فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چــرابرکتاززندگۍهــامونرفته؟
#نماز
و اما داستان قلب های بی اللّه ؛
چه بسیار سرد و تاریک هستند
و چه بسیار شکسته و زخمی :)
ولیمنبجایتمومِکلماتیکه ...
نتونستمباتوحرفبزنمگریهکردم💔:)
19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من حجاب استایل و بلاگر محجبه ام و بنظرم دارم حجاب رو زیبا جلوه میدم...
شاید این کلیپ پاسخ خوبی باشه درجواب این حرف #حجاب_استایل
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت71
#سارینا
وقتی بهوش اومدم تمام 1 ماهی که بیمارستان بودم امیر کنارم بود مثل یه داداش واقعی کاری که ارزوم بود سامیار انجام بده اما اون با سیلی از من و عشقم پذیرایی کرد.
امیر با گریه های گاه و بی گاه من و شبی که قرار بود خودکشی کنم همه چیز رو فهمید و واقعا کمکم کرد.
ولی دیگه سارینا سارینای قبلی نشد.
شیطنت لوس بازی همه چیز رو گذاشتم کنار.
انقدر کم حرف و کم غذا شده بودم مامان می گفت افسردگی بد تصادف کردم مامان بی چاره چه می دونست دخترش افسردگی قلب شکسته شو گرفته.
افسردگی سیلی عشق شو گرفته.
انقدر کم حرف می زدم مامان می گفت گاهی شک می کنم تو همون سارینا باشی نکنه تو بیمارستان عوض ت کردم یا تصادف زبون تو از کار انداخته!
امیر گفت:
- می ری بسیج؟
سری تکون دادم و با من من گفت:
- سامیار داره از معموریت برگشته همه رفتن فرودگاه استقبال این بار که بیاد سرهنگ تمام می شه.
پس بلاخره عشق نامردم برگشته.
طبق معمول با لبخند دردناکی گفتم:
- به سلامتی.
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میای؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- نه.
پیچید و گفت:
- مگه تو حسرت دیدن دوباره اش نیستی مگه دلتنگ ش نیستی نگو نه خودم عکسا شو زیر بالشتت دیدم با قطره های اشک خشکیده روش حتا اون عکسایی هم که از خودش توی خارج برای زن عمو می فرستاد و داری تو که اونا رو نمی دیدی چطور داری شون؟
پوزخندی به قلب عاشقم زدم و گفتم:
- ایمیل زن عمو رو هک کردم عکس می فرسته بر می دارم.
جلوی بسیج وایساد و گفت:
- این مدلی ببینت حتما عاشقت می شه.
درو باز کردم و با مکث گفتم:
- ولی من دیگه نمی خوامش ممنون داداش امیر فعلا.
پیاده شدم و وارد پایگاه شدم.
داستان پایگاه از جایی شروع شد که بعد اون شب خودکشی توی بیمارستان که امیر سر مچ مو گرفت کلی باهام حرف زد و گفت به جای اینکه خودمو ضعیف نشون بدم باید قوی باشم باید کاری کنم سامیار بیاد التماس م کنه زن ش بشم و تنها فکری که ذهن ام رسید اینکه مثل خودش بشم! همون طور که می خواست و امیر ادرس پایگاه سامیار رو برام گیر اورد اول ش فقط برای لج سامیار می خواستم مذهبی خودمو نشون بدم اما اینجا زمین گیرم کرد.
فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام!
با عشق چادر زدم و طوری تغیر کردم که هیچکس باورش نمی شد!
دخترک فضول و شیطون با لباس های امروز حالا چادری شده!
نه تنها خودم بلکه مامان و بابا هم اوردم توی راه.
نه له لج سامیار بلکه با عشق!
عشق به خدا
عشق به اهل بیت که حالا می دونستم کیا هستن
و شهدا.
ای کاش سامیار به جای اینکه قلب مو می شکوند یکم از مذهب و همون خدایی که نماز می خوند براش حرف می زد باهم و راهنمایی م می کرد نه اون جور منو خورد می کرد چون مذهبی نبودم!