eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
آوخ آوخ تایم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت64 #ناحله چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟ میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم : _ بیکارم .کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ . میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون . اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد. کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان ...! راستی ازدواج کرده !!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت. برگشتم ک دیدم ریحانس. با ذوق گف : +چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم . از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...! ولی احساس خوبی داشتم ... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت... از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
چرا من‌هر چی‌خدارو صدا میزنم‌صدامو نمیشنوه؟!🥺💔 + جوابت اینجاست قشنگم🌱🫀!' امشب انشاءالله محفلشو میزار
خیلی ببخشید مشکلی پیش اومد نتوانستم بزارم >>> به بزگواری خودتون ببخشید ؛ انشاءالله همین امشب میزارم براتون((:❤️‍🩹'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دࢪستہ! امسال هم مثل سال‌هاۍ‌ قبل برچسب جامونده بهم خورد و از جاموندم و خیلی بیشتر از سالهایی که بدون‌ڪࢪبلا گذشت حسرتشو خوردم و شکستم..💔🚶🏻‍♀️. ولۍ بہ لطف مهربونی اࢪباب ࢪزقش ࢪسید❤️‍🩹🌿:)) . پ.ن: چفیه‌یِ متبࢪڪ به گوشه‌گوشه‌یِ ڪࢪبلا و ماء البارد زُوار🥹🤍>>
موضوع محفل امشب حاجت های انسان هست
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
موضوع محفل امشب حاجت های انسان هست
برادرای عزیز.. خواهرای بزرگوار صحبت امشب رو یکم دقت کنید... هممون یه جور گرفتارشیم! گفت یا علی ابن موسی الرضا... من یه مشکل تو زندگیم افتاده... له له میزنم از خدا این حاجت رو میخوام.. مهم ترین حاجت زندگی منه..! سریع آقا امام رضا زد رو پاش فرمود: گفت: بترس بترس
فرمود وقتی میگی یه حاجت دارم که خیلی مهمه شیطان میخنده بهت...
چرا مگه بده آدم حاجت مهم داشته باشه؟؟..
نه بد نیست... شیطان میگه پیدا کردم.. یافتم...!!
از همون حاجت مهم اومد به جنگ با خدا با تو... چه جوری؟ ما اومدیم هیئت نشستیم، رفتیم امامزاده،رفتیم کربلا،رفتیم مشهد.. هی داد میزنم یا سید الشهدا کمکم کن...! یا امام رضا کمکم کن...! همون لحظه وقتی اون حاجتت یه روز دیر میشه.. یک ماه دیر میشه!