°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت70
#ترانه
فکر می کردم بریم خونه ولی مسیر ش مسیر خونه نبود!
کنار یه فروشگاه که اطراف ش پارک بود و خیلی هم شلوغ بود وایساد و گفت:
- پیاده شو خانوم یکم خوراکی بخیرم.
ملموس گفتم:
- سردمه مهدی.
با خنده سوسولی گفت و پیاده شد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم که صدای در های ماشین اومد و محکم کوبیده شدن.
با ترس چشامو باز کردم و با دیدن دوتا ادم با سر و وعض خیلی کهنه و پاره پوره و قیافه هایی زشت و چرکیده هیز قلبم اومد توی دهنم.
از همون نگاه اول فهمیدم موعتاد ان شاید هم مست.
کلمات رکیکی به کار می بردن و می خندیدن و با سرعت رانندگی می کرد.
وحشت زده بهشون خیره بودم مخصوصا عقبی که تیزی داشت.
دست اومد سمتم که جیغ کشیدم و بی توجه به موقعیت م فقط در ماشین و باز کردم و خودمو هل دادم بیرون با شدت به بیرون پرتاپ شدم ولی احساس درد می کردم تو بازوم و مطمعنم بازومو با چاقو برید.
چون نزدیک پارک بود و کنار پارک پر از چمن بود با شدت روی چمن ها پرتاب شدم و با شدت روی زمین غلط خوردم.
دستامو جلوی صورتم گرفته بودم که حداقل صورتم چیزی ش نشه!
بازوم گرفته شد و دونفر برم گردوندن و کمکم کردن بشینن.
یهو یکی شون گفت:
- از بازو ش داره خون میاد انگار بازو شو بریدن.
پلیس پارک سریع بهمون رسید و از دور دیدم مهدی داره می دوعه.
گیج شده بودم از شدت پرتاب ضربه و دست و پام از شدت ترس سست و بی جون شده بود.
مهدی با شدت جلوم روی زمین نشست و بازو هامو گرفت و گفت:
- یا امام حسین چی شد قربونت برم چت شد سالمی وای خدا.
یهو دست شو برداشت وبه دست ش که خونی بود نگاه کرد.
بهت زده گفت:
- خون.
خانومه گفت:
- اره بازو ش عمیق بریده شده اما نترسید چیزی نیست با چند تا بخیه درست می شه .
مهدی کمکم بلند شم و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم لام تا کام حرفی بزنم.
سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم بیمارستان.
از سرم سی تی اسکن گرفتن و بدن مو چک کردن شکستگی نداشته باشم و بازوم هم چند تا بخیه خورد.
پرستار اب قند و نزدیک لبم اورد و مهدی داشت با دکتر صحبت می کرد.
خوردم اب قند و که حس کردم جون به بدن م برگشت .
مهدی و پلیس سمتم اومدن و دکتر و پرستار ها بیرون رفتن.
مهدی دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- خانوم بهتری؟
سری تکون دادم و پلیس گفت:
- حالتون خوبه؟
سر تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم می تونی حرف بزنی؟ می خوان ازت سوال بپرسن.
بلاخره لب باز کردم و گفتم:
- خو..بم.
مهدی نفس راحتی کشید و پلیس گفت:
- دو تا تصویر بهتون نشون می دم ببین خودشونن.
نشونم داد که بازوی مهدی رو با ترس فشردم و گفتم:
- اره.
سری تکون داد و گفت:
- پلیس راه گرفتشون ماشین تون رو بیاید اداره اگاهی تحویل بگیرید و ثبت شکایت کنید.
مهدی چشم گفت .
از تخت به کمک مهدی پایین اومدم و یه اژانس گرفتیم رفتیم خونه.
مهدی رخت خواب پهن کرد ک دراز کشیدم کنارم نشست و گفت:
- می شه اون صحنه رو فراموش کنی خانوم؟
با بغض گفتم:
- خیلی ترسیدم .
مهدی گفت:
- چجوری خودتو پرت کردی بیرون بلایی سرت می یومد من چیکار می کردم اخه!
اشکام راه افتاد و گفتم:
- نمی دونم به خدا اون دست ش اومد سمتم انقدر وحشت کردم فقط درو باز کردم و پرت کردم خودمو بیرون جز وحشت هیچی توی بدن م نبود.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت70
#یاس
سریع پله ها رو بالا رفتم که محکم خوردم به کسی.
سر بلند کردم دیدم سامه.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- جا بودی بود بیا بیینم.
و بازمو کشید دو قدم نرفتیم اخی گفت و بیهوش دراز به دراز افتاد.
برگشتم افراد همون ادمه بودن که رفته بودم تو اتاقشون.
اب دهنمو قورت دادم قطعا نمی تونستم فرار کنم و عین بچه خوب وایسادم سر جام.
ادم ش سمتم اومد بدون ذره ای ملایمت گردن مو بین دستش گرفت و سمت پله ها رفت.
جیغ کشیدم:
- اییی گردمم توروخدا اییی.
رو پله ها پرتم که که محکم افتادم زمین و با وحشت دستامو ظربدری روی شکمم گذاشتم تا بچه ام چیزی ش نشه و ملق خوران تن و بدن م به پله ها کوبیده می شد و افتادم پایین.
از درد به خودم پیچیدم و سعی کردم بشینم که با همون با قدم های محکم اومد سمتم و گردن مو گرفت و کشون کشون توی همون اتاق نحس که ای کاش پا توش نمی زاشتم بردتم و پرتم کرد وسط سالن که مطمعنم زانوم زخم شد.
تیر خفیفی دلم کشید و ناله ای کردم.
پای کسی زیر چونه ام اومد و با نوک کفش ش سرمو بلند کرد و گفت:
- بی مقدمه می رم سر اصل مطلب با هر جواب سربالایی که بهم بدی یه لگد بهت می زنم که یه سر بری اون دنیا و برگردی فهمیدی؟
سری تکون دادم که گفت:
- از طرف کی معمور به جاسوسی شدی؟
لب زدم:
- هیچکس فرار کرد...
لگد محکمی به ساق پام زد که جیغ بلندی کشیدم و بلند گریه کردم.
پاشو روی قفسه سینه ام گذاشت و فشار داد انگار زور نفس می کشیدم پوزخندی به حالم زد باید یه کاری می کرد با ناله گفتم:
- از..طر.ف جمال چنگالی.
متعجب شد پاشو برداشت و رو به بادیگارد هاش گفت:
- جمال چنگالی دیگه کیه؟ هر چی خره جمع کردن توی این خراب شده این چنگالی اون فیلی نعش اینو بندازین یه جایی.
بادیگارد ش سمتم اومد و دستمو محکم کشید و خمیده از جا بلند شدم یه در از اون ور اتاق وا کرد و وارد محوطه پشت کشتی شدیم کسی اینجا نبود.
نگاهی به اطراف انداخت و در انبارکی رو وا کرد و نگاهی انداخت.
بشکه های نفت کشتی بود.
پرتم کرد داخل و با خودش گفت:
- این نفت ها برای چیه؟ احمق ها.
و درو بست و تا خواست قفل ش کنه گوشیش زنگ خورد و کلا یادش رفت و رفت.
سرفه ای کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
خدایا با این جسم داغونم حالا چطور اون مواد ها رو پیدا کنم،؟ توی کشتی که نمی تونم تو قدم راه برم هر گروهی منو می گیره ضعیف تر از خودش گیر اورده و فقط می زنه!
هقی از گریه زدم و ناله کردم و گفتم:
- من نمی تونم مثل بابام باشم اون قوی بود محلول درست کرد اما من چی! ضعیف! ای کاش پاشا اینجا بود بدون اون هیچی نیستم هیچی!
به شدت تشنه ام بود اول خواستم با خودم لج کنم و نخورم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#ارغوان
(3سال بعد)
راوی
در طول مدت این 3 سال ارغوان با ارث ی که از مادرش به او رسیده بود چند بوتیک لباس فروشی در یک پاساژ لباس و وسایل مردانه خرید در طول این مدت با دو دختر بسیار صمیمی شد و زندگی تنهایی و ازادانه ای را که انتظارش را می کشید به دست اورد اما یک چیز ان وسط فرق کرده بود!ارغوان دیگر از هیچ جنس مذکری خوشش نمی امد!رنگ و بوی عشق در پس پرده ی چشمان به رنگ دریایش ویران شده بود .
از معنی عشق تنها یک محمد و یه جدایی برایش مانده بود.
و اما حالا ارغوان و دو دوست صمیمی اش رها و اهو در دانشگاه درس می خوانند! و محمد و فرزاد و حسن سه همکار برای بالا بردن درجه اشان و کار شان برای ادامه تحصیل و گرفتن مدرک کارشناسی دوباره وارد دانشگاه می شوند و باز ارغوان و محمد سر راه یک دیگر سبز می شود .
#ارغوان
امروز اولین روز ترم جدید دانشگآه بود و تمام مدت دیشب به خاطر اساب کشی این ساکن جدید واحد روبروی که انگار مثل خودم دانشجو بودن و سه نفر بودن سر صدا و زیاد بود و نشد درست بخوابم.
سریع سویچ ماشین رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم درو بستم و سمت اسانسور رفتم و دکمه رو زدم که صدایی اومد:
- خانوم ببخشید .
برگشتم یکی از پسرای جدید واحد روبرویی من بود و گفت:
- ببخشید شما ساکن این واحد هستین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله بفرماید؟
لب زد:
- ما از دیشب با ابگرم کن واحد درگیریم و درست نشده شما بلد این؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله قلق داره.
سری تکون داد و گفت:
- اگه زحمتی نیست می شه راش بندازین؟
باشه ای گفتم و نگاهی به ساعت انداختم کنار وایساد تا اول من برم داخل.
کفش هامو در اوردم و داخل رفتم و جلو تر هدایت ام کرد سمت اشپزخونه دو تا پسر دیگه پشت به من توی حیاط خلوت تکیه به دیوار داده بودن و نشسته بودن که این یکی گفت:
- بلاخره یه نفر و پیدا کردم بلده.
اون دو تا همزمان سرشون چرخید که کپ کردم.
شک بهم وارد شد و قلبم تیری کشید که سریع دستمو به نرده گرفتم و چنگ زدم قلبم رو پسره ترسیده گفت:
- خانوم چی شد؟خوبین؟
سریع کیف مو باز کردم و قرص زیر زبونی مو گذاشتم تا اروم گرفت.
فرزاد و محمد خشک شده نگاهم می کردن.
رو به این یکی که ندیده بودمش تاحالا گفتم:
- نه چیزی نیست .
سمت ابگرم کن رفتم و روشن ش کردم.
و بعد هم بی حرف از خونه زدم بیرون.
سریع خودمو توی اسانسور پرت کردم و طبقه همکف رو زدم.
خدایا اینا اینجا چیکار می کنن؟
قیافه محمد که با بهت نگاهم می کرد هنوز جلوی چشام بود.
قلب من بعد از این همه مدت چقدر بی جنبه بود که با دیدن ش درد گرفت!
گوشیم که زنگ خورد از فکر در اومدم رها بود:
- جان رها؟
در حالی که اون ور خط
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#باران
یعنی چی قول می دم همیشه پیش من بخندی؟
مگه قراره همیشه پیشش باشم؟
بهش نگاه کردم که لبخند به لب داشت وسایل کنار پاتختی رو توی جعبه می زاشت.
ناخوداگاه از تصور اینکه قراره همیشه پیشم باشه لبخند روی لبم اومد.
با صدای مرددی گفتم:
- یعنی قراره همیشه پیشم باشی؟
جوابمو نداد صاف شد و گفت:
- بهتره بریم شام بخوریم حتما مامان منتظرمونه.
سمت در رفت که گفتم:
- ولی جواب حرف من این نبود.
وایساد برگشت نگاهم کرد و گفت:
- اگه مذهبی بشی اره.
لب زدم:
- اگه نشم؟اگه نشم بازم منو می خوای؟
نفسی تازه کرد و گفت:
- من تورو دوست دارم هر طور که باشی اما مذهبی خیلی زیباتری با وقار تری تو انگار ساخته شدی برای حجاب و متانت.
از ابراز یهویی ش شکه شدم!
اصلا فکر نمی کردم این حرف رو بزنه!
نگران منتظر واکنش من بود زدم زیر خنده.
با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- شوخی می کنی دیگه؟
شوکه گفت:
- معلومه که نه!
خنده از لبم پاک شد واقعا نمی دونستم چی باید بگم.
بلند شدم و گفتم:
- بریم شام خاله منتظرمه.
اومدم از کنارش رد بشم که با حرف ش مجبورم کرد سر جام وایسم:
- تو منو دوست نداری؟
معلومه که داشتم اون تنها فرد زندگیم بود که من باهاش ارتباط گرفته بودم باهاش حالم خوب بود تونست منو بشناسه و از همه مهم تر منو داشت به سمت راهی می برد که تهش نور بود.
اما اگه الان می گفتم اره پرو می شد پس گفتم:
- باید فکر کنم.
اومدم برم که دست گذاشت و درو بست به در تکیه داد بهش نگاه کردم تا بیینم چشه از جیب ش یه جعبه در اورد و بازش کرد گرفت جلوم
- یه انگشتر دخترونه با عقیق سرخ!
در نگاه اول عاشقش شدم و گفتم:
- هییع چقدر خوشکله.
خواستم برش دارم که دست امیرعلی زود تر بهش رسید و برش داشت دستم تو راه موند اورد سمتم نگاهی بهش انداختم و دستمو جلو بردم که توی انگشتم گذاشت.
با خوشحالی بهش نگاه کردم حسابی بهم می یومد.
امیرعلی با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- همیشه فکر می کردم همسرم یه دختر چادری ساکت و مظلومه.
با اخم بهش نگاه کردم یعنی می خواست بگه من بدم؟
با دیدن اخمم خنده ای کرد و گفت:
- اما متوجه شدم هیچکس رو نمی تونم به اندازه تو دوست داشته باشم حتی اون همسر خیالی ساکت رو.
لبم به خنده باز شد اما با یاداوری حرف ش توی ماشین که گفت خوشحاله چون معموریت ش داره نتیجه می ده خنده از لبم پاک شد و گفتم:
- پس اون حرف صبح ت چی بود؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#غزال
بعد از چند دقیقه شایان گفت:
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم نه ای گفتم.
بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
- دادگاه گفت دیگه شیدا نمی تونه اصلا محمد و ببینه جریمه نقدی هم شد.
فقط سر تکون دادم.
که دستمو بین دست ش گرفت.
اخم ی کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که نزاشت و گفت:
- نکن این دستت چاقو خورده دردت می گیره.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
لب زد:
- منظور من اون نبود که تو برداشت کردی.
در جواب ش گفتم:
- مهم نیست.
چونه امو گرفت و رومو برگردوند طرف خودش و گفت:
- چون مهم نیست می خوای گریه کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من همیشه گریه می کنم عادت دارم به گریه کردن.
با سوال ش تعجب کردم:
- چرا من ناراحتت می کنم سر محمد خالی نمی کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا باید این کارو بکنم؟عقده ای ام؟کمبود دارم؟تو منو اذیت می کنی من سر یه بچه خالی کنم؟اونم محمد که عاشق منه!محمد شده قلب من اگه الان هم روی تخت بیمارستانم چون انقدر محمد و دوست دارم خودمو سپر بلا ش کردم که چاقو توی بدن من فرو بره روی اسفالت بدنم بریده بریده بشه اما خش به محمد نیوفته چون دوسش دارم.
لب زد:
- چرا دوسش داری؟
موهای محمد و نوازش کردم و گفتم:
- شاید چون مثل خودمه مادر نداره من پدرمم از دست دادم و حتی برادرم رو ولی محمد پدر داره البته یه پدری که گاهی اعصاب نداره و محمد و خیلی می ترسونه محمدم مثل من تشنه محبته نمی خوام مثل من بزرگ بشه ضعیف و شکننده بدون یه تکیه گاه دلی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت70
#سارینا
2سال بعد!
چادر مو روی سرم جلو تر کشیدم و منتظر شدم تا امیر بیاد.
جلوی در دانشکده فنی خیلی شلوغ بود و سر و صدا اذیتم می کرد.
عادت داشتم به تنهایی!
اوم سارینای شلوغ عادت کرده که تنهایی.
لبخند تلخی زدم و باز اشک توی چشم هام جمع شد.
با صدای تک بوقی سر بلند کردم امیر داشت نگاهم می کرد.
بغض مو قورت دادم و کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و درو باز کردم سوار شدم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
امیر راه افتاد و گفت:
- به چی فکر کردی اون طور لبخند دردناک می زدی و بغض می کردی؟
چشای اشکی مو به جلو دوختم و گفتم:
- خودت چی فکر می کنی؟
لب زد:
- سارینا 2 سال گذشته 6 ماه شو توی کما بودی خدا دلش برای مامان و بابات سوخت که اون طور پر پر می زدن هر روز توی بیمارستان و تو رو بر گردوند یه نگاه به خودت کردی؟ فکرت ذکرت روز شده سامیار شده اون روز تلخ لاغر شدی زن عمو هر روز گله می کنه می گه سارینا بعد اون تصادف افسردگی گرفته چیزی نمی خوره دق شون نده سارینا سامیار لیاقت تورو نداشت تو که الان خانوم شدی با حجب و حیا شدی چادری شدی این همه خاستگار داری مذهبی همون طور که هر دختر مذهبی می خواد چرا لج می کنی ها؟ به خدا نابود شدی.
نگاهمو به بیرون دوختم و اشکام سر و خورد روی گونه ام.
با بغض گفتم:
- امیر حتا نموند ببینه زنده موندم یا نه زن عمو گفت سامیار رسیده بود اون ور فهمید من تصادف کردم یعنی وقتی اون جور خون الود افتاده بودم روی اسفالت که اشک هر کسی رو در میاورد سامیار نموند ببینه زنده ام یانه 6 ماه تو کما بودم بین مرگ و زندگی مهم نبودم بیاد ببینه چطور شدم؟ بابا من به خاطر اون داغون شدم من هنوز قرص می خورم امیر.
امیر هم بغض کرده بود:
- بابا گریه نکن دیگه عینکی می شی ها خانوم پلیس عینی خوب نیست نمی تونی دزد بگیری نابغه اصلا تو فکر کن کی می تونه 3 سال دبیرستان و توی1 سال بخونه و پلیسی قبول بشه؟ها؟بگو ببینم اموزشی ت تمام؟
برگه رو گرفتم سمت ش و گفتم:
- اره.
سعی کرد بخنده:
- بخند دیگه خانوم چادری از فردا باید لباس فرم بپوشی بری سرکار خانوم پلیس شرینی ش کو پس؟
با لبخند گفتم:
- می دم داداش امیر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت69 #ناحله مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت70
#ناحله
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'