eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی نشسته داشت نماز می خوند و اخراش بود. خابالود دوباره سرمو روی تخت گذاشتم و خوابم برد. با صدا کردن های مهدی نشستم و بهش نگاه کردم. چند بار پلک زدم تا تونستم خوب بیینمش و لب زدم: - سلام صبح بخیر. سری تکون داد و گفت: - سلام خانوم صبح تو هم بخیر بلند شو دست و صورت تو بشور بیا صبحونه. به میز نگاه کردم بیمارستان صبحونه اورده بود. بلند شدم و دست و صورت مو شستم. مهدی منتظر بود تا من بیام و با هم شروع کنیم. دستامو خشک کردم و مهدی بسم الله گفت و لقمه گرفت و داد دستم وشروع کردیم. داشتم میز و جمع می کرد که پرستار اومد برای عوض کردن پانسمان های مهدی. مهدی معذب بود چون دختر بود و با لحن موادبانه گفت: - خواهرم می شه یه اقا بفرستید! دختره هم زود سری تکون داد و رفت. بعد چند دقیقه یه پرستار اقا اومد و از بازوش شروع کرد . خم شده بودم روی مهدی و با استرس به بازوش نگاه می کردم. دستمو گرفت و گفت: - بشین نمی خواد نگاه کنی. سری تکون دادم ولی دوباره به کارم ادامه دادم. با دیدن خراش و بخیه بازوش دلم ریش شد و بغض کردم با فشار دستش نشوندم و سعی کرد درد شو پنهون کنه: - چیزی نیست باز داری گریه می کنی این همه اشک از کجا میاری خانوم؟ ناراحت نگاه ش کردم و گفتم: - خیلی درد می کنه؟ نه ای گفت ولی گاهی از درد صورت ش جمع می شد. نوبت رسید به پهلو ش تا اومدم پاشم نگاه کنم جدی اسممو صدا زد و سر جام نشستم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا نگاهی بهم کرد و گفت: - جات راحته؟ صندلی و می خوای خم کنم؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه خوبم یکم خوراکی بگیر بستنی می خوام. پاشا با چشای گرد شده گفت: - توی این برف و بستنی؟ باز خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم. پاشا با خنده گفت‌: - باز خودشو مظلوم کرد! پیش هایپر مارکت وایساد و رفت بخره. نگاهم به اطراف بود که کسی زد به شیشه. نگاه کردم مامان پاشا بود پس پشت سرمون بودن . شیشه رو دادم پایین و سلام علیک کردم که بی مقدمه گفت: - پسرم کجاست؟ نگاهمو به جلو دوختم و گفتم: - رفته خوراکی بخره! خیلی خب ی گفت و رفت توی هایپر مارکت. بقیه هم رفتن و پاشا زود تر از همه اومد و خوراکی ها رو توی بغلم گذاشت و گفت: - بستنی نداشت برات بستنی زمستونه خریدم اگه سر راه بستنی فروشی بود می خرم برات. ممنون بلندی گفتم و برای خودم و خودش خوراکی باز کردم. دستاشو بهم کوبید و گفت: - راستی یه چیز خوشکل دارم. گوشی شو به ظبط وصل کرد و یه مداحی گذاشت که خیلی متن ش خوشکل بود! با ذوق نگاهش کردم و شروع کردم با مداحی خوندن که گفت: - توهم که همه رو بلدی ماشاءالله. خندیدم و سر تکون دادم که کسی زد تو شیشه و پاشا شیشه رو داد پایین و مامان ش گفت: - کم کن صدای اینو مگه بابات مرده! پاشا کم کرد و گفت: - چه ربطی داره مامان کاری داشتی؟ مامان ش گفت: - نه خواستم بگم اینو کم کنی ابرومونو بردی! پاشا اخم کرد و گفت: - بسه مامان سلیقه من به بقیه مربوط نیست برین سوار شین راه بیفتیم. بعد هم دوباره زیاد کرد و شیشه رو داد بالا. با لبخند زل زدم بهش و با نگاهم بهم نگاه کرد که گفتم: - خیلی خوبه که داری خوب می شی. دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - تو خوبی که من دارم خوب می شم! هنوز اولشه باید کمکم کنی! سوپرایز های دیگه ای هم دارم برات. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عجب! مشتاق م بفهمم. راه افتاد و گفت: - یه موقعه اش چشم. توی راه پیش یه رستوران وایسادیم شام بخوریم. پیاده شدیم پاشا سمتم اومد و توی روم وایساد چادر مو درست کرد و گفت: - موهات بیرون بود حالا خوبه! دروغ چرا تو دلم قند می سابیدم. وارد رستوران شدیم و گفتن همه دور هم بشینیم و روی تخت ستنی همه نشستن با کمک پاشا بالا رفتم و نشستم و رفا برای دوتامون سفارش بزنه. نگاهی انداختم ساشا رو ندیدم کلا خبری ازش نداشتم. رو به مامان ش گفتم: - زن عمو ساشا کجاست؟ به جاش فیروزه گفت: - اقا زده به سرش دوره های اموزش نظامیه که پلیس بشه! ذوق زده گفتم: -واقعا؟ یادم باشه حتما با پاشا بریم بهش سر بزنم کدوم پادگان نظامی افتاده؟ فیروزه ایشی کرد و گفت: - اونم تورو دیده خل شده چه می دونم فکر کنم اراک بود. سری تکون دادم و پاشا برگشت که مامان ش به کنارش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین پسرم خسته شدی. پاشا کنارم نشست و گفت: - باید بشینم پیش یاس مامان تازه زخم هاش خوب شده باید مراقب ش باشم. مادرش نگاه گوشه چشمی بهم انداخت و چیزی نگفت. فیروزه با نیشخند گفت: - ولی زخم صورتت رفته انگار نه انگار داداشم یا کمربند زده! نگاه مو به جلوم دوختم. از عمد هی بحث کتک و کمربند و میاورد وسط منو و خورد کنه. پاشا گفت: - اره یه اشتباه یه غلط یه بی فکری کردم مدام هی بگو منو خورد کن . همه از جواب پاشا شکه شدن! فیروزه با بهت گفت: - داداش! این چه حرفیه! پاشا با عصبانیت گفت: - چیه مگه دروغ می گم؟ یاس که کاری نکرده بود من احمق از رو بی فکری این بلا رو سرش اوردم فقط یه نفر دیگه این بحث و بیاره وسط خودم می دونم با اون طرف با همتونم. همه ساکت شدن که پاشا گفت: - عزیزم کتاب و نیاوردی؟ سر تکون دادم و از کیف م دراوردم دادم بهش و گفت: -صفحه چند بودم؟دیشب تا کجا خوندی؟ لب زدم: - تا150. سری تکون داد و داد دستم و گفت: - بیا بخون ادامه اشو لطفا تو که می خونی قشنگ تر می شه. لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن براش که ناهار رو اوردن. کتاب رو برداشتم که دختر عمومون گفت: - این کتابا چیه می خونید؟ مغز تونو شست و شو می ده! پاشا گفت: - اولا که من از شما نظری نخواستم دوما اگر هم نظر بخوام از یه ادم با فکر نظر می خوام مثل داداشم نه تویی که هیچی حالیت نیست و تو فازی! دختره بهت زده به پاشا نگاه کرد و گفت: - با منی؟ من تو فازم؟ پاشا به سر و شکل ش اشاره کرد و گفت: - یه نگاه به خودت بنداز لباست که انقدر کوتاه و زشته که نمی شه نگات کرد اصلا! یعنی انقدر ادم و به گناه می ندازی ها یه عمر می خواد دوید تا این گناهه پاک بشه انقدر هم زنجیر به این لباسات وصله دور گردن یه سگ انقدر زنجیر نیست! صورتت هم که اصلا انقدر روش کار کردی ها واقعا ادم حالش بد می شه! .
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل. علی کنارم نشست و گفت: - محمد چطوره؟ نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم: - خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین. علی سری تکون داد و گفت: - حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟ کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده. علی سری تکون و گفت: - از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه! سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت: - کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟ کمیل گفت: - اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان! بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم: - نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه. بابا سری تکون داد و گفت: - پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم. چشم ی گفتیم. غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا. اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی. لب زد: - خودم می خوام برات چادر بخرم. و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت: - چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه! رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود! اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم! بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم! خدایا شکرت. یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد. انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم. اخه این همه برای چیش بود؟ دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم: - کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟ لب زد: - تاحالا نخریدم می خوام بخرم. و دوباره به خریدن ش ادامه داد. از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو. ۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت: - چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟ سری تکون دادم و گفتم: - از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده. علی خندید و گفت: - تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان. رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان. برگشت توی اتاق و گفت: - خرید ها رو چیکار کنم؟ محمد و زمین گذاشتم و گفتم: - ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون. علی گفت: - مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت: - خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا. علی سری تکون داد و گفت: - بسلامتی خیلی هم عالی. کمیل دستی به شونه اش زد و گفت: - قسمت خودت شازده! علی خندید و سری تکون داد. محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه. کمیل زود تر پاشد و گفت: - بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم. رفت و با کاسه سوپ برگشت
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 روی زمین سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم. می خواستن بهم دلداری بدن اما چون دلداری شون از ته دل نبود و تمام حرفدهاشون سوری بود و با اونچه که تو دلشون بود یکی نبود دلداری هاشون دردی رو دوا نمی کرد و مرهمی روی زخم دلم نمی زاشت. باران به خاطر من الان داشت توی اتاق عمل با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و من هیچ کاری نمی تونم براش بکنم! اگر باران چیزی ش می شد تا عمر داشتم نمی تونستم خودمو ببخشم! چند ساعت گذشت که بلاخره دکتر اومد بیرون خودمو بهش رسوندم دستکش هاشو از دستش در اورد و گفت: - شما چیکاره این دختر جوان می شید؟ لب زدم: - همسرشم حال همسرم چطوره؟ دکتر گفت: - متعسفم که اینو می گم اما سطح هوشیاری ایشون پایین اومده خون زیادی از دست دادن ما بهشون خون وصل کردیم اما خوب فایده زیادی نداشته و باید بگم ایشون رفتن توی کما فقط باید دعا کنید ما همه ی تلاش مونو کردیم البته که خود ایشون هم انگار میلی به برگشت نداره . و گذشت و رفت. شک به رفتن دکتر نگاه کردم. جمله ی اخرش توی سرم اکو وار می پیچید: - ایشون رفتن توی کما و متعسفانه انگار میلی به برگشت ندارن. سردرد بدی توی سرم پیچید و سقوط کردم. چشم که باز کردم زیر سرم بودم. اقا بزرگ کنار دستم روی صندلی نشسته بود و اتاق خصوصی گرفته بود. بقیه هم توی اتاق بودن نشستم و خواستم از تخت پایین بیام که بابا جلومو گرفت و گفت: - کجا می ری پسرم؟حالت هنوز کاملا خوب نشده! دست شو کنار زدم و گفتم: - می خوام برم پیش زن ام حالش خوب نیست من باید پیشش باشم. بابا گفت: - دکتر ها گفتن امیدی بهش نیست وصل بودن دستگاه ها فایده ای نداره انگار خودش نمی خواد برگرده صبر کردن بی فایده است گفتیم بهت بگیم اگر شد دستگاه ها رو بکشی.. یقعه بابا رو توی مشتم گرفتم و به دیوار چسبوندم که جیغ خانوما بلند شد و بقیه سعی کردن جدامون کنن با خشم توی صورت ش فریاد زدم: - شاید برای شما باران هیچی نباشه اما برای من تمام زندگیمه فهمیدین؟اگر باران نباشه ترک خاندان می کنم پشت پا می زنم به وارث بودن و کل خاندان پس به نفع تونه بشنید صبح تا شب دعا دعا کنید باران به هوش بیاد. یقعه اشو ول کردم که پرستار داخل اومد و گفت: - چه خبره؟اینجا بیمارستانه لطفا سکوت و رعایت کنید. سمت ش رفتم و گفتم: - همسر من کدوم قسمته؟ پرستار گفت: - منظورتون همون دختر خانومی که رگ شو زده؟ چشم هامو با درد روی هم فشار دادم و گفتم: - رگ شو نزده رگ شو زدن. سری تکون داد و گفت: - اها بعله طبقه سوم انتهای راه رو . سری تکون دادم که گفت: - اقا دستتون داره خون میاره مگه چجوری سرم رو در اورید بشینید من چسب بزنم. بیرون زدم و گفتم: - نمی خواد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 روی صندلی نشوندمش و گفتم: - الهی قربونت برم الان برات صبحونه درست می کنم تازه بعدشم قراره بریم شهر با بابایی بریم خرید. اخ جونی گفت و میز و براش چیدم. براش لقمه گرفتم و سمت دهن ش بردم که خورد. به محمد صبحونه دادم و بعد هم جمع کردم. توی اتاق ش رفتیم و لباس قشنگ تر تن ش کردم و اماده ش کردم که تا شایان زنگ زد بریم شهر. تا محمد بازی می کرد توی اتاقم رفتم و خودمم اماده شدم. فقط چادرم مونده بود که موقعه رفتن بپوشم. که محمد با دو اومد تو اتاق و گفت: - مامانی بابایی زنگ زد گفت با بادیگارد بیاین شهر. متعجب به ساعت نگاه کردم و گفتم: - الان گفت بیاین؟ الان که ساعت9 هست. محمد گفت: - اره گفت الان بیایم بریم بریم. سری تکون دادم و چادرم رو پوشیدم. کیف مو برداشتم و چیزای لازم و برداشتم یه ساک هم برای محمد برداشتم گفتم شاید شب بمونیم تهران. از عمارت خواستیم بیرون بیایم که لیلا خانوم رسید با بقیه خدمتکارا و لیلا خانوم گفت: - سلام خانوم جان کجا می رین؟صبحونه خوردین؟ لبخندی زدم و گفتم: - اره عزیزم صبح بخیر من و شایان خوردیم تازه به محمد ام صبحونه دادم شما برین داخل ناهار و شامم درست نکنید ما نمیایم امشب فکر کنم. چشم ی گفت و با محمد بیرون اومدیم. سمت بادیگارد رفتم و گفتم: - سلام شایان گفت ما رو ببرید شهر محل کارشون. چشم خانومی گفت و پشت فرمون نشست. من و محمد ام عقب نشستیم و حرکت کرد. محمد گفت: - مامانی تو چرا جلو ننشستی؟ لب زدم: - هر وقت با بابایی بخوایم جایی بریم من باید جلو بشینم اما با مرد های غریبه و تاکسی باید عقب بشینم عزیزم. سری تکون داد و باشه ای گفت. با ذوق بیرون و نگاه کرد و معلوم بود شهر رفتن رو دوست داره. حدود نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی درب دانشگاه. پیاده شدیم و دست محمد و گرفتم. کلی دانشجو اینجا بود و بعضی ها با تعجب نگاهم می کردن که با یه بچه اومدم چون فکر می کردن دانشجو ام! وارد سالن و کلاسا شدیم. به محمد نگاه کردم و گفتم: - من نمی دونم کلاس شایان کجاست که! محمد سمت کلاسی رفت و گفت: - بابایی اینجاس من قبلا اومدم. سری تکون دادم و در زدم وارد کلاس شدیم من و محمد. کلی دانشجو اینجا بود و تقریبا کلاس پر بود ولی شایان نبود. تا خواستم چیزی بگم یکی از پسرا گفت: - خانوم اینجا بچه نمی شه اورد استاد خانزاده بفهمه نمی زاره توی کلاس باشید. خوب پس همین کلاس ش هست. درو بستم و گفتم: - سلام من همسر شون هستم استاد خانزاده کجا هستن؟ همه زل زدن بهم. چرا اینجوری نگاهم می کنن؟ محمد سمت میز رفت و گفت: - مامانی این کیف بابایه. سری تکون دادم و جلو رفتم روی صندلی نشستم و کیف و ساک کوچیک و روی میز گذاشتم. یکی دیگه از دانشجو ها گفت: - استاد رفته چند تا مواد از ازمایشگاه بیاره. سری تکون دادم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
سرهنگ ها داشتن با سامیار حرف می زدن سامیار سمتم اومد و گفت: - می خرم برات بگو کجاست. رو بهش گفتم: -
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 همه رسیدیم ته عمارت. رفتم دقیقا وایسادم همون جا و یا پام پیچک و کنار زدم کاشی رو برداشتم و با دیدن دریچه لب همه به لبخند وا شد. سریع سامیار با تیر قفل و شکوند و نیرو هاشو این اطراف مستقر کرد. با دیدن اون حجم از مواد تعجب کردن. خیلی زیاد بود! منم با همین لباس پفی دنباله دار مجبور بودم دنبالشون هی راه بیفتم این میرغضب نمی زاشت جدا بشم. تا مشغول بود اروم اروم جیم زدم رفتم تو حیاط. با دیدن موتور عشق کردم. سوارش شدم و روشن ش کردم که معمور گفت: - نکن دختر جون خطرناکه! گاز داد که صداش بلند شد و قلبم عشق کرد. اما لباسم مانع می شد درست رانندگی کنم. پیاده شدم و رفتم توی عمارت. تک تک اتاق ها رو گشتم تا یه اتاق مردونه پیدا کردم لباس داشت. یه تی شرت بلند لش چشممو گرفت و برداشتم و فقط یه شلوارک مشکی بود اندازه ام بود. پوشیدم شلوارک اندازه شلوار شده بود برام. موهامم بالای سرم گوجه ای بستم و برگشتم تو حیاط. سوار شدم و اروم اروم راه افتادم. وای خدا خیلی خوب بود. از شوق لب مو گاز گرفتم و گاز دادم که سرعت گرفت اسون بود که مثل کورسی می موند چون امیر قبلا داشت و بلد بودم. گاز دادم و اشتباهی ترمز و گرفتم که جلوش بلند شد جیغی از ترس زدم و ترمز و ول کردم که با شدت اومد رو زمین و سرعت و کم کردم وای داشتم سکته می کردم از ترس. گفتم الانه چپ بشه بیفته روم به افق بپیوندم. که سامیار رسید جلوش وایسادم طوری بهم زل زده بود گفتم الانه بکشتم! منم پرو پرو بهش نگاه کردم. گفت: - گفتی من یادت بدم اره؟ سر تکون دادم که نشست و منم پشت ش. لب زد: - حالا منو اذیت می کنی اره؟ اب دهنمو قورت دادم و محکم دستامو دور کمرش قفل کردم. چنان گاز داد که چشامو محکم بشتم و جیغ کشیدم. بی توجه با سرعت زیاد راه افتاد که داد زدم: - وایییییز نگه دار می خوام پیاده بشممممم کمکککک جییییییغ. هیچکس نمی تونست جلو بیاد بس که سرعت بالا بود و عین چی موتور حرکت می کرد. از ترس به گریه افتاده بودم و حس می کردم می خوام بیفتم افتادم به التماس: - غلط کردم توروخدا نگه دار اییییی سامیاررررررر. بعد یه دقیقه نگه داشت و سریع پیاده شدم جون نبود توی پاهام و افتادم زمین. نیشخندی زد و گفت: - خوش گذشتا هر روز میام می برمت بیرون.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت40 به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشین
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش. همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد دوست و رفیقاشم دورش بودن چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟ بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد . از دوستاش تشکر کرده بود. آخر پستشم نوشت " آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم " خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو میخواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم‌روش نگام ب شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره. من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد... نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود. خب ۹ سالم زیاده . اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده . کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار . تو دلم‌ با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی مثه همیشه منطقی باش‌ این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت، از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد . در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک... ای خدا تا کجاها پیش رفتم فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم‌. تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود. ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم . کلی کار نکرده داشتم . تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد _ با صدای مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم . اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود. میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم. کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدم و پوشیدم . یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدمو هم سرم کردم بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم چند دقیقه دیگه میرسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد. تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم پریدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر . ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم . اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه. یه حس غریبی بهم دست میداد . خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم +اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی _مامان خانوم کنکوررر دارممما +بهانته نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم. وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال میز عسلی و گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدم و گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم . ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم. بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم. لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم . با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم . دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم . اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم . به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده. فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت . به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم. همین لحظه سال تحویل شد . اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم. با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون . برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون... ادامـــه دارد..! 🍃 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج🧡🍂'