« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت77
#باران
فردا شب.
بلاخره هک سیستم تمام شد و به امیرعلی که روی صندلی کنارم درحالی که سرش روی میز بود و خوابش برده بود نگاه کردم.
انقدر استرس داشت که می تونم هک و انجام بدم یا نه که خواب ش برد.
هک سختی بود و تقریبا از دیشب تاحالا دورش بودم.
بدون اینکه بیدارش کنم از جام بلند شدم و توی حیاط رفتم و از در شیشه ای به داخل عمارت نگاه کردم که بقیه اونجا بودن.
تلفن و براشتم و به تک تک بزرگ های خاندان که می دونستم یه کاره ای هستن توی این چرخه مواد مخدر زنگ زدم و تغیر صدا می دادم و تنها یک جمله می گفتم:
-سلام ارباب شرمنده این وقت شب مزاحم شدم توی حمل بار امشب یه مشکلی پیش اومده که به خاطر شماست و فقط هم با اومدن شما حل می شه لطفا سریع خودتونو برسونید بیش تر از این نمی تونم صحبت کنم نمی خوام به گوش اقا بزرگ برسه که عصبی بشه.
همه جمله کافی بود تا هر کدوم دست و پاشو گم کنه و یا هول و ولا بگه الان راه می یوفتم می ترسیدن سوتی داده باشن و اقا بزرگ سرشو بکنه زیر اب.
تهشم به اقا بزرگ زنگ زدم و گفتم پسرات دسته گل به اب دادن و بار مشکل داره که با عصبانیت گفت الان راه می یوفته.
پوزخندی زدم و قطع کردم.
سریع امیرعلی رو بیدار کردم و گفتم:
- پاشو بریم وقتشه همه سر قرارن فقط مونده تو بری و دستگیرشون کنی.
امیرعلی یه تک زد به نیرو ها و گفت همه اماده ان.
حرکت کردیم و خیلی زود رسیدیم جایی که کمین کرده بودیم از قبل.
یه دید عالی و دقیق به کارخونه متروکه ی دور از شهر که خیلی وقت بود از کار افتاده بود و همه فکر می کردن از کار افتاده است اما در واقعه شده بود محل بسته بندی مواد اقا بزرگ.
همیشه یه جوری کار ها رو راست و ریست و ماش مالی می کرد که کسی فکر شو نمی کرد ولی از اونجا که من یه فکر بهتر از فکر خودش داشتم همیشه از کار هاش خبر داشتم.
کامیون ها از راه رسیدن.
نیرو های مخفی اداره امیرعلی همه جا مستقر شده بودن و استتار کرده بودن.
یه عالمه معمور یگان ویژه با اون لباس های مشکی .
امشب کارت تمام بود اقا بزرگ.
دو دقیقه بعد کامیون ها رفت تو و از اقا بزرگ گرفته تا پسراش و نوه هاش همه به نوبت اومدن و رفتن تو.
اخری که رفت علامت دادم وقتشه و نیرو ها سریع از در و دیوار کار خونه بالا رفتن و وارد کارخونه شدن.
به امیرعلی و سرهنگ نگاه کردم که چشم به راه خبر دستگیری و درست بودن محموله بودن.
بعد از ۵ دقیقه که یک عمر گذشت خبر دستگیری و دست بودن محموله از بی سیم سرهنگ اطلاع داده شد و از خوشحالی بلند خندیدم.
امیرعلی همون جا سجده شکر رفت سمت کارخونه رفتیم و حالا همه چیز تحت کنترل پلیس های یگان ویژه بود.
با کشوندن همه اونا اینجا پای همه اشون گیر بود حسابی هم گیر بود.
اگر دادگاه می خواست کم ترین حکم رو هم صادر کنه باز هم اعدام بود با این همه بار مواد مخدر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت78
#باران
امیرعلی گفت:
- خیلی خوب تو برو خونه استراحت کن من خودم می رم و میام.
نه ای گفتم و بهش نگاه کردم:
- خودم باید باشم بریم همین الان بریم.
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خواهش می کنم امیرعلی لطفا!
سری تکون داد و حرکت کرد.
امیرعلی درحالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- ازت می خوام اروم باشی خوب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه جز اروم بودن راه دیگه ای هم دارم؟کل زندگیم یه بازی بوده چرا بعضی از ادم ها اینطور خودخواه ان که زندگی بقیه رو هم جزعی از نقش زندگی خودشون می کنن اخه ما چه گناهی کردیم باید اسیر اونا باشیم؟مگه خودمون زندگی نداریم؟
امیرعلی با لحن پر از ارامشش گفت:
- اروم باش خانومم شاید این ادم ها توی این دنیا بتونن با پول خیلی چیزا رو عوض کنن هم اون دنیا خدا چنان زندگی شونو عوض می کنه که روزی صد بار ارزو کنن ای کاش یه ثانیه خدا برشون گردونه بتونن گناه شونو جبران کنن اما اون موقعه دیگه راه برگشتی نیست ما توی این دنیا هستیم برای امتحان دادن هر کی خوب بده برده هر کی بد بده باخته بد هم باخته.
با حرف هاش اروم تر شدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گاهی برنده میشوی، گاهی میآموزی. 🌿! Sometimes you win, sometimes you learn.
گاهی برنده میشوی، گاهی میآموزی. 🌿!
Sometimes you win, sometimes you learn.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
امروز ضد انقلاب کسی است؛
که در کارش سستی کند و از
زیر بار شانه خالی کند .
- خمینی ِ کبیر .🕶♥️:))!
-اَزرفتنِیاراننہ . .
مآازماندنِخویشدلتنگیم....!
#شھیدانہ🔏❤️🩹:)