°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت66
#ترانه
به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که از سرما ش لرزه به تنم افتاد و با لبخند گفتم:
- بلخره ارزو هامو مستجاب کردی داداش انقدر که شبا تا صبح اینجا زار زدم و مهدی رو از تو خواستم فکر کنم کلافه ات کردم و بهم دادیش ممنونم ازت ممنونم.
خم شدم و مزار شو بوسیدم.
بلخره مهدی رسید.
با دیدن وسایل تو دستش خنده ای کردم.
به یاد اولین باری که اومده بودیم سمبوسه و گلاب به اضافه ی شمع گرفته بود.
به دستم داد و گفت:
- بفرما خانوم خشک و خالی که نمی شه.
سری تکون دادم و گفتم:
- دستت طلا.
سمبوسه ها رو چیدم رو پلاستیک و سس و توی کاسه پلاستیکی ریختم.
شمع ها رو با دقت و چیدمان قشنگ دور تا دور مزار شهیدم چیدم و مهدی پشت سر من هر کدوم رو روشن می کرد.
با گلاب هم مزار شو شستیم.
بوی گلاب خودش که همه جا رو پر کرده بود اما خاک نشسته بود و برای همین با گلاب شستیم مزار شهید رو.
مهدی از هر دری برام صحبت می کرد و یه ساعت گذشته بود که کم کم لرز به سراغ اومد و مهدی متوجه شد.
با تعجب به خودم و اون همه لباسی که پوشیده بودم نگاه کرد.
و با بهت گفت:
- سردته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اهن بدن م کمه تحمل سرما رو ندارم.
غم کنج چشماش خونه کرده بود انگار که هر بار یه بحثی راجب مریضی من می شد توی چشاش ولوله به پا می شد.
بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
#صبح
امروز بعد از ۷ ماه قرار بود با مهدی به دانشگاه بریم.
توی ماشین که نشستیم گفتم:
- عه عه تو دانشجو نبودی که .
مهدی گنگ نگاهم کرد و تازه فهمید چی می گم زد زیر خنده.
نشکونی از بازو ش گرفتم و گفتم:
- نگا کنا منم سر کار گذاشته بود.
بلند تر شد خنده اش.
این بار به عنوان دانشجو کنارم نبود.
بلکه به عنوان همسر بود که قراره خانوم شو ببره دانشگاه و بیاره.
لبخند عمیقی روی لب هام هک شده بود و هیچ رقمه پاک نمی شد.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
کنار هم وارد دانشگاه شدیم و دهن همه باز و باز تر می شد.
بابا پشت به ما مشغول صحبت با تلفن بود.
باپچ پچ های بقیه بابا برگشت ببینه چه خبره با دیدن ما خشک ش زد.
با رسیدن به بابا مهدی وایساد و به رسم ادب همیشگی سلام کرد.
اما بابا انقدر تو شک بود حرکتی نمی کرد.
فکر می کرد مهدی منو ترک کرده و من اخرش دست از پا دراز تر و پشیمون برمی گردم می گم غلط کردم.
ولی از این خبرا نبود.
دیگه می تونستم خوب و بد و تشخیص بدم و بچه که نبودم.
وارد سالن شدیم که این بار شاهرخ خشک ش زد.
دلم خنک شد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت66
#یاس
اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید:
- ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟
با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم:
- یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه!
با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم:
- من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید!
هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود.
پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی!
و صداش بلند شد:
- همه بشینید.
همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت.
همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد!
از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم.
بینی مو داشت میشکوند.
نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود.
#پاشا
توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم.
و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود!
به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود.
پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد.
اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس!
یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن!
اونجا چیکار داشتن؟
سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم.
اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست!
همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم.
سرهنگ گفت:
- اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی.
لب زدم:
- من باید برم!
سرهنگ گفت:
- نه تو لو می ری!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#ارغوان
خرید ها رو برداشت و رفت بالا منم بقیه خرید ها رو برداشتم و دنبال ش رفتم بالا.
همه رو همون دم در اتاق رها کرد و شیرجه زد روی تخت.
خیلی زود خواب ش برد و منم خرید ها با هموت پلاستیک ها یه گوشه گذاشتم و گوشی جدیدی که برام خریده بود و برداشتم و روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم.
وارد واتساپ شدم که دیدم از یکی پیام دارم بازش کردم یه فیلم بود زدم دانلود بشه و وقتی باز شد محمد و کنار یه دختری دیدم که دارن خرید می کنن و می خندن بعد رفتن توی سالن لباس عروس فروشی.
فیلم تمام شد و پیام اومد:
- محمد زن داره دختر جون اگه باور نمی کنی اتاق شو بگرد حتما عکس های عروسی و بچه اشو پیدا می کنی!از تو فقط استفاده می کنه بقیه باند های خلافکار رو بگیره گول نخور.
بهت زده دوباره متن و خوندم و باز فیلم و پلی کردم.
یعنی این کی بود کنار محمد؟چرا برده براش لباس عروس بخره؟
واقعا داره با من بازی می کنه؟
یعنی اونم مثل بابا از من داره سواستفاده می کنه.
یه فیلم دیگه اومد با دستای لرزون باز ش کردم.
حس کردم قلبم داره وایمیسته.
نه!
محمد و همون دختره توی محضر بودن و دور شون دست و کل می زدن.
باورم نمی شد بازم بازی خورده باشم.
تا خود صبح حالم بد بود و قلبم درد می کرد.
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه.
به محمد نگاه کردم که با خیال راحت خوابیده بود.
زن داشت و من صیغه خودش کرد؟
یعنی می خواست کارش تمام شد طلاق ام بده و بره پیش زن ش؟
پس من چی؟احساسات من چی؟وابستگی من چی؟
صبح که محمد بیدار شد خودمو به خواب زدم نگاهی بهم انداخت در کمد و باز کرد توی کمد گاوصندوق بود رمز زد و بازش کرد یه پرونده ای رو چک کرد بعد قفل ش کرد.
اماده شد و لباس فرم پوشید و رفت.
سریع کنار پنجره رفتم سوار ماشین ش شد و رفت.
سمت گاوصندوق رفتم و همون رمز و زدم که با تیکی باز شد بازش کردم یه سری پرونده بود توشون که سر در نیاوردم و کل اتاق و زیر و رو کردم و اخر سر توی کمد توی چمدون محمد یه سری عکس محمد با یه دختره رو پیدا کردم.
اشک توی چشمام حلقه زد.
نامرد چطور دل ش اومد با من این کارو بکنه.
اخه مگه من چیکار کردم با این ادما؟
اون که گفت نامرد نیست!
با صدای اس ام اس گوشیم سمت ش رفتم و همون فرد ناشناس بود:
- بیا به این محل تا ببرمت خونه اصلی محمد زن و بچه اشو ببینی.
سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون همون ادرسی که گفت توی خیابون وایسادم و یه ماشین اومد و سوار شدم همین که نشستم سر چرخوندم بیینم کی دقیقا اومده دنبال من و فرد ناشناس کیه که ظربه ای به گردن ام وارد شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
#محمد
صبح که پاشدم دیدم ارغوان خوابه و اماده شدم و از عمارت زدم بیرون که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود دکمه اتصال و زدم و کسی گفت:
- گول بد ماری رو خوردی ارغوان دختر پدرشه و بار اول نیست کسی رو گول می زنه با اون ظاهر مظلوم ش اگر حرف مو باور نمی کنی دوربین اتاق تو همین الان چک کن.
و قطع کرد.
متعجب زدم بغل و گوشی مو باز کردم و دوربین اتاق مو چک کردم که با تعجب دیدم ارغوان داره کل اتاق مو زیر و رو می کنه و رفت سمت گاوصندوق و در کمال تعجب دیدم رمز شو زد پس خواب نبود الکی خودشو به خواب زده بود یعنی چی می خواست توی اتاقم؟
بعد رفت سراغ گوشی ش به کسی پیام داد و اماده شد زد بیرون .
دوباره صدای پیام اومد:
- بیا اینجا ببین خانوم اینده ات با کیا می گرده!
سریع سمت همون ادرس رفتم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#باران
با صدای امیرعلی چشم باز کردم.
نشستم و بهش نگاه کردم هوا تاریک شده بود.
لب زد:
- بریم داره دیر می شه.
بی حرف سری تکون دادم و بلند شدم بی حوصله دنبال ش راه افتادم که درو برام باز کرد نشستم و لباس مو جمع کردم درو بست و سوار شد.
حرکت کرد و مدام زیر چشمی بهم نگاه می کرد.
بی حوصله از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به من بود الان فقط می رفتم توی اتاقم و می خوابیدم.
با رسیدن مون به تالار نمایش شروع شد.
مهمون ها جلو اومدن و امیرعلی پیاده شد با بقیه دست داد و طبق رسم دست اقاخان رو بوسید.
ای لعنت به شب اول قبرت اقا خان که جز بدی کاری نکردی!
من که حتی جلو هم رفتم و بعد از اینکه کلی جلومون رقصیدن اجازه دادن بریم داخل.
همه دورمون حلقه زدن و وادارمون کردن حداقل دست همو بگیریم و بازی کنیم.
امیرعلی نگاهش به من بود و من نگاهم به زمین.
نمی دونم چقدر گذشت اما اصلا متوجه گذر زمان نبودم.
حال ادم که خوب نباشه هیچی خوب نیست!
دستای امیرعلی رو ول کردم و گفتم:
- خسته شدم.
از بین بقیه بیرون اومدم و سمت جایگاه رفتم نشستم و چشامو بستم.
با صدای کشیده شدن صندلی چشامو باز کردم امیرعلی کنارم نشست و نگاهی بهم انداخت.
بی توجه به جلو چشم دوختم که گفت:
- خسته ای؟
با دستام خودمو بغل کردم و گفتم:
- مهم نیست.
وقتی دید اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ساکت شد و دیگه تا اخر مراسم حرفی نزد فقط مدام نفس شو سنگین رها می کرد و نگاهم می کرد.
اخمام به شدت توی هم رفته بود و دلم می خواست پاشم دیجی رو خفه کنم تا این اهنگ های مزخرف و قطع کنه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#غزال
شیدا بیرون رفت و قاضی اشاره کرد محمد و ببرم پیشش.
سمت قاضی رفتم محمد و از بغلم گرفت و روی میز نشوند و گفت:
- به به چه گل پسر نازی چه چشم های خوشکلی حالت چطوره عمو جون؟
محمد گفت:
- سلام ممنون خوبم.
از کشو براش شکلات در اورد و محمد یکی برداشت.
قاضی گفت:
- عمو جون به من می گی اون روز که پیش مامانت بودی چی شد؟
محمد محکم منو که کنارش بودم بغل کرد و گفت:
- اون مامان من نیست این مامان منه.
بغلش کردم و گفتم:
- اروم پسرم اروم اگه به اقای قاضی بگی چی شده دیگه اصلا نمی ری پیش اون.
محمد گفت:
- قول،؟
سری تکون دادم و گفتم:
- قول.
محمد گفت:
- رفتیم اونجا گفت باید شما هر کاری کردین من بهش بگم منم گفتم نمی خوام می خوام برم پیش مامانم اونم منو زد گریه کردم.
بغض کرد که اشک تو چشام جمع شد و گفتم:
- می زنم ش که پسرمو زده خوب بگو مامان جان.
محمد گفت:
- می خواست یه چیزی بچسبونه تو سرم نزاشتم اخه با اون چیز همه چیزای تو خونه امونو می دید و می شنید بعد من فرار کردم نیشکون ام گرفت دردم اومد.
قاضی گفت:
- اون چیز و چسبوند کجا عزیزم؟محمد به گردن ش اشاره کرد چیزی نبود که!
قاضی گفت:
- حتما دوربین و شنود پوستیه.
زنگ زد به یکی و گفت:
- الان کارشناس میاد.
بعد چند دقیقه کارشناس اومد با یه وسایلی.
شایان هم سمت مون اومد و نگران گفت:
- درد که نداره؟
کارشناس گفت:
- نه اصلا.
سری تکون دادیم و اول با یه دستگاهی برسی کرد بعد هم با یه دستگاه دیگه از گردن محمد جداشون کرد انقدر نازک و رنگ پوست بود که به زور دیده می شد و گفت:
- شنود و دوربین پوستیه فقط بچه های سپاه از اینا دارن اگه داره حتما قاچاقیه که خودش جرمه.
و بعد رفت.
با محمد برگشتیم به جایگاه و قاضی گفت:
- لطفا شما بچه رو ببرید بیرون و بیرون از دادگاه منتظر همسرتون باشید.
سری تکون دادم و با محمد بیرون زدیم.
توی ماشین نشستیم محمد بهم تکیه داد و چشاشو بست.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت66
#سارینا
با خشم به سامیار نگاه کردم با یک تصمیم ناگهانی سروان که حواسش به محمد و سامیار بود رو محکم هل دادم و همون طور که تو تمرینات یاد گرفته بودم یکی کوبیدم تو زانوش که پرت شد روی زمین و ناله کرد.
بد جوری و بدجایی زده بودم .
با دو رفتم از دو تا خیابون عبور کردم و دیدم سامیار داره می دوعه دنبالم.
بشین تا برسی.
هر چی در توان ام بود گذاشتم و فقط می دویدم و تند تند خیابون ها رو می گذروندم.
کم نمیاورد و دنبال ام می دوید.
با دیدن در یه گاراژ که باز بود دویدم تو و پشت ماشین جا گرفتم.
وای خدا نفس م گرفت ها عجب کنه ایه.
تند تند نفس می کشیدم و برگشتم بیینم رفت ندیدمش حتما ندیدم رفت.
اخیشی گفتم و رومو برگردوندم که دیدم کنارم نشسته داره نفس نفس می زنه.
چشام چهار تا شد.
یا امام هشتم.
خیلی ریلکس اون یکی دستبند رو زد به دست خودش و پاشد مجبوری دنبالش راه افتادم.
چه غلطی کردم وایسادما ای کاش می دویدم.
پوفی کشیدم و برگشتیم همون جا.
همه تعجب کرده بودن سامیار چطور منو گیر انداخته.
ناسلامتی زیر دست خودش تعلیم دیده بودم معلومه بیشتر از من می تونه بدوعه.
بردم توی سالن و دستبند مو وا کرد زد به قفل در و نشست پشت میز.
خسته گفتم:
- هوی حداقل دستمو بزن پایین تر بشینم رو زمین خسته ام.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- همین جور می مونی ادم بشی بخوای زر زر کنی دهنت رو هم می بندم خوب؟مگه تو رقاصی اومدی اینجا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ها چیه ندیدی برقصم؟ می خوای یه طور برات برقصم کف کنی ؟
در حالی که اسم نفر بعدی رو می نوشت گفت:
- خفه شو فقط سارینا .
با حرص خودمو کشیدم جلو و با پام یه لگد محکم زدم به میز که عقب رفت و صدای بدی داد.
و داد زدم:
- بیا دستمو وا کن سامیار به خدا می دم اقاجون پوستت و بکنه.
پوزخندی زد و گفت:
- ترسیدم امر دیگه؟
فایده نداره مثلا اومدم خودمو لوس کنم و با ترفند و هزار روز و فشار اشک از چشام ریختم و با بغض الکی گفتم:
- ایی جای تیر دردم می کنه اخ.
و روی پهلوم خم شدم.
سریع پاشد و دستمو وا کرد نشوندم روی میز و صورتمو بین دستاش گرفت:
- چی شدی ببینمت خوبی؟ببرمت بیمارستان؟ احمق واسه چی می دویی نفهم.
ابراز علاقه اش هم با فوشه انتر.
برگشتم به حالت طبیعی م و لبخند ژکوند زدم و گفتم:
- شوخی کردم بخندیم.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- من چیکار کنم از دست تو؟
لم دادم به صندلی و گفتم:
- شکر خدا.
رو به محمد که می خندید گفت:
- برو یه قرص سردرد بگیر برام بیار محمد فقط زود!
محمد سری تکون داد و رفت.
لب زد:
- پاشو دستبند بزنم بهت اعتباری نیست باز در نری حال ندارم بیفتم دنبال یه الف بچه.
خسته گفتم:
- بابا ولم کن دیگه به خدا جایی نمی رم اووف جون اقا جون نمی رم .
و نشستم رو زمین.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- می ری از سروان اسدی هم عذرخواهی می کنی که اون طور زدیش.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش.
به بقیه رسیدگی کرد و اونایی که بار اول بود می فرستاد برن و اونایی که چند بار رو بازداشت می کرد زنگ بزنه خانواده اشون.
خسته گفتم:
- بابا منم بار اولمه منو چرا نگه داشتی؟
داشت اسم نفر بعدی رو می نوشت و گفت:
- شما حساب ت جداست زیر 18 سالته باید زنگ بزنم عمو بیاد اونم توی اداره.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش بزن می دونی که من یکی یدونه ام اخم هم بهم نمی کنن تازه توروهم می زنن می گن چرا بچه رو نگه داشتی.
لب زد:
- عجب!
که گوشیم زنگ خورد.
از جای مخفی کیف ام درش اوردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گوشی هم که می بری مدرسه!سر راه حتما می ریم تا مدرسه ات.
همینو کم داشتم.
برو بابایی نثارش کردم مامان بود.
جواب دادم:
- سلام بر مهلا عشق علی.
مامان خندید و گفت:
- قربونت برم شیرین زبون یه وقت مدیری معاونی کسی نبینتت.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- مامی جون این سامیار بداخلاقه منو گرفته دستبند زده می دونی دخترا گولم زدن رفتم پارتی رقص اومدم دیدم چه بده خواستم برگردم پلیس اومد بعد سامیار منو گرفت بقیه رو ازاد کرد منو دستبند زد.
مامان گفت:
- خاک به سرم دستت که زخم نشد مامانم؟ دورت بگردم کجایی الان میام .
و ادرس دادم.
با خنده قطع کردم و گفتم:
- اخ اخ سامیار پوستت کنده است.
بی توجه بهم اسامی بقیه رو نوشت.
یه ربع نشد مامان اومد بلند شدم زود رفتم بغلش.
بغلم کرد و بوسیدتم.
دستمو نگاه کرد ببینه زخم نشده باشه وقتی دید سالمه رفت سمت سامیار و گفت:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت65 #ناحله فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتو
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت66
#ناحله
من هم دنبالش رفتم.
فروشندش یه خانمی بود..
روکرد سمت فروشنده و :
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره .
از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که .
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه .
خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن .
بزار این بارو من حساب کنم .
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه ؟
الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که .
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش .
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد .
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'