eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? متعجب گفتم: - مردک؟ کی رو می گی؟ طاهر گفت: - پدرم . اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت: - بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش! کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم. اشک توی چشای همه امون جمع شده بود. طاهر پاشد و رو به من گفت: - می خوام برم پیش خواهرم. لب زدم: - برو داداش . اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش. ترانه ام چی کشیده بود!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 همون جور که بهش خیره بودم با سردی تمام گفتم: - یه روز که از بلندی افتاده بودم داشتم می مردم بابام بهم قول داد دیگه دوسم داشته باشه!اما بعدش که خوب شدم باز کار هاشو از سر گرفت و اون روز عشق پدر و دختری توی قلبم کشته شد!توی اوج بی چاره گیم تو اومدی و توی اوج سردرگمی ت به دردت خوردم تو اون روز قول دادی منو ول نکنی جلوی همکارات هم قول دادی ولی عملیاتت که تمام شد زدی زیر قول ت و اون روز عشق و توی دلم کشیدم بالای چوبه دار!. همین جور مات نگاهم می کرد و نمی تونستم از نگاهش بفهمم با حرف هام الان چه حالی داره! بی توجه بهش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: - نظرم راجب پروژه اینکه چون گفت همه چیش باید دست ساز باشه از کارتون برای زمینه اش استفاده کنیم یه کارتون بزرگ که بعد دو طرف شو سمت هم بیاریم و بسته بشه!به زیبایی ش هم کمک زیادی می کنه و کل شو یه کاغد دیواری جذاب با موضوع مون بزنیم! سری فقط تکون داد. با رها و اهو با سر و صدای زیادی وارد کلاس شدیم. یکی سر جامون نشسته بود و ما هم که سر جامون حساس! سه تامون جلوی دو تا دختره وایسادیم و اونا هم که داشتن به پسرای ردیف جفتی نگاه می کردن! پس بگو چرا اومدن اینجا نشستن! اهو خم شد روی میز و گفت: - اشتب نشستین دخملا اینجا واس ماست. با لحن ش من و رها زدیم زیر خنده. دختره چینی به بینی عملی ش داد و گفت: - فعلا که ما نشستیم ارث باباتون که نیست! سر ما سه تا چرخید سمت هم و لبخند خبیثی روی لب هامون جا خوش کرد . رها به دخترا نگاه کرد و گفت: - من یه حیوون خونگی دارم موشه خیلی هم علاقه زیادی به خوردن لباس های بقیه داره اتفاقا الان هم گرسنشه! چشمای اونا گرد شد ولی پانشدن چون باور نکردن. رها موش پلاستیکی ش که با موش واقعی مو نمی زد رو از کیف ش در اورد و یهویی پرت ش کرد روشون و با حرکت ش اونا با جیغ هر کدوم یه سمت فرار کرد. خنده های ما سه تا کلاس و پر کرد. سریع روی جامون نشستیم و من خیلی ریلکس کیف هاشونو با نشونه پرت کردم جلو پاشون. رها موش رو برداشت و تکون داد و گفت: - واقعی نیست! و دوباره خندیدیم. دختره کیف شو پرت کرد کنار و مثل وحشی ها اومد سمت من. اومد با مشت بزنه تو صورت ام که جا خالی دادم و یکی کوبیدم توی زانوش پرت شد عقب خورد به زمین و جیغ ش بلند شد. بقیه که انگار فیلم سینمایی باشه با هیجان نزدیک تر شدن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 با حرف هاش اروم تر شدم و یه ارامشی وجود مو گرفت. خوبه که حالا واقعی با احساس ی که دیگه پنهانی نیست کنارمه! نگاهمو بهش دوختم و جزء به جزء شو از نظر گذروندم در حالی که نگاهش به جلو بود گفت: - چی شده خانوم چرا اینجوری زل زدی بهم؟ با سوال یهویی م جا خورد: - از کی عاشقم شدی؟ ابرو هاش بالا رفت و بعد چند ثانیه گفت: - از همون اول شاید دقیق نمی دونم از وقتی دیدمت همش دلم می خواست پیشم باشی کارات رفتارت همه چیت با بقیه دخترا متفاوت بود و این خاص ت می کرد ولی جدا از کار هات و رفتار هات خودت به دل من نشستی تو همون دختر مهربون و زرنگی هستی که من دنبالش بودم تا زندگی مو باهاش تا اخر عمرم قسمت کنم اگه دیر بهت گفتم عاشقتم فقط به خاطر این بود که می ترسیدم بهت بگم و تو منو به چشم بقیه ببینی بزاری بری نمی خواستم بری می خواستم همیشه کنارم باشی. لبخند دندون نمایی زدم که نگاهم کرد و خیره نگاهم کرد که نور ماشینی خورد بهمون و سریع به خودش اومد فرمون و تاب داد. با ترس به در ماشین چسبیده بودم که امیرعلی نفس شو فوت کرد و گفت: - لبخندت داشت می فرستادمون اون دنیا تاحالا ندیده بودم اینجوری نیشت بار بشه پس خوشت میاد از عاشق شدنم برات بگم همیشه می گم تا اینجور بخندی. صاف نشستم و دیونه ای گفتم. بلاخره رسیدیم بیمارستان سینا. پیاده شدیم و دوشا دوش هم رفتیم داخل توی ایستگآه پرستاری امیرعلی جلو رفت و با پرستار صحبت کرد که می خواد رعیس بیمارستان رو ببینه. بعد کمی سمتم اومد و گفت: - خداروشکر هنوز رعیس بیمارستان نرفته خونه. سری تکون دادم و داخل اسانسور رفتیم و طبقه اخر رو امیرعلی فشار داد. اسانسور وایساد و هر دو بیرون اومدیم تک اتاق بود و اتاق مدیریت بیمارستان. همون لحضه مدیر بیمارستان بیرون اومد و خواست بره با دیدن ما گفت: - سلام چیزی شده؟ امیرعلی کارت پلیسی شو نشون داد و گفت: - سلام امیدوارم حالتون خوب باشه باید باهاتون صحبت کنم. با دیدن کارت راهنمایی مون کرد داخل روی مبل نشستیم و مدیر گفت: - چه کاری از بنده ساخته است؟ امیرعلی نگاهم بهم کرد و گفت: - 18 سال پیش بهمن ماه 16 بهمن ماه دو تا خانوم یا حالا نمی دونم چند تا اون روز حمل وضع می کنن که بچه خانواده ایزدیار می میره و اونا جاشو با خانوم بنده عوض می کنن ما می خوایم بدونیم چرا این اتفاق صورت گرفته؟و خانواده اصلی همسرم کجا هستن؟ رنگ از چهره مدیر بیمارستان پرید. امیرعلی تیز نگاهش کرد که گفتم: - کار شما بود اره؟میدونید چه بلایی سر من اومد این همه سال چقدر زجر کشیدم چقدر بهم توهین شد چرا اینکار رو کردید؟بچه خودتون هم بود همین کار رو باهاش می کردید؟ سرشو پایین انداخت و گفت: - من شرمنده اتونم من قبول نکردم و بین راه که داشتم می رفتم تو خونه یکی از افرادشون با اصلحه عقب ماشینم بود تهدید ام کردن به مرگ به کشتن خانواده ام همه ی امار منو در اورده بودن عکس بچه امو داشتن من مجبور شدم. امیرعلی نفس شو فوت کرد و گفت: - آونا دستگیر شدم و کارشون تمامه نگران نباشید ادرس خانواده ی واقعی همسر مو می خوایم. سریع بلند شد و گفت: - الان بهتون می دم. توی یه پرونده در اورد با شماره تماس و بهمون داد. به ساعت نگاه کردم که ساعت 10 بود. پس حتما بیدارن. رو به امیرعلی گفتم: - می خوام الان بریم. متعجب گفت: - دیر وقته صبح می ریم. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نمی تونم صبر کنم باید بریم. باشه ای گفت و لحضه ای که خواستیم بریم دکتر گفت: - خواهش می کنم این کار منو گزارش نکنید زندگیم نابود می شه لطفا. امیرعلی سری تکون داد از اتاق خارج شدیم. خیلی زود راه افتادیم و ساعت 11 و نیم بود که رسیدیم. یه زمین خیلی خیلی بزرگ که چند تا عمارت توش بود. چه نمای جالبی! زنگ در رو فشردم اما کسی جواب نداد چند بار دیگه زنگ زدم که امیر علی گفت: - شاید خونه نباش..که همون لحضه صدای خابالود یه پسر اومد: - بعله؟ درمونده به امیرعلی نگاه کردم که زود گفت: - سلام ببخشید مزاحم شدیم یه کار مهم با خانواده اتون داریم خیلی واجب من سرگرد امیرعلی حقیقت دوست هستم از اداره اگاهی. پسره با مکث درو بار کرد و گفت: - بعله بفرماید. به امیرعلی نگاه کردم و گفتم: - گفت اسم پدر و مادرم چیه دکتر؟ امیرعلی فکر کرد و گفت: - شهرزاد سعادت و فرهاد سعادت. سری تکون دادم و باهم داخل رفتیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا بیاد غذا رو کشیدم و گذاشتم روی میز. توی اشپزخونه اومد و نشست صندلی جفت شو با پا داد عقب و گفت: - بشین پیشم بخور تنهایی نمی تونم بخورم. نشستم و دوباره با پاش صندلی و کشید جلو. برام کشید و بعد برای خودش کشید. شروع کرد به خوردن که گفتم: - چیزی هم پیدا کردین؟ سری به عنوان منفی تکون داد و اشاره کرد بخورم. باشه ای گفتم با اینکه اشتها نداشتم اما شروع کردم به خوردن وقتی تمام کرد نگاهی بهم انداخت و گفت: - هیچی نخوردی که. سری تکون دادم و گفتم: - اره سیرم خوب بود غذا؟ به صندلی تکیه داد و گفت: - اره عالی بود عزیزم مننون. سری تکون دادم و بلند شد میز و جمع کردم که کمکم جمع کرد و ظرف ها رو شستم خواست بره تو اتاق که گفتم: - نه صغرا خانوم پیش محمد خوابه برو یه اتاق دیگه گناه داره بیدارش کنیم من محمد و میارم میام اون اتاق. باشه ای گفت و رفت اتاق مهمان. توی اتاق رفتم و محمد و بغل کردم اروم چشاش وا شد دید منم دوباره خوابید. درو بستم و توی اتاق مهمان رفتم. شایان روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود. محمد رو هم کنارش گذاشتم و روی هر دو شون پتو گذاشتم. اروم لبه تخت نشستم و بهشون نگاه کردم. حالا می تونستم مفهوم خانواده داشتن رو حس کنم و شایان رو شوهرم بدونم. شاید الان بود که مزه ی زندگی باز اروم اروم داشت می رفت زیر زبونم. به هر دوشون نگاه کردم و لبخندی زدم. از ته دل دعا کردم زندگی مون خوب تر بشه و سه تایی بتونیم بدون نگرانی کنار هم زندگی کنیم و مایه ی ارامش هم باشیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 جوابی بهش ندادم و رفت. ای کاش به قدری که به بقیه توجه می کرد یه بار به خود من سارینای بدبخت توجه می کرد! من داغون شدم شکستم له شدم ازم انتظار درک داره؟ خودش چی شد منو درک کنه؟ وقتی گفتم عاشقتم درکم کرد؟ اره انقدر درک کرد که واسه تکمیل درک ش یه کشیده نوش جونم کرد! ناخوداگاه دستمو روی گونه ام گذاشتم. دوسال می گذره ولی حتا بیشتر از قبل جاش درد می کنه. یه چیزایی خوب نمی شه درست نمی شه پاک نمی شه محو نمی شه فراموش نمی شه مثل شکستن قلب ادما! شاید طرف و ببخش ان اما ترک ی که میوفته رو قبل شون رو نمی تونن از بین ببرن مگه ابی که ریخته بشه جمع می شه؟ سمت ماشین رفت و کنار در مکث کرد سر بلند کرد سمت بالکن که دو قدم عقب رفتم و بعد کمی صدای ماشین ش اومد. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. حسابی شاد بود و مدام حرف می زد از هر دری حرف می زد که من حرف بزنم اما دریغ از یک کلام. به بیرون زل زده بودم و انگار گوشام نمی شنید چیزی! وقتی دید حتا لب م یه ذره هم به خنده کش نمیاد ساکت شد و یه مداحی گذاشت. به مسیر که دقت کردم همون جاده خاکی بود که اون روز منو طعمه کرد تا کیارش و بگیره! نه فقط اون روز تمام مدتی که مدام از جفت تکون نمی خورد و مهربون شده بود فقط فکر نقشه ا‌‌ش بود فکر مقام گرفتن ش بود فکر اینکه همه بگن اره سرگرد سامیار شاخه! اما دل من چی؟ تازه اقا بعد دو سال یاد دل من افتاده اما واسه چی فقط چون چادر سر کردم؟خودم مهم نبودم؟ اون موقعه به خاطر ظاهرم ردم کرد و این بار هم به خاطر ظاهرم می خواستم. هه! ماشین و خاموش کرد و خواست چیزی بگه که درو باز کردم و پیاده شدم. از تو ماشین نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم. نفس شو با شدت فوت کرد و پیاده شد. جلوتر راه افتادم که خودشو بهم رسوند. با مرور هر اتفاق اینجا که چطور بازیچه ی دست سامیار بودم و نفهمیده بودم بغض توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شد! همون جا وایسادیم و به تهران نگاه کردیم. لب زد: - اینجا رو یادته؟ دوتایی باهم اومدیم همون روز خوب که کیارش دستگیر شد و راحت شدی! اشکم از چشمام سر خورد روی گونه ام و گفتم: - من راحت شدم؟ بهم نزدیک تر شد و گفت: - یعنی چی؟ پس کی راحت شد؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اوم اره اوردیم جایی که حقیقت اشکار شد و تمام مدت فهمیدم اقا واسه خودم دورم نبوده کارش لنگ بود مقام شو می خواسته سرهنگ بودن شو می خواسته اقتدار ش توی کار شو می خواسته گل خوب این کیارش می خواد سارینا رو بگیره منو لای منگنه بزاره پس چطوره سارینا رو طعمه کنم بیام اینجا فکر کنه کسی نیست به قصد گرفتن سارینا بیاد و بگیرمش و این کارو کردی مقام ت هم گرفتی بعدشم که سارینا هیچ! سارینا بی حیا! سارینا بچه! سارینا جلف! سارینا لوس! .. با صدای خش دار که ناشی ازبغض ام بود گفتم:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت78 #ناحله شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتو
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده! ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم: _بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا؟ +از وقتی که زنگ زدم بهت. _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت: +عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه. _چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم: _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی؟ +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟ دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد. آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟ چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن. غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام _ محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش. قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم. خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم. یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران . بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه. بعد از چند دقیقه رسیدیم. یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد. کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد. صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد. دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن. یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد؟ +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده. باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. _پس چیشده؟ +چه میدونم. دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ +خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه. چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن. دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ . جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد. یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌. تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه. قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود. یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ . بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون. منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌. خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد. چقد بی حال و شلخته! یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت. چشم هامو بستم. نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد. نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد ک سلام کنم. منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'