eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 . سامیار یه پتو و بالشت اورد وسط سالن پهن کرد و دستاشو دراز کرد و گفت: - یالا بچه ها بیاید بغل بابا قصه بگم براتون بخوابیم. سه تاشون توی بغل سامیار دراز کشیدن و سامیار شروع کرد به قصه گفتن وسط ش خودش خواب ش برد و بچه ها دوباره بلند شدن اومدن سمت من. واسه اینکه باز غیب شون نزنه پاشدم و عین جوجه دنبالم راه افتادن. یه سینی برداشتم رفتم توی حیاط پر از گل ش کردم اومدم تو گذاشتم تو سالن و گفتم: - برید گل بازی فقط هیجایی نمی رید! سه تاشون باهم: - چشم مامانی. و مشغول شدن. توی یه از اتاق های پایین رفتم تا بلکه یکم بخوابم. چشم که باز کردم دوساعت گذشته بود. عجیبه نیومده بودن منو بیدار کنن! نکنه اتفاقی افتاده؟ بلند شدم و سریع از اتاق اومدم بیرون که دهن م باز موند. با چشای گرد شده اطراف و نگاه کردم. در سالن باز بود و کلی گل از در سالن تا پیش سینی ریخته بود. کل سالن رو گل پرتاب کرده بودن و انگار بمب گلی ترکیده بود توی خونه. توی دیوار روی مبل ها روی سامیار بدبخت روی میز همه جا. هر کدوم شون هم یه طرف دراز کشیده بود خواب بودن. وای خدا من اینجا رو چطور تمیز کنم؟ سامیار رو تکون دادم که بیدار شد و به اطراف اشاره کردم. ملتمس گفت: - نگو که باز خابکاری کردن! سری به عنوان مثبت تکون دادم که گفت: - وای خدا من دیگه جون تمیز کردن ندارم. دوتامون درمونده نشسته بودیم و به سالن نگاه می کردیم. سامیار بلند شد و هر کدوم و بغل کرد برد توی اتاق خوابوند و دسته طی برداشت و گفت: - اخ کی می دونست هر سه تا این بچه قرار نسخه کپی بچگی سارینا خانوم باشن؟ خندیدم که گفت: - بعله بخند تا خودت منو بیچاره کردی چه بلا ها که به سرم نیاوردم هر چی دلت خواست بارم می کردی هر بلایی سرم میاوردی زدی عاشقمم کردی حالا هم وعضم اینه! اون جا رو ازش گرفتم که خودش هم خندید و گفت: - ولی یه چیزی. بهش نگاه کردم و گفت: ‌- با همه اینا من خیلی عاشقتم سارینا هر روز بیشتر از قبل خانوم محجبه من! لبخندی زدم و گفتم: - منم دوست دارم بچه مثبت من. همین جور با عشق به هم نگاه می کردیم که با صدای ترررررق از جا پریدیم و وحشت زده به قسمتی که صدا اومده بود نگاه کردیم. بچه ها بیدار شدن بودن و خابالود اومده بودن بیرون تلوزیون و ندیده بودن و خورده بودن بهش افتاد خورد شد. منو و سامیار بهم نگاه کردیم و گفتیم: - وای بازم یه کار دیگه...
این رمان ِ مون هم تمام شد ؛✨️🫀° امیدوارم که خوشتون اومده باشه ♥️🍃:)) ولی جا نگرانی نیست یه رمان دیگه دارم ؛
خب این رمان با فصل امتحانات تموم شد ،ومن همیشه شاهداین بودم ک شما میگید درس دارم امتحان دارم ،رمان همشو یک جا بفرست واز این حرفا. . . ولی این کار نمیشد ، حرف کلی من اینه ک انشاءالله،رمان بعدی‌. بعد از امتحانات شروع میشه و طرز گذاشتنش هروزه؛)
اَللّهُمَ اَخرِجِ حُبَّ الدُّنیاٰ مِنً قُلُوِبِناَ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-
- نماز تو همچین‌ جای‌ پر استرس‌ و‌ هیجانی‌ هم‌ آرزوست . .(:
.تایم‌فدایت‌امام‌زمانم 🍃♥️؛))
+ شما علی آقای ما رو رد صلاحیت کردی؟ - آره؛ میخوای گریه کنی؟! گریه کن بی تربیت🐒😂
ناخونای فیک، موهای فیک، مژه های فیک، اونوقت یه مرد واقعی میخوای؟! 🫴🏻