『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
• قاسم هنوز زندھ است .🌱
•
.
از حاج قاسم شنیده بود:
دنبالِ شهادت نرو
کھ اگه دنبالش بری بهش نمیرسی
یه کاری کن شهادت دنبال تو باشه ..!💛
#ماه_رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
خدا جون من خیلی چموشم ولم کنـے
رفتما ، بھ خودت قسم یه دقیقه حواست
بهم نباشه از دست رفتم ..💔
#ماه_رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
در جاده عشقِ خوش سرانجام شدند
از داغ غمت خوشا شهیدانـے که
با پهلوی تیر خورده گمنام شدند . . !
#ماه_رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
میگفتحواستباشهتویمهمونیخدایه
طوریرفتارکنیکهآخرشازخداتوقع
عیدیداشتهباشی:)✋🏻🌿
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
- 💣 💚 ' !
همیشه رو زبون شهیدبابایـے این جملھ
بود: آنان که گستاخـے شهادت را ندارد ،
به ناچار مرگ آنها را میپذیرد .🌱
#ماه_رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
خـوشبهحــالکسیکه
وقتینـامهیعملـشروبهدستـشمیـدن
اگهگنــاهیهـمکرده
زیــرشاستـغفـاربـاشه
#آیـتاللهمجـتـهدی
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین صحنهای که شهید با آن مواجه می شود...
⭕️ این خیلی چیز مهمیه‼️
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
هرزمانجوانی،
دعایفرجمهدی‹عج› رازمزمهکند
همزمانامامزمان‹عج› دستهایمبارکشانرا
بهسویآسمانبلندمیکنند
وبرایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتکسانیکه
حداقلروزییکبار
دعایفرجرا زمزمهمیکننـد!
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
میگفت: همهفڪرمیڪنندچونگرفتارندبهخدانمیرسند؛اماچونبهخدانمیرسندگرفتارند!(:🌱
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
ماهرمضان ،
برنامهپروازبهسویخداست
برنامهترقیدادنروحاست . .
-شهیدمطهری
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
‹ برای آنچه که اعتقاد دارید
ایستادگی کنید
حتی اگر هزینهاش
تنها ایستادن باشد. ›🚶🏾♂
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
رفیقِ عزیزی که سر خدا غُر میزنی کھ
برات کم گذاشته . . !!
میدونی
ان تعدوا نعمت اللع لا تحصوها ..؟!
میدونی ، اگه بخوای خوبیاشو بشماری
اصلا شمرده نمیشه :)♥🚶🏻♂
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
خوب و بدمون ..!!
روزه بگیر و نگیرمون ..!!
نماز خون و نخونمون ،
رو وارد مهمونیش کرد!
بنازم به این رفیق و رفاقتش :)♥
#ماه_رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
نترسید از اینکه برای بیان عقیدهتون مسخره بشید! عیارِ عزت نفس آدما اینجور موقعها مشخص میشه! مثلا بهش میگن چرا روزه میگیری؟! واسه اینکه هم خجالت میکشه و هم میخواد گناه نکنه ، میگه چون میخوام لاغر بشم ، نمیگه چون دینم گفته ..!🔪😄
#ماه_رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_61 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• -جدی با من بودی
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_62
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
روز بعدش با مامان خودم و مادر اون رفتیم خرید بعدشم باهم حرف زدن که تاریخ عقد و اینارو مشخص کنن
همه چی خیلی با سرعت گذشت جوری که اصلا نفهمیدم چیشد
توی اون چند روز ییشتر باهم اشنا شدیم..
برای عقد رفته بودم آرایشگاه اما بهش گفتم که زیاد غلیظ نزنه تو دید نباشه خیلی
خانومه هم دوست زینب بود.. قبل از اینکه بخواد آرایشم کنه چشمامو بستم و گفتم تا وقتی تموم نشده نمیخوام خودمو ببینم😀بعد از حدود ده دقیقه بهش گفتم
+هنوز تموم نشده؟ دارم خواب میرما
-آخرشه عزیزم یکم صبر کن.. یچیزی زد به چشام و
-اها.. حالا باز کن
آروم چشم هام رو باز کردم.. راضی بودم از کارش اما روی پلک هام خیلی بد بود
+میگم نمیشه یکم اینو کمرنگ کنین؟
-چرا عزیزم.. چشماتو ببند
چشمامو بستم و دوباره باز کردم بهتر شده بود..
-خب دیگه امری نداری؟
+نه ممنون دستتون درد نکنه
زینب هم باهام اومده بود
رفتم رو به روش
+زینب.. خوبه؟
یه نگاهی به ساعت کرد و با خنده
-عاالیه عالی
یکی زدم به بازوش و
+خیلی خُلی😑
-آره آره بیا دیگه زنگ بزن بیاد دنبالت منم با مونا زنگ میزنیم مرتضی بیاد دنبالمون..
+باش
گوشیمو در آوردم و زنگی بهش زدم..
-بوووق..
-بوووق..
+الو
-سلام خوب هستین؟
+سلام ممنونم.. کجایین؟
-تازه دارم حرکت میکنم بیام دنبالتون
+اها خب منتظرم
خدافظی کردم و قطع کردم..
رفتم جلو آینه و خودمو نگاه کردم.. با گوشیم کلی عکسای مسخره گرفتم یه چند تایی هم با مونا و زینب گرفتیم😂
••چند دقیقه بعد••
اینقد طول و عرض آرایشگاه رو راه رفته بودم سرم داشت گیج میرفت.. دوباره زنگی بهش زدم
-بوووق.. بوووق..
بازم جواب نداد
دوباره گرفتم بازم جواب نداد.. پیام زدم براش
+سلام.. میشه جواب بدین؟
چند دقیقه صبر کردم اما هیچی نشد.. خوند پیام رو اما جواب نداد..
دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_63
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
روی صندلی نشسته بودم و داشتم به ابراهیم دوستم میگفتم که موهامو این مدلی بزنه ریش هامو زیاد کوتاه نکنه و..
+ببین این اینجای موهامو نمیخوام زیاد بزنم که مثل این عکسه بشه ها.. یعنی سفیدیش معلوم نباشه ولی اینم یکم کوتاه کن خیل..
با خنده گفت
-داداش خودت فهمیدی چی گفتی؟
+نه والا
یه عکس نشونم داد و
-ببین این مدلی خوبه دیگه
+آهاا با همین بودما
بعد از اینکه موهامو درست کرد گفت
-خب حالا راضی هستی؟
+خوبه فقط این تیکهِ چیه اینجا گذاشتی اینم میزدی دیگه
-.. خوبه؟
با خنده گفتم
+خیلی نوکرم
خواستم حسابش کنم که مانع شد و
-برو برو حرفشم نزن
اصلا نذاشت حرف بزنم
-باشه کادوی من بهت
+ای بابا
-ای بابا نداره دیگه کادو بهتر از این اقای دسته گل به خانومت بدم؟
بغلش کردم و
+انشاءالله جبران میکنم واست
-برو دیگه دیرت میشه داداش.. مبارکت باشه خوشبخت شین انشاءالله
باهاش خداحافظی کردم و رفتم دنبالش..
توی خیابون داشتم میرفتم تقریبا خلوت هم بود.. یهو دیدم یه دختر بچه حدودا هفت هشت ساله رو دارن میزنن.. اول بیخیال شدم گفتم به من چه اما غیرتم اجازه نداد.. دور زدم و رفتم ببینم چه خبره.. پیاده شدم تا دختره منو دید با صدای دلخراشی گفت
-عموو توروخداا کمکم کننن
یه خانومی که کاملا چهرشو پوشونده بود با یه پسره گرفته بودنش و میکشیدنش رو زمین..
+چیکارش دارین بچه رو؟
یهو ولش کردن و نگاهی بهم انداختن.. یچیزی به هم گفتن که نفهمیدم یه دفعه پسره..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
هدایت شده از 『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
https://harfeto.timefriend.net/16754484634515
نظرات رو بفرمایید..
هيچ بارانی نمیبارد مگر صفا دهد
هيچ گلی جوانه نمیزند مگر هديه شود
هيچ خاطره ای زنده نميماند مگر شيرين باشد
هيچ لبخندی نيست مگر شادی بياورد
بگذار باران شوق بر زندگيت ببارد :)🌿
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org