده باند و چسب بیارین.
بغض کردم و گفتم:
- همین رو روز پیش تو جنگل گم شدم دستم رفت تو تله حالا بازوم جواب پاشا رو چی بدم!
زدم زیر گریه.
عمه و ساجده دستمو بستن و عمو گفت:
- اتفاقه اروم باش نترس نمی تونه چیزی بهت بگه اگه می گه هم نگرانته عمو جون.
لب زدم:
- نه بهش نگین عصبی می شه!
بقیه سر تکون دادن و با کمک نرگس بلند شدم و همه روی میز ناهار نشستیم.
که گوشیم زنگ خورد پارسا بود.
مطمعنن شک کرده بوده بود و می خواست مطمعن بشه خوبم!
اب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم جواب دادم:
- سلام عزیزم.
نفس راحتی کشید و یهو گوشی رفت رو بلند گو هرچی می زدم روش که در بیاد هنگ کرده بود و برنمی گشت.
پوفی کشیدم و پاشا گفت:
- قربونت برم نگران شدم مگه حالت بد شد؟ روهام که گفت خوابیدی؟
اروم گفتم:
- نه خوبم اره خسته بودم یکم خابیدم تازه برای ناهار بیدارم کردن وقت قرص ها رو دیر که خوردم یکم بی حال شدم اینجا بود خوردم الان خوبم.
پاشا نگران گفت:
- مطمعن باشم خوبی؟ نکنه داری دروغ می گی! چیزیت که نشده ها؟ صدات یه طوریه اذیتت کردن؟
بقیه سعی کردن نشون ندن که به حرف های ما گوش می دن.
صدامو صاف تر کردم و گفتم:
- پاشا خوبم به خدا اخه چرا نگرانی خابیده بودم بیدار شدم صدام گرفته الان نشستم روی میز ناهار کسی هم اذیتم نکرده .
نفس راحتی کشید و گفت:
- دورت بگردم من مگه کسی هم جرعت داره اذیتت کنه خودشو و خاندان شو یکی می کنم .
خجالت کشیده بودم بقیه هم این جملات شو می شنیدن و اینکه گفت همه رو یکی می کنه لبخندی روی لب های همه نشسست.
لبخند خجولی زدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- کجایی حالا؟
پاشا گفت:
- یه جای خوب میام می گم مراقب خودت باش خوب .
خداحافظ ی کردیم و خجالت وار گفتم:
- ببخشید قصد بدی نداره ها یکم چون خانواده خودش با من خوب نیستن فکر کرده شما هم باهام خوب نیستین و حساس شده روی من!
بقیه سری تکون دادن و عمه گفت:
- بخور عمه جون بخور .
سری تکون دادم و شروع کردم به خوردن وقتی تمام شد بلند شدم که پارسا به عمو چیزی گفت و عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- کجا عمو جون؟ مگه با ما احساس غریبگی می کنی انقدر کم خوردی؟
با خنده گفتم:
- دقیقا مشکل پاشا با من سر همین غذا خوردنمه اگه اینجا بود الان می گفت مرغ هم بیشتر از دون می خوره!اگه خوش خوراک بودم که نیاز به قرص اهن و ویتامین نبود.
عمو گفت:
- دکتر رفتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره دارو داده مصرف کنم.
سری تکون داد و عمه گفت:
- واقعا اقا پاشا راست می گه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#محمد
با صدای تیر ارغوان و کشیدم و عقب تر رفتیم.
لب زدم:
- هیییع ناله نکن نباید بفهمن کجا قایم شدیم.
ارغوان با دست جلوی دهن شو گرفت و به دیوار پشت سرمون اشاره کرد.
به دیوار نگاه کردم و اشاره کردم چی می گی.
با دست اشاره داد بزنم به دیوار.
زدم که دیدم دره و باز شد.
داخل رفتم و ارغون رو هم اوردم داخل.
دستشو برداشت و گفت:
- اینجا رو کسی بلند نیست.
سری تکون دادم و نور گوشی مو زدم به زخم ش نگاه کردم از درد عرق کرده بود.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- خوبی؟
بغض کرد و گفت:
- دردم می کنه خیلی.
لب زدم:
- تحمل کن زودی میام می برمت دکتر خوب؟
سری تکون داد و با درد چشامو بست.
از در اروم بیرون اومدم و درو بستم.
اروم اروم پشت ستون های کاه و علوفه اسب ها جلو رفتم دو تا بادیگارد بود که دو تا شو زدم و سریع منطقه امو عوض کردم.
صدای تیر اومد و چند تا دیگه از بادیگارد ها افتادن زمین.
فرزاد و اون قسمت پشت علوفه ها دیدم و بهش علامت دادم که با هم بریم جلو.
سری تکون داد برام و هر دو اروم و محتاط جلو رفتیم با دیدن پدرش و ۵ تا بادیگارد دیگه به فرزاد علامت دادم و با بسم الله شروع کرد به زدن و تا به خودش بیان هر ۵ تا رو زدیم و موند پدرش دوید بره پشت علوفه ها که پاهاشو نشونه گرفتم و دو سه تا زدم که افتاد زمین.
سعی کرد کشون کشون خودشو بکشه پشت علوفه ها و دست از شلیک کردن برنمی داشت.
دستشو نشونه گرفتم و زدم که اصلحه از دستش افتاد و ناله اش به اسمون رفت.
فرزاد دوید و با پا اصلحه رو دور کرد و با یه حرکت بیهوشش کرد.
بقیه هم بیرون اومدن و سریع دویدم سمت همون جا و درو باز کردم.
ارغوان بلند بلند ناله می کرد و بین خواب و بیداری بود.
خم شدم و بغلش کردم بیرن اومدم.
فرزاد با دیدن ارغوان عصبی شد وگفت:
- نامرد چطور دلش اومده دختر خودشو بزنه!
سرهنگ گفت:
- سریع باید ببریش بیمارستان.
بالا رفتیم و معمور ها همه جا پخش شده بودن.
از دور بهشون علامت دادیم که دکتر و پرستار با تخت سریع اومدن و ارغون و روش خوابوندم و گفتم:
- تیر خورده خون ازش رفته لطفا سریع رسیدگی کنید.
سریع سوار امبولانس ش کردن و خودمم جفت ش نشستم و حرکت کردن.
#ارغوان
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم.
نگاهی به اطراف انداختم بلاخره بجز عمارت بابا رنگ جای دیگه ای رو هم دیدم.
نیش ام وا شد و نشستم.
خواستم پاشم که یه چیزی ازم کنده شد و متعجب به تخت نگاه کردم که خون از دستم پاچید و سرم کنده شده بود.
ترسیده جیغ زدم که دیدم تخت کناریم از خواب پرید محمد بود که.
سریع بلند شد و همین جوری کفش هاشو پاش کرد دوید سمتم که بند کفشش رفت زیر پاش و سکندری خورد به جلو و محکم زد زیر من که روی تخت بودم و من از اون ور تخت پرت شدم پایین.
اخ استخون هام فکر کنم خورد شد.
انقدر تو شک بودم و زود اتاق افتاد که یادم رفت جیغ بکشم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#امیرعلی
ساعت 11 بود که برگشتم خونه و کارم توی اداره تمام شد.
از یه طرف اداره از یه طرف مراسم عروسی.
در خونه رو باز کردم و با صدای بلندی سلام کردم.
سیل سلام ها در جوابم سرازیر شد و مامان مثل همیشه اومد استقبالم و قربون صدقه ام رفت.
دستشو بوسیدم و با هم رفتیم توی سالن پذیرایی.
کت مو در اوردم و نشستم روی مبل دو نفره عمو گفت:
- خسته نه باشی عمو جان معلومه حسابی خسته ای رنگ به رو نداری.
سری تکون دادم و گفتم:
- چه می شه کرد بلاخره شغل منم اینطور سخته!
مامان برام همون روی میز سفره کشید نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- باران کو؟
مامان دوغ و گذاشت و گفت:
- بعد تو که رفتی خوابید هنوز خوابه.
نگران گفتم:
- مامان یه سر بهش می زنی بیینی خوابه؟عادت نداره انقدر بخوابه نکنه جایی رفته!
که با صدای باران برگشتم:
- جایی نرفتم.
با قدم های اروم اومد و رو مبل کنارم نشست و گفت:
- سلام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- فکر کردم باید بگردم دنبالت حالا حالاها می تونی راه بری؟
سری تکون داد و گفت:
- اره.
خوبه ای گفتم و مامان بشقاب ها رو دوتا کرد و گفت:
- بیاین پایین شام بخورین.
با باران نشستیم پایین برای باران کشیدم دیدم داره به غذا نگاه می کنه با شوق!
یهو چنان با ذوق جیغ کشید که بشقاب از دستم افتاد روی لباسام و چون برنج داغ سریع از جا پریدم.
مامان و بقیه دستشو روی قلب شون گذاشته بودن و شکه داشتن به باران نگاه می کردن.
دیس غذا که استامبولی بود رو برداشت گذاشت جلوی خودش و یکم شو با دست برداشت خورد چشاش بیشتر درخشید و گفت:
- وای ننه گلی همیشه اینطوری درست می کرد برام همین مزه رو می داد ولی من بچه بود اسم شو نمی دونستم و نمی دونستم چطور درست می شه بعد ننه گلی دیگه نخوردم.
مامان نفس شو رها کرد و گفت:
- دختر سکته کردم فکر کردم چیزی ت شد.
باران تند تند با دست شروع کرد به خوردن و چون داغ بود هی دست هاشو فوت می کرد دوباره می خورد.
به خودم اومدم و دونه های برنج و روی زمین جمع کردم مامان برای من یه بشقاب دیگه غذا اورد.
نگاهمو به باران دوختم که بدون قاشق با ولع داشت می خورد و گاهی انقدر داغ بود و دهنش می سوخت که درجا دوغ می خورد.
لب زدم:
- همش واسه خودت فقط اروم بخور سوختی.
سر سری باشه ای با دهن پر گفت که به زور متوجه شدم.
منم شروع کردم و با خوردن باران منم اشتها گرفتمم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#غزال
به محمد نگاه کردم که بیدار نشد خداروشکر و سریع بیرون رفتم ببینم چی شده!
نمی دونم فوتبال کی با کی بود که یکی شون گل زد و پسرا داد کشیده بودن.
نفس مو فوت کردم و رو به شایان گفتم:
- شایان برو استراحت کن جا پهن کردم.
سری تکون داد و به بقیه شب بخیر گفت سمت اتاق رفت و من کنار دخترا نشستم.
شایان که درو بست پسرا تلوزیون ک خاموش کردن و و اونا هم به جمع ما پیوستن دخترا سمت چپ نشسته بودن پسرا سمت راست و به من نگاه کردن.
معذب شدم و متعجب گفتم:
- چیزی شده؟
یکی از دخترا دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خوب می شه حرف بزنیم؟سوال خصوصی هم بپرسیم؟
خنده ام گرفت!
پس منتظر بودن شایان بره کنجکاوی شونو برطرف کنن.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
اولین سوال رو یکی از دخترا پرسید:
- شما چند سالتونه؟
در اتاق باز شد که سریع پسرا چرخیدن سمت تلوزیون شایان نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
دخترا و پسرا همزمان نه ای گفتن و یکی از پسرا گفت:
- می خوام دوستانه بازی گروهی انجام بدیم.
شایان سری تکون داد و گفت:
- خوش باشین فقط قوانین اسلامی رو رعایت کنید که خانوم من حساسه و باهاتون راه بیاد.
همه سر تکون دادن چقدر هماهنگ بودن اینا!
شایان یه لیوان اب خورد و گفت:
- خسته نیستی؟میخوای بمونی پیش بچه ها؟
سری به معنای اره تکون دادم و شایان توی اتاق رفت و درو بست که دوباره پسرا چرخیدن این سمت.
همون دختره با هیجان گفت:
- خب چند سالتونه؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- خب چند روز دیگه 18 ساله می شم.
با تعجب نگاهم کردن و یکی از پسرا گفت:
- و استاد چند سالشونه؟
واقعا نمی دونستم!اما خیلی بد می شد اگه می گفتم نمی دونم پس شامسی گفتم:
- 25 سالشه.
سری تکون داد و یکی از دخترا گفت:
- ببخشیدا ولی من چند ترمه با استاد کلاس دارم یعنی دو سالی می شه چون نمیام و هی می ندازتم یه بار زن ش اومد و توی دانشگاه علم شنگه راه انداخت یعنی شما زن دوم شی؟
با این سوال ش نفس توی سینه ام حبس شد.
خدایا چی می گفتم!
یکی از دخترا با تشر اسم اون کسی که سوال پرسیده بود رو صدا کرد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اره من همسر دوم شایان هستم.
همون دختر دوباره گفت:
- نمی ترسین هنوز عاشق همسر اول ش باشه؟بهش فکر کنه؟
لبخندی زدم تا استرس و ناراحتی مو پشتش مخفی کنم و گفتم:
- نه!چون می دونم اونو فراموش کرده.
یکی از پسرا گفت:
- یعنی محمد پسرا شما نیست؟از همسر اول استاده؟
سری به معنای اره تکون دادم.
و یکی از دخترا گفت:
- پس چرا محمد انقدر شما رو دوست داره؟پس مادرش چی؟
لب زدم:
- خوب مادر محمد براش مادری نکرد من به محمد علاقه ی خاصی دارم یعنی بچه خیلی دوست دارم کلا نمی تونم مهربون نباشم توی ذات منه مهربونی محمد ام منو مادر خودش می دونه و حتی یه ثانیه هم دلش نمی خواد پیش مادر اصلی ش باشه چون ازش می ترسه من کسی رو قضاوت نمی کنم اما خوب چند بار محمد رو کتک زده به همین خاطر محمد منو دوست داره و به من وابسته است.
یکی دیگه از دخترا گفت:
- چرا قبول کردین زن دوم استاد بشین در صورتی که یه بچه هم داشت؟
نمی تونستم در این مورد واقعیت و بگم و فقط گفتم:
- خوب بلاخره هر کی یه معیار هایی برای ازدواج داره و سرنوشت برای ادم ها به صورت متفاوت اتفاق های متفاوتی رو رقم می زنه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت55
#سارینا
دوتا دستامو بسته بودن و از سقف با طناب اویزون ام کرده بودن.
حس می کردم دستام می خواد از تن ام جدا بشه!
نمی دونم چطور تحمل می کردم از درد تمام تن ام عرق کرده بود و پهلو هام وحشتناک تیر می کشید!
بازو هام و مچ دستام به شدت می سوخت.
دو دقیقه دوم نیاوردم و بلند بلند جیغ می کشیدم تا بلکه یکی دلش به حالم بسوزه و بیاد بیارم پایین.
اما کسی نیومد و به هق هق افتادم.
دور مچ دستام عمیق زخم شده بود و می سوخت.
درد پهلوم داشت عاصیم می کرد و حس می کردم الانه دستام از تن ام جدا بشه و بیفتم پایین.
نمی دونم چه مدت گذشته بود که یه بادیگارد اومد داخل و دستامو باز کرد که بی هوا افتادم روی زمین و اخ م به هوا رفت.
دستام خشک شده بود .
دستامو به پهلو هام فشار دادم و هق زدم.
سامیار کجایی
مگه نمی گفتی مراقبمی عین کوه پشتمی کجایی ببینی چه بلایی به روزم اوردن
سامیار ای کاش اون شب ولم نمی کردی بری.
کیارش اومد توی اتاق و با دیدن اصلحه توی دست ش اب دهنمو قورت دادم.
حتما اخر زندگی منم رسیده!
بهش ترسیده نگاه کردم که رو به بادیگارد گفت:
- فیلم بگیر.
شروع کرد به فیلم گرفتن و اصلحه رو گرفت سمتم.
چشامو بستم و با ترس تو خودم جمع شدم.
خدایا دارم میام پیشت!
صدای شلیک و جیغ من قاطی شد و افتادم روی زمین.
نامرد زده بود به بازوم.
خودمو با ترس عقب عقب کشیدم که پوزخندی بهم زد و بیرون رفت.
بادیگارد هم بیرون رفت و درو قفل کرد.
روانی بود نه؟
دلم مامانمو می خواست!
کجا بود ببینه سر یکی یدونه اش چی اوردن و هر دفعه یه جایی از تن شو سوراخ سوراخ می کنن!
به بازوم نگاهی انداختم ته اون ازش می رفت و از دستم سر می خورد تا نک انگشت هام.
یعنی می خواد با زجر منو بکشه؟
اخه سامیار به داد ام برس سامیار.
به انباری نگاه کردم اما هیچ راه نجاتی نبود بجز..
به پنجره بالای جا کولری نگاه کردم.
کوچیک بود به خودم نگاه کردم مطمعنن ازش رد می شدم!
اما اگه بگیرنم چی؟
مرگ یه بار شیون یه بار.
بلند شدم صدایی نمی یومد یعنی کسی نیست!
اره اره من می تونم می دونم من از دیوار راست بالا می رم من زرنگ ام من هیچیم نیست.
سعی می کردم خودمو قانع کنم و از اون ور از درد اشکام مثل بارون می ریخت.
با شال دور گردن ام بازومو بستم که از درد ش یه لحضه ضعف رفتم!
جا کولری رو گرفتم و خودمو بالا کشیدم روی جا کولری رفتم و پنجره رو باز کردم.
اول سرمو با احتیاط رد کردم و بعد تن امو و نگاهی به بیرون انداختم.
انگار این اتاقک ته ته عمارت بود چون دیوار عمارت چسبیده بود به این اتاق.
تنها خوشبختیم همین بود!
خودمو کامل رد کردم و به ارتفاع نگاه کردم پشت عمارت علف و چمن و زمین کشاورزی بود پس چیزیم نمی شد.
پامو روی دیوار گذاشتم و نشستم و خودمو اروم از دیوار اویزون کردم و دستامو ول کردم که پرت شدم روی زمین و دردی توی پهلو هام پیچید.
بلند شدم و با قدم های لرزون شروع کردم به دویدن.
خدایا باور کنم نجات پیدا کردم؟
دستمو روی بازوی خونی م فشار دادم و دویدم.
نمی دونم کدوم شهر بود کجای شهر بود هیچی نمی دونستم.
هر کی رد می شد با ترس بهم نگاه می کرد!
اره با لباس های بیمارستانی و پهلویی که لباس خونی بود و بازوی خونی و موهای پریشون و چشای گود رفته و رنگ پریده باید تعجب کنن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت54 #ناحله سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم بهش هس
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت55
#ناحله
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
___
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم .
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'