eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? فاطمه محکم بغلم کرد و گفت: - ببخشید قشنگم نمی خواستم ناراحتت کنم. مهدی از همون تو حال خداحافظ ی کرد و من تا دم در بدرقه اشون کردم. وقتی برگشتم مهدی مدام خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است. سمت ش رفتم بالشت های پشت سرشو برداشتم و یه بالشت نرم گذاشتم و به شونه هاش فشار اوردم و خابوندمش . پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - بگیر بخواب خسته شدی. با غم گفت: - من کاری نکردم که همه کار ها رو تو کردی خانوم عمری خدا بده همه رو جبران می کنم برات.. دستمو روی دهن ش گذاشتم و مجبور شد ساکت بشه و گفتم: - شما بهتره سکوت کنی و بخوابی پر حرفی خوب نیست. با خنده نگاهش کردم. دستمو برداشتم و مهدی زود خواب ش برد. خونه رو جمع و جور کردم و حوصله ام سر رفته بود. نمی دونم چرا از کار خونه خوشم اومده بود و حس می کردم بزرگ شدم خانوم شدم. حالا که مهدی خونه بود باید حسابی بهش برسم. از توی اینترنت دستور انواع شیرینی رو در اوردم و شروع کردم به پختن. با دردی که توی کمرم وول می خورد کش قوی به بدنم دادم ۵ ساعتی گذشته بود و کلی شرینی درست کرده بودم . سینی اخر رو هم از فر در اوردم و توی ظرف ریختم تا شکلاتی شون کنم. شام هم فلافل بود. همه چیز اماده بود سری به مهدی زدم هنوز خواب بود و گاهی توی خواب از درد اخم می کرد. کرم ی که دکتر برای ترک ها و زخم های سطحی و خشکی پوست ش بود و برداشتم و کنارش نشستم. اروم دستشو روی پام گذاشتم و شروع کردم به کرم زدن . چون روی اسفالت افتاده بود بعضی جاها از پوست ش ریش ریش و سابیده شده بود. خم شده بود و داشتم صورت شو می زدم که زنگ در زده شد و چشمای مهدی هم باز شد. خابالود نگاهم بلند شدم و چادرمو زدم فاصله حیاط تا در و طی کردم درو باز کردم که چند تا پسر دیدم. چند تایی شونو توی دانشگاه با مهدی دیده بودم. سلام ی کردم که گفتن: - سلام ابجی خوبید؟ داداش مهدی کجاست؟ بیمارستانه؟ سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم: - مننون نه خونه است امروز مرخص شد بفرماید.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ : - همین امشب باید معلوم بشه درد اینا با من چیه تو هم باید معلوم کنی. پاشا گفت: - هیچی نیست پریسا خودرگیری داره! پریسا با خشم راه رفته رو برگشت و گفت: - اره من خودرگیری داریم همه می دونیم اگه این نبود الان جای من بود پیش تو! پاشا خنده عصبی کرد و گفت: - چه خودتم تحویل می گیری اخه من از چی تو خوشم بیاد؟ جیغ زدم: - یکی به من بگه چه خبررره! پریسا یقعه امو توی دستش گرفت و داد کشید: - می خوای بدونننی؟ باشه پس خوب گوش هاتو باز کن ... اقا بزرگ داد زد: - الان وقت ش نیست پریسا ساکت باش! پریسا با خشم به من نگاه کرد و گفت: - اتفاقا همین الان وقتشه! ببین دختر جون تو اصلا از رگ و ریشه ما نیستی اصلا از خاندان ما نیستی! چشام گشاد شد پاشا بلند شد و پریسا رو هل داد کنار منو سمت خودش کشید با بهت گفتم: - چی می گه پاشا! پریسا داد زد: - تو از خاندان ما نیستی از رگ و ریشه ما نیستی نمی دونم سر و کله ات از کدوم جهنمی پیدا شد و گرنه طبق رسم و رسوم من و پاشا باید ازدواج می کردیم نه تو‌! پاشا برگشت و سمت پریسا رفت و گفت: - دیگه داری زر می زنی کی اینا رو تو گوشت فرو کرده؟ بابات؟ مامانت؟ ببین این دختر از بچگی ش ور دل من بزرگ شده تمام زندگی منه هفت پشت غریبه هم باشه بازم جاش پیش منه! اگر یاس نمی یومد تو خانواده ما بازم من عفریته ای مثل تو رو نمی گرفتم اصلا می دونی چرا عاشق یاس شدم؟ چون رگ و ریشه شما رو نداره! چون مثل شما نیست! سمت اقا بزرگ رفتم و گقتم: - چی می گن اینا؟ بابا و مامان من کین؟ اقا بزرگ عصا شو زد زمین و گفت: - همه ساکت! همه ساکت شد و پاشا کنارم وایساد. اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت: - بهترین دوستم بود مرتضی!از بچه گی باهم بزرگ شدیم سربازی که رفتیم جدامون کردن یکی مون نگهبانی یکی مون کارای داخلی اون نگهبانی بود افتاده بود با چند تا مذهبی مذهبی شد خیلی تغیر کرد گفت می خواد بره تو نظام گفتم نه خطرناکه ما رو چه به نظام ول کن این چیزا رو قبول نکرد! چند ماه بعد سربازی قبول شده بود توی نـظام بخش اطلاعات یعنی معمور مخفی! هر چی گفتم نره گوشش بدهکار نبود یکم بین مون شکراب شد اما دوباره خوب شدیم و سعی کردین به سلیقه های هم احترام بزاریم سر سال نشده عاشق یه دختر چادری طلبه شد! انقدر رفت و اومد دختره رو گرفت! مادرت عین خودت سر سخت بود قبول نمی کرد اما مرتضی خوب بلد بود دل شو ببره! کارش خیلی خطرناک بود اگر کسی می فهمید کارش تمام بود!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 لب زدم: - محمد پیش تو باشه . باشه ای گفت و اومدم برم که با صدای کمیل ترسیدم: - زینب انگار محمد تب داره. دست محمد و گرفتم گرم بود دستمو به پیشونی و لپ ش زدم گرم بود . ترسیده به کمیل نگاه کردم که علی جلو اومد و گفت: - چی شده زهره ترک شدی بزار ببینم. به محمد دست زد و گفت: - تب ش زیاد نیست شما برید خونه خوب نیست اینجا باشید با این حال محمد برید. سری تکون دادیم و با کمیل برگشتیم خونه. پارچه خیس کردم و روی پیشونی محمد گذاشتم و سعی کردم تب شو بگیرم اما واقعا گرم بود کمیل گفت: - فایده نداره باید بریم شهر اماده شو. سری تکون دادم و سریع اماده شدم کمیل سوار ماشین شد و حرکت کرد لب زدم: - زیاد سرعت داری اروم تر برو. باشه ای زمزمه کرد و یهو گفت: - ترمز نمی گیره. قلبم اومد تو دهنم با جمله اش و شکه نگاهش کردم. هر چی می زد روی ترمز ترمز نمی گرفت و جلو تر پیچ بود جیغی کشیدم و دو دستی محمد و چسبیدم و ماشین از دره رفت پایین و چیزی نفهمیدم!
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 راه افتادم سمت بام همین که رسیدیم نزاشت ماشین کامل وایسه درو باز کرد که نزدیک بود بیفته و پیاده شد از ماشین دور شد و اون طرف تر روی روی زمین نشست پاهاشو توی بغلش جمع کرد و از بالا به تهران نگاه کرد. درو بستم و سمت ش رفتم. تاحالا توی این حال و روز ندیده بودمش و واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم چه واکنشی نشون بدم یا چطور ارو ش کنم اصلا برای چی ناراحته؟واقعا به خاطر حرف هام ناراحته؟ نزدیک ش نشستم و گفتم: - عادت ندارم گریه کنی باران ی که من می شناسم خیلی قویه. جواب مو نداد و برای اینکه بتونم به حرف بیارمش گفتم: - واقعا من مصبب این اشک هام؟ با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت : - وقتی به هوش اومدم همراه من یه پسر دیگه هم از کما برگشت از دیشب تاحالا رفت و امد قطع نشده صدای خنده و گریه بنده نیومده اما اتاق من خلوت بود خلوت خلوت حتی یه پرنده هم توش پر نمی زد چه برسه به ادم از این تهران بزرگ من حتی یه ادمم صفد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا شب به همین روال گذشت. فیلم دیدن می گفتن می خندیدن. مثل یه دورهمی خانوادگی بود انگار. محمد که خواب ش می یومد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم! شایان و ندیدم! با چشم دنبال ش گفتم که اقا محمد رضا یکی از دانشجو ها گفت: - رفت بالا استاد. سری تکون دادم و پله ها رو بالا رفتم. که یه راست با اعصابی خورد پایین اومد شایان و زیر لب تکرار می کرد: - حساب تو می رسم اشغال دارم برات. و سریع پله ها رو پایین رفتم. کت شو برداشت و سمت در رفت که جلوی در وایسادم و گفتم: - چی شده؟کجا داری می ری؟ با عصبانیت گفت: - برو کنار کاریه برمی گردم. به در چسبیدم و گفتم: - با ای عصبانیت کجا داری می ری نگرانم من. شایان کنارم زد و گفت: - باید حساب یکی رو برسم برمی گردم. و از در زد بیرون دنبال ش رفتم که سمت ماشین رفت و گفت: - بریم ویلای چنار. و نشست بادیگارد هم نشست پشت فرمون و با سرعت از ویلا خارج شد. نگران برگشتم داخل همه می پرسیدن چی شده که گفتم نمی دونم. باید می رفتم دنبالش اما کجا؟ سریع سمت خونه سرایدار رفتم و در زدم بیرون اومد و گفتم: - سلام حاجی ببخشید مزاحم شدم شما می دونید ادرس ویلای چنار کجاست؟ سری تکون داد و گفت: - اره دخترم چند فرسخ با اینجا فاصله داره. ادرس داد برگشتم داخل و سویچ ماشین و برداشتم رو به دانشجو ها گفتم: - می شه مراقب محمد باشید تا من برگردم؟ سری تکون دادن و سریع سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم! اب دهنمو قورت دادم و به ماشین نگاه کردم. قبلا بابا یادم داده بود اما خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم. بسم الله ی گفتم و روشن ش کردم با کنترل درو باز کردم و از ویلا بیرون زدم. سعی کردم گاز بدم تا زود تر برسم به ویلا چنار. دلم گواه بد می داد و حس می کردم اتفاق بعدی قراره بیفته!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بعد غذام سامیار گفت راه بیفتیم و دو تا هم ماشین پلیس باهامون اومد. سمت خونه امون رفتیم و سامیار گفت: - ببین باید بریم مشهد دوره ببینیم کیارش همون ادم که دیشب باهاش در افتادی به خون ت تشنه است تا زمانی که دستگیرش نکنیم تو باید پیش من و پلیس بمونی و دوره ببینی امشب هم باید راه بیفتیم! وا رفته گفتم: - چی! ولی مامانم اینا چی؟ با دقت به جلوش نگاه می کرد و گفت: - باید همگی تحمل کنیم. جلوی خونه مون پارک کرد و گفت: - بدو زود بیا. سری تکون دادم و پیاده شدم درو باز کردم و رفتم تو. در سالن باز بود اما من قفل ش کرده بودم از در اومدم بیرون و سوار ماشین شدم سامیار سرشو از گوشی اورد بالا و گفت: - چی شد؟ لب زدم: - در سالن و قفل کرده بودم الان بازه می ترسم شاید داخل باشن. پیاده شد و منم پیاده شدم علامت داد و معمور ها پیاده شدن و چند نفری جلو رفتن. خونه بهم ریخته بود و معلوم بود همه جا رو سرک کشیدن. کسی نبود سمت اتاقم رفتم که صدای چیک اومد یعنی صدای چی بود؟ شونه ای بالا انداختم عه ساکم توی اتاق مامان ایناست. سایه ای دیدم روی پنجره سریع نگاه کردم یه مرد بود با دو از در پشتی زد بیرون. سریع دویدم از اتاق بیرون و از پله ها سرازیر شدم که صدای انفجار اومد و چند قدم مونده رو پرت شدم از روی پله ها پایین و دستامو وحشت زده به صورتم گرفتم تا چیزی ش نشه! انقدر ترسیده بودم توی همون حالت مونده بودم و هیچ حرکتی نکردم. که بازوم کشیده شد و سامیار وحشت زده بلندم کرد. گوشام از شدت صدا سوت می کشید و احساس کردم جون از دست و پام رفته. از بینی و گوشام خون می یومد گرد و خاک کل خونه رو پر کرده بود. سوار ماشین شدیم و یه راست رفتیم بیمارستان. دستامو روی گوشام فشار می دادم و مدام صحنه ای که پرت شده بودم پایین جلوی چشمام رژه می رفت. چنان صداش بلند بود حس می کردم اون بمب جلوی خودم ترکیده! اگر جلوی خودم ترکیده بود یا توی اتاق می موندم هر تیکه ای از بدن ام به گوشه افتاده بود و باید دونه دونه استخون هایی که شاید باقی مونده باشه رو جمع می کردن. تازه دارم می فهمم با کی در افتادم. اون هیچ رحم و مروتی نداره و به خون من تشنه است! جلوی چشماش اصلا براش مهم نیست من ۱۵ سالمه! واقعا می خواست منو با بمب بکشه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت44 #ناحله با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگ
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد  تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد  خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم : عهه    و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چاییمو خوردم . یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ . سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن. عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن . رو تختشون دراز کشیدم. کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود . حس کردم با تمامِ خجالتش  اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا ...؟؟ به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت . همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خندم گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت : +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای  بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش  خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم  تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم . مصطفی بلند شد و پخششون  کرد  بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت . برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند  داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم  نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی  توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن  . میزشون شش نفره بود. عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش . مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃' •نـٰاحـݪـہ•🦋