°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت65
#ترانه
دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت و حرکت کردیم.
بچه ها بازم کلی تشکر کردم ازم و مهدی و بغل کردن و هادی گفت:
- می گم داش مهدی اون اضافه هایی که گفتی الکی بود دیگه مگه نه؟
مهدی هم مثل خودش دست گذاشت دور کمرش و گفت:
- نخیر داش هادی.
هادی گفت:
- ابجی چطور با این ازدواج کردی فردا می گه خانوم غذات شوره ده ماه اضافه .
همه خندیدیم.
پسرا بدرقه امون کردن و تاکسی گرفتیم رفتیم اهواز و بعدش هم پرواز.
در خونه رو با کلید باز کردم و مهدی با لبخند مهوی اطراف و نگاه کرد.
داخل اومد با دیدن حیاط و سرسبزی و حوز پر از ماهی لبخند ش پررنگ تر شد.
در باز کردم و داخل رفتیم.
نگاه سر تا سر همه چا چرخید.
رخت خواب ش که هنوز پهن بود و لباس و طرخ چیدمان بالشت و وسایل که دست نخورده باقی مونده بود.
برگشتم سمت ش و گفتم:
- خوش اومدی اقا.
اونم مثل خودم جواب داد:
- ممنون تاج سر.
یهو هر دو باهم گفتیم:
- بریم گلزار شهدا؟
به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
وسایل و گذاشته نگذاشته سوار پارس طوسی مشکی که مثل این خونه روی دستم مونده بود شدیم .
نوحه یاد امام و شهدا رو گذاشته بود و هر دوتامون غرق تصورات مون بودیم.
من جبهه ای رو توی ذهنم تصور می کردم که فقط راجب خودش و ادم هاش خونده بودم و عکس دیده بودم و بعضی مناطق شو رفته بودم مثل طلاعیه و هویزه و دهلاویه شلمچه .
ماشین و همون جایی که بار اول اومده بودیم پارک کرد و پیاده شدیم راه افتادیم.
خاطرات روز اول مون برام داشت مرور می شد.
مهدی با صدای ارومی گفت:
- همیشه اینجا با فاصله از هم راه بریم و دست همو نگیریم .
راحت شدم و با ناراحتی سری تکون دادم .
دلیل این حرف ش چی بود یعنی؟
مهدی گفت:
- ببین خانوم اینجا گلزار شهداست ممکنه خانواده شهدا خانوم و عیال شهدا بیاین ما رو ببین باهم ناراحت بشن یا دلتنگ تر بشن ما نباید نمک به زخم شون بپاشیم.
ناخواسته یاد کتاب یادت باشه افتادم وقتی که فرزانه بیرون می رفت و با دیدن هر جوونی که دست توی دستم هم می رفتن یاد شهید حمید سیاهکالی می یوفتاد و کلی گریه می کرد.
حق با مهدی با لبخند قبول کردم.
این دفعه کنار مزار یاد بود شهید ابراهیم نشستیم.
خونده بودم کتاب سلام بر ابراهیم.
شهید معروفی که شده برادر و رفیق و راهنما ی جوونا ی امروزه.
واقعا یه الگوی کامل و بی نقص بود!
مهدی با الان میام پاشد و کم کم از دیدم خارج شد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت65
#یاس
گیج شده بودم!
نمی دونستم اقا بزرگ واقعا این وسط چیکاره است!
یعنی اون توی قتل بابا و مامانم نقش داشت؟
مگه دوست صمیمی مامان و بابام نبود اما چرا دنبال محلوله و منو برده توی خاندان خودش!
اقا بزرگ گفت:
- بازم می گم این دختر از هیچی خبر نداره.
طبق نقشه ام گفتم:
- کی گفته!
همه بهم نگاه کردن و گفتم:
- مگه دنبال اون محلول سبز رنگ که توی جامحلولی شیشه ای مستحکم نشکن هست و روکشش فلز قوی هست و دو تا قفل محکم دو طرف ش داره نیستید؟ همون محلولی که اگه دستتون برسه کلی مواد جدید و قرص های روان گردان جدید می تونید بسازید و از این رو به این رو بشید! با فروختن این مواد ها شاید بشید پولدارترین و خفن ترین خلافکار های جهان! ولی اینم می دونید که اگر اون محلول رو هم به دست بیارید بی کلید قفل های دو طرف ش کلید و که اصلا نمی تونید بسازید اگر هم ببریدش با دستگاه محلول می ریزه و با اون یکم تهش هم دستتون به جایی بند نیست!
با حرفام همه چشاشون گرد شده بود.
لبخند پیروزی زدم که بادیگارده گفت:
- دروغ می گه ما این حرف ها رو زدیم شنیده!
وای نه همین و کم داشتم.
همه با اخم نگاهم کردن و بهم نگاهی انداختن که خودمو نباختم و طبق نقشه ام گفتم:
- عجب! ولی نمونه اش دست منه از وصیت نامه ای که پدر و مادرم به جا گذاشتن فهمیدم کجاست من رشته ام پزشکی هست و توی ازمایشگاه های مختلفی رفتم و با اون محلول کار کردم تونستم یه گاز باهاش بسازم که اگر با اکسیژن توی ها ترکیب بشه توی 2 دقیقه برای افراد سالم30'1 برای افراد دارم اسم و زیر یک 1 دقیقه برای بقیه موجب مرگ می شه! کلی کار می شه باهاش انجام داد و اینکه روش ساخت شو یاد گرفتم برای اینکه پلیس بهم شک نکنه چون من دختر شهیدم مجبورم ایم ریختی بگردم .
همه اشون بلند شدن و سمتم اومدن.
اب دهنمو قورت دادم یا خدا باور کرده باشن.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت65
#ارغوان
با حرف ام خندید و گفت:
- بیا بریم حالا بعدا حساب تو می رسم.
اداشو در اوردم و سمت ماشینش رفتم و سوار شدیم.
حرکت کرد و خداروشکر خیابون ها خلوت بود از توی برنامه بلد یه فسفودی باز پیدا کرد و حرکت کرد سمت اونجا.
چسبیده بودم به شیشه و اطراف و نگاه می کردم.
محمد لب زد:
- چنان چسبیدی به شیشه انگار اون بیرون عروسیه .
تو همون حالت بدون اینکه تغیر کنم گفتم:
- اخه من همش تو عمارت زندانی بودم همین خیابون تاریک بی رنگ و روح هم برام جالبه.
پارک کرد و پیدا شدیم.
با اینکه 5 صبح بود اما واقعا شلوغ بود و انگار فسفودی معروفی بود.
میز خالی هم پیدا نکردیم و محمد غذا گرفت توی ماشین اورد خوردیم بعد هم تا رفتیم برای خرید.
بعد از یک خرید مفصل ساعت 10 شب بود که برگشتیم.
من که اصلا خوابم نمی یومد ولی محمد کلا توی هپروت بود.
نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلوش نگاه کرد و گفت:
- این همه سر پا بودی این ور اون ور اصلا خسته نشدی؟
نچی کردم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم ساختارت از چیه واقعا دارم می میرم از خواب.
تنبلی زیر لب زمزمه کردم.
و ماشین پارک کرد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت65
#باران
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خواهش می کنم بس کن نمی خواد دلیل بیاری حرف های الکی بزنی تاحال من خوب بشه دل منو با وعده و عید خوش کنی من می دونم تو منو دوست نداری من اون دختری که می خوای نیستم و همه ی این چیز ها به خاطر عملیاتته می دونم می دونم می دونم اصلا من کیم که تو بخوای به من اهمیت بدی منو خانواده خودم نخواستن تو بخوای؟اینکه یه ادمی منو نخواد این عجیب نیست چون تاحالا هیچکس نخواسته این که یکی پیدا بشه بگه منو می خواد عجیبه!خواهش می کنم تمام ش کن چیزی نگو.
ساکت شد و با اخم به جلو نگاه می کرد.
نفس هاس عمیق پی در پی می کشیدم تا بغض م فروکش کنه اما مگه بیخ گلوی من رو ول می کرد؟
رسیدیم باغ برای عکاسی.
عکاس که اوضاع ما رو دید جلو نیومد جلوی لباس مو بالا گرفتم و یه طرف باغ و گرفتم رفتم وقتی از امیرعلی دور شدم روی چمن نشستم و زانو هامو بغلم کردم اما با این لباس پفی سخت بود واقعا.
ای کاش زمان زود تر بگذره و امروز هم تمام بشه!
سرمو روی پاهام گذاشتم و چشامو بستم.
خیلی خسته ام به یه خواب عمیق نیاز دارم شاید یه خوابی که اصلا بیدار نشم!
روی چمن دراز کشیدم و چشامو بستم که خوابم برد.
#امیرعلی
همین که رسیدیم پیاده شد و ازم دور شد.
حرف هاش همه بوی غم می داد وحشتناک هم بوی غم می داد دلم می خواست همدم ش باشم حداقل من همدم ش باشم ولی گند می زنم فقط همدم که نیستم هیچ نمک روی زخم فقط.
دنبال ش رفتم که دیدم مثل بچه ها سرشو روی پاش گذاشت و بعد هم دراز کشید و خواببد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت65
#سارینا
متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود .
نکنه خیالاتی شدم؟
کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود.
دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود.
هووف خدا.
زهرا اومد سمتم و گفت:
- بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم منم می خوام برم وسط.
توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم .
زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت:
- یه دقیقه بیا.
و بردش بیرون .
وا یعنی من غریبه ام؟
شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی.
#راوی
کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد!
اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟
نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت.
معمور ها ریختن اینجا!
#سارینا
با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده.
نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم!
اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن.
صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت:
- هی دختر پاشو ببینم.
برو بابایی گفتم.
اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم:
- بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم .
دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون.
پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد.
هیییییییع سامیار.
با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد.
بدبخت شدم.
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت:
- هه پلیس ها هم چشم چرون شدن.
چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم.
با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت:
- پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص!
اخمای پسره به شدت در هم رفت.
و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت:
- اینجا چه غلطی می کنی؟
پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم.
داد کشید که کل سالن لرزید:
- گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟
جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی!
رو به معمور گفت:
- اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام.
معمور گفت:
- ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون ..
سامیار با خشم گفت:
- دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده.
سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد.
جیغ زدم:
- سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم.
همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم:
- محمد.
با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت:
- سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت64 #ناحله چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت65
#ناحله
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'