°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت61
#ترانه
هر کدوم پای سیستم ش نشست و از تمیزی حسابی کیف کردن.
مهدی هم مدام پیش یکی شون بود و انگار کلی کار داشتن.
بلند شدم که مهدی گفت:
- کجا میری بخوابی خانوم؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه الان میام.
سری تکون داد و رفتم تو اشپزخونه.
چایی ریختم با کیک و کلوچه و خوراکی و تنقلاتی که مهدی خریده بود توی ۵ تا ظرف چیدم ۴ تا برای اونا یکی هم برای خودم و مهدی.
سینی رو روی اپن گذاشتم و رفتم تو پذیرایی سینی به دست جلوی هر کدوم خم شدم و با چشمایی از شوق می درخشید بر می داشتن.
نشستم کنار مهدی که کنار سعید بود و داشتن یه سری کارا بهش می گفت انجام بده.
زیاد از حرفاشون سر در نمیاوردم.
بشقاب خودمون رو هم جلومون گذاشتم و یه کیک برداشتم .
مهدی چایی شو سر کشید و گفت:
- دستت طلا خانوم .
لبخندی از سر ذوق زدم.
کیک مو خوردم و خواستم عقب بکشم که مهدی گفت:
- کجا پس اینا چی؟
به تنقلات نگاه کردم همین گردو و پسته و اجیل و بادوم و اینا.
صورتم رفت توهم.
مهدی با چشای ریز شده نگاهم کرد و سرشو تهدید وار تکون داد.
منم خیلی ریلکس اروم اروم اومدم پاشم فرار کنم که مچ دستمو گرفت و نشوند جفت خودش و گفت:
- زود باش عزیزم کجا به سلامتی هنوز مونده .
همه انگار سینما دیده باشن زل زده بودن بهمون بببن ته جدال ما چی می شه.
هر چی سعی می کردم دستمو از دست ش بکشم بیرون نمی شد.
با حرص گفتم:
- ایی مهدی دستم ولم کن مگه زوره نمی خوام بخورم بدم میاد حالم بد می شه نگا قیافه اشون هم چندشه..
تو همین هین مهدی دست برد سریع مشت شو پر کرد هل داد تو دهنم.
با دهنی بسته نگاهش کردم و چشام گرد شده بود.
این دفعه جلوی دهن مو گرفت و گفت:
- بخور زود ببین چه خوشمزه است.
چشامو محکم بستم و به زور یکم تو دهن م مزه مزه کردم که حالم فوری بهم خورد و اوقی زدم که مهدی ولم کرد و دویدم توی روشویی توی حمام و اوق زدم.
خورده و نخورده هر چی بود و بالا اوردم.
انقدر با شدت اوق می زدم که اشک از چشامم رون شده بود.
مهدی نگران به در می زد و صدام می کرد:
- ترانه چی شد خانوم باز کن ببینمت ترانه.
بی حال گوشه حمام نشستم و با دستم رجک و باز کردم که به زور خودشو از لای در رد کرد داخل و با دیدن حال و زورم گفت:
- جانم ببینمت رنگ به رو نداری بریم دکتر؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- گفتم حالم بد می شه نگاه گوش نمی کنی.
اونم با صورتی مغلوب گفت:
- خیلی ضعیف شدی باید بخوری دکتر سفارش کرده.
شونه ای بغض کرده بالا انداختم .
لب زد:
- پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن .
با کمک ش بلند شدم و توی اتاق ش رفتم .
روی تخت دراز کشیده که دیدم خیره شده به دفتر خاطرات روی میزش و فهمیده من خوندمش.
یه نگاهی بین من و دفتر خاطرات رد و بدل کرد و ابرویی بالا انداخت.
منم با شیطنت در و دیوار و نگاه کردم یعنی مثلا من خبر ندارم.
خنده ام گرفت که گفت:
- خودم فهمیدم نمی خواد حالا به خودت فشار بیاری لو ندی داری می ترکی.
بلند زدم زیر خنده.
نچ نچی کرد و گفت:
- خداروشکر اصلا بلد نیستی دروغ بگی!
پایین تخت نشست و دستم و توی دست ش گرفت و گفت:
- توی نبود من چیکارا کردی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوب دانشگاه می رفتم همه اذیتم می کردن من به همه گفتم تو رفتی کار هاتو انجام بدی و برگردی پیشم ازدواج کنیم همه مسخره ام می کردن و می گفتن تو داری خودتو گول می زنی شبا تا صبح می رفتم مزار همون شهیدی که اولین بار با هم رفتیم مسجد هم که هر روز می رفتم و شدم مسعول ول برگزاری حلقه صالحین بچه ها و خیلی دوسم دارن اوم راستی اون خانواده هایی که بهشون کمک می کردی و غذا می بردی من برای همه اشون می بردم همون جور مخفیانه کتاب هم زیاد خوندم و سعی می کردم به بقیه بچه ها معرفی کنم اما خیلی مسخره ام می کردن ولی خوب تاثیر هم داشت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت61
#یاس
بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک می کرد و بقیه با درموندگی توی سالن هر کدوم طرفی نشسته بودن.
اقا بزرگ گفت:
- حالا می خواید چیکار کنید؟ نمی شه که از این بچه یه شبه بروسلی در بیارین! وقتی هنوز زدن یادش ندادید چطور بهش می گید بزن؟
روهام با خنده گفت:
- نخیر لوسه لوس!
چپکی نگاهش کردم و پاشا که کنارش بود یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- به زن من نگو لوس.
خندیدم و رو به پاشا گفتم:
- کارت خوب بود ولی هنوز باهات قهرم از عمد زدی!
پوفی کشید و گفت:
- بابا به خدا از عمد نزدم اخه من تو از عمد می زنم؟
شونه ای بالا انداختم یه سیب ترش برداشتم گفتم:
- من عمرا نمیام شما مسخره ام می کنید.
و سیب مو گاز زدم.
عمو دستشو دورم انداخت و گفت:
- بریم بالا خودم یادت بدم عمو جون هر کی هم بهت خندید با همین عصا م می زنم تو سرش خوبه؟
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- قبوله.
عمو و عمه ها و بی بی با همه بقیه بالا اومدن و توی سالن روی صندلی ها نشستن.
عمو عصا شو سمت محسن گرفت و گفت:
- تو رزمی کاری مدرک هم داری بیا نحوه مشت زدن و اول یاد یاس بده.
محسن جلو اومد و استین هاشو بآلا رفت.
با فاصله ازش وایسادم و نگاهش کردم.
لب زد:
- ببین اینجوری گارد می گیری و جای مورد نظر رو نشونه می گیری و می زنی!
نباید به جایی که می خوای بزنی مستقیم نگاه کنی چون طرف مقابل می فهمه و مهارش می کنه به یه جای دیگه نگاه ون و یه جای دیگه رو بزن! جاهایی که طرف مقابل فکر ش رو هم نمی کنه بزن جلوش هم گارد نگیر بفهمه می خوای بزنیش تا حواسش نبود بزن خوب؟
سری تکون دادم و چند بار زد.
جاش وایسادم و زدم که دست و سوت بالا رفت.
و خودمم صلوات فرستادم .
محسن گفت:
- عالیه این اوکیه.
و مشت و لگد و صورت و بهم یاد داد.
انقدر توی کیسه بوکس زده بودم دستام قرمز شده بود.
کنار زن عمو نشسته بودم و دستامو کرم می زد و ماساژ می داد.
خابالود چشامو بستمو بهش تکیه دادم که رو به پاشا گفت:
- پاشا جان بیا دخترمو بردار برین اتاق تون خسته شده خواب ش میاد.
پاشا که داشت با محسن و عمو حرف می زد با شب بخیری سمتم اومد.
بلند شدم و بالا رفتیم.
تا توی رخت خواب افتادم بیهوش شدم از خستگی!
دوماه گذشت.
دوماه ی که کلی حرکات یاد گرفته بودم و هر شب با خستگی فراوون توی رخت خواب می رفتم.
انقدر باهام کار کرده بودن و پاشا تقویت م می کرد که حسابی اشتهام باز شده و چاق تر شده بودم.
ولی این یک دو هفته وقتی تمرین های سنگین انجام می دادم زیر دلم درد می گرفت یا تیر های خفیفی می کشید .
زن عمو می گفت شاید به خاطر پوکی استخوان باشه یا هم خدای نکرده اپاندیس داشته باشم.
قرار بود امشب هم باز تمرین داشته باشیم.
طبق معمول همه جمع شده بودیم و تمرین می کردیم امشب بیشتر روی من کار می شد!
محسن و پاشا داشتن حرکت های جدید و بهم یاد می دادن که همون پنج دقیقه ی اول دل دردم چنان شدید شروع شد که روی زمین نشستم و دودستی دلمو گرفتم.
پاشا نگران روبروم نشست و گفت:
- ببینمت عزیزم چی شد خوبی؟
سر بلند کردم و گفتم:
- درد دارم نمی تونم ادامه بدم .
زن عمو گفت:
- شاید مشکل جدی باشه امروز یاس تمرین نکنه .
با پاشا توی اتاق رفتیم و دراز کشیدم.
پاشا نگران نگاهم کرد و گفت:
- نکنه مشکل جدی باشه؟
لب زدم:
- نمی دونم خدانکنه دو صفحه قران می خونی؟ حرکت رو زدم دلم درد می کنه نمی تونم بخونم.
وضو گرفت و قران رو برداشت نشست رو تخت و گفت:
- کدوم صفحه رو بخونم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- نمی دونم شامسی باز کن.
باز کرد و با خنده گفت:
- راجب بچه است با این اتفاقات که نمی شه هر وقت شر این اتفاقات کنده شد انشاءالله ما هم صاحب بچه بشیم.
با خنده گفتم:
- برو بابا من هنوز کوچیکم ۱۷ سالمه چجوری بچه بیارم؟
پاشا متفکر گفت:
- مثل بقیه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من عمرا بتونم.
لبخندی زد و گفت:
- اصلا هر وقت شما امادگی داشتی خوبه؟
سری تکون دادم و با بسم الله شروع کرد به قران خوندن.
یا شنیدن ایات زیبای قران ارامش گفتم و خوابم برد
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت61
#ارغوان
ترسیده گفتم:
- خوب چیزه یعنی دلم خیلی هوس بیرون کرد خودم پیاده اومدم بعد اینا تو راه منو گرفتن سرمو زدن تو جدول یعنی من تو خیابون داشتم می یومدم بعد اینا اومدن بعد من فرار کردم با ماشین اومدن محکم درو باز کردن زدن بهم بعد اوردنم اینجا که اومدین.
محمد با اخم بهم نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و دوباره به اسم نویسی ادامه داد.
چرا مثل بابا کتکم نزد؟یا داد نکشید سرم؟
نکنه می خواد بریم خونه بزنتم؟
چیزی نگفتم تا به کارش برسه.
اسم نویسی که تمام شد همه رو فرستاد سوار ون بشن برن بازداشتگاه تا زنگ بزنن خانواده شون و بلند شد که منم بلند شدم پیش همکارش رفت و بقیه کار هاشو به اون سپرد.
برگشت و گفت:
- بریم.
سری تکون دادم و سوار ماشین ش شدیم و حرکت کرد.
رو صندلی جا به جا شدم و گفتم:
- می خوای منو بزنی؟
با همون اخم ش گفت:
- یه نامرد دست روی دختر بلند می کنه من نامرد نیستم.
سرمو سمت ش کج کردم که چتری هام ریخت روی پیشونیم و گفتم:
- پس می خوای سرم داد بزنی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه چرا باید سرت داد بزنم؟
سری تکون دادم و گیج شده بودم و گفتم:
- یعنی عصبی نیستی من اومدم بیرون؟
جلوی یه پارک ماشیم پارک کرد و گفت:
- هستم یک به خاطر اینکه باید به قول ام عمل می کردم خودم می بردمت و این اتفاق نمی یوفتاد و دوم اینکه اگر بهت نمی رسیدم چیکار می کردم من از دست خودم عصبی ام نه تو بیا پایین عزیزم.
متعجب بهش نگاه کردم.
واقعا شخصیت ش برام عجیب بود.
عجیب و خوب!
وای خدا چقدر خوبه.
تازه به من گفت عزیزم!
پیاده شدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت61
#باران
و ادامه دادم:
- لطفا شما و عمه خانوم ها بیاین بریم.
همه باشه ای گفتن و بلند شدن برن اماده بشن.
وقتی اماده شدن دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم.
من و امیرعلی و مامانش توی یه ماشین سه تا عمه امیرعلی هم توی یه ماشین.
هر کاری کردم مادر امیرعلی نیومد جلو برای همین منم رفتم عقب پیشش نشستم.
داشتم به چادر قشنگش نگاه می کردم و حسابی چشممو گرفته بود با نگاه ام سر بلند کرد و گفت:
- چادر دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره ولی تاحالا زدم دوست دارم بزنم.
مادرش با لبخند دستمو گرفت و منو بغل کرد به شونه اش سرمو تکیه دادم و گفت:
- امروز برات می خرم با وسایل حجاب از فردا سر کنی گلم خودمم بهت یاد می دم خانوم خانوما.
لبخند عمیقی روی لبم نشست و سری تکون دادم.
رسیدیم به یه مرکز خرید که همه چی توش پیدا می شد.
همه با هم وارد اولین مزون شدیم و مادر امیرعلی گفت:
- چه مدل باید باشه لباست؟
امیرعلی و بقیه هم منتظر نگاهم کردن که گفتم:
- باید خیلی بزرگ باشه و دنباله دار.
سری تکون دادن و همه پخش شدن تا لباس مورد نظر و پیدا کنن من و امیرعلی و مادرش هم از یه طرف دیگه رفتیم با دیدن لباس گفتم:
- همینه.
حجاب کامل داشت و خیلی هم دنباله دار بود.
امیرعلی با دیدن انتخابم گفت:
- اره قشنگه باید بپوشی.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- وای نه.
مادرش یکی از مسعول ها رو صدا کرد برامون درش بیاره که مسعول گفت:
- این لباس کرایه اش 170 ملیون هست و خریدش 320 ملیون.
سری تکون دادم و گفتم:
- میخریم.
سری تکون داد و برامون درش اورد توی پرو رفتم و مادر جون هم وارد پرو شد کمک کرد بپوشم به سختی با کلی ای و اوی پوشیدمش که دیدم خیلی سنگینه دستمو به در گرفتم یه وقت نیوفتم که در قفل نبود درست باز شد افتادم بیرون از پرو.
امیرعلی سریع سمتم اومد و گفت:
- چی شد وای.
انقدر پارچه داشت که انگار افتادم روی تخت نرم.
لب زدم:
- وای خیلی سنگینه من چطور راه برم.
امیرعلی درمونده نگاهم کرد مادرش دستمو گرفت با کمک عمه هاش بلند شدم.
یه کلاه هم پوشیدم که موهامو پوشوند و وارد سالن شدم.
طبق گفته مسعول و راهنما شروع کردم به راه رفتن که لباس رفت زیر پام نزدیک بود کله پا بشم و مادرش زیر اومد گرفتمم صاف ام کرد و گفت:
- خوب دوباره شروع کن.
یکم راه رفتم اما واقعا بد بود امیرعلی با خنده بهم نگاه کرد که گفتم:
- مرگ نخند خدا بلایی که سر من میاد سر تو هم بیاد.
عمه ها و مامانش هم این بار خندیدن و خنده امیرعلی بیشتر شد.
کلافه رو زمین نشستم و گفتم:
- من خسته شدم.
راهنما با یه ژیپون خیلی بزرگ اومد و دوباره عوض ش کردم الان راحت تر شده بود و زیر پام نمی یومد راحت راه رفتم.
لباس و عوض کردم و بعد از خرید بقیه وسایل ش بیرون اومدیم.
رفتیم طبقه دوم برای بقیه وسایل.
با دیدن چادر فروشی گفتم:
- وای چادر.
وارد چادر فروشی شدیم و مادر جون گفت:
- برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن گلم.
رو به امیرعلی اشاره کردم بیاد که سمتم اومد و با هم مدل ها رو انگاه کردیم امیر علی گفت:
- این چطوره؟
بهش نگاه کردم وای خیلی ناز بود مانکن و بغل کردم و گفتم:
- وای من همینو می خوام
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت61
#غزال
سمت محمد رفتم و با اینکه دستم خیلی درد می کرد توی بغلم گرفتم ش و از عمارت منحوس بیرون زدیم.
چطور دلش اومد با بچه این کارو بکنه.
توی ماشین نشستم و به صورت ش نگاه کردم.
محمد و به خودم فشار دادم و گفتم:
- باید حق این زن و بزاری کف دست ش.
شایان سعی کرد عصبانیت شو کنترل کنه و گفت:
- کاری می کنم به پام بیفته ببخشمش.
حرکت کرد به محمد نگاه کردم و گفتم:
- مامانی قربونت برم اذیتت کرد اره؟
هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد.
انقدر ترسیده بود که هیچی نمی گفت.
ترسیده به شایان نگاه کردم و گفتم:
- شایان محمد حرف نمی زنه انقدر ترسیده حرفی نمی زنه رنگ ش مثل گچ سفیده.
شایان زد کنار چرخید سمت محمد و گفت:
- محمدم نگام کن خوبی بابایی؟
جوابی نداد فقط بهش نگاه کرد.
بیشتر گریه کردم و شایان گفت:
- محمد بابا حرف بزن بیینم حالت خوبه ببین مامانت داره گریه می کنه.
محمد به من و شایان نگاه کرد و دستشو اورد جلو.
به شایان نگاه کردم و بعد به دست ش.
شایان استین شو زد بالا جای چند تا کبودی بود انگار جای نشکون گرفتن بود.
داشتم پس می یوفتادم.
پیراهن شو کامل در اوردم چند جاش همین طور بود.
هق زد و محمد و بغلم کرد و جیغ کشیدم:
- گفتم محمد نرررررررره گفتم نررررررره گفتم اذیت ش می کنهههههه دیدی استرس داشتم دیدی دلم شور می زد ببین چیکار کرده با بچه ام.
شایان روشن کرد خواست دور بزنه برگرده حساب شیدا رو برسه که بازوشو گرفتم و گفتم:
- صبر کن برو پزشکی قانونی اینجوری شر شیدا برای همیشه کنده می شه بعد خودت حساب شو برس.
شایان یکم فکر کرد و با سرعت سمت اونجا راه افتاد.
وقتی رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتم.
نوبت مون که شد توی اتاق رفتیم تا دکتر کبودی ها رو تاعید کنه.
مال محمد و تاعید کرد دادم ش بغل شایان و دست خودمم بهش نشون دادم.
دستم باد کرده بود و سبز و کبود شده بود.
یه پماد برام زد که مردم و زنده شدم.
اشکم در اومده بود انگار داشت استخون مو رنده می کرد.
شکایت نامه تنظیم کردیم برای فردا و یه احضاریه هم فرستادن برای شیدا.
تا غروب کارمون طول کشید اینجا و بعدش سمت ویلا رفتیم.
توی ماشین نشستیم و محمد توی بغلم خواب ش برده بود.
انقدر گریه کرده بودم که چشمام می سوخت.
به شایان نگاه کردم و گفتم:
- دیگه نمی زارن محمد بره پیش شیدا مگه نه؟
شایان سری تکون داد و گفت:
- دادگاه که قطعیه فکر کن یه درصد بزارن مگر اینکه از روی جنازه من رد شن.
نگران گفتم:
- محمد خیلی ترسیده شایان حرف نمی زنه فقط نگاه می کنه.
شایان نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- تا صبح ببینم چطور می شه خوب نشد می برمش پیش مشاور.
سری تکون دادم و گفتم:
- خدا لعنت ش کنه اخه چیکار بچه داشت چطور دلش میاد محمد فقط5 سالشه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت61
#سارینا
یکم فکر کردم و گفتم:
- سامیار.
زیر لب گفت:
- هووم.
سوالی بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا این همه ادم رفتن جنگیدن؟
سامیار گفت:
- واسه مملکت شون برای ارمان هاشون برای دین و مذهب شون برای خدا برای ریشه کن کردن ظلم برای دفاع از مردم و ناموس شون .
راست می گفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا عراق به ایران حمله کرد؟
به مبل تکیه داد و گفت:
- کشور ایران از نظر موقعیت جغرافیای خیلی جای مهم و استراتیژیکی قرار داره یعنی خیلی خوب و همه! منابع نفت ش هم که زیاده و الان کل کشور ها نیاز به نفت دارن و چشم شون به نفت هست شاه رو مردم فراری داده بودن و امام اومده بود کشور بعد از کلی سختی اونم توی دوران قاجار با اون شاه های هول هوس باز احمق که کل کشور رو به تاراج دادن و سر علما و مردم بیگناه رو یکی یکی به باد دادن رضا شاه شد حاکم کشور رضا شاه قبل به حکومت رسیدن برای عذاداری ها و محرم ها صف اول بود گل به سر و صورت ش می زد و خلاصه سعی می کرد به علما نزدیک بشه تا مردم فکر کنن لیاقت داره و شاه بشه! کسی چه می دونست همه اینا حیله اونه تا به قدرت برسه! وقتی به قدرت رسید اون روی کثیف شو نشون داد دستور داد چادر از سر زن ها بکشن! خودش و پسرش محمد رضا شاه دست نشانده بودن مجبور بودن هر چی انگلیس و روس و فرانسه می گن بگن چشم! و کشور رو به تاراج بردن ساواک هم که به وجود اومد مردم مذهبی رو به شدت شکنجه می کرد انقدر که زیر شکنجه ها جون می دادن کتاب مذهبی نامه و حرف های امام همه اینا ممنوع بود و از هر کی می گرفتن خیلی شکنجه اش می دادن و حکم اونایی که حرف های امام و کتاب های مذهبی رو پخش می کردن بین مردم اعدام و کشتن زیر شکنجه ها بود تا بلاخره مردم پیروز شدن و شاه فرار کرد و امام اومد کشور نوپا بود بهم ریخته تازه داشت درست می شد امام همون اول دستور تشکیل سپاه و بسیج و داد و عراق فکر کرد که ایران الان ضعیفه! از اون ور گروهک های تروریستی مثل کومله توی کردستان به وجود اومدن با کلی حزب و جنگ داخلی راه افتاده بود و گفت می رم سه روزه ایران و می گیرم کل منابع و نفت ش می شه مال خودم! و حمله می کنه 32 کشور پشت عراق بودن و نظامی و همه جور تامین ش می کردن اما مردم ما اون موقعه که فقط صلاح ژ3 بود با ارپیچی و نارجنک خیلی ها هم کار باهاشو بلد نبودن چون شآ ایرانی ها رو توی کار هاش راه نمی داد که مردم دست نگرفته بودن اما با همون دست خالی 8 سال مقاومت کردن پیر جوون بچه عروس داماد مادر پدر برادر خواهر همه و همه رو فدا کردن تا کشور به دست نامرد ها نیفته نتونن به خواهر و مادر مون زور بگن و بلاخره پیروز شدیم و دست از ما دراز تر عراقی ها برگشتن کشورشون اما توی جنگ خیلی از عراقی ها تهدید شده بودن مجبور بودن بیان جنگ می گفتن ما رو مجبود کردن اگه نمی یومدیم خانواده هامونو اسیر می کردن می کشتن! عراقی هد دودسته بودن یکی عراقی ها که مردم کشور بودن به زور اومدن و اصلا خبر نداشتن برای چی دارن جنگ می کنن با کی دارن جنگ می کنن یه دسته بعثی ها که طرفدار صدام بودن و مثل خودش بویی از انسانیت نبرده بودن حتا داشتم عراقی هایی که تسلیم شدن و اومدن با ما بر علیه بعثی ها جنگیدن و شهید شدن
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت60 #ناحله همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت :
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت61
#ناحله
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و نشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم؟
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'