°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت57
#ترانه
از بیمارستان مرخص شده بودیم و کنار اولین اجیل فروشی و چیزای تقویتی مهدی به راننده تاکسی گفت وایسه.
رفت داخل و بعد ده دقیقه اومد دوتا پلاستیک پر خریده بود.
وای که چقدر بدم می یومد.
با صورت جمع شده و نگاهی چندش به پلاستیک ها نگاه کردم مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اینجور نگاهشون نکن عزیزم تا ته همه رو باید بخوری .
به در ماشین چسبیدم و گفتم:
- عمرا بدم میاد.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مراقبت از همسر واجبه شده به ستون ببندمت به زور دهن تو وا کنم بدم بخوری همشو باید بخوری بدم میاد و چندشه و بدمزه است و اینا هم نداریم ممنوعه.
چپ چپ نگاهش کردم که مثلا اومد فاز بگیره ولی معلوم بود خنده اش گرفته:
- هر چی اقاتون گفت باید بگی چشم!
و زد زیر خنده منم خندیدم و گفتم:
- چشم.
برای اینکه مهدی انتقالی بگیره تهران باید دو سه روزی ابادان می موندیم.
نمی دونستم کجا می ریم ولی مهدی ادرس یه جایی رو داده بود.
در خونه سفید رنگی رو زد .
محله به نظر ساده ای می یومد و خونه هایی یه طبقه یا دو طبقه که در هاشون اکثرا زنگ زده بود و معلوم بود قدیمی ان.
یه پسر جوون درو باز کرد و موادبانه سلام کرد.
با صدای ارومی سلام گفتم و با مهدی همو بغل کردن و دست دادن و گفت:
- خوش اومدی داداش.
داخل رفتیم یه حیاط ساده که یه حوز وسط ش بود و خشکیده بود کلی حیاط برگ داشت و کثیف بود باغچه هم داغون بود با گل های فرسوده و خشکیده.
از در و دیوار خستگی و کهنگی می ریخت.
به ادم حس افسردگی می داد.
داخل خونه شدیم سه تا دیگه جوون اینجا بود.
کلی سیستم و کامپیوتر و لب تاب هم بود.
سلام کردیم و مهدی دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- همسرم ترانه خانوم.
همه با دهن باز نگاهمون کردن.
به مهدی نگاه کردم تا بدونم دلیل نگاه شون چیه!
مهدی با خنده گفت:
- اینطوری نگاهم نکنیا خوب یه بار جون ش به خطر افتاد دزدیدنش نمی رسیم از دستش داده بودم ترک ش کردم ۷ ماهه و سه روز پیش توی راه شلمچه دیدمش و دیگه همو دیدیم و فهمیدم کارم اشتباه بود برگشتیم پیش هم.
یکی از جوون ها گفت:
- خاک تو سرتت کن با این کارت.
و اون سه تا به تاعید حرف اونا هماهنگ و با مزه گفتن:
- خاک توسرت
خاک توسرت
خاک توسرت.
مهدی با تهدید گفت:
- تا ۴ ماه خبری از مرخصی نیست تمام.
سه تا شون زدن پشت گردن اون یکی که اول گفته بودن و دوباره هماهنگ گفتن:
- معذرت
معذرت
معذرت.
خندیدم و مهدی هم خندید و گفت:
- تیم ماست یکم خل ان پت و مت بهشون می گم علی سعید امیر هادی.
سری تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم جان همه چی هست اگر تونستی غذا درست کن نتونستی سفارش بده ما تا شب باید بریم گشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- شام نخورید شام درست می کنم.
هادی گفت:
- اخ جون نوکرتم ابجی خاک پاتم اصلا ظرف هاشو من می شورم .
مهدی گفت:
- مطمعنی؟ حالت خوبه؟
اهومی گفتم .
بعد از خدافزی تک تک زدن بیرون.
تازه به اطراف دقت کردم.
کل پذیرایی ات و اشغال و خوراکی و لباس وسایل ریخته بود.
روی هر وسیله زده بود مال کیه و تقربا پذیرایی بزرگ به ۴ قسمت تبدیل شده بود و هر کدوم منطقه ش یه گوشه بود.
همه ظرف ها نشسته بود که بخوام چیزی درست کنم!
نچ نچ.
اول همه ظرف ها رو جمع کردم و شستم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#ارغوان
با اومدن دکتر خنده های محمد م تمام شد و دکتر گفت:
- همیشه به شادی خوب حالا مریض مون چطوره؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کلا معلومه ایشون از منم سالم ترن!.
چند تا چیز ازم پرسید و چک ام کرد و بعد هم ترخیصم کرد.
توی حیاط داشتم به اطراف نگاه می کردم و محمد رفته بود دارو هامو بخره.
بلاخره اومد و سمت یه ماشین بی ام وی رفت و سوار شدیم.
سریع شیشه رو پایین اوردم و چسبیدم به در که همه جا رو ببینم.
محمد حرکت کرد و نمی دونستم حتی کجا می ریم!
بین راه محمد گفت:
- ارغوان.
برگشتم و بهش نگاه کردم :
- بعله.
در حالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- داریم می ریم خونه امون من مادر ندارم وقتی من به دنیا اومدم مادرم فوت کرده ....
بین حرف ش پریدم و گفتم:
- مثل من.
سری تکون داد و گفت:
- اره و دقیقا مثل بابات بابام منو دوست نداره!
متعجب گفتم:
- چون فکر می کنه مصبب مرگ مادرتی؟
سری تکون داد و گفت:
- دقیقا!ولی نامادری دارم و اون از پدرتم بدتره!خواستم بگم اگه چیزی بهت گفتن به دل نگیر برای من که عادیه خیلی زود خونه انتخاب می کنیم می ریم خونه خودمون باشه؟
سری تکون دادم وگفتم:
- یعنی برای من عروسی نمی گیری؟
سر تکون داد و گفت:
- می گیرم هر چی بخوای برات می گیرم نگران نباش.
با ذوق سری تکون دادم که جلوی یه عمارت وایساد و با کنترل درو باز کرد و ماشین و داخل برد.
اینم یه عمارت مجلل مثل مال بابا بود.
باغبون داشت به باغ و درخت ها رسیدگی می کرد و یه زن و مرد هم نشسته بودن توی الاچیق.
محمد قیافه جدی به خودش گرفته بود و می دونستم اصلا خوشحال نیست که اینجاست.
پیاده شدیم و سمت محمد رفتم و دستشو گرفتم بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا یخی؟
به مامان و باباش نگاه کردم و گفتم:
- احساس خوبی نسبت بهشون ندارم.
محمد سری تکون داد و گفت:
- منم همین طور ولی خوب .
سمت شون رفتیم و وقتی بهشون رسیدیم محمد سلام کرد و بعد من سلام کردم.
نامادری ش بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت:
- به به محمد خان پس تو هم رفتی تو کار دوست دختر بازی؟بابا از تو بعید بود چه چیزی هم تور کردی.
اصلا ازش خوشم نیومد و به محمد نزدیک تر شدم محمد با اخم گفت:
- همسرمه!
باباش پوزخندی زد و گفت:
- مبارکه.
محمد گفت:
- ممنون چند روزی اینجایی م تا خونه پیدا کنم بعد می ریم.
بابای محمد گفت:
- اتفاقا ما هم داریم می ریم مسافرت چند ماهیی حواست به اینجا باشه ۵ پرواز داریم.
محمد سری تکون داد و سمت عمارت داریم.
محمد پله ها رو بالا رفت و جلوی یه اتاق با در طوسی وایساد و درو با کلید وا کرد و داخل رفتیم.
یه اتاق بزرگ تخت دونفره که نه سه نفره!تلوزیون و کل امکانات .
محمد سمت کمد رفت و من درو بستم.
لباس در اورد و گفت:
- ارغوان من می رم حمام توهم یکم استراحت کن.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو قرار بود منو ببری بیرون!
سر تکون داد و گفت:
- از حمام بیام یکم بخوابم می برمت تا شب بیرون خوبه؟
باشه ای گفتم و اون که رفت حمام منم کل اتاق و وارسی کردم.
داشتم کمد لباس هاشو نگاه می کردم که از حمام بیرون اومد یه تی شرت مشکی و شلوار سفید تن ش بود و یه حوله کوچیک دور گردن ش داشت موهاشو خشک می کرد.
نگاهی بهم انداخت و روی تخت دراز کشید و گفت:
- چیزی می خوای؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- نه داشتم اتاق تو وارسی می کردم.
روی تخت نشستم و گفتم:
- تو پشیمون نیستی؟
پتو رو کشید روی خودش و چشماشو بست و گفت:
- از چی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب از اینکه منو زن خودت کردی؟حالا که عملیاتت تمام شده دیگه منو نیاز نداری پشیمو...
چشماشو باز کرد و گفت:
- من اصلا به خاطر عملیات تو رو نخواستم که حالا که تمام شده نخوامت اوکی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#باران
گوشیم زنگ خورد با تعجب برش داشتم چون کسی به من زنگ نمی زد!
با دیدن اسم مامان جا خوردم مامان و زنگ بزنه به من؟
دکمه اتصال و زدم و گوشی و رها کردم رو پام که گفت:
- سلام دخترم.
حقیقتا خنده ام گرفت!
بلند زدم زیر خنده بقیه با تعجب نگاهم کردن و وقتی خوب خندیدم گفتم:
- بار اوله منو دخترت صدا کردی خنده ام گرفت خوب بگو کارت چیه؟
مامان با خنده ی من عصبی شد و خیلی زود از کوره در رفت و روی واقعی شو نشون داد:
- من می خواستم مثل ادم باهات برخورد کنم اما خودت نمی خوای معلومه که تو دختر من نیستی فقط زنگ زدم بهت بگم اگر تو عروسی بی احترامی به ما بکنی سهم ما رو ندی بد می بینی خیلی هم بد می بینی بابا گفته بگم اگر ما رو بالا نبری بدجور پایین می کشیمت حتی شده برای عذاب دادن ت زندگی تو تمام کنم این کارو می کنم یک عمرا به خاطر دختر بودن تو ما خفت کشیدیم حالا که به یه جایی رسیدی باید خفت ما رو جبران کنی فهمیدی؟
بازم خندیدم این دفعه یه خنده عصبی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- می دونی که طبق رسم و رسوم چون من تک فرزندم کل اموال شما روز بعد از عروسی می خوره به نام من و همین طور چون من دارم مقام تونو بالا می برم برای جبران بازم کل اموال می خوره به نام من اینم یه سنت مهمه که از زیرش نمی تونید در برید مجبورید و حالا که دید راهی ندارید می دونید قراره باهاتون چیکار کنم افتادید به خس خس کردن اره؟حالا نشونتون می دم باران کیه!
و قطع کردم.
امیرعلی بیدار شده بود با حرفای ما و سر جاش نشست با دلسوزی نگاهم کرد.
با عصبانیت سرمو بین دستام گرفتم مامان امیرعلی دستشو دورم حلقه کرد و منو به خودش تکیه داد و گفت:
- اروم باش عزیزم خوبی؟پسرم از تو مراقبت می کنه نگران نباش.
از جام بلند شدم و عصبی دور خودم تاب خوردم و گفتم:
- فک کرده با بچه طرفه اره؟هه زنگ می زنه تهدید می کنه!اخ خدا من باید اینا رو تیکه تیکه کنم اروم بگیرم.
سمت گوشیم خیز برداشتم و شماره کسی که می شناختم و گرفتم دو بوق نخورده جواب داد اما هر کاری می کردم گوشی از روی بلند گو در نمی یومد انگار هنگ کرده بود!
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اصغر کپک؟
با همون صدای زمخت ش گفت:
- فرمایش؟
لب زدم:
- می خوام یه کاری واسم انجام بدی دو نفرن یه گوش مالی حسابی با چند تا خراش جزعی که یکی دو روزی بیمارستان تشریف داشته باشن 500 ملیون هم می دم.
با تک سرفه ای گفت:
- به صدات می خوره بچه باشی که!
پوزخندی زدم و گفتم:
- بچه بزرگ شده هستی یا نه؟
با مکث گفت:
- اول پول!
لب زدم:
- حله یه شماره کارت روی همین موبایل بفرست تا فردا شب کار تمام شده باشه.
اوکی رو گفت و قطع کردم.
امیرعلی از جاش بلند شد و گفت:
- داری چیکار می کنی زده به سرت؟
بی توجه ادرس براش فرستادم و درجا شماره کارت فرستاد خواستم واریز کنم که امیرعلی گوشی رو از دستم کشید و گفت:
- باتوام چیکار داری می کنی؟
با عصبانیت جلوش وایسادم و گفتم:
- ۵ ثانیه وقت داری گوشی رو بزاری تو دستم و گرنه به ولای علی حتی یک ثانیه هم اینجا نمی مونم عملیات هم کنسله!
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خوب می دونی من یه دنده ام کار خودتو خراب نکن ۵ ثانیه ات شروع شد.
تا ۵ شمردم و ثانیه اخر گوشی و توی دستم گذاشت و گفت:
- این کارو نکن.
واریز زدم و گفتم:
- یه لطف ساده است در مقابل کار هاشون تا یاد بگیرن منو نباید تهدید کنن لازمه حتما نترس من کار مو خوب بلدم!
مامان امیرعلی با شک نگاهم می کرد وگفت:.
- واقعا داری این کارو می کنی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- جواب حرف هاشه هر کی خربزه می خوره پای لرز ش هم باید بشینه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#غزال
و دوباره ادامه داد:
- گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه باردار شدی سر کار نمی رفتم همش می موندم خونه تا بلکه به بهونه های خرید سیسمونی و دکتر و کلی موضوع دیگه خونه نگهت دارم که نپیچونی بری باز پارتی الکل بخوری و بچه توی شکمت که بچه من بود مثل خودت بار بیاد روش تاثیر بزاره از دستم خسته می شدی می گفتی می خوای بری دکتر بری شمال با فامیلات که همش دروغ بود و هر بار یه گندی می زدی گفتن بچه به دنیا بیاد بچه به دنیا اومد خانوم پیدا نمی شد بخواد یه قطره شیر بده به بچه چرا چون هیکل ش خراب می شد به بهونه باسازی اندام از کله سحر تا 4 صبح پیدات نبود و توی پارتی ها عشق و حال می کردی درحالی که بچه من داشت از گرسنگی گریه می کرد و شیر خشک به زور بهش می دادم تا نمیره حداقل! بعدشم مادر که شدی احساس مسعولیت که نکردی هیچ منو با محمد سرگرم کردی تا به گند کاری هات برسی به خاطر محمد دو سال تحملت کردم تا بچه ام بی مادر بزرگ نشه کتک ش می زدی ازت می ترسید جاشو خیس می کرد دیگه بریده بودم و پرتت کردم از زندگیم بیرون و فهمیدم کسی که از اول کج بشه صاف بشو نیست این از خودت خوب!
به من نگاه کرد و گفت:
- و اما همسرم غزال!وقتی اومد نصف تو سن داشت گفتم هیچی حالیش نیست ببین از تو و امثال تو هزار برابر بیشتر می فهمه و درک می کنه طوری محمد من رو بزرگ می کنه که انگار خودش به دنیا ش اورده البته محمد من که نه محمد ما یعنی من و غزال!انچنان برای پسرم مادری می کنه که اصلا فکر نکنم محمد یادش بیاد تو به دنیا ش اوردی به جای اینکه به پارتی ها و مهمونی های چش درار مثل تو باشه به فکر خانواده اشه خانومه حیا داره می تونم سرمو بالا بگیرم با افتخار بگم غزال همسر منه!می تونم باهاش مهمونی برم می تونم به دانشجو هام معرفی ش کنم چون شخصیت داره ادب داره حجاب داره مهربونه اخلاق داره به فکر من و بچه امونه و انقدر خانومه که با اینکه تو می خواستی تحقیرش کنی اما باز الان چون من نه تنها نزاشتم تحقیرش کنی بلکه تحقیرت کردم بغض کرده چون غرور یه ادم شکسته!ببین یکم مثل غزال من خانوم باش فقط یکم.
و قطع کرد گوشی رو پرت کرد جلوی ستایش و تهدید وار گفت:
- این ارامش و بعد از چند سال که توی جهنم با خواهرت بودم به دست اوردم امسال تو بخوان یکم فقط یکم لطمه بهش وارد کنن درسی بهشون می دم که حتی وقتی خوابن جسم و روح شون مال خودشون نیست باز یادشون نره من باهاشون چیکار کردم و خوب می دونی من شایان خانزاده مثل خانومم اصلا دل رحم نیستم و اگر بخوام کاری کنم حتما می کنم اینو به خواهرت و کل ایل و تبار ت بگو و خوب توی گوش های خودتم فرو کن خوب؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت57
#سارینا
امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت:
- پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد.
و هلش داد عقب.
سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون.
بغض ام ترکید!
دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد.
نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار.
امیر بغلم کرد و گفت:
- اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر.
وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد.
نشست روی صندلی و گفت:
- سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره.
بهت زده گفتم:
- واقعا نگرانم شده بود؟
امیر سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد.
سری تکون دادم .
به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن.
نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم!
خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین.
واقعا فازش چیه؟
یه بار پسم می زنه یه بار نه.
امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه!
سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم.
نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم.
دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم.
راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود.
عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت:
- بشین پشت فرمون.
و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست.
نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش.
لب زد:
- خوبی؟ درد نداری؟
فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم!
حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه.
امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید.
سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید:
- چیکاررررر می کنی یواش برو.
امیر سر تکون داد فقط.
کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم!
بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم.
امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو.
واقعا پهلوم درد می کرد.
در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم.
خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن.
یعنی نگران من نبودن؟
مامان با دیدن م چشاش گرد شد.
اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت:
- حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد.
سامیار گفت:
- نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه.
و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم.
هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو.
به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خبر ندارن.
مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر.
نگران گفتم:
- وای مامانم بیهوشه.
انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد.
زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست.
دستمو گرفت و گفت:
- دورت بگردم سالمی؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم.
مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار.
لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن.
سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
مامان با عصبانیت گفت:
- اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜: بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز. چ
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت57
#ناحله
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم